eitaa logo
دوتا کافی نیست
46.9هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
30 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
١٠٠٠ من متولد ۸۲ هستم و همسرم متولد ۷۴، من و همسرم با هم فامیل هستیم. قصه ما از اونجایی شروع شد که من در دوره نوجوانی بودم که خانواده همسرم مطرح کردند که پسرشون علاقه مند به ازدواج با من هست. وقتی پدرم از من پرسید که قصد ازدواج دارم یا نه واقعا هیچ چیزی از ازدواج را نمیفهمیدم و جواب منفی دادم. البته پدرم هم پشیمون بود که چرا اصلا ذهن منو با این موضوع درگیر کرده اما چون جثه ام درشت بود از همون نوجوانی خواستگار داشتم. یادمه اون دوران دختر دم بخت به شدت کم شده بود جاهای دیگه رو نمیدونم ولی تو شهر ما به شدت دخترها تو سن ۱۳ و ۱۴ سالگی ازدواج میکردند بالاخره بعد از جواب منفی من، همسرم هنوز گلوش پیش من گیر بود😂 و با خانوادشون دست از سر ما بر نمی داشتند. همسرم اهل خدا و نماز بود کوچمون مشترک بود و من همیشه حضور پررنگ ایشون رو تو مسجد می‌دیدم. بالاخره خواسته یا ناخواسته ذهن من درگیر ایشون شده بود ولی نه خیلی... اینو می‌فهمیدم که من هنوز به درد ازدواج نمی‌خورم و پا روی همه ی اون حس ها گذاشتم. یکسالی از اون ماجرا گذشت چون خانواده همسرم کوتاه نمیومدن و من همچنان مصمم بر جواب منفی بودم. این‌بار پدرم دست به کار شد و مدام تهدید میکرد که دست از سر ما بردارید من اصلا دخترم رو عروس نمیکنم تا ۱۸ سالگی، اگرم عروس کنم به شما نمیدم و هرکجا که مهمونی بود و اونجا همسرم و خانوادش بودن منو می‌برد خونه.... خیلی غصه میخوردم و این باعث شده خدا منو ببخشه از همسرم متنفر بشم البته اون دوران پسر آشنایی بیش نبودن😁 ولی الان قضیه فرق میکنه بالاخره اوناهم بیچاره ها ظاهراً نشون میدادن که دل کندن اما نگو پسرشون همچنان بر این ازدواج مصمم بود و مدام نذر و نیاز میکرده و به شهدای گمنام متوصل می‌شده تا من و پدرم راضی بشیم ( البته پدرم می‌دونستن اونا خانواده بدی نیستن و همه مخالفتشون به خاطر سن من بود) بالاخره همسرم تصمیمش رو میگیره و بعد از گذشت یک سال و نیم از اون خواستگاری که حالا من هم کمی بزرگتر شده بودم، توی یک عصر به یاد موندنی خودشون به خونه مون زنگ زدن و از شانس خوب شون من تلفن رو برداشتم. همسرم پشت تلفن به رسم ادب بعد از احوالپرسی به من گفت که واقعا و دلی نه از روی هوا و هوس خیلی منو دوست داره و تا آخر عمر و تا وقتی که من فکر کنم بزرگ شدم و میتونم ازدواج کنم منتظرم میمونه. بعد از اینکه تلفن رو قطع کرد، یک چیزی ته دلم می گفت میتونم بهش اعتماد کنم و جوری مهرش به دلم افتاد که حالا نه تنها او بلکه منم دیگه نمیتونستم از او دل بکنم. همسرم‌ بعد از گفت‌وگو با من شب به مسجد محله میرن و جلوی امام جماعت با پدرم صحبت میکنن و به پدرم قول میدن که به حق همون جای مقدسی که هستن و به اسم مقدس مسجد که مسجد حضرت زینب (س) بود قسم میخورن که میتونن منو خوشبخت کنن و ناخودآگاه بعد از گذشت دوسال از اون خواستگاری، پدرم راضی به این ازدواج شدند و خدا خیرشون بده بعد از اینکه فهمیدن منم راضی هستم خیلی همراهی مون کردن. جا داره اینجا از پدر عزیزم به خاطر همه حمایت هاش تشکر کنم من و همسرم در یک روز تابستانی در حالی که من ۱۵ سال و همسرم ۲۲ سال داشتن به عقد هم در اومدیم❤️ ۹ ماه با هم عقد بودیم. فراز و نشیب های زیادی داشتم موقع انتخاب رشتم بود با معدل ۲۰ رشته سخت تجربی رو انتخاب کردم. خیلی سختی کشیدم تو دوران عقد هیچ شبی نبود که بتونم با لباسی غیر از لباس مدرسه با همسرم بیرون برم و این باعث شد دوران عقد برام قشنگ نباشه مادر و پدرم جهیزیه رو تهیه کردن و ما بعد از ۹ ماه، به خونه مادرشوهرم که یه خونه مستقل و جدا از خودشون بود رفتیم چند ماهی بعد از جشن عروسی حس کردم دلم بچه میخواد وقتی که به دکتر مراجعه کردم برای اقدامات قبل بارداری دکتر با آزمایشات متوجه شدند که تنبلی تخمدان دارم و باید خیلی سریع به بارداری اقدام کنم. بعد از ۸ ماه از اقدام‌ به بارداری خبری نشد و من خیلی ترسیده بودم. خدا خواسته راهی مشهد شدیم و من اونجا امام رضا رو قسم دادم تا اگه بچه دار شدم و‌ پسر بود اسمشو بذارم جواد، بعد از گذشت دوماه از مشهد تاریخ دوره ام عقب افتاد. بی بی چک منفی بود چند روزی صبر کردم آزمایش دادم آزمایش هم منفی بود و من چون خیلی جواب منفی دیده بودم برام‌ عادی بود و فکر میکردم اینبار هم به خاطر تنبلی تخمدان هست که دوره ام به تاخیر افتاده و شروع کردم به پیاده روی و خوردن زعفران و رازیانه فراووووووون🥺 ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۰۳ من متولد ۷۹ هستم. مامانم چهارتا خواهر دارن و به شدت به خانوادشون وابسته هستن و منم که این روابط رو میدیم همیشه به مامانم می گفتم منم خواهر می خوام ولی متاسفانه من تنها موندم. یه برادر دارم که تقریبا هفت سال از من بزرگترن و خاله هام هم ازدواج نکردن و بچه ندارن. در نتیجه من تنها بزرگ شدم🥺 همیشه تنها بازی میکردم و چون مامانم هم، صحبتاشون بیشتر پیش مادر و خواهراشون می بردن منم به مرور کم حرف تر شدم و از ایشون دورتر.... الحمدلله به راه خلافی نرفتم. تو اوج نوجوانی تنهایی هامو با خدا و اهل بیت علیهم السلام شهدا و کتاب پر کردم ولی هیچ وقت رابطه من و مامانم مثل رابطه مامانم و مادر بزرگم نشد، همیشه تنش و بحث داریم. کلی خودم رو تنبیه میکنم که رفتارت با مادرت درست نیست و اینا، ولی خیلی موفق نیستم. خواهش می کنم از دوستان دعا کنند، منم بتونم به بهترین وجه به والدینم خدمت و توجه کنم. اینا رو گفتم برای اینکه اول از همه مامانا به خصوص مامانایی که دختر دارین، حتما حتما حتما براشون وقت بذارین. به خصوص برای صحبت کردن باهاشون دوم اینکه خواهش می کنم اگه وابسته به هر کسی هستین قبل ازدواج، این رو بعد ازدواج برای همسرتون قرار بدین و بحث ها و تنش هاتون پیش بچه هاتون نباشه و هیچ وقت بدگویی از همسرتون رو پیش بچه ها نکنید. من چون خودم تنها بودم و خاله هام هم مجرد بودن و از این موضوع رنج می بردن با اینکه تحصیلات عالیه دارن، از همون بچگی دوست داشتم زودتر ازدواج کنم و بچه دار بشم و بچه های زیاد تو همه بازی هام هم بچه داشتم. زیاد هم داشتم 😂 از نوجوانی سالگی خواستگار داشتم ولی به صلاح دید خانواده ام اون ها رو راه نمیدادیم، چهارده سالم که شد یه شب سر سفره که داداشم نبود چون غیرتی می‌شد. 😂😂 مامانم به بابام گفتن دخترمون خواستگار زیاد داره چیکار کنم بگم بیان یا نه؟ گفتن ببینید خودش چی میگه منم از خدام بود ولی حیا اجازه نمی‌داد بگم. ولی گفتم اگه طلبه یا سپاهی بود عیبی نداره گذشت و گذشت و هیچ کدوم از خواستگارا راه پیدا نکردن خونه مون تا تموم شدن دبیرستانم. من از سال دوم دبیرستان می گفتم می خوام ترک تحصیل کنم ولی خانوادم نذاشتن تا پیش دانشگاهی رو تموم کردم. بعدش دیگه خواستگارا رو راه دادیم. باز هم خواستگار مورد پسند پیدا نمی شد، از قضا همه طلبه ها هم همون پشت تلفن رد میشدن. گذشت تا ۲۲ سالگی من، خاله هام که سنشون بالاتر رفته بود،منزوی تر و افسرده تر میشدن و انقدر جو خونه مادر بزرگم منفی بود که واقعا نمی تونستم خیلی برم 😔 اون سال، قبل محرم یه روز از خونه مادربزرگم که می اومدم به آب نگاه کردم و گفتم یا صاحب الزمان من دوست دارم ازدواج کنم و بچه شیعه های زیادی رو به دنیا بیارم، اگه اون فرد حتی طلبه هم هست، دل پدرم رو نرم کنید که راضی بشه. روضه های خونه ی مامان بزرگم تا روز شهادت زین العابدین علیه السلام ادامه داشت و بعد هم تموم شد و رفتیم خونه ی همسایه مون روضه.. از قضا همونجا چندتا خواستگار پیدا شد و دم در صاحب خونه شماره ما رو گرفتن، از اون روز کلی خواستگار زنگ زد که یکی شونم طلبه بود، من که نفهمیدم چجوری شد که بابام رضایت دادن خانواده ایشون بیان، چون حتی بودن کسایی که چند سال می خواستن بیان خواستگاری ولی به خاطر طلبه بودن راهشون نمی دادند. بالاخره خانوما اومدن و من خیلی از خانوادشون خوشم اومد و دم غروب رفتن و بعد نماز مغرب و عشا دوباره تماس گرفتن اونا هم خوششون اومده بود🙂 ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۰۶ من متولد سال ۷۰ هستم. ۴خواهر و ۲ برادر دارم و خودم فرزند ششم خانواده هستم. ما در یک روستای کوچک بدون امکانات زندگی کردیم به طوری که مجبور بودیم برای خرید هرچیز کوچکی به شهر برویم. من اولین دختر از روستامون بودم که درسم را ادامه دادم، قبلا هیچ دختری از کلاس پنجم بیشتر سواد نداشت اما چون من درسم خیلی خوب بود، معلمم با پدرومادرم صحبت کرد که من رو به خوابگاه بفرستن تا درسم را ادامه بدم. من در ۱۴ ۱۵سالگی خواستگار زیاد داشتم اما به من اصلا نمی گفتن، به کسی هم اجازه نمیدادن که بیاد خواستگاری، میگفتن میخواد درس بخونه، درحالی که من تمایل زیادی به ازدواج داشتم. دبیرستان که رفتم شاید فقط دویا سه تاخواستگار داشتم که اوناهم اصلا خوب نبودن من بعد از یه مدت خود بخود خیلی لاغر و ضعیف شدم، یه مشکلاتی پیش اومد که درسم افت پیدا کرد. پدرومادرم در دوران نوجوانی اصلا نتونستن منو درک کنند، وضع مالیمون هم خوب نبود من اصلا خرجی برای خودم نمی کردم، همیشه پس انداز می کردم برای کرایه ماشین تا به روستا بروم. گذشت تا اینکه کنکور دادم ولی رشته خوبی قبول نشدم، با این وجود پدرم منو فرستاد دانشگاه اما من یکسال بعد بخاطر بیماری مادرم مجبور شدم دانشگاه رو رها کنم. اومدم پیش خانوادم، مادرم مریض بود و این مریضی الان هم گریبانش هست. خواهر کوچیکم بزرگ شد. خواستگارهای زیادی داشت خیلی زیاد. پدرومادرم هر وقت خواستگار برای خواهر کوچیکم می اومد، ناراحت میشدن که چرا من خواستگار ندارم. خواهرم هم راضی نمیشد ازدواج کنه. من به خواهرم گفتم من اصلا ناراحت نمیشم تو ازدواج کن ولی خواهرم قصد ازدواج نداشت. من از صمیم قلبم دعا میکردم که خواهرم با یک آدم خوب ازدواج کنه ولی خواهرم بهونه می‌کرد که تو بزرگتری تو اول باید ازدواج کنی، چندسال گذشت ولی باز هم خواهرم ازدواج نکرد. من دیگه اصلا خواستگار نداشتم. دوستام همه ازدواج کرده بودن و من خیلی ناراحت بودم از اینکه سنم بالا میره و خدای نکرده بعدا دیگه بچه دار نشم. سر خواستگارهای زیاد همیشه بحث بود چون خواهرم راضی به ازدواج یا حتی دیدن خواستگار هم نمیشد چون کس دیگه ای رو دوست داشت. گذشت تا اینکه ۱۰ روز مونده به محرم سال ۹۵ یه خواستگار برای خواهرم اومد اما از من خوششون اومد. قرار شد چند جلسه حرف بزنیم. من بعدچند جلسه صحبت فهمیدم که شکاک و بددل هستن و قبول نکردم. خیلی حرف ها پشت سرم زدن، شنیدن این حرفا واقعا سخت بود. گذشت تا یه شب یه مرد همراه داییم به خونه مون اومدن، به هوای اینکه بیان بشینن ولی قصدشون چیز دیگه ای بود اومدن و چندساعت نشستن و رفتن خونه شون، بعد چندروز، دوباره اون مرد به همراه چندنفر اومدن خونه مون خواستگاری. پدرشوهرم خواهرم رو پسندیده بود اما شوهرم به محض دیدن من ازم خوششون اومد و اصلا خواهرم رو ندیدن. یه چند دفعه با همدیگه صحبت کردیم و از هم خوشمون، اومد. قراربود من یه هفته بعد خواستگاری برم مشهد همسرم وخانوادش آمدن بدرقه کردن بعدش هم انگشتر آوردن اما پدرم سرمهریه با پدرشوهرم نتونستن به توافق برسند، من به همسرم گفتم به همون مقدار پولی که پدرتون گفت راضی هستم و سکه نمی خوام. پدرم هم تصمیم رو به عهده خودم گذاشته بود. همسرم فقط مغازه داشتن نه ماشین داشتن و نه خونه داشتن، بعد از دوماه با خرید وسایل ضروری، من با همسرم ازدواج کردم و به خونه پدرشوهرم اومدم که یه اتاق به ما دادن. مادرشوهرم خیلی وقت پیش فوت کرده بودن، پدرشوهرم یک زن دیگه گرفته بودن که از اون زن یک پسر۶ساله و یک دختر ۱۲ساله داشتن. منو همسرم یکسال و۲ماه خونه پدرش زندگی کردیم که خیلی اذیت شدیم، نامادری همسرم خیلی منو اذیت می‌کرد، به همسرم گفتم منو از این خونه ببر، هر کجا باشه قبول میکنم ولی دیگه طاقت اینجا موندن رو ندارم. تا اینکه خدا خواست با وام و قرض سال۹۷ خونه خریدیم. من بلافاصله برای مادر شدن اقدام کردم اما باردار نشدم. یکسال گذشت ومن به فکر درمان افتادم با اینکه ماشین نداشتیم همسرم منو به شهر بردن. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۰۸ سال پیش توفیق نصیبم شد تا به همراه همسر و پسرم راهی کربلا شویم در عین ناباوری ‌چون به لحاظ شرایط جسمانی امکان اینکه تا قم هم بروم نبود حالا چطور می‌خواستم پیاده به کربلا بروم نمی‌دانم. اینکه چطور شد چنین تصمیمی گرفتم بماند، به هر حال به همراه خانواده ای از نزدیکان راهی شدیم. لب مرز مهران که رسیدیم همسر و پسرم کوله هاشون رو روی دوششان انداختند من ساکی داشتم که اگر ویلچر همسفرمان نبود نمی‌دانم چطور حملش می‌کردم همسفر ما هم یک ویلچر داشتند و یک کالسکه که برای بچه ها آورده بودند و دو تا ساک کوچیک برای بچه ها و دو تا ساک هم برای مادربزرگ بچه ها که همه را روی ویلچر گذاشتیم. در میان بارها کیسه ی بزرگ سفیدی هم بود که حجم زیادی داشت ولی وزن چندانی نداشت که توجهم را جلب کرد. وقتی پرس و جو کردم متوجه شدم تعدادی ماشین اسباب بازی حدودا متوسط بودند برای هدیه به بچه های عراقی خلاصه از مرز عبور کردیم. با یک ون عراقی راهی نجف شدیم. در راه به همسفرمان گفتم چرا گلسر یا عروسک پارچه ای یا هدیه ای دخترونه نگرفتید که کوچکتر باشد؟ پاسخ داد چون اغلب زائرها وسایل دخترونه می‌آورند چون حجم کمتری دارد و سبک‌تر هست، ما تصمیم گرفتیم متفاوت باشیم و برای پسر ها هدیه بیاوریم. گفتم خب چرا از این ماشین های کوچک نگرفتید حالا چه لزومی داشت اینقدر بزرگ باشند؟ گفت خواستیم به نحو احسنت عمل کرده باشیم قانع شدم دیگر هیچ نگفتم البته یادم رفت بگویم همسفر ما خودشان سه کودک شش ساله و چهار ساله و هشت ماهه داشتند. در بین راه همسرم چون با عربی آشنایی داشت با راننده صحبت می‌کرد و متوجه شدیم راننده دو همسر و هفت فرزند دارد از میهمان نوازی عراقی ها در مسیر دیگر نمی‌گویم که شاید بسیار شنیده باشید هرچند که شنیدن کی بود مانند دیدن خلاصه ما شب به نجف رسیدیم. موقع خداحافظی همسرم پرسید پسر چهار پنج ساله داری گفت بله و همسرم یکی از ماشین اسباب بازی رو با اجازه ی همسفرمان به راننده داد. البته ایشان نمی‌پذیرفت تا اینکه همسرم گفت این هدیه است از طرف سیدنا قایدنا الحسینی الخامنه ای حفظه الله که ایشون گرفت بوسید و روی چشم خود گذاشت و خوشحال شد. راهی مشابه شدیم البته چون خسته بودیم بعد از نماز و مختصری شام به یک منزل عراقی رفتیم و خوابیدیم. صبح قبل از اینکه راهی مشایه شویم یکجا نشستیم تا چای عراقی بخوریم که همسفرمان یکی از ماشین‌ها رو به جوان عراقی که چای می‌ریخت داد، چون متوجه شد یک پسر کوچک دارد. دوباره به راه افتادیم در مسیر چند جا پسر بچه های عراقی بودند ولی وقتی به همسفرمان گفتم ماشین‌ها رو بده تا زودتر تمام شود گفت نه چون اغلب زائر ها بخاطر اینکه بارشون سبک بشه همین ابتدای مسیر هدایا رو می‌دهند ما نیت کردیم تا کربلا برسونیم. خلاصه حدود ساعت ده یازده به یک موکب عراقی رفتیم تا استراحت کنیم حدود ساعت پنج بعد از ظهر که بچه ها رو بیدار کردیم تا راه بیوفتیم دیگر موکب خالی از زائر شده بود و خدام عراقی مشغول تمیز کردن موکب بودند. یکی از بچه ها خسته بود و نمی‌خواست بیدار شود و گریه می‌کرد. خادم عراقی نزدیک آمد و به عربی چیزهایی گفت که متوجه شدم که از گریه ی بچه فکر کرده که خودش رو خیس کرده. با هر درد سری بود بهش فهموندم که نجس نکرده، اون خادم عراقی هم شروع کرد به عذر خواهی و حلالیت گرفتن، همسفر ما که بچه ها رو از دستشویی آورده بود و متوجه عذرخواهی خادمه ی عراقی شد داستان رو جویا شد. در موکب چند کودک عراقی با هم بازی می‌کردند و مادرانشان هم کنار هم نشسته بودند و صحبت می‌کردند. موقع حرکت همسفر ما رفت و چهار ماشین رو آورد تا به خادم موکب بدهد ابتدا خادم قبول نمی‌کرد و مدام عذرخواهی می‌کرد بخاطر شکی که کرده بود تا اینکه گفتیم این ماشین‌ها هدیه ای از طرف امام سید علی خامنه ای هست که خوشحال شد و دعا می‌کرد و آنها رو به بچه ها داد که بچه ها خیلی خوشحال شدند. ادامه👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۱۱ من متولد ۱۳۷۱ هستم، فرزند دوم یه خانواده هفت نفری، مادر من سال ۶۶ با عموم ازدواج کرده در سن ۱۵ سالگی و زندگی خودش رو در یکی از اتاق های پدربزرگم شروع کرده... عموم هم سرباز بوده و در مرز در شهر اُشنویه خدمت می کرده، زندگی ساده خودشون رو شروع کردن مادرم پس از مدتی باردار میشن و عموم همچنان در حال سربازی تقریبا ماه های آخر بارداری و ماه های آخر سربازی بوده که خبر میارن عموم شهید شده (به دست نیروهای تکفیری در سال ۶۷) و مادرم با اون حال خراب در چهلم عموم دخترش رو دنیا میاره ولی دیگه پدری نبود که دخترشو بغل کنه، کسایی که بچه دنیا میارن می‌دونن ما خانوما دوست داریم همسرمون پیشمون باشن، بچه رو بغل کنن، کنارشون باشن ولی مادر من تنها بود. مادرم بچه رو دنیا میارن و بلافاصله میرن خونه پدر خودشون بچه رو تنهایی بزرگ میکنن، خانواده پدری ام هم بهشون سر میزدن چون توی یه روستا بودن. مادر شهید هم یک سال بعد فوت میکنن، بچه سه سالش میشه و مادرم همچنان خونه پدری بودن، تا اینکه از طرف پدربزرگم میان خواستگاری مادرم که این عروس این خانواده هست نباید با کس دیگه ازدواج کنه، نوه مون رو نمی‌ذاریم زیر دست ناپدری بزرگ بشه و این حرف ها و مادرم رو برای بردار شوهر کوچکش خواستگاری میکنن، در حالی که اون مجرد و پنج سال کوچکتر از مادرم بوده البته اونم راضی نبوده، ولی حرف بزرگترها بوده و کسی نمی تونست بگه نه سال ۷۰ پدر من با مادرم ازدواج میکنن و میرن تو یه اتاقی کنار خونه پدربزرگم زندگی رو شروع میکنن و من سال ۷۱ در یه تابستان گرم به دنیا میام، درحالی که پدرم ۱۶ سال و مادرم ۲۱ سال داشت و سال ۷۳ خواهر کوچکم به دنیا میاد. حالا مادر من در سن ۲۳ سالگی سه تا دختر داشت در حالی که پدرم ۱۸ ساله بود و تازه داشت به سربازی می رفت. وقتی خواهر کوچکم دنیا آمد به مادرم انگ اینکه تو دخترزا هستی، سه تا دختر داری پسر نداری می زنن. کم کم زیر گوش پدرم می‌خواندن که زن دوم بگیر این زن از تو بزرگتره و کلی حرف های دیگه... خلاصه پدرم سربازیش افتاد تهران و ما همچنان در روستا زندگی میکردیم و پدرم هیچ درآمدی نداشت و ما فقط با حقوقی که از طرف بنیاد شهید به مادرم میدادن که اونم با پدربزرگم نصف میشد گذران زندگی میکردیم تا الان... مادرم با سختی زیاد از روستا می‌رفت به شهرستان تا با پدرم صحبت کنه چون روستا تا اون موقع تلفن نداشت و زن های روستا به مادرم کنایه و زخم زبون میزدن که این همه راه میری به شوهرت تلفن کنی و اون داره زن دوم میگیره... خلاصه در دوران سربازی با همکاری عمه های پدرم و خودش دختر خاله خودش که طلاق گرفته بود رو میگیره و اینجوری پدر من دوتا زن داره و به خاطر این موضوع کسی خواستگاری ما نمی‌آمد. و کم کم دعوا و بگو مگو در خانواده ما شروع شد. من از وقتی خودم رو شناختم از همون سه چهار سالگی همیشه خونه ما دعوا بود، همیشه بی مهری بود، همیشه جای پدر خالی بود، همیشه جلو چشمم فقط مادرم بود. هیچ وقت کسی نبود دست محبت به سرمون بکشه، بچگی ما زیاد نمی‌فهمیدم چون توی اون شرایط بزرگ شده بودیم ولی کم کم که بزرگ شدیم دیگه بهمون بر میخورد. و ما هم چنان در روستا بودیم. گذشت سال ۷۶ مادرم برای بار چهارم باردار شدن ایندفعه هم مادرم فکر میکرد بچه دختره و به هوای همین دیگه بیمارستان شهرستان هم نرفت و بچه رو با کلی درد توی خونه دنیا آورد، همه منتظر دختر بودن تا مهر تایید بزنن که حقش بوده زن دوم گرفته ولی بچه پسر بود یه پسر سفید با موهای بور... سال ۷۸ ما از روستا کوچ کردیم رفتیم شهر قم چون اکثر روستایی هامون اونجا کوچ میکردن و ما رفتیم اونجا که یه خونه اجاره کردیم دوتا اتاق بالا بود، پایین هم یه دونه اتاق، بالا مادرم وچهارتا بچه هاش ساکن بودن و پایین هم زن دوم بابام. اون هنوز بچه نداشت اقدام میکرد ولی بچه دار نمیشد. مادرم ما سه دختر رو دور خودش جمع میکرد و فرش ابریشم می‌بافتیم، من ۹ ساله و خواهر کوچکم ۷ساله و خواهر بزرگم که یادگار عموی شهیدم بود ۱۳ ساله و برادر کوچکم ۴ساله. روزها نصف روز مدرسه بودیم و بلافاصله میومدیم خونه فرش می‌بافتیم خلاصه گذشت سال ۸۰ شد و ما مجبور شدیم از قم کوچ کنیم و به شهر خودمون برگردیم ولی دیگه روستا نرفتیم، پدرم، زن دومش رو برد روستا و ما توی شهر موندیم و مستاجر تا اینکه سال ۸۰ مادر من و زن دوم بابام هم زمان بافاصله کم باردار شدن و هر دو پسر... "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۱۴ متولد ۷۲ هستم. فرزند اول یه خانواده ۵ نفره. سال ۹۲ به صورت سنتی با همسرجان ازدواج کردم در حالی که دانشجو بودم. بعد از ۱۰ ماه، بدون گرفتن هیچ مراسمی و خرید عروسی و طلا با