eitaa logo
دوتا کافی نیست
50.1هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
1.7هزار ویدیو
35 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
من تجربه دو سفر با بچه هشت ماهه، دو ساله، پنج ساله و همچنین بارداری خودم را دارم‌. باور کنین ما هرچی میگیم فقط برای آمادگی شماست، اونی که مراقب اصلی هست، حضرت ارباب هستند. جوری دست گیرن و کمک حال که تا نرید و نبینید باور نمیکنین. سعی کنین مرزهای خلوت تر و ساعات مناسب تر رو انتخاب کنین. ما از خسروی و شلمچه رفتیم و به تجربه میگم جنوب خیلی بهتر بود. ما از تهران رفتیم بعد مسیر از خونه تا مرز بودش ولی هم مرز روان تر بود، هم قطار تا دم مرز از سمت ایران بود، هم مثل خسروی طرف عراقی وسایل داخل کوله را نمیگشت و ما معطل نشدیم اصلا. همچنین شبانه روزی هست بار اضافه نبرید اینقدر هوا گرم هست که لباس رو بشورید تنتون کنین هم به سرعت تو تن خشک میشه نگران کثیف شدن لباس نباشید. به نظرم سه دست برای بچها کفایت میکنه. تا حد امکان لباس راحتی نخی و آستین بلند و شلوار بردارید تا از آفتاب و گزیدگی احتمالی در امان تر باشند. کلاه خیلی کاربرد نداره چون خودش گرمه ولی دستمال نخی مثل خشک کن بچه ها ببرید و نم دار کنین و روی سر و گردنشون بذارید یا همونو خشک رو سرشون بندازین. کالسکه اگر دارید حتما برای جلوش که حایل آفتاب باشه یه پارچه لطیف نازک بردارید. اگر امکانش براتون فراهمه مخصوصا در شهرهای نجف و کربلا جایی رو قبل از رفتن در نظر بگیرین و رزرو کنین. که کلللیییی همین کمکتون میکنه. اگر هم نه، حتما بگردید و موکبهای بهتر رو از قبل انتخاب کنین و بدون هدف با بچه تو خیابون دنبال جا نگردین.حتما ملحفه یا حتی اگر جای مشخصی ندارید پتو مسافرتی سبک بردارین. درسته هوا گرمه ولی کولر گازی ها موقع استراحت خیلی سردن و احتمال مریضی هست. به تجربه شخصی یک کوله بزرگ نبرید. مخصوصا چند بچه ها، اولا درآوردن و گذاشتن بار به شددت سخته ثانیا سنگینه و بیچاره پدر خانواده😁😉 تجربه ما یا چند کوله است یا چند ساک کوچک با اسکلت چرخهای خرید که ساکهارو روش بذارین و با طناب ببندین حتما هم دوتا ساک جدا شده داشته باشین یعنی یکی برا مامان، یکی برا بابا با حداقل وسایل هر بچه. یهو یه جا از هم دور میشین و ارتباط سخته بچه ها تقسیمن بین تون و یکی لنگ یه تکه لباس میشه. خواهشا مراقب کالسکتونم باشید، همراه بچه، بار هم سوارش نکنین. زمینهاشون بعضی جاها سنگلاخی هست و چرخ کالسکه میشکنه🥴و شدیدا گیر میفتین. اگر هم بچه ای دارید که نه در سن کالسکس و نه در حد توان آدم بزرگ، مثلا چهار پنج شش ساله، یه صندلی تاشو براش بردارید. نمیدونین چقققدددر کمکشه و خستگی پاهای کوچولوشو میگیره. همه جا صندلی خوب خالی نیست. پوشک و شیر خشک هست ولی گرووووون. پس هرچی از بارتون کم کنین و جاش اینا رو بردارید بهتره. اگر کوچولوی زیر یک سال یا یک و نیم سال دارین از غذاهایی شبیه سرلاک غافل نشین. یکمم از الان به چنین غذاهایی عادتشون بدین که اونجا راحت بخورن. منظورم غذاهای پودری خشک و زود آماده شو و سالم و سبکه سفر با بچه یعنی پدر مادر خادم شدن نه زائر. پس به توان بچه هاتون سفر کنین. این طفلکا نه طاقت گرمای روزو دارن نه خستگی و بی خوابی شب. پس اصرار به پیاده روی کل مسیر و طولانی نداشته باشین. چندتا موکبم با وسیله برید. در نظر هم بگیرین از ورودی هر شهر تا حرم یا محل اسکانتون گاهی خودش چننندیییین ساعت طول میکشه و اونجا عموما بخاطر ازدحام شهر نه وسیله نقلیه راحت پیدا میشه و نه ساعت حضور تو اون موقعیت دستتونه. پس حواستون به توان بچه ها باشه. بمیرم برای بچهای امام حسین😭😭 برای هر بچه تون یه قمقمه در دار داشته باشین همه جا آب بسته بندی نیست مخصوصا اطراف حرم امام حسین. آب بسته بندی نیست. از قبل براشون بردارید. یکی دو تام ظرف دردار کوچولو داشته باشین دم دستتون اگر نذری مناسبی داشتن برای بچه ها، بردارین که در مواقعی به کارتون میاد البته سعی کنین غذاهایی باشه که خراب نشن و باب میل بچها باشه. و در نظر بگیرید تو اون فضا و هوا طبع بچها گاهی تغییر میکنه. مثلا پسر کوچولوی من عاشق تخم مرغ پخته بود ماهم همش براش بر میداشتیم ولی یدونم نخورد اونجا‌. شرایط اسراف غذا اونجا بسیااااار فراهمه لطفا دقت کنین و تا حد امکان رعایت کنین. خوراک و آشامیدنی عموما هممه جا در دسترسه و کاهش بیشتر مربوط به زمانیه که در وسیله نقلیه هستین، به فکر اون موقع بچه ها باشین. ساعتها در ماشینن و ممکنه هر لحظه گشنه یا تشنه باشن. تدابیرتون رو برای اون موقع حتما داشته باشین. مغازه و خوراکی که در شهرها به وفور هست ولی قیمتها گاهی خیلی گرونتر از ایرانه پس از ایران ببرید به نفع تره. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
دوسال پیش توفیق نصیبم شد تا به همراه همسر و پسرم و خانواده ای از نزدیکان راهی کربلا شویم. لب مرز مهران که رسیدیم همسر و پسرم کوله هاشون رو روی دوششان انداختند. من ساکی داشتم که اگر ویلچر همسفرمان نبود نمی‌دانم چطور حملش می‌کردم. در میان بارها، کیسه ی بزرگ سفیدی هم بود که حجم زیادی داشت ولی وزن چندانی نداشت که توجهم را جلب کرد. وقتی پرس و جو کردم متوجه شدم تعدادی ماشین اسباب بازی حدودا متوسط بودند برای هدیه به بچه های عراقی از مرز عبور کردیم و با یک ون عراقی راهی نجف شدیم. در راه به همسفرمان گفتم چرا گلسر یا عروسک پارچه ای یا هدیه ای دخترونه نگرفتید که کوچکتر باشد؟ پاسخ داد چون اغلب زائرها وسایل دخترونه می‌آورند چون حجم کمتری دارد و سبک‌تر هست، ما تصمیم گرفتیم متفاوت باشیم و برای پسر ها هدیه بیاوریم. گفتم خب چرا از این ماشین های کوچک نگرفتید حالا چه لزومی داشت اینقدر بزرگ باشند؟ گفت خواستیم به نحو احسنت عمل کرده باشیم. قانع شدم دیگر هیچ نگفتم البته یادم رفت بگویم همسفر ما خودشان سه کودک شش ساله و چهار ساله و هشت ماهه داشتند. در بین راه همسرم چون با عربی آشنایی داشت با راننده صحبت می‌کرد و متوجه شدیم راننده دو همسر و هفت فرزند دارد از میهمان نوازی عراقی ها در مسیر دیگر نمی‌گویم که شاید بسیار شنیده باشید هرچند که شنیدن کی بود مانند دیدن ما شب به نجف رسیدیم. موقع خداحافظی همسرم پرسید پسر چهار پنج ساله داری گفت بله و همسرم یکی از ماشین اسباب بازی رو با اجازه ی همسفرمان به راننده داد. البته ایشان نمی‌پذیرفت تا اینکه همسرم گفت این هدیه است از طرف سیدنا قایدنا الحسینی الخامنه ای حفظه الله که ایشون گرفت بوسید و روی چشم خود گذاشت و خوشحال شد. چون خسته بودیم بعد از نماز و مختصری شام به یک منزل عراقی رفتیم و خوابیدیم. صبح قبل از اینکه راهی مشایه شویم یکجا نشستیم تا چای عراقی بخوریم که همسفرمان یکی از ماشین‌ها رو به جوان عراقی که چای می‌ریخت داد، چون متوجه شد یک پسر کوچک دارد. دوباره به راه افتادیم در مسیر چند جا پسر بچه های عراقی بودند ولی وقتی به همسفرمان گفتم ماشین‌ها رو بده تا زودتر تمام شود گفت نه چون اغلب زائرها بخاطر اینکه بارشون سبک بشه همین ابتدای مسیر هدایا رو می‌دهند ما نیت کردیم تا کربلا برسونیم. خلاصه حدود ساعت ده یازده به یک موکب عراقی رفتیم تا استراحت کنیم حدود ساعت پنج بعد از ظهر که بچه ها رو بیدار کردیم تا راه بیوفتیم دیگر موکب خالی از زائر شده بود و خدام عراقی مشغول تمیز کردن موکب بودند. در موکب چند کودک عراقی با هم بازی می‌کردند. موقع حرکت همسفر ۴ ماشین رو آورد تا به خادم موکب بدهد. ابتدا خادم قبول نمی‌کرد، تا اینکه گفتیم این ماشین‌ها هدیه ای از طرف امام سید علی خامنه ای هست که خوشحال شد و دعا می‌کرد و آنها رو به بچه ها داد که بچه ها خیلی خوشحال شدند. شب باز در منزلی عراقی وارد شدیم که چون اکثر موکبها پر بودند ناچار شدیم جلوی درب حیاط بخوابیم. صبح هم با بالا آمدن آفتاب همه بیدار شدند و رفتند ما هم آماده ی حرکت شدیم که همسفرمون رفتند و دو تا ماشین دیگر به صاحب خانه داد یک زائر عراقی که متوجه کیسه ی ماشین ها شد جلو آمد و گفت یک پسر دارد و یک ماشین خواست که بهش دادیم. برای اینکه در روز اربعین به کربلا برسیم از عمود ۲۱۸ ماشین گرفتیم و تا عمود ۱۰۸۰ رو با ماشین طی کردیم چون ماشین‌ها جلوتر نمی‌توانستند بروند و بقیة مسیر رو می‌بایست پیاده می‌رفتیم، پس انرژی رو گذاشتیم برای پایان راه ماشین‌ها به کربلا رسیدند. در مسیر چند ماشین دیگر هم دادیم به پسربچه های عراقی که در موکبها مشغول پذیرایی و کمک بودند. پسربچه ها اینقدر ذوق زده شده بود که نمی‌توانستن خوشحالی شون رو پنهان کنن. ماشین‌ها هدیه شد و فقط ماند ۲تا، خب تو مسیر چند جا می‌خواستیم این ۲ تا رو هم بدیم ولی مسائلی پیش می‌آمد که منصرف می‌شدیم، انگار که طلسم شده بودند. نهایتا گفتیم این دو تا هم در موکب بعدی که استراحت کردیم می‌دهیم. نزدیک ظهر بود و خسته و بی‌حال به دنبال یک جا برای استراحت وارد موکبها می‌شدیم ولی هرچه به پایان راه نزدیکتر می‌شدیم موکبها شلوغ تر بودند و جا برای استراحت به سختی پیدا می‌شد. بالاخره موکبی پیدا کردیم و من به همراه دو کودک همسفرمان وارد موکب شدیم و نگاهی انداختم و یک جای خالی پیدا کردم و پرسیدم آیا اینجا برای کسی هست؟ یک خانم عرب زبان متوجه ما شد و بلند شد و پرسید چند نفر هستید من هم با اشاره ی انگشتان دست و به زبان فارسی گفتم به اندازه دو نفر هم باشد کافیه ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
یه وقتایی فکر میکنی که همه چی بر وفق مرادته، همه چی همونجور که میخوای پیش میره. از دوران کودکی و نوجوانی که بگذریم، دوران جوانی من خیلی خوب پیش میرفت، تحصیل عالی، کار مناسب، ازدواج خوب و فرزندان سالم. فکر میکنم همه اون چیزی رو که یک زندگی خوب داشت رو خدا بهم داده بود من غرق در لذت ها بودم. تمام زندگی من خلاصه شده بود در انتخاب رنگ مو، مدل لباس، رفتن به مهمونی و یکی از سرگرمی هام این بود که طرح ناخنم رو مرتب عوض کنم، کلا نظر دیگران خیلی واسم مهم بود، یه جوری رفتار میکردم انگار خدایی وجود نداشت که منو ببینه، حتی نماز و روزه اصلا واسه من معنایی نداشت. سبک زندگی من جوری شده بود که هیچ هدف خاصی نداشتم و احساس خلا و خالی بودن باعث میشد هیچ جوره این جام وجود من پر نشه و هر روز دنبال یه راه جدید بودم ولی برخلاف میلم هیچ چیزی منو سیراب نمیکرد. خودمم نمیدونستم دنبال چی هستم و چی میخوام، فقط دلم میخواست صبح که میشه تا شب من از دنیا لذت ببرم و خوش باشم. لذتهای دنیا بدجوری منو تو دام خودشون اسیر کرده بودن. من غرق شده بودم تو دنیایی که خودمم نمیدونستم آخرش قرار چی بشه و تا کجا میخوام ادامه بدم. یه روزایی هم یه مشکلاتی پیش میومد که من یادم می افتاد یکی هست که باید برم سمتش و از اون بخوام که مشکلو حل کنه، مشکل که حل میشد، دیگه یادم میرفت. خوش گذرونی های زندگی اونقدر بهم مزه داده بود که فراموش کرده بودم، خوشی های دنیا زودگذره و تموم میشه. ورق برگشت، زندگی اون روی دیگه رو هم میخواست نشونم بده، مشکلات کم کم سر و کله شون پیدا شد. اتفاقاتی که هیچ وقت فکرشو نمیکردم پیش آمد. دیگه خبری از اون زندگی قبلی نبود. ما آدما تا یه مشکلی پیش میاد واسمون اولین جمله که میگیم: خدایا چرا من؟ چرا این اتفاقات واسه من باید پیش بیاد. اولش قهرکردم، شروع کردم به ناشکری، به هر کسی رو زدم تا بتونه مشکلاتم رو حل کنه جز خدا. خیلی درمانده شده بودم، در اوج ناامیدی رو آوردم به اونی که تو خوشیام یادم رفته بود که هست، منتظره منه و فقط باید صداش بزنم. حقیقتش اولش خجالت میکشیدم صداش بزنم، منی که یه عمر فراموشش کرده بود، ولی خب اون بلده چطور بنده هاشو برگردونه سمت خودش، میدونه کی تلنگر بزنه. اون منتظر همین لحظه بود، اصلا همه این اتفاقات واسه همین بود که دستهام رو دوباره محکم بگیره. صداش زدم از ته دل، با تمام وجود خواستم کمکم کنه. شرایط سخت و اتفاقاتی که افتاد باعث شد که ما تصمیم به مهاجرت بگیریم، خواستیم قبل از مهاجرت، یه سفر بریم یکم حال و هوامون عوض بشه، خیلی اتفاقی هر دو شهر مشهد آمد تو ذهنمون، وسایل سفر رو جمع کردیم و رفتیم. تو راه خیلی به اتفاقات گذشته فکر کردیم صحبت کردیم چرا اینجوری شد؟ روز شهادت امام رضا (ع) رسیدیم مشهد، آماده شدیم و رفتیم حرم، چادری که از مامانم قرض گرفته بودم رو سرم کردم، یکم جمع و جور کردنش واسم سخت بود. اما تحمل می کردم. خیلی حرم شلوغ بود، یه گوشه ای پیدا کردیم و نشستیم. خیره شده بودم به پنجره فولاد، نمیدونستم چی بگم از کجا بگم دلم خیلی گرفته بود، یه جمله گفتم و همه چیو به خودش سپردم ( آقا جانم شنیدم ضامن آهو شدی. میشه ضمانت منو پیش خدا بکنی) یه جورایی دلم روشن بود آخه قسمش داده بودم به مادرشون. یه خادمی میگفت اگه خیلی کارت گیره، امام رضا (ع) رو به مادرش قسم بده. دو سه رو مشهد موندیم و برگشتیم شهر خودمون، تو راه داشتم به شهرمشهد فکر میکردم که شهر قشنگیه، چه آب و هوای خوبی داره، یک دفعه همسرم گفت خانم مشهد هم خوبه واسه زندگی، خیلی جای پیشرفت داره واسه بچه ها، آب و هوای خوبی هم داره، واسه هر دو ما هم کار زیاد هست، نگفتم بهتون من مربی شنا هستم و همسرم فوتبالیست بود. خندم گرفت، گفتم اتفاقا منم داشتم به همین فکر میکردم، خیلی جالب بود دقیقا یک هفته بعد از سفر به مشهد، ما بیشتر مصمم شدیم برای رفتن، یه جورایی میخواستیم همه اون سختیها و مشکلات رو رها کنیم و بریم و از نوع شروع کنیم. ریسک بزرگی بود، بهش که فکر میکردم یه دلهره ای میگرفتم، واقعا واسه مایی که از بچگی تو یه شهر کوچیک زندگی کردیم، همیشه خانوادم کنارم بودن سخت بود، ما همه چی رو از دست داده بودیم و دستمون خالی بود و یه تصمیم اشتباه باعث میشد که کلا زندگیمون از هم بپاشه. با وجود همه این مشکلات، تصمیم گرفته شد، همه وسایل رو تو یه روز جمع شد، بغض تمام وجودم رو گرفته بود، واسم سخت بود از خانوادم دور بشم و شهر عزیزمو با کلی خاطرات قشنگی که از بچگی داشتم رو باید میذاشتم و میرفتم. من بچه آبادانم، با کلی مردم خونگرم و مهربون، دلم تنگ میشد برای وجب به وجب شهرم، حتی برای گرما و شرجی های طاقت فرسا، برای کارون زیبا، برای اروند پر آب، برای نخل ها. ادامه 👇 «دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۱۹۳ من متولد ۶۲ هستم و فرزند ششم رو باردارم. اولین بارداری سن ۲۲سالگی بود و دومی ۲۶ساله بودم. بارداری سوم۳۴ بارداری چهارم ۳۷ بارداری پنجم۴۰ بارداری ششم۴۳ ده سال از فرمان آقا میگذره و تو این ده سال به لطف خدا با تمام مشکلاتی که بود تونستم چهار فرزند جهادی داشته باشم.🥰 اطرافیانم حرف و طعنه زیاد میزنن ولی تکلیف من در حال حاضر همین هست. حرف می‌شنوم. کنایه می‌شنوم. تنها هم هستم ولی امیدوارتر از قبل و یه تنه جلوی همشون ایستادم و مطمئنم که راهی که انتخاب کردم درست هست. به امید خدا قصد دارم هفتمی روهم بیارم.‌🙂 فرزند پنجمم سی روزه بود که با هم رفتیم دانشگاه و ارشدمو با معدل ۱۹/۷۲ گرفتم. 😁 البته قبل از ایشون چون شاغل بودم و مدیریت مرکز آموزشی به عهده من بود فرصت نمیشد ادامه تحصیل بدم. در حال حاضر کارمو گذاشتم کنار و فقط مادرم.😍 زندگی تو شرایط فعلی سختی زیاد داره. حضرت آقا هم واقف به همین مسائل، واژه جهاد را برای فرزندآوری مطرح کردن. جهاد یعنی باید از مالت، جانت، رفاهت و خیلی چیزهای دیگه بگذری. پس اینکه بگیم سخت نیست دروغی بیش نیست. از نظر اقتصادی یادم میاد وقتی فرزند چهارمم رو باردار بودم محاسبه می کردم تو ماه چقد هزینه پوشک میشه و این مبلغ اضافه رو از کجا باید تامین کنیم؟! در این حد برای تامین هزینه مشکل داشتیم. اما وقتی پسرم دنیا اومد اصلا متوجه نشدم این هزینه اضافی چطور تامین شد. جالب اینه که وقتی یک ساله شد، ما تونستیم خونه رو عوض کنیم و خونه بزرگتری بخریم. به شخصه نکته ای که ازش غافل بودم رزاقیت خدا بود. همسر من کارمند هستن. درامد همون درآمد بود. مخارج همان مخارج بود و چیزی کم و زیاد نشده بود ولی خونه مون بزرگتر! یک بچه هم بیشتر!! بعدها گاهی فکرشو میکردم از خودم و طرز تفکرم که نگران هزینه پوشک بودم خجالت میکشیدم که خدای به این بزرگی رو که به کرات روزی دادن بندگانش رو تضمین کرده فراموش کرده بودم. در حال حاضر هم مخارج رو مدیریت می کنیم و البته اولویت بندی، مثلا بچه ها ممکنه برای خرید کردن یه وسیله یا مثلا کتاب غیر درسی شون مجبور باشن یک تا دو ماه صبر کنن. بستگی به مخارج اون ماه داره. در مورد پوشاک از قبل با همسرم مطرح می‌کنم که کدومشون به چی احتیاج دارن و طبق اولویتی که دارن براشون تهیه میکنیم یا کلا حذف میکنیم.😅 بارها مبلغی رو گذاشتم برا خودم که به فرض لباسی چیزی بخرم، بعد رفتم بیرون برگشتم برا بچه ها خرید کردم، ترجیح دادم اونها یه نیازشون برسن تا خودم.🥲 برای نمونه چهارتا از بچه ها کتابخونه عضو هستن تا هزینه کتاب برامون کم بشه و الحمدلله هر دو هفته یکبار پنج تایی میرن کتابخونه، (داداش کوچولو رو هم میبرن) و کتاب های مورد نظرشون رو امانت میگیرن. البته کتابخونه بزرگی پیدا کردم که مخزن کتابش پر بار و زیاد باشه🙃🙂😅 یا به فرض گاهی مجبورن لباسای همو بپوشن. بعضی وقتا با دوستاشون می‌خوان جایی برن تو کمد دنبال لباس مناسبن حتی ممکنه سراغ کمد همدیگه برن☺️😄 ♦️اینو باید اضافه کنم که اگر وضع مالی معمولی و متوسط اقتصادی در شرایط کنونی داریم تجملات و هزینه های اضافی رو کلا باید گذاشت کنار و قوی باشیم و نفسمون رو کنترل کنیم و دنبال چشم و هم چشمی نباشیم.😉 ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۲۰۴ مادرم در سن ۱۸ سالگی با پدرم ازدواج می‌کنند. بعد از یک سال برادر بزرگم در زمستان ۵۷ بدنیا می آیند، چند ماه بعد مادرم متوجه می‌شوند که مجدد باردار هستند و اصلا مثل بعضی از خانمهای این دوره زمونه از بارداریشون ناراحت نمی شوند و با جان و دل می‌پذیرند و برادر دومم فروردین سال ۵۹ بدنیا می آیند و زندگی پدر و مادرم را شیرین تر می‌کنند. مادرم می‌گفت در روستا امکانات نبود بچه‌ها را کهنه می بسته و کهنه ها را داخل حیاط در سرمای زمستان با آب سرد می‌شسته. پدرم تحصیلات دبیرستانی داشتند با نمره های خوب، خیلی از دوستانشون با همون مدرک معلم شدند، اما روزگار برای ایشان طور دیگری رقم می‌خورد و کارگر ساختمان می شوند. غروب‌ها که از سر کار برمی‌گشتند تا جایی که توان داشتند،کمک حال مادرم بودند، در تمیز کردن خانه،کهنه شستن، بازی با بچه ها و... از آنجایی که پدرم در سن ۱۲ سالگی مادرشون رو از دست می دهند و در غم بی مادری بزرگ میشوند😥به مادرم میگویند برایم بچه زیاد بیار تا دورو برمون پر بشه از خنده ی بچه ها☺️ برادر دومم دو ساله بودند که باز مادرم باردار می شوند و خواهرم در تابستان ۶۱ بدنیا می آیند، مادرم