یک سفر زیبای کربلا زندگی دو نفره مون شروع شد😍 بعد از ۲ ماه متوجه شدم باردارم😊 من عاشق بچه بودم و حالا داشتم به رویای شیرینی مادری میرسیدم😍 بارداری سختی داشتم. ویار خیلی سخت طوری که تا ۴ ماه هیچ چیزی نمیتونستم بخورم و فقط با سرم و آمپول زنده بودم و به خاطر همین شرایط سخت مجبور شدم دانشگاه رو کنار بذارم. این شرایط سخت هم گذشت و مرداد ۹۴ محمدطاها جان من با زایمان طبیعی نسبتا سخت قدم به زندگی دو نفره ما گذاشت و زندگی رو شیرین کرد. بماند که سر انتخاب اسمش با همسرجان چالش داشتم تا موفق شدم اسم اولین فرزند رو من انتخاب کنم😅 وقتی ۵ ماهه باردار بودم متوجه شدیم که مادرم هم بارداره🤩 و مادرم ناراحت از اینکه زشته، مردم چی میگن، من داماد دارم و متاسفانه به سقط فکر میکرد ولی خوشبختانه راضی به نگه داشتنش شد و من از تک دختر بودن دراومدم و خواهر کوچولوی من آذر ۹۴ به دنیا اومد و پسرم یه خاله کوچک تر از خودش داره😂😊 محمدطاها جان بچه ناآرومی بود و به خاطر بی تجربگی نگه داری از اون برامون سخت بود. طوری که تا شش ماهگی من و همسرم نوبتی شب ها از اون مراقبت میکردیم. وقتی پسرم یک ساله شد در حوزه علمیه ثبت نام کردم و درسم رو ادامه دادم. درس خوندن رو خیلی دوست داشتم. به خاطر همین در کنار وظیفه شیرین مادری درس رو هم ادامه دادم. پسرم رو گاهی پیش مادرم میذاشتم تا با خاله جان همبازی باشه😉گاهی هم با خودم به کلاس می‌بردم. گذشت و بعد از ۲ سالگی محمدطاها در حالی که حتی از پوشک نگرفته بودم فرزند دوم رو باردار شدم و به خاطر ویار سخت مجبور به مرخصی تحصیلی شدم. در حالی که ۳۸ هفته بودم، تصمیم به جابه جایی خونه گرفتیم و مشغول جمع کردن وسایل بودم که به خاطر مسمویت بارداری پسر دومم علیرضا جان در خرداد ۹۷ به دنیا اومد😍 و در حالی که من بیمارستان بودم اثاث کشی به منزل جدید انجام شده بود و وسایل چیده شده بودند. وقتی پسر دومم۴ ماهه بود، تحصیلم رو ادامه دادم. روزها میگذشت و همه چیز خوب بود که البته زندگی بدون سختی معنی نداره ولی با وجود بچه ها شیرین بود هم درس می خوندم و هم لذت مادری رو می‌بردم. سخت بود در حالی که صبح تا ظهر کلاس بودم و ظهر در حالی که خسته از کلاس برگشته بودم مشغول کارهای خونه و بچه ها میشدم. علیرضا جان هم تقریبا در مرحله از پوشک گرفتن بود که تصمیم به بارداری بعدی گرفته شد. باز ویار سخت و این بار انصراف از حوزه. در حالی که اساتید حوزه نظر به این داشتند که مرخصی بگیرم به خاطر اینکه درس هام خوب بود ولی من به خاطر بچه ها تصمیم گرفتم انصراف بدم و کنار بچه ها، تمام وقت بمونم چون مطمئنا اون ها هم اذیت بودند. در حالی که تازه ۴ ماهگی تموم شده بود و از دست ویار ها راحت شده بودم صاحب خونه حکم تخلیه خونه رو داد چون خودش به خونه اش احتیاج داشت😐 چاره ای نبود و من برای بار سوم در حالی که باردار بودم مجبور به اثاث کشی شدم. این رو هم بگم که تمام کارهام رو با اینکه باردار بودم خودم انجام می‌دادم. جمع کردن وسایل برای اثاث کشی و وقتی حالم بد بود همسر از سرکار می اومد و غذا درست میکرد و از کسی کمک نگرفتیم. بعد از ۲ تا پسر دوست داشتم این بار دختر داشته باشم و طعم دختر دار شدن رو هم بچشم ولی نظر خدا چیز دیگری بود. چون روزهای کرونا بود میگفتند حداقل میذاشتید بعد کرونا. یا کلا بس بود مگه چه خبره؟ ولی کو گوش شنوا؟😅😂 و دی ماه ۹۹ محمدحسن جان، پهلوان خانواده با وزن۴۲۰۰ به دنیا اومد. همه به خصوص مادر خودم و مادرشوهرم میگفتند بسه دیگه بچه نیارید با این شرایط سخت الان، همین ها بس اند ولی همسر در جواب میگفت نهضت ادامه دارد انشالله😂 گذشت و به همسرجان گفتم پس فعلا یه سال استراحت بعد بچه بعدی... این خونه چون بزرگ بود و گرم نمیشد تو زمستون های سرد شهر ما به خاطر اینکه بچه ها سرما نخورند بعد از ۲ سال تصمیم گرفتیم خونه رو عوض کنیم و به خونه دیگه ای رفتیم. در حالی که صاحب خونه فکر میکرد ۲ تا بچه داریم وقتی متوجه شد ۳ تا هستند اونم پسر😁اول یکم بدقلقی کرد ولی بعدش بنده خدا کنار اومد. در این بین گوشه و کنایه ها بود که پسرزاست می خواد انقدر بیاره تا دختر بشه😐 اولش نیت خودم هم همین بود چون دوست داشتم طعم هر دو میوه رو بچشم ولی بعد از فرمان حضرت آقا برای جهاد فرزند آوری هدفم فقط آوردن و تربیت سرباز برای ولی امر و حضرت صاحب الزمانم شد. ادامه👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۱۹ من اولین فرزند خانواده، متولد ۱۳۷۹ و همسرم متولد ۱۳۷۲ هستن، سال ۱۳۹۶ عقد کردیم. ۱۳۹۹ هم رفتیم خونه مون،ما ساکن مشهد هستیم. یک سالی حدودا خودمون بچه نمخواستیم بعدش به لطف خدا بعد از ۳و۴ ماه باردار شدم😍 همه چیز خوب بود شکرخدا... تمام آزمایش ها رو به موقع میرفتم تا رسید به سونو آنومالی، فقط خدا میدونه با چه ذوق و شوقی رفتم رو تخت دارز کشیدم که چشمم به ال سی دی افتاد، دیدم داره دست هایی کوچولو شو باز و بسته میکنه... دکتر گفت ببین داره میگه مامان خسته نباشی😍 تو همین حس شیرین بودم که دیدم دکتر روی یه نقطه هی دقت میکنه بعدش گفت تاحالا سونو نیومدین؟ گفتم با این‌بار، ۵ بار دیگه رفتم. مگه چی شده؟ گفت آروم باش چیزی نیست حالا باید برین سونو ۳ بعدی و... فردا صبح ساعت۷ به هرکجا که گفته بودن رفتیم، تمام دکترا گفتن باید سقط کنید اونم حالا که ۴ روز از وقت سقط قانونی گذشته، تمام دکتر میگفتن یه کیست خیلی بزرگ داخل کمرش هست که ممکنه بچه قطع نخاع بشه، ممکنه مغزش از کار بیوفته خلاصه هر کس یه چیز می‌گفت. تقریبا هرچی دکتر تو مشهد بود رفتم. دکتر هایی مجرب و حرفه ای تا مبتدی ها، تقریبا نظر همه روی سقط بود. منم فقط گریه میکردم. یاد باز و بسته کردن دست هاش میوفتاد. شوهرمم میگفت همه دکترا میگن سقط کن تو میگی نه، تو میدونی نگه داری بچه فلج یا مشکل مغزی چقد سخته؟ نظرش این بود که سقط کنیم. دوران کرونا بودیم و جایی همراه قبول نمیکردن، یه سونو بود که برای بار آخر میرفتم و یه اتاق جدا بود و همراه متونست از اونجا ببینه، رفتم داخل و همسرمم از اتاق کنار بچه رو دید. گفتم تا حالا همچین مواردی بوده؟ گفت تو این چند سال فقط حدودا یک یا دونفر بودن نادره بیماری گفتم اونا چیکار کردن؟گفت یه چیز بهت میگم دخترم، بذار بچه به دنیا بیاد اگه نموند حکمت خدا بوده که برده اگ موند که قسمتش بوده که بمونه ولی اگه الان خودت سقط کنی یه عمر به دلته که ممکنه به دنیا بیاد و خوب بشه. از اتاق اومدم، بیرون دیدم شوهرم گریه میکنه و میگه عیب نداره بریم حرم اگه معلولم بود من خودم ازش مراقبت میکنم خلاصه که از اینجا بود که تصمیم گرفتیم دیگه دکتر نریم و فقط نگه داریمش بچه رو، از امام رضا علیه السلام راه چاره ای میخواستم که فقط دلمو گرم کنه. همش میگفتم خدایا من به بچه ای که بهش روح دمیده شده رحم کردم، سقط نکردم تو هم به من رحم کن. رفتیم مهمونی، یکی از آشناهامون گفت بیا یه دکتر بهت معرفی میکنم برو پیشش، من گفتم تمام دکتر ها یه نظر داشتن من میخوام دیگه دکتر نرم و بچه رو نگه دارم. اصرار داشت یه نسخه برم پیش این دکتر، شب با همسرم مشورت کردم و نوبت گرفتیم و فرداش رفتیم. ساعت ۷ صبح رفتیم داخل بیمارستان گفتن خانم دکتر ساعت ۹ میاد، رفتم حرم، ماه رمضان بود. سر از سجده برداشتم دیدم یه دختر کوچولو داره شکلات میخوره، از بس ضعف داشتم خواستم بگم یه کوچولو بهم بده ولی خجالت کشیدم. سرمو بردم سجده گفتم یا امام رضا اومدم در خونه شما، اگه منو میبینی، اگه صدامو میشنوی، امروز تو حرم یکی یه خوراکی شیرین بهم بده. از جلوی ضریح بلند شدم، دیدم ساعت نزدیکه ۸، اومدم این طرف تر نشستم. دیدم خانم خادم میگه خانوم پاشو سر راه نشستی، پاشو گلم، چرا اینجور گریه می کنی؟ پا شدم گفت عه باردارم که هستی. گفتم آره، دیدم از جیبش دوتا شکلات در آورد داد، گفت اینجور گریه نکن بچت گناه داره، حس اون لحظمو هیچ وقت تو عمرم فراموش نمیکنم. زار زدم بغل خانومه، گفتم امام رضا صدامو شنیده... خادمه گفت اره عزیزم امام رضا کریمه، به حرف همه گوش میده مشکلت چیه براش تعریف کردم دیدم میگه مطمئن باش بچت خوب میشه، امام رضا مرده زنده کرده، برو پشتت گرم باشه... خدا میدونه از انرژی اینکه امام رضا بهم نظر کرده، تمام بارداریم پشتم گرم بود. دلم قرص شده بود از امام رضا بچه مو سالم خواستم و خوشحال رفتم پیش دکتر جدید... رفتم داخل دیدم با دقت تمام پرونده سونو هارو چک میکنن گفت یه کیست که به دنیا بیاد عمل میکنن خوب میشه تو چرا گریه میکنی و منی که قیافم اینجوری بود😳 گفتم بیشتر از ۳۰تا دکتر گفتم باید بچه سقط بشه، شما میگین اینجوری! گفت چیزی نیست بچه قلب و مغز کلیه مثانه همه چیزش سالمه به خاطر یه کیست مخوایی بکشیش؟! مگه چند تا بچه داری گفتم اولیه... گفت اصلااا استرس نداشته باش فقط ماهی دوبار بیا سونو اونم بیمارستان دولتی با هزینه یک دهم سونو وآزمایش هایی قبلیت... خانم دکتر سلمه دادگر الهی هرجا هستن خیر ببینن از جوانی شون، خلاصه آرومم کردن، بهم نوید دادن که بچم خوب میشه. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۱۹ متولد اسفند ۶۹ هستم در تهران. بچگی من تا ۱۰ سالگی در شهرستانی کوچک و مذهبی (به خاطر شغل پدرم) گذشت. من فقط یک برادر دارم که یک سال از من بزرگتره و جالبه که پدر و مادر من فقط یک فرزند میخواستند و من خداخواسته به این دنیا پا گذاشتم. وقتی ۱۰ سالم شد، پدرم تصمیم گرفت مارو بیاره تهران و علیرغم میل مادرم، به هر سختی ای تن میداد ولی اعتقاد داشت که بچه هاش باید تو تهران بزرگ بشن. وقتی آمدیم تهران فضا خیلی متفاوت تر شد و از یک محیط کوچک مذهبی به محیطی باز و کمتر مذهبی وارد شدیم که خیلی چیزها از جمله بی حجابی در ذهن من تعریف نداشت. ولی متاسفانه تحت تاثیر دوستان و محیط من هم کم کم هم رنگ جماعت شدم و بیزار از قید و بند و حجاب ولی چون پدرم سخت گیر بودند، حجابم کم شد ولی برداشته نشد. دوران سخت بلوغ با کنترل شدید خانواده به پایان رسید و من پا به دانشگاه گذاشتم و لذت وصف ناشدنی استقلال سرمستم کرده بود. امان از شر شیطان که دایره روابطم روز به روز گسترده تر و متنوع تر میشد. دورانی که فکر کردن بهش آزارم میده. من مدت زمان زیادی رو در مسیر رفت و آمد به دانشگاه داخل مترو و اتوبوس بودم و همین باعث شد که تصمیم بگیرم در مسیر قرآن حفظ کنم که وقتم هدر نره. واقعا اعجاز قرآن رو در زندگی احساس کردم، با اینکه نمی فهمیدم دارم چی میخونم ولی شخصیتم روز به روز داشت تغییر میکرد. کم کم به حجاب تمایل پیدا کردم و با مطالعه کتب شهید مطهری و چند جلد دیگر سعی کردم کمی خودم رو جمع و جور کنم. اما امان از شر شیطان که هرکاری میکنی یه راهی برای نفوذ پیدا میکنه. من در رشته هنر تحصیل میکردم و یکی از اساتیدم که اعتقاد دارم خود ابلیس بود من رو باز از راه درست دور کرد. این موضوع باعث شد مدت زمان زیادی بیزار باشم از مرد و ازدواج و تعهد .... در حالی که احساس تنهایی همیشه آزارم میداد و خواستگار زیادی هم داشتم. خدارو شکر چیزی که هیچ وقت تو زندگیم ترک نشد نماز و دعا بود که مدیون پدر و مادرم هستم. کم کم به افسردگی دچار شدم. روزی برادرم که در رشته روانشناسی تحصیل میکرد، ازم دعوت کرد که یک سری دوره های خودشناسی رو بگذرونم و من رو از اون چاه تنهایی و افسردگی در آورد. من توبه کردم و زندگی جدیدی رو شروع کردم. من با گذراندن این دوره ها بزرگ میشدم و شاد و امیدوار. بعد از یکی از دوره ها تصمیمم رو باید در مسائل اساسی زندگی قطعی میگرفتم و یکیش که برای من بزرگترینش بود، حجاب بود. من چادر رو انتخاب کرده بودم و ازاونجایی که اگر یک قدم به سمت خدا برداری خدا صد قدم به سوی تو برمیداره حسابی برام جبران کرد. من با انتخاب چادر از طرف تمام دوستان طرد شدم و تازه فهمیدم فاجعه دردناکیست که زنانگی و زیبایی یک زن وسیله خوشگذرانی و لذت دیگران باشه. اون روزها از خواستگار آمدن و سرنگرفتن وصلت خسته شده بودم و یک روز از خدا خواهش کردم هیچ خواستگاری نیاد به این خونه مگر کسی که همسر منه. یک روز وقتی با تعدادی از بستگان رفته بودیم پیک نیک، به طرز عجیبی من به چشم برادر همسرم که یکی از فامیلهای دور سببی ما هستند آمدم و ایشون بیشتر من رو به خاطر حجابم برای برادرشون پسند کردند. آخه هم من و هم همسرم دارای بستگانی هستیم که خیلی باز و مختلط و راحت هستند متاسفانه. و خدا مزد حجابم رو برام همسری فرستاد که گلیست از گلهای بهشت، راحت بگم تاریخ مثل شو کم دیده... ما در مراسم خواستگاری به توافق رسیدیم. ایشون از لحاظ مالی به من گفتند صفر هستند و تاکید کردند حتی از پدرشون کمک نمیگیرند و من قبول کردم چون مردانگی و مذهبی بودنش به دلم نشسته بود و تمام معیارهامو داشتند. خیلی زود نامزد کردیم و بعد ۴ ماه در سال ۹۳ عروسی گرفتیم و در اطراف تهران در یک خانه نقلی اجاره ای زندگیمون رو شروع کردیم. روز به روز به لطف خدا زندگیمون عاشقانه تر می شد. همسرم عاشق بچه بود و من میگفتم تا خونه نخریدیم بچه بی بچه. ولی ازونجایی که مهره مار داره راضیم کرد😁 و پسر اولم سال ۹۵ به صورت طبیعی و با شرایطی سخت به دنیا آمد. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۲۲ من متولد ۶۵ هستم. توی یه خانواده پرجمعیت متولد شدم. بچه آخر خانواده، با پدری فوق‌العاده مذهبی و مدیر ومدبر و مادری بسیار خونسرد و آروم و بی خیال😂 از ۱۳ سالگی چون قدم بلند بود و تقریبا درشت بودم. خواستگار داشتم،تا اینکه توی ۱۶ سالگی در حالی که هنوز درس میخوندم، عقد کردم و بعد ۱۷ سالگی عروسی گرفتیم و از مشهد به تهران اومدیم. همسرم ۲۲ سالش بود و برعکس من بچه بزرگ یه خانواده ۷ فرزندی بود که تو ۲۰ سالگی مادرش را از دست داده بود، ۶ تا پسر بودن و یه خواهر ۷ ساله پدرشون بعد ما ازدواج کرد و واسطه ما همون خانم بود. بسیار خانم خوبی بودن، دلسوز و عاقل و فهیم که بیشتر به خاطر خواهرشوهر ۷ ساله ام قبول کرده بود وارد این خانواده بشه خلاصه من از همون اوایل ازدواج دلم بچه می‌خواست و بعد ۳ ماه باردار شدمو این خبر برای خانواده همسر و مخصوصا پدر شون خیلی مسرت بخش بود چون یه جورایی غم نبود مادر کمتر می‌شد،۴۰ هفته ام دیگه تموم شده بود و بچه دنیا نمیومد و همین باعث شد که وقتی بستری شدم برای زایمان، تشخیص بدن بچه مدفوع کرده و من بعد ۸ ساعت درد کشیدن عمل شدم. محمد حسن ما اردیبهشت ۸۵ دنیا اومد، محمد حسن دوران نوزادی خوبی داشت، یعنی اصلا من معنی دل درد، زردی و کولیک و رفلاکس را نمیدونستم چیه، ولی به شدت بازیگوش بود و کم صبر و طاقت... دوسال و نه ماهش شد که به همسرم گفتم یه بچه دیگه بیاریم، به شدت مخالفت کرد ولی آخرش راضی شد و من باردار شدم و زهرا خانم ما شب میلاد با سعادت امام رضا علیه السلام متولد شد. من طبقه پایین خونه پدرشوهرم زندگی میکردم و اون خانم هم بعد ۴ سال زندگی نتونست بمونه و رفت. همسر هم صبح زود میرفتن سرکار تا شب و کلا همه کارهای بچه ها با خودم بود، مادرم نهایت دویا سه هفته برای زایمان ام میموند و برمیگشت. با وجود زهرا شادی به خونه پدر همسرم برگشته بود زهرا اونقدر عاقل و فهمیده بود که حد نداشت. اربعین ۱۳۹۰ پدر همسرم به رحمت خدا رفتند، بعد یک سال برای خواهرشوهرم خواستگار اومد و تمام کارهای جهيزيه و عروسیش را خودم انجام دادم و به خونه بخت فرستادیمش. دوتا برادرای دیگه هم ازدواج کردن و حالا من دوست داشتم بچه سوم را بیارم و خداوند سوم ماه رمضان سال ۹۴ آقا محمدعلی باهوش و قشنگمو بهمون هدیه داد. هرکسی میرسید میگفت دیگه بسه ها بچه نیارید هم دختر دارید و هم پسر، همسر استقبال میکرد ولی من توی دلم بهشون میخندیدم، چون نقشه ها داشتم😄 دوست داشتم تا قبل از اینکه سنم بره بالاتر، بچه بیارم ولی غافل از اینکه سزارینی بودم و یکم ریسکش بالا بود. بعد دوسال خیلی به همسرم اصرار کردم که بچه چهارم را بیاریم قبول نمی‌کرد و اصلا نمیشد گولش زد😀تا اینکه بهمن ماه سال ۱۴۰۰ دونفری باهم رفتیم کربلا کنار هم توحرم نشسته بودیم رو کردم به گنبد گفتم یا امام حسین این شوهر منو راضی کن اگرم صلاح هست یه دختر بهم بده و حتما اربعین سال دیگه تو هرحالی بودم منو بطلب. برگشتیم و واقعا انگار امام حسین دل همسرمو نرم کرد و تو سن ۳۵ سالگی باردار شدم، وقتی فهمیدم با اینکه دوست داشتم یه حسی بودم، رفتم پیش دکترم وقتی بهش از حالم گفتم گفت خیلی هم عالی چرا ناراحتی گفتم آخه سنم زیاده دعوام کرد و گفت دخترا الان توی این سن ازدواج میکنن، پاشو خودتو جمع کن😁 همه چیز خوب پیش می‌رفت تا اینکه به دکتر گفتم برام غربالگری بنویس گفت اگر اهل سقط نیستی، نرو. گفتم نیستم ولی بنویس برام، تا اینکه رفتم مشهد و اونجا غربالگری ها را انجام دادم. جواب آزمایش را گرفتم و اصلا نگاه نکردم و بعد دوهفته اومدم تهران یه روز همین طوری داشتم نگاه میکردم دیدم ریسکش را زده بالا توی گوگل سرچ کردم تلفن‌ زدم به چندتا از دوستام که پرستار بودن پرسیدم و دیدم بله ریسک سندرم داون زیاد بود. انگار دنیا دور سرم داشت می‌چرخید. یادمه محرم بود و شب حضرت علی‌اصغر خیلی حالم بد بود نوبت گرفتم رفتم دکتر، دکتر گفت ببین تمام اینا احتمال هست، تو که اهل سقط نیستی چرا غربالگری دادی و خدا خیرش بده آرومم کرد و گفت صبر کن سونوی آنومالی ۱۶ هفته رو بده بعد تصمیم بگیر، اونجا رفتم هیئت و نذر کردم اگر بچه ام سالم بود سال دیگه ۶ دست لباس علی اصغر بخرم و به ۶ تا نوزاد بدم و تا آخر عمر هرسال شب هفتم محرم یه خوراکی واسه بچه ها پخش کنم. هفته ۱۶ وقتی رفتم سونو همه‌چیز خوب بود و گفت بچه ات سالمه و دختر😍 تیغه بینی تشکیل شده کی گفته که سندرم هست، من توی اون دوران با چند تا پزشک دیگه صحبت کردم و همگی گفتند ریسک بسیار بالاست و سقط کن ولی من گفتم قلبی را که تند تر از قلب خودم میزنه نمیام از کار بندازم و توکل به خدا و توسل به اهل بیت کردم. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۲۶ من متولد ۱۳۶۶ هستم و همسرم ۱۳۶۲، سال ۱۳۹۰ به صورت سنتی و با واسطه دوستی مادرم و عمه همسرم که معرف بودن ازدواج کردیم. همسرم معلم بودن و چند سال بعد دوره های طب سنتی رو گذروندن و الان عطاری هم دارن. خداروشکر بارداری های بدون ویاری دارم و تو تغذیه و سبک زندگی سالم و اسلامی خیلی دقت داریم. سال ۱۳۹۳ پسر اولم به روش طبیعی به دنیا اومدن، زایمان به نسبت خوبی داشتم سال ۱۳۹۶ پسر دومم رو باردار شدم و شب یلدا در حالتی که درد زایمان داشتم برای جاریم یلدایی بردم البته کسی متوجه نشد فقط به جاریم گفتم درد دارم😮‍💨 و بعد راهی بیمارستان شدم و پسرم رو بغل گرفتم😊 فاصله رفتن به بیمارستان من با به دنیا اومدن بچه هام یک ساعت و نیم بود. سر پسر دومم مامای خصوصی گرفتم که دوست دوران ابتداییم بود و خداروشکر حواسش بهم بود و الحمدلله زایمان خوبی داشتم. بچه ها تغذیه مناسب دارن و دارو خورشون نکردیم و گذاشتیم خود بدن هاشون مبارزه کنن. اوایل بیماری روند بهبودیش طولانی میشه اما به مرور دیگه مریضیشون با یه آب ریزش رد میشه. دو تا بچه پشت سر هم سختی های خودشو داره مخصوصا اگه اولی حسودی کنه اما یکسالگی به بعد اوضاع بهتر میشه☺️ سال ۱۳۹۹ دخترم رو باردار شدم لحظه ای که سونو گرافی گفت دختره کلی ذوق کردم یه دختر پر انرژی که تو ۱۰ ماهگی راه افتاد و از تخت دو طبقه بالا می‌رفت.😩 و من تمام دلخوشیم این بود که میزاره لباس دخترونه تنش کنم😂 بعد از مدتی با مجموعه ای آشنا شدم که در یکی از اهدافشون اینه فرزندان آموزش رو از خانواده بگیرن، اینطوری ولایت پذیر تر میشن نسبت به پدرو مادر و اهداف دیگه ای که من و همسرم موافق هستیم. اما با این وجود سال اول پسرمو مدرسه فرستادم اما دیدم چقدر به بچه استرس وارد میشه و داریم اذیت میشیم. سال دوم و سوم رو خودم بهش درس دادم تو خونه و دیگه مدرسه نرفت فقط برای ارزشیابی میرفت و کلی چیزهای مفید دیگه یاد گرفت و هر دو راضی هستیم. امسال کلاس چهارم هست و پسر دومم کلاس اولی که به همه میگه مامانم قراره بهم درس بده😊 تو همین مدت خیاطی که قبلا دوره شو رفته بودم اما الگو کشیدن برام سخت بود رو به روش خیاطی با روبر کردن یاد گرفتم و برام خیلی آسون شد خیاطی کردن و الان همه لباس های بیرونی و تو خونه بچه ها رو خودم میدوزم حتی کاپشن رو هم خودم دوختم.بیشتر دوستان مکتبی خودمون رو خیاط کردیم و همگی که بیشترمون ۳ یا ۴ تا بچه داریم خیاطی میکنیم. خداروشکر دوستان هم فکری پیدا کردم که زندگی باهاشون رو خیلی دوست دارم.سخت نمیگیریم و کنار هم خوش هستیم، به هم انرژی مثبت میدیم و بعضی وقتا که دور هم جمع میشیم ۱۸ تا بچه تو خونه هستن😵‍💫😄 سال ۱۴۰۲ دختر دومم رو باردار شدم. غربالگری انجام‌ نمیدم، به خاطر اشتباهاتش نمیخوام ذهنمو درگیر کنم. بعد از زایمان دوستم در منزل، ترغیب شدم برای زایمان خانگی و اردیبهشت ۱۴۰۳ دختر دومم تو منزل به دنیا اومد☺️ البته به خاطر بی تجربگی خودم روند زایمان طولانی شد و یه مقدار سخت بود اما در کل از زایمان تو منزل راضی بودم دوستانم و مامای خانگی بهم رسیدگی می کردند. همون روزی که درد زایمان داشتم پسر دومم آبله مرغان گرفت و دو روز بعدش پسر اولم شدید گرفت طوری که انگار صورتش سوخته، وحشتناک بود. خدا مادرم رو خیر بده و سلامت باشن ان شاالله با وجودی که براشون سخت بود اما بدن پسرم و روغن مالی میکردن. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۲۷ من ۲۶ سالمه، ازدواج ما سنتی بود و سال ۹۸ رفتیم زیر یه سقف و شکرخدا عروسی ساده و وسایل ساده تر و ارزون گرفتیم اما بجاش خونه خریدیم و واقعااا خداروشاکرم بابت این موضوع... همسرم واریکوسل داشتن تو مجردی و عمل کرده بودن و خیلی ناامید بودن از پدر شدن اما ۳ماه بعد ازدواج، هر شب با شوهرم نماز حاجت میخوندیم و دعا برای فرزند صالح و سالم داشتن و ذکر استغفار که به نظرم بشدددت تاثیرگذار بود و در کمال ناباوری؛ باردار شدم خیلی زود😍 بشدددددت خوشحال شدیم. اما خوشحالیمون دووم نیاورد و بارداری سخت من شروع شد😤 ویار شدید تا ۵ماه که نمیتونستم حتی آب بخورم، وزن کم کردم به جای اضافه کردن استراحت مطلق و شیاف و آمپول و انقباض های زیاد و دفع پروتیین +۴ 😤😳 افسردگی و تغییر شدید خلق و خو مسمومیت بارداری و .... همسرم هم اصلا همراهم نبود. همش دعوا و بحث داشتیم. خیلی دوران سختی رو گذردندم و ۳۷ هفته ضربان قلب بچه پایین اومد و سزارین شدم. دخترم که دنیا اومد، همچنان ما اختلاف داشتیم، بخاطر بی سیاستی های من، عدم مدیریت زندگی از جانب من و همسرم و دخالت های مادرهمسرم... اما به لطف خدا و وجود پربرکت دختر نازم 😍 اون دوران گذشت. دخترم حساسیت به پروتیین گاوی داشت. و بابت موضوعات مختلف چندباری بیمارستان بستری شد و ما علاوه بر بارداری؛ از بچه داری هم خسته شده بودیم و می‌گفتیم دیگه بچه نمی‌خواهیم. چون فکر بارداری و بچه داری دوباره، بشدت اذیتم می‌کرد. تا اینکه با کانال شما آشنا شدم. مطالب رو خوندم. درباره تک فرزندی و ... تحقیق کردم. یواش یواش دخترم بزرگتر شد و می‌دیدم که همبازی نداره و خودش میگفت که دلم میخواد یه نی نی داشته باشیم.😍 و من یواش یواش نظرم تغییر کرد! شروع کردم با همسرم صحبت کردن، اصلاااااا اصلااااا زیر بار نمی‌رفت. می‌گفت خسته م از بارداریت، از بچه داری و از فشار اقتصادی. دیگه نمیتونم پوشک و شیرخشک بخرم. راستم می‌گفت واقعا وضعیت مالی مون خوب نبود. می‌گفتم اشکال نداره تو روزی رو بسپار به خدا، خدا نمیتونه (نعوذ بالله) یعنی روزی بچه مارو بده؟! هرچقدر بهش می‌گفتم، اصلا قبول نمی‌کرد، می‌گفت حقوقم کمه. پول ندارم.خدا عقلم بهمون داده، چرا باید خودمون شرایطو سختتر کنیم؟ هی دودوتا چهارتا می‌کرد، میگفت نه نمیشه پول نداریم. گذشت تا من با امام رضا درد و دل می‌کردم و ازش خواستم خودش دل شوهرمو نرم کنه تا راضی بشه گفتم برامون یه بچه سالم و صالح بخواین. دلم میخواست یه قدمی بردارم برای امام زمان. برای جوانی ایران و ... رفتم گلزار شهدا و از شهید محمد حسین محمدخانی خواستم که اولا همسرم راضی بشه و دوما از خدا برامون بچه سالم و صالح بخوان! تا اینکه شوهرم خودش خواست اقدام کنیم برای فرزند دوم 😳😍😁 رفتم مشهد😍 پابوس آقاجانم و ازشون طلب فرزند سالم و صالح کردم و بعد از دوماه متوجه شدم باردارم😍 خدا دوباره به ما لطف کرد و یه گل دختر هدیه داد 😍 بشددت خوشحال بودیم.کلی ذوق زده بودیم، این‌بار سه تایی؛ من و همسرم و دختر ۳سال و ۸ماهه م 😊 بارداریم خیییلی بهتر از بارداری اولم بود البته بی دغدغه هم نبود😅 اوایل که هماتوم داشتم و بعد بیرون زدگی رحم😟 بله ! هفته ۱۴ بارداری متوجه شدم که رحمم بشدددت اومده پایین و بیردن زده، خییلی درد داشتم. خیبی اذیت شدم که فقط خدا می دونه. چقدر کنار دردهایی داشتم، استرس کشیدم و میترسیدم که جنیتم رو از دست بدم زبونم لال. بشددت بهش دل بسته بودم 😢💔 ادامه👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۳۱ من یه مامان دهه هشتادی هستم متولد اردیبهشت ۸۲😊ته تغاری خونه 🏠 دوتا خواهر دارم و یه دونه داداش ۱۷سالگی که درگیر کلاسای کنکور و درس بودم 👩‍🎓 تا اینکه یکی از فامیل های دور مامانم اومدن خواستگاری نمیدونم چی شد که جواب مثبت دادم 🤭 با اولین جلسه که باهم صحبت کردیم مهرش به دلم نشست ❤️ بیشتر با خدا بودنش جذبم کرد. مادر عزیزم با ازدواج دختر توی سن کم مخالف بود اما انقدر خانواده همسرم رو دوست داشت که هیچ مخالفتی نکرد. خبر ازدواجم توی فامیل پیچید. اون موقع ها اوج کرونا بود 😷😔 توی خونه مامانم یه سفره عقد ساده انداختیم، خانواده درجه یک رو دعوت کردیم و بدون هیچ تشریفاتی عقد کردیم 👰‍♀ هفته بعد از عقدمون ماه محرم بود قرار بود بعد ماه صفر عروسی بگیرم و بریم سرزندگیمون، مامان مهربونم مشغول خرید جهاز بود بهترین روزای عمر یه دختر وقتی که توی تدارکات عروسیش، کرونا اوج گرفت همه جا تعطیل شد. یک ماه و نیم بود که از زمان عقدم می گذشت که مامانم کرونا گرفت 🥲 ایشون ۲۰ سال بود که درگیر اسم و آلرژی بودن نظر دکترشون این بود به خاطر بیماری زمینه ای که داشتن بستری بشن روز به روز حالش بد تر میشد، روزای اول که توی بخش بود خودم همراهش بودم یه روز که رفتم بیمارستان دیدم مادرم روی تختش نیست سوال کردم گفتن بردنش توی ای سیو😔قلبم از سینم داشت کنده می شد. دیگه توی ای سیو کسی رو راه نمی دادن دیگه کاری از دستمون برنمی‌آمد به جز دعا، هرچی از سختی و تلخی اون روز ها بگم کم گفتم‌. من بیشتر از همه امیدوار بودم هی میگفتم به مو میرسه پاره نمیشه به خواهرام میگفتم گریه نکنید. یه روز با همسرم بیرون بودیم، دیدم تلفنش زنگ خورد. قطع کرد گفت بریم خونه گفتم من هنوز بیرون کار دارم، گفتش نه باید بریم. دلشوره افتاد به دلم، اومدم خونه به خواهرام گفتم یه چیزی شده اینا به ما نمیگن هرچی زنگ می زدیم جواب درست حسابی نمی دادن. دیدم داییم و بابام اومدن با یه خبر بد🖤 صبح برا مادرم غذا درست کردیم دادیم بابام ببره بیمارستان که توی راه بهشون خبر میدن مامانم تموم کرده. امیدم ناامید شد. توی هر کوچه خیابونی بوی مرگ میومد، پارچه های سیاه حجله های سر کوچه ها پیک کرونا بود. چند روز قبل از تولدش به خاک سپردیمش🖤 وقتی یه دختر مادرش رو از دست میده بی پناه ترین میشه، سه ماه بعد از فوت مادرم خاله هام بقیه ی خردید جهاز رو انجام دادن، خونه چیده شد. منم لباس عروس پوشیدم رفتم آتلیه وتمام. کاری که خیلی از عروس های اون موقع انجام دادن🤍 ۶ماه بعد تصمیم به بچه دار شدن گرفتم بعداز سه ماه رفتم دکتر که علت باردار نشدن رو بپرسم که به اولین سونو متوجه شدم ۶هفته ۴روز باردارم شب اومدم خونه همسرم رو سوپرایز کردم چقدر خوشحال شدیم. خوشحالیمون فقط ده روز طول کشید، وقتی دوباره رفتم سونو متوجه شدم جنین ایست قلبی کرده، با گریه اومدم خونه همسرم سرکار بود وقتی اومد روم نمی شد از اتاق بیام بیرون و خبر بد رو بهش بگم. بعد از یه سقط طبیعی سخت، آخر به خاطر باقی مانده کورتاژ شدم. همه ی دکترا نظرشون این بود اولین سقط طبیعی و نیاز به بررسی نداره. توی یکی از این سونو ها متوجه شدم تنبلی تخمدان دارم این بار ناامیدتر اقدام به بارداری کردم هرماه که باردار نمی شدم دلم مرگ میخواست. تا اینکه دوباره باردار شدم فردای روزی که جواب آزمایش بارداری رو گرفتم متوجه شدم داره سقط میشه💔 بله من برای بار دوم بچم سقط شد. حس شرمندگی شدید داشتم دیگه نمی تونستم توی چشمای همسرم و خانوادش نگاه کنم ماجرای تنبلی تخمدان رو به کسی نگفته بودیم، همه فکر میکردن خودمون بچه نمیخوایم. کم کم زمزمه ها شروع شد کنایه ها شروع شد بعد از هر مهمونی و مجالس روضه سوال های کی بچه دار میشی؟ دکتر رفتی؟؟؟ خانما خواهش می کنم اگر کسی باردار نمیشه آنقدر ازش سوال نکنید کی بچه میاره باور کنید با حرفاتون قلب اون آدم رو میشکنید💔 با همسرم می رفتیم تا شهر دکتر، آزمایش‌های مختلف، چند تا دکتر عوض کردیم دارو می‌خوردیم، اما کسی خبر نداشت. شرایط روحی من عجیب غریب خراب بود یه روز همسرم گفت دیگه جلوی من گریه نکن خسته شدم از اون روز به بعد هروقت همسرم نبود، گریه می کردم. یه دفتر داشتم کلی برای بچمون نامه نوشتم. در ادامه ی دکتر رفتن هام با یه خانوم دکتر خوب آشنا شدم ایشون گفتن هرماه بعد از یک روز عقب افتادن دوره پریود باید بری آزمایش بارداری بدی و اگر مثبت بود باید همون شب آمپول انوکسا(رقیق کننده خون)بزنی و آسپرین بخوری چون مشکل غلظت خون داری. خون داخل جفت لخته میشه و جنین از بین میره و یه سری داروهای ایمنی هم نوشتن. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۳۴ من متولد۷۷ هستم، دوتا فرشته دارم. یکی ۵ساله و یکی هم ۱ ساله، من یه دوست صمیمی دارم که دخترعموی همسرم هستن، سال ۹۵ که دبیرستانی بودیم، امتحان های نهایی داشتیم یه روز دوستم گفت بیا با عموم بریم مدرسه امتحان بدیم فردارو با سرویس نرو، منم که از همه جا بی خبر😂😂 نگو دوستم منو به پسرعمو و زن عموشون معرفی کردن خلاصه فردا شدو اومدن دنبالم، دیدم عموشون که نیست،یه خانوم و یه آقا پسر جلو نشستن و دوستم پشت نشسته بود که پیاده شد و گفت عموم یه کاری براش پیش اومد، پسرعموم ومادرش میخواستن برن جایی گفتن مارو می‌رسونن، منم اصلا شک نکردم سوار شدیم. مادر همسرم خیلی از من خوششون اومد، اما بنده خدا همسرم اصلا نتوانسته بود منو نگاه کنه از خجالت، فقط یادمه موقع پیاده شدن گفت موفق باشید. دوسه روز بعد دوستم گفت میخوایم واسه پسرعموم بیایم خواستگاری. منم مونده بودم چی بگم!!! آخه یه بار همین دوستم اومد مدرسه دیدم ناراحته گفتم چی شده راضیه ؟ گفت یکی از پسرعموهام که مثل داداشم دوسش دارم، رفته سوریه برای جنگ، خیلی نگرانشیم.دعا کن سالم برگرده، منم گفتم چشم دعاش میکنم. گفت پسرعموم پاسداره، منم خیلی دوست داشتم همسرم نظامی باشه، نمی‌دونم چرا اما اون لحظه دعا کردم که خدا یکی مثل این آقا پسر نصیبم کنه. حالا باورم نمیشد همون پسر میخواد بیاد خواستگاریم. اینم بگم من دوتا نامزدی ناموفق داشتم. البته عقد نکرده بودیم اما خوب همه فهمیده بودن و خیلی پشت سرم حرف میزدن و از این بابت تحت فشار بودم، خلاصه به دوستم گفتم بهشون بگو حتما اینو، همه چیو سپردم به خدا و حضرت زینب، قبل خواستگاریم خیلی دعا کردم، شب قدر بود. خیلی گریه کردم که خدایا یا حضرت زینب اگه پسرخوبیه، جور بشه اگر که نه، من تحمل حرف مردم رو ندارم، خودت خوب میدونی چقدر اذیت شدم تهمت زدن... خلاصه چند جلسه خواستگاریمون طول کشید، همسرم تو خواستگاری گفتن هرچیزی که خدا میگه رو دوست دارم انجام بدیم نه کمتر نه بیشتر، احترام پدرومادر هم رو حفظ کنیم، من اصلا ازشون نپرسیدم که خونه دارید، ماشین دارید؟؟ اصلا فقط برام نماز خوندنشون و مودب بودن و خوش اخلاق بودنشون مهم بود، همین برام کافی بود که زحمت میکشند و پول حلال درمیاره، شاید باورتون نشه هنوز هم ازشون نپرسیدم چقدر حقوق میگیرید. بعد یک ماه سالگرد ازدواج حضرت علی و حضرت زهرا عقد کردیم، قبل عقد اسم چند امام رو داخل برگه های کوچیک نوشتم و نیت کردیم قبل عقد هرکدوممون یکی رو انتخاب کنیم و از اون امام اجازه بگیریم، من از حضرت زینب اجازه گرفتم. باورم نمیشد از خانومی اجازه گرفتم که قبل خواستگاری ازشون خواستم ضامن مدافع حرمشون باشه و همسرم از امام رضا، از امامی که قبل عقد ازشون خواسته بودن که همسر خوب وچادری نصیبشون کنه روزی که می‌خواستیم عقد کنیم، وقتی تو ماشین نشستم کنارش، بهم گفت سحرخانوم ببخشید نمیتونم که دستتو بگیرم، آخه ما نامحرمیم بعد عقدمون دستتو میگیرم، عاشق این حیا پاکی و نجابتش شدم. خاطرات شیرین وسخت عقد بعد یکسال و نیم تموم شد و ما عروسی گرفتیم،اصلا من دوست نداشتم بچه دار بشیم اصلا،اما همسرم دوست داشتن. چهارماه بعد عروسی در حالیکه من تازه شروع به خوندن درس هام کرده بودم که کنکور بدم، متوجه شدم باردارم. هم خوشحال بودم هم ناراحت، من سال اولی که کنکور دادم تو دوران عقدمون بود ومن دانشگاه خوارزمی رشته تاریخ قبول شدم اما اصلا دوست نداشتم انصراف دادم و دوسال محروم شدم از کنکور دادن، به خاطر این انصراف دادم چون عاشق معلمی بودم از موقعی که متوجه شدم باردارم. هر روز گریه میکردم، هر روز به امام حسین میگفتم من نمی‌خوام از من بگیرش😭داشتم به آقا میگفتم جون یک انسان رو بگیر😭 (چقدر الان که به این حرف ها فکر می کنم، خجالت می کشم). افتادم تو فکر اینکه سقط کنم، همش به همسرم می‌گفتم، همسرم می‌گفت سحرم بخدا گناهه، من کمکت میکنم نمی‌ذارم سختت بشه تو درسات کمکت میکنم، اما من تصمیم رو گرفته بودم. حتی همسرم گفت بیا زنگ بزنیم دفتر آقا که گفتن حرامه، اما من اصلا گوشم بدهکار نبود،گفتم باید برام قرص بگیری، یه روز که امیرم از سرکار اومدن دیدم برام قرص گرفته یه قرص زرد،یه صورتی یه سفید،و یه کاغذ هم داشت که نوشته بود ممکنه تپش قلب بگیرید و حال خودتون هم بد بشه و... ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۳ماه از ازدواجم نگذشته بود که متوجه شدم باردارم. خیلی ناراحت شدم، چون حرف دیگران خیلی برام مهم بود. هنوز اثر حرف ها و حدیث ها بود که چرا تو سن کم ازدواج کردی؟؟؟؟ هر کاری کردم سقط کنم، نشد. این در حالی بود که همسرم خیلی خوشحال شده بود از بارداریم... سختی های دوران بارداریم گذشت. اما پچ پچ ها و تمسخرها رو میشنیدم که بچه داری هم مسخره بازی شده ... خدا بهم یه فرشته داد. یه فرشته ای که تو فامیل به جرات میگم مثلش نیست، از لحاظ اخلاق و حجاب و ... دخترم خیلی عالی بود نه اذیت میکرد نه گریه میکرد. خیلی زودتر از اون چیزی که فکرش رو میکردم خانم شد تو سن دوسالگی که بچه ها فقط سرگرم بازی هستن دخترم کمک حالم بود. دوسالش که بود، باردار شدم، اینقدر ناراحت شدم که دوست داشتم بمیرم، تازه حرف و حدیث ها تمام شده بود و کسی چیزی نمیگفت. جرات نداشتم بگم باردارم. تا ۴ماه به کسی چیزی نگفتم، ولی وقتی فهمیدن دوباره پچ پچ ها شروع شد. احساس تنفر میکردم از خودم... دوران سخت بارداری گذشت و پسرم به دنیا