می گفت دو پسر داشتم و یک دختر و خدارو شکر می کردم از بابتشان، اما پدرم می گفتند که سه بچه کمه. مادرم چند سالی نه اینکه خودش نخواد، باردار نمی‌شوند و پدرم ایشون رو برای درمان به شهرهای دیگر و دکترهای مختلف میبرند. خواهرم چهار ساله بودند که خداوند دختر دیگری به پدر و مادرم هدیه میکنند در فروردین سال ۶۴. مادرم تعریف میکرد که خواهرم خیلی گریه می کرد، چند شب و روز پشت هم دیگه کلافه شده بودند تا اینکه نیمه های شب کسی درب حیاط را میکوبد، پدرم در را باز می کنند دو نفر آقا بودند که می گفتند ماشینمان خراب شده اگه اجازه بدهید بیاییم خانه ی شما بخوابیم و فردا ماشین را تعمیر کنیم و برویم. پدرم مهمانها را به خانه می آورد و به تنها اتاق خواب خانه هدایت میکند، از قضا یکی از آن دو نفر پزشک بودند. فردا که به شهر میروند تعمیر کار بیاورند. دارویی برای خواهرم تهیه میکنند و به مادرم می دهند، می گویند اینو به بچه ات بده خوب میشه و همین طور هم می‌شود. دو سال بعد مادرم پنجمین فرزند و سومین پسرش را بدنیا می آورد و دقیقا دو سال بعد هم در یک زمستان سرد و برفی من یعنی سومین دختر خانواده در سال ۶۷ بدنیا می آیم. شش ماهه بودم که خوشبختی مادرم تقریباً تمام می شود، پدرم مریض می شوند و به بیماری اعصاب دچار می شوند. مادرم منو پیش خواهر برادرهام می گذاشتند و خودش پدرم را برای درمان به شهرهای دیگر می‌بردند. اما ایده‌ای نداشت یکم با دارو آروم می‌شدن و دوباره روز به روز بدتر می‌شدند. مادرم می‌گفت برای درمان پدرم طلاهاشو فروخته، وسایل خانه را فروخته اما پدرم خوب نمی‌شد مادرم هم کار خانه انجام می‌دادند هم کارهای مغازه(مغازه کوچکی در روستا داشتیم) و گاهی پارچه می‌خرید و برایمان لباس می‌دوخت. مادرم برای بزرگ کردن ما از جان مایه گذاشت انشاالله بتونیم برایش جبران کنیم. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۲۰۹ من و همسرم متولد ۷۰ هستیم. تو سن ۲۱ سالگی، سال اول حوزه بودم که عقد کردیم. سه ماه بعدم رفتیم سر خونه و زندگیمون، خیلی ساده و معمولی ۶ ماه که از زندگیمون گذشت که بچه خواستیم. نمیدونم چرا فکر کردم بی معطلی باردار میشم اما ماه ها میومد و میرفت و بی بی چکم منفی می‌شد. انقدر غصه میخوردم که حد نداشت. ۶ ماه گذشت و باردار نشدم انگار ۶ سال گذشت. مبعث پیامبر بود ما تلویزیون نداشتیم. اینترنتی هم، هی قطع و وصل میشد. تصویر که میرفت رو یکی از اسما رسول الله تصویر میموند روش و آنتن میرفت. زدم زیر گریه و گفتم ای پیغمبر خدا چقدر گریه کنم تو رو خدا به منم بچه بدین... از خانوادم دور بودم من تهران و اونها کرج برای امتحانم رفتم کرج، سر کوچه دستمو انداختم رو شونه خواهرم که دوقلوی خودمه، اَدای زنای باردار رو درآوردم گفتم سخته برام راه برم. آبجیم گفت کم اَدا در بیار باز نمیشه غصه میخوری ها اما من بعد از یکسال انتظار سخت باردار بودم. یکسالی که خودم سخت ترش کرده بودمش با بی‌تابی هام، خیلی بیشتر گذشته بود. همسرم سرکار میرفت و ساعات زیادی رو خونه نبود و من به شدت بد ویار بودم بزاق دهانم تلخ تلخ ترشح میشد و منو خیلی آزار میداد. مداوم توی سرویس بهداشتی بودم و بالا میوردم. روزها نمی‌گذشت انقدر ویارم سخت بود، انقدر بالا آورده بودم گلوم میسوخت از سوزش گلوم نمیتونستم همون دو قاشق غذا رو هم بخورم بجای اینکه وزن بگیرم لاغر تر میشدم... پسر اولم شهریور سال ۹۴ بدنیا اومد تمام صحنه ها به وضوح روزی که دنیا اومد توی ذهنمه و دلم غش میره براش😍 بچه اول خیلی برای مادر سخته، بی‌تجربگی سختیش رو بیشتر میکنه همسرم خیلی زیاد خونه نبودن و من خیلی تنها بودم. با اینکه الان خیلی با خانواده همسرم خوب هستیم و صمیمی اما اون موقع با اینکه تو یه محل بودیم اما من خیلی غریب بودم همسرم تو ارتباط گیری با خانوادم سختگیری میکردن و من با پسر کوچولوم تنها بودیم. پسرم خیلی بیتاب بود و من تنها. اوضاع مالی مون ضعیف بود. طوری که اومدیم خونه رو تمدید کنیم برای اجاره مجدد دو تا النگویی که سر عقد خریدن رو فروختم و من موندم و یه جفت گوشواره و یه حلقه، به شوهرم گفتم امسال النگو هام رو فروختم سال بعد چیکار کنیم؟ اما با ورود پسرم ما ماشین خریدیم و شغل همسرم تغییر کرد و از لحاظ مالی بهتر شدیم. البته من بخاطر پسرم به ناچار درس رو گذاشتم کنار قصدم نبود کلا کنار بذارم اما شرایط دیگه اجازه ادامه رو نداد احساس کردم همسرم هم اینطوری راضی چون به زندگی بهتر می‌رسیدم. پسرم دو ساله شد به همسرم گفتم. حالا که بچه رو از شیر گرفتیم اقدام کنیم برای بعدی😉 نمی‌دونم چرا اون همه سختی رو یادم رفته بود🤦‍♀ همسرم از خداش بود در واقع کسی از اینهمه ویار شدید من خیلی مطلع نشد و هیچوقت درک نشدم. امیدوار بودم سر بچه بعدی ویاری در کار نباشه نمی‌دونم چرا اما امیدوار بودم. ما از منزلمون جابجا شدیم. این‌بار سه ماه طول کشید تا مثبت شدن بی بی چک رو ببینم. همسرم که اومد خونه بهش گفتم یه خبر. گفت چی؟ گفتم داری بابا میشی کلی ذوق کرد. رو اَبر ها بودم اما خوشحالیم ۷روز بعد با شروع ویار بسیاااار شدید کوفتم شد. من میگم شدید شما می‌شنویدا... تو حال و هوای بَدَم بودم که یک روز دیدم آب دهنم زیاده اولش هعی قورت دادم دیدم نه خیلی حجمش بالاس و مجبور بودم با اون حالم برم هی خالی کنم دوباره برگردم. سریع زدم اینترنت دیدم باید لیوان بگیرم دستم. بخاطر اینکه حرف زدن باعث ترشح بیشتر بزاق میشه حرف هم نمی‌زدم. حرف نزدن برای خانوم ها سخته، برای من سخت تر... گفتن بعد ۱۶ هفته خوب میشی و ویار کم میشه. اما من اون لیوان کوفتی رو توی سطل آشغال بیمارستان انداختم دور و رفتم زایمان... پسر دومم سال ۱۳۹۷ دنیا اومد. اما اوضاع من خراب بود مثل پسر اولم نبود که با زایمان همه چیز تموم بشه و من از تخت بیام پایین و وضو بگیرم و به بچه شیر بدم. بعدها دکترم گفت خیلی نادره اما بچت بند نافش خیلی کوتاه بود برای همین اینقدر موندنش تو کانال زایمان... الحمدالله پسر دومم هم بسلامت دنیا اومد رابطه منو همسرم صمیمی تر، محبت بین مون بیشتر و اعتمادمون به هم قوی تر، ارتباطم با خانوادم بهتر شده بود. البته همسرم همیشه بهشون خیلی احترام می‌گذاشت اما با رفتن من مخالفت می‌کرد میگفت بگو اونها بیان. خلاصه قدم بچه دومم سَبک بود و این ماجرا پنجاه درصد حل شد. پسرم خیلی بی قرار بود خواب هاش کوتاه، دست تنها بودم و اصلا تو نظرم نمیومد میشه که من کمک هم داشته باشم. فکر میکردم روال زندگی همینه. خیلی سخت بود دوران شیردهی بچه ای که به مادرش مثل یک آنژیوکت آویزون بود. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۲۱۰ من متولد ۷۵م فرزند ششم خانواده ته تغاری یه دخترِ مامانی☺️ که قرار بوده سقط بشم🥲 حتی مامانم قرص هم خورده🥺 به دلیل سرگیجه ی زیاد از پشت بوم هم افتاده تو کوچه و تو کما هم رفته اما به لطف خدا و امام حسین برمیگرده و من سالم و سرحال خودمو میتکونم و دوباره میشینم سرجام😁 حالا مامانم روزی چندبار میگه خدایا منو ببخش ممنون که نرگسمو ازم نگرفتی، میگه تو دستو پامی، امید می، چشمامی🙈 لطف داره هرکاریم براش میکنم وظیفمه فقط. قصه ی زندگی من دوبخشه به قول دوستام دوران جاهلیت و عاقلیت😂 نماز میخوند، م چادری بودم با یکم آرایش😔 اما خیلی تو فاز رهبری و شهدا نبودم تا اینکه یه روز یکی از دوستانم گفت بیا بریم مسجد کلاس حلقه صالحین برگزار میشه( اون زمان من ۱۶سالم بود) رفتیم و مربی شون کتاب شهید محمدرضا تورجی زاده رو به همون دوستم داده بود، گفته بود بخون چکیده ش رو بیا برای بقیه بگو. دقیقا همون روزی که من رفتم دوستم کتابو آورده بود تحویل بده، من چهره ی ایشون رو دیدم روی کتاب خیلی به دلم نشست. به مربی گفتم میشه ببرم خونه بخونم گفت حتما. انگار خود شهید منو انتخاب کردو دستمو گرفت. وقتی کتابو خوندم کلی اشک ریختم. گفتم من کجا شما کجا... عجیب مهرش به دلم نشست. طوری که ۶سال تمام مشتاق زیارت قبر مطهرش بودم. خیلی تغییر کردم. گذشت و به کارهام فکر میکردم به رفتارم به نمازهام دقت میکردم که اول وقت باشن. من رسیدم به جایی که نماز شبم ترک نمیشد. البته الان بنده ای گنه کار و روسیاه بیش نیستم😭 گذشت و من ۲۲ساله شدم. حالا ملاک هام تغییر کرده بود برای ازدواجم، خیلی خواستگار داشتم اما از نظر ایمان باب میلم نبودن نه قیافه برام مهم بود نه پول فقط ایمان😊 خواستگار مذهبی هم داشتم یا طلبه اما قسمت نشد. خدا نخواست. یه شب خیلییی دلم گرفته بود اواخر سال ۹۷ بود نامه نوشتم برای شهدا، قرار بود بریم راهیان نور گفتم میبرم میندازم تو آبهای شلمچه، تو نامه شهدارو بحق حضرت زهرا قسم دادم که دعا کنن ازدواج خوب نصیبم بشه. رفتیم راهیان نور، همسر دوستم طلبه هستن، روحانی کاروان شدن، تو اون سفر هم منو دیدن هم همسرم البته همسرمو نمی شناختن، تو همون سفر دوست شده بودن. بعدش بهم معرفی مون کردن. اینو فراموش کردم بگم ما تو راه رفتن به جنوب، تو سالن غذاخوری نهار می‌خوردیم. من یه لحظه چشمم به همسرم افتاد دقیقا همون چهره ای که دوست داشتم تو ذهنم😇 دلم رفت سریع سرمو پایین انداختم. دوباره خواستم نگاه کنم گفتم خدایا فقط بخاطر تو نگاه نمی‌کنم. غذامو برداشتم رفتم بیرون. بعد که حاج آقا معرفی کردن و عکس فرستادن، دیدم همونه که بخاطر خدا بهش نگاه حرام نکردم😍🥰 خداوند از راه حلال بهم دادش😍 چطور میشه عاشق همچین خدایی نشد؟؟😭 روز ۲۲ اردیبهشت ۹۸ تو ماه مبارک رمضان منو همسرم با زبان روزه با اجازه ی امام زمان عج بله رو گفتیم🥰 با سفره عقد شهدایی😍 یه میز کوچولو بود، چفیه انداختیم روش تربت کربلا و شلمچه و فتح المبین با مهر و تسبیح کربلا😍 عکس آقا و امام و شهدا چیدیم. بعضی ها مسخره کردن اما مگه یک ذره هم مهم بود؟ هرگز... اجازه ندادیم بگن عروس رفته گل و گلاب بیاره چون دروغه🖐 گفتن عروس داره قران میخونه و داره صلوات میفرسته🥰 کسی که تو این راه میاد فقط و فقط رضایت خداوند و اهل بیت براش مهمه😇 تو خونه مون عکس شهدا و اسم اهل بیت و...خیلی داریم بعضیا میگن حسینیه ست و میخندن ما فقط لذت میبریم😍 سال ۹۸ منو همسرم رفتیم کنار قبر مطهر شهید تورجی زاده فقط گریه میکردم. همه میگفتن ان شالله حاجت روا بشی🥺نمی‌دونستن حاجت روا شدم و حاجتمم پابوسی شهید بود.😭 با دعاهاش همسر شهدایی قسمتم شد کربلا رفتم، مشهد رفتم، خیلییی رفیق خوبیه خیییلی😍 آبان ماه سال ۹۹ عروسی گرفتیم تو اوج کرونا😷با جمعیت خیلی کم. از همون اول زندگی بچه میخواستیم تا اسفند سال ۱۴۰۲ با کلی دکتر و دعا نشد، خدا نخواست. تولد حضرت عباس نزدیک بود نذر کردم خونه مون جشن بگیرم اگه حاجت روا شدم هر سال چراغ مجلس آقا رو روشن بذارم تو خونه مون😍 دوست داشتم باردار شدم اسمشو بذارم امیرعباس یا فاطمه اما خواب دیدم گفتن بذار حسین🥰 وقتی بی بی چک مثبت شد فقط تو سجده اشک میریختم😭 الهی بحق حضرت عباس اون حس و حال نصیب همه مادرای چشم انتظار بشه به زودی... ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۲۱۱ من متولد ۱۳۷۰ و همسرم ۱۳۶۵ در یکی از استان های شمالی. من در خانواده شلوغ و مذهبی به دنیا آمدم طوری که تا الان هرسال چندتا نی نی تو خانواده ما به دنیا میان😍 و به شدت بچه دوست هستیم. من بعد از گرفتن دیپلم با اینکه دانشگاه قبول شدم همزمان حوزه علمیه هم قبول شدم، تنها یکی رو می‌تونستم انتخاب کنم بنابراین خیلی مردد بودم استخاره زدم و راهی حوزه علمیه شدم. اوایل بخاطر دوری از خانواده و ماندن در خوابگاه خیلی ناراحت بودم ولی کم کم عادت کردم. بسیار پر شور و بانشاط بودم و درس می‌خواندم و با دوستانم خوش بودیم که گاهی دوستان میگفتند بچه ها اینجوری شما رو کسی نمی‌بینه و امکان مجرد ماندن براتون زیاده😁 ولی من می‌گفتم طبق سوره طلاق هرکسی تقوا پیشه کرد روزی داده میشود از آنجایی که فکرش را نمی‌کنید. « و یرزقه مِن حیث لا یحتسب» همین هم شد. دوستان من یکی یکی با جوانان متدین ازدواج کردند من هم سال سوم با پسر یکی از اقوام دور که بسیار متدین بود، ازدواج کردم خیلی خوشحال و راضی از وعده خدا بودم که نسبت به بندگانش داشت. یک سال عقد بودم و راهی خانه همسر شدم. همسرم بخاطر شرایط کاری از من دور بود و من دوباره راهی خوابگاه شدم برای ادامه تحصیل😊 روزها سپری شد به امید آرزوهای قشنگ😍 من سطح دو یعنی کارشناسی رو تموم کردم و برای سطح سه و دانشگاه قبول شدم دوباره مردد که کدوم رو انتخاب کنم این‌بار بخاطر کار همسرم که در مرکز شهر محل زندگیم بود حوزه رو انتخاب کردم. دوباره شروع به تحصیل کردم و خانه بسیار کوچک با وام ازدواج رهن کردیم به روزهای قشنگ فکر میکردم و خوش بودم. از همان زمان هم برای بچه داری آماده بودم ولی متاسفانه خبری نشد😔 به دکتر مراجعه کردم. انواع و اقسام آزمایشات رو از من گرفتند دکترهای مختلفی رفتم. آخر سر گفتن همسرت باید آزمایش بده. وقتی که جواب آزمایش آمد متاسفانه مشکل از همسرم بود😔 دوباره کلافه بودیم خیلی از دکترها مراجعه کردیم اما بی نتیجه بود😭 هرکسی مرا میدید سوال میپرسید چرا بچه نمی‌آورید منم درسم رو بهانه میکردم😔 میگفتم اگر درسم تمام بشه اونوقت چیو بهانه کنم خدایا خودت کمک کن 😔 خیلیا بدون فهمیدن علت، سریع تشخیص مشکل میدادند و انواع و اقسام دکتر را معرفی می‌کردند. خیلیا هم سریع داروی عطاری نسخه می‌کردند. منم نمی‌دونستم چی بگم جز اینکه باشه حتما میریم، حتما میخوریم😩 در کنار دکتر مدرن طب سنتی هم می‌رفتیم انواع داروها زالو درمانی، حجامت و..... هر چله و دعای هم که بود سریع انجام میدادم اما با هر بار آزمایش وضعیت همسرم بد و بدتر میشد 😭 بار آخر ساعت ۹صبح به تنهایی دکتر رفتم دکتر جواب آزمایشات رو وقتی نگاه کردند منو برد توی اتاق دیگه مِن مِن کنان چند جمله رو گفتند که من از امروز به شما میگم دور دکتر رو خط بزن به هیچ عنوان به کسی مراجعه نکن. حتی اگر حاذق ترین دکتر در پیشرفته ترین کشور هم مراجعه کنید انگار وقت پولت و وقت خودت رو هدر دادی ... من چهار راه رو به شما پیشنهاد میدم یا بچه از پرورشگاه بیارید یا طلاق بگیرید یا به همین زندگی بسازید و یا اسپرم اهدایی بگیرید خدایا این چی داره میگه ! مگه میشه مگه داریم؟؟ دنیا دور سرم چرخید آهسته نشستم و شروع کردم هق هق گریه کردن😭😭 پیشنهادات دکتر در مغزم سوت میکشید چون هیچ کدام از پیشنهادات برایم قابل هضم نبود. دیگر امانم بریده بود در خیابان گریه میکردم و راه میرفتم به امام زاده رفتم تا ساعت ده شب یکریز گریه کردم.😭 هرکسی زنگ میزد توان پاسخ رو نداشتم تا اینکه با همان وضع ناراحت به خانه رفتم همسرم بسیار داغونتر از من هردو آن شب بسیار گریه کردیم.😭😭 تنها افرادی که حقیقت رو میدونستند خانواده خودم و همسرم بودند. دیگه دکتر نرفتیم. شده بودم آدمی که دوست نداشت با کسی حرف بزنه و جایی هم نمی‌رفتم حتی از شهرستان هم فراری شده بودم چون خیلی خسته بودم از سوال پیچ کردن اقوام... خلاصه اینکه من با هر بار عادت شدن دنیای غم سراغم می آمد.😭 یک روز که بسیار به هم ریخته بودم با بی میلی سر کلاس درس نشستم چون استاد بسیار برجسته ای داشتیم و مرد هم بودند جرقه ای به ذهنم رسید که چند کلمه ای از زندگیم برایش بنویسم و بگویم چکار کنم آروم بشم؟😔 چون نماینده کلاس بودم. استاد چند دقیقه وسط درس فلسفه استراحت دادن و من طبق معمول یک استکان چای به همراه نامه را به استاد تحویل دادم. استاد گفتند که دو روز دیگه بهم پیام بده وقتی پیام دادم استاد گفتند بنده خدایی تو عالم مکاشفه با مرحوم آیت الله قاضی دیدار کردند و گفتند به شما بگویم که نزد آیت الله جوادی آملی در قم بروید تنها کسی که میتواند مشکل شما را حل کند. 😊 ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۲۱۳ من متولد ۷۳ هستم و همسرم متولد ۷۰، اسفند ۹۵ از طریق یکی از دوستان خانوادگی به هم معرفی شدیم و خیلی زود در اردیبهشت ۹۶ عقد کردیم و تیر ۹۷ مراسم عروسی رو برگزار کردیم و رفتیم سر خونه زندگی خودمون. من خودم پزشک هستم و اوایل ازدواج به خاطر اینکه خودم هنوز مشغول به تحصیل بودم اقدام به بارداری نکردیم. تا اینکه بهمن ۹۸ بعد از دفاع از پایان نامه و با اتمام دوره ی عمومی اقدام به بارداری کردیم و اسفند ۹۸ با شروع کرونا متوجه شدم که باردار هستم. دوران همراه با اضطرابی بود مخصوصا که تو اولین غربالگری ریسک سندرم داون برای بچه مطرح شد و پزشکم توصیه به آمنیوسنتز کرد و من هم چون تجربه و اطلاعات الانم رو نداشتم، اقدام کردم برای آمونیوسنتز همسرم مخالف بود و همش نگران بود که با این کار اتفاقی برای بچه بیوفته و نهایتا با اینکه ته دلش راضی نبود، بخاطر من فرم رضایتنامه رو پر کرد و ما آمنیوسنتز رو انجام دادیم. نتیجه چند روز بعد معلوم شد و خداروشکر بچه از نظر کروموزومی سالم بود و جنسیتش هم همونجا مشخص شد پسر هست و ما خیالمون راحت شد. تقریبا ۵۰ روز به تولد پسرم مادربزرگم در اثر کرونا به رحمت خدا رفتن و ما عزادار شدیم و نهایتا آبان سال ۹۹ در اوج دوران کرونا پسرم به دنیا اومد و دوباره شادی رو به خونه ما آورد. پسرم از دو سه روزگی دچار زردی شد که ابتدا با دستگاه توی خونه بهتر شد اما مجدد زرد شد که توی آزمایشات مشکوک شدن به مشکل کبدی بعد از آزمایشات و سونوهای متعدد هنوز تشخیص قطعی برای مشکل پسرم نداشتیم. با نظر پزشکش توی یک ماهگی بدون هیچ بی حسی و بعد از چند ساعت شیر نخوردن (برای اینکه باید npo و در واقع ناشتا می‌بود) و گریه کردن از پسرم بیوپسی کبد گرفته‌ شد اما باز هم توی بیوپسی به تشخیص قطعی نرسیدیم. در نهایت نظر پزشکش این بود که بره اتاق عمل و اونجا با باز کردن شکم به تشخیص برسیم و اگه لازم بود همونجا درمان هم انجام بدیم. آخه پزشک پسرم شک به انسداد مجاری صفراوی داشت. تو روزهای ابتدایی اولین تجربه مادر شدنم شرایط سختی رو داشتم طی میکردم. هنوز همه چیز برای خودم گنگ بود. نهایتا با تردید همسرم پسر دو ماهه ی نحیف مون با رنگ و روی زرد رو راهی اتاق عمل کردیم عملی که جراحش میگفت اگه لازم بشه فقط ۳۰ درصد جواب میده پس خیلی امیدوار نباشید. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۲۱۵ من متولد ۷۲ فرزند پنجم و همسرم متولد ۶۷ هستن و فرزند ششم خانواده هستن. همسرم پسر داییمه و از اونجا که عروس اول داییم خواهرمه و خیلی مورد پسندشون بوده😜 بنده رو واسه پسر کوچیکشون خواستگاری کردن😁 و سال ۸۹ وقتی ۱۷ ساله بودم با پسردایی که ۲۲ سالشون بود ازدواج کردم. وقتی عقد کردیم همسرم تازه از سربازی اومده بود و آه در بساط نداشت و توی مغازه پدرش مشغول به کار بود. ما حتی یه موتور نداشتیم. تمام اقلام جهیزیه که به عهده همسرم بود رو از ارزان ترین ها انتخاب میکردم تا تونستیم با همون مبلغ(دومیلیون)وام ازدواج هم وسایلمون رو بخریم هم یه موتورسیکلت. دوران عقد رو باقناعت گذروندیم تا تونستیم بهار ۹۱ بریم سرخونه زندگیمون. من خودم فرزند آخر خانواده بودم ولی از وقتی ۸ساله بودم شاهد عینی بزرگ شدن نوه ها بودم و عاشق بچه ها. از همون اول ازدواج در نظر داشتم که زود بچه دار بشیم ولی من به علت بیماری خودایمنی(پنفیگوس وولگاریس) که از مدت ها قبل ازدواج بهش دچار بودم داروی کورتون دار مصرف میکردم. دکتر خودم مخالف بارداریم بود ولی با این حال یه کمیسیون پزشکی تشکیل دادن که متاسفانه نظر اون دکتر ها هم براین بود که با وجود مصرف دارهام ممکنه بچه یه سری نقص ها داشته باشه🥺. که در نهایت بعد گذشت یک سال و نیم با کم کردن دُز داروها برای بارداری اقدام کردم 😮‍💨 که البته اونم به اصرار خودم بود چون اینطوری احتمال واگرد بیماری بود، که اگر توی بارداری این اتفاق می افتاد رسما هیچ کاری نمیشد انجام داد و باید درمانم دوباره از صفر شروع میشد🥺 و ... با وجود کم کردن دارو بازم خیالم آسوده نبود و احتمال لب شکری شدن یا نقص ظاهری توی بچه بود ولی بعد از یه شب احیا با توکل به خدا و توسل به امام حسن (ع) بعد از ۳ ماه باردار شدم و روز اول ماه رمضان سال ۹۳ خداوند آقا مجتبی رو بهمون هدیه داد😍. یه پسر ریزه میزه و البته به لطف آقا امام حسن سالم و سلامت🥰. خداروشکر نه تنها دیگه بیماری واگرد نکرد بلکه بعد زایمان طی چند ماه تونستم کاملا داروها رو قطع کنم. این در حالی بود که دکترم میگفت این بیماری درمان نداره فقط باید با دارو کنترل بشه. ولی من به برکت وجود پسرم بیماری رو بوسیدم گذاشتم کنار😊. از قدم پسرم همسرم بالاخره تونستن یه شغل متناسب با رشته تحصیلی شون پیدا کنن و به عنوان حسابدار مشغول به کار شدن. بعد از پسر اولم از اونجا که درست یا نادرست با اختلاف سنی کم مخالف بودم تا ۴/۵ سالگی پسرم اصلا به بچه بعدی فکر نمیکردم و بعد از اون خیلی زود بی بی چک مثبت شد😍 اینقدر من و همسرم ذوق داشتیم که انگار اولین باره😅 ولی خوشحالیمون زیاد دوام نیاورد و بعد ده روز متاسفانه سقط کردم😔. رفتم دکتر و بعد ۳ ماه مجدد اقدام کردیم و این بار هم خیلی زود بی بی چک مثبت شد و باز هم توی هفته هفتم سقط شد😔. دوباره بعد ۳ماه برای بار سوم اقدام کردم با این تفاوت که این‌بار تمام آزمایشات لازم برای تشخیص سقط مکرر رو انجام دادیم. که گفتن سالمین و فقط کمی ضعف اسپرم بود که توی مدت ۳ماهه با طب سنتی خودمون رو تقویت کردیم. این بار دو یا سه دوره ماهانه طول کشید که باردار شدم و هفته ششم رفتم سونو و صدای قلب کوچولوش رو شنیدم❤. هفته ها می‌گذشت البته پر استرس تا اینکه هفته ۱۱ احساس میکردم علائم بارداری قطع شده🤷‍♀️ولی همش با خودم میگفتم از استرس توهم زدم🤯 ولی وقتی ۱۳ هفته خیلی سرخوش رفتم برای ان تی فهمیدم توی ۱۰ هفته قلبش ایستاده😭از شوکی که بهم وارد شد و حالی که داشتم نگم بهتره😞💔. توی خونه با داروی خونگی سقط کردم. یه جنین بند انگشتی کوچولو که انگشت های دست و پاش کاملا واضح شمرده میشد😔. این بار رفتم فوق تخصص نازایی مرکز استان و آزمایشات تکمیلی و ژنتیک ووو... اونجا بود که تشخیص دادن من فاکتور آنتی ترومبین خونم مشکل داره و باید از اول تا آخر بارداری آمپول زیر جلدی انوکساپارین استفاده کنم🤒. و ظاهرا زمان پسر اولم اون داروهایی که مصرف کرده بودم این مشکل رو برطرف کرده بوده. خلاصه بعد ۶ماه برای بار چهارم اقدام کردیم و خداروشکر زود باردار شدم ولی باورتون نمیشه چه روزهای پر استرسی رو گذروندم🤒. قبل اینکه موعد ماهانه ام برسه لکه بینی گرفتم که علتش هماتوم بود و تا ۱۸هفته ادامه داشت و مرتب شیاف و آمپول پرژسترون و آمپول هایی که به شکمم میزدم. استرس و ترس از سقط به کنار توی جواب آزمایش غربالگری اولم ریسک سندرم داون داشت و تکرارش توی ۱۵هفته ریسک بالای نقص لوله عصبی نشون داد🤕 که حتی با آزمایش آمینوسنتز هم نتیجه قطعی معلوم نمیشد و باید تا سونو آنومالی صبر میکردم و سونو سه بُعدی میدادم تا معلوم بشه بچه سالمه یا نه... ادامه👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۲۱۷ من و همسرم متولد ۶۷ و ۶۶ هستیم. ما با هم دوست خانوادگی بودیم و تا حدود زیادی نسبت به هم شناخت داشتیم، آبان ماه ۸۹ در روز ازدواج حضرت علی علیه السلام و خانوم فاطمه زهرا سلام الله علیها با هم عقد کردیم و با وجود یه سری مشکلاتی که خیلی بزرگ نبودند اردیبهشت سال ۹۱ عروسی کردیم و درست فردای عروسی، عازم سفر حج شدیم و تجربه این سفر برای من واقعا دوست داشتنی و بی نظیر بود و به همسرم میگفتم خدا ما رو پاگشا کرده... من چون بخشی از دروس دانشگاهیم باقی مونده بود فقط به فکر تمام کردن درسم بودم. با همسرم هم رشته بودیم و ایشون هم دانشجو بودن و به هیچ عنوان ذهنم آماده داشتن فرزند نبود. چرا که این ذهنیت یا باید در غالب خانواده یا در آموزش و پروش به اون بها داده می شد که متاسفانه این طور نبود .گه گاه شنیدن این جمله که بعدا پشیمون میشید آزارم میداد اما واقعیت این بود که من اصلا فرزند دوست نداشتم. محرم سال ۹۳ من برای اولین بار خادم الحسین شدم و از اونجایی که تمام دوستای هیئتی ما دغدغه فرزندآوری داشتن و من نداشتم، دعا کردم که به من عشق فرزند بدن. همون سال من بیمار شدم سرگیجه های شدیدی که هر چقدر دنبال علت میگشتم و می‌گشتند پیدا نمیشد. با وجود وضعیت جدیدم ترس از بارداری داشتم ولی من یک دل نه صد دل عاشق داشتن فرزند شده بودم. بودن این عشق در دلم معجزه امام حسین علیه السلام بود و من میخواستم بچه هایی داشته باشم که عاشق ارباب باشند. سال ۹۶ با وجود شرایطم با دکتر زنان مشورت کردم و دل را به دریا زدم و توکل کردم و ماه سوم، باردار شدم وقتی توی پنج ماهگی برای سونوی آنومالی و تعیین جنسیت رفتم، سونو بهم گفتن که بچه تو دلم مرده. اونجا دنیا روی سرم خراب شد و برای اولین بار در عمرم با صدای بلند گریه می کردم. من اون بچه رو در شب شهادت خانوم فاطمه زهرا به شکل طبیعی زایمان کردم و من موندم و همه دلتنگی هایم برای بچه ای که به او انس گرفته بودم و سینه ای که از اون شیر می اومد و منو یاد روضه حضرت رباب می انداخت. گذشت و بعد از گذشت ۳ ماه مجدد باردار شدم. برای سونوی تشکیل قلب که رفتم صدای قلبش رو شنیدم اما متاسفانه قبل از سه ماهگی باز هم سقط شد. این بار افسردگی گرفتم اما باز هم دلم میخواست اقدام کنم اما کلی آزمایش و داستان به خاطر تجربه سقط مکرر، من و همسرم باید انجام می‌دادیم. شروع کردیم اونها رو یکی یکی انجام دادن و هزینه کردن و دست آخر توصیه پزشک پریناتولوژیست که انقدر باید باردار بشی که یکی بمونه😔 اربعین نزدیک بود و من به همسرم میگفتم طبیب من اینجا نیست،کربلاست. اون سال من و همسرم برای دومین بار مسافر اربعین شدیم و به امام حسین علیه السلام و حضرت ابوالفضل متوسل شدیم. وقتی برگشتیم ۴ ماه از سقط قبلیم می گذشت. اقدام کردیم و باز هم باردار شدم. دخترم مرداد سال ۹۸ به شکل طبیعی در روز عرفه، به دنیا اومد و ما به عشق حضرت زهرا و این که خونهمون رو روشن کرد، اسمش رو فاطمه نورا گذاشتیم تصمیم داشتیم زود برای بچه دار شدن اقدام کنیم تا پایان دوره شیردهی صبر کردیم و بعد متوجه شدیم همسرم مشکل واریکوسل دارن و یک سال اجازه بارداری ندادند و همسرم تحت درمان بودند. بعد از یک سال و صدور اجازه برای بارداری من در ماه سوم باردار شدم و این بار قبل از سونوی تشکیل قلب سقط شد. بعد از این اتفاق همسرم در عرض یک هفته بعد از سقط من عمل واریکوسل انجام داد و من بعد از عمل ایشون کلا جلوگیری نداشتم. ماه ها گذشت و خبری نشد. بعد از گذشت ۶ ماه دکترم با دیدن نتیجه آزمایش همسرم گفتن یا باردار نمیشی یا اگه بشی احتمال خیلی زیاد سقط میشه. باید سه بار آی یو آی کنی اگه جواب نگرفتی آی وی اف کنی. من انگار دنیا روی سرم خراب شد ما موندیم با یه دختر کوچولویی که هر جا میرفت، آرزوی داداش کوچولو میکرد و همه فکر و ذهنش این شده بود که چرا خدا این آرزوشو برآورده نمیکنه، و ما که دلمون ریش می‌شد. یلدای ۱۴۰۲ مهمان حرم امام رضا علیه السلام بودیم. از همونجا تصمیم گرفتیم برای آی یو آی اقدام کنیم. هر ماه کلی دارو و آمپول و سونو و دکتر اما تخمک برای آی یو آی مناسب نبود. خیلی کلافه شده بودم. بالاخره ماه سوم که اسفند ماه ۱۴۰۲ بود اولین آی یو آی انجام گرفت با همسری که راضی به این شکل بارداری نبود. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۲۱۸ من متولد ۷۲ هستم و همسرم متولد ۶۶، من توی یک خانواده مذهبی با ۴تا خواهر و برادر بزرگ شدم. دختر کوچیک خانواده هستم. شهریور ۹۲ فوق دیپلم حسابداری گرفتمو درسمو دیگه ادامه ندادم. خواستگار زیاد داشتم اما ردشون میکردم و ملاک ازدواجم فقط ایمان بود، ثروت برام اصلا مهم نبود. با همسرم توسط یک دوست آشنا شدیم و بهمن ۹۲ ازدواج کردیم😍 و همین جا به کسایی که ازدواج رو سخت میگیرن و میخوان همچی داشته باشن بعد ازدواج کنن، میخوام بگم وااااقعا خدا روزی رسونه، توکلشون به خدا باشه. خودش همه چی رو درست میکنه. همسرم فقط یک پیکان وانت داشتن که هنوز قسطش رو کامل نداده بودن. ازدواج ما خیلی ساده با کم ترین هزینه انجام شد. خانواده همسرم تازه ورشکست شده بودن و از لحاظ مالی خیلی ضعیف بودن. ما یه جشن عقد ساده همون موقع گرفتیم و بعد ۷ ماه یعنی شهریور ۹۳ عروسی گرفتیم، البته نه اون عروسی که فکر کنین. ماه عسل، با یک کاروان رفتیم قم و بعد یه هفته اومدیم جشن کوچیکی گرفتیم رفتیم سر خونه زندگی مون. ما نه پول شام عروسی داشتیم نه لباس عروس نه پول رهن خونه نه پول لوازم برای خونه. خاله همسرم خدا خیرشون بده بدون هزینه رهن و فقط با ۳۰۰ تومن کرایه، خونه شون رو به ما داد. و تیکه هایی که قرار بود همسرم بگیرن قرض کردن با ۶ میلیون. در واقع زندگی مونو از زیر صفر با توکل به خداشروع کردیم. ماه دوم زندگی مشترکمون که اصلا به بچه فکر نمیکردم جواب بی بی چک مثبت شد😍 خیییلی شوکه شده بودم البته خوشحال بودم و خدارو شکر میکنم. به چیزی که اصلا فکرشو نمیکردم، وضعیت مالی مون بود. (از خانواده ها خواهش می کنم به خاطر ترس از فقر بچه هاشونو سقط نکنن این خداوند هست که روزی میده) دوران بارداری سخت و پراسترسی رو گذروندم. ویار شدیدی داشتم و یک ماه خونه مامانم بودم و از طرف دیگه تو آزمایش نشون داده بود جنین سندرم دان داره و باید آزمایش آمینوسنتز بدم تا مطمئن بشن سالمه. من تا داخل بیمارستان رفتم برای آزمایش ولی خدا خواست آزمایش ندم. وقتی داشتم از ترس و نگرانی گریه میکردم یه خانمی بهمون گفت برین یه آزمایشگاه دیگه مشورت بگیرین. اون روزا تولد امام حسن عسکری بود و من به آقا متوسل شدم و سلامتی بچمو ازشون خواستم. ما رفتیم آزمایشگاه خیلی خوب دیگه، آزمایش هارو که بهشون نشون دادم گفتن درصد بیماری جنین خیلی پایین هست(یک درصد) و اصلا نیازی به آمینوسنتز نیست. و من خیلی خوشحال و آروم شدم😊 خداروشکر با همه سختی های بارداری، بالاخره پسرم محمد طاها خرداد ۹۴ به دنیا اومد.😍 محمد طاها سالم باهوش و تند و تیز بود و از همه نظر از هم سن و سالاش جلوتر بود. با اومدن پسرم به این دنیا وام ازدواجمون رو تازه گرفتیم و از اون خونه که خیلی کوچیک بود (۴۰ متر) جابه جا شدیم و برای رهن خونه دادیم. طبقه پایین خونه خواهرم رو گرفتیم و چهار سال بدون اضافه کردن مبلغی به رهن و اجاره نشستیم که واقعا خیییلی کمک حالمون بودن خدا خیرشون بده. و خدای مهربونی که آدمای خوبشو سر راه ما قرار می‌داد و از جایی که گمان نمی‌کردیم روزی مون می‌داد.😊 بعد از ۳ سال به خواست خودمون دوباره نی نی دار شدیم. یعنی خرداد ۹۷ خدای مهربون یه پسر دیگه بهمون هدیه داد.☺️ با اومدن محمد مهدی تونستیم قرض مون رو بدیم و یک سال بعد همسرم تونستن یه مغازه کوچیک رهن کنن و با توجه به حرفه ای که از قبل داشتن یعنی تعمیرات موبایل مشغول به کار شدن. خدارو شکر خیلی جلو افتادیم. محمد مهدی که ۸ ماهه بود دوباره جابه جا شدیم و رفتیم طبقه بالای خونه پدرم. اونجا هم چهار سال بودیم ولی بدون پرداخت رهن واجاره. خداروشکر تو این مدت تونستیم ماشین بخریم. البته پیکان وانتی که اول زندگی داشتیم رو همون موقع فروختیم و یه تیکه زمین خریده بودیم. ۳ سال بعد که اصلا به بچه فکر نمیکردم به این دلیل که دوتا سزارین شده بودم و سختی بارداریم و اینکه خونه نداشتیم ولی وقتی متوجه شدم رهبری امر به فرزندآوری کردن و وظیفه اصلی مون الان همینه به عشق امام زمان و رهبرم تصمیم گرفتیم بچه بیاریم.☺️ ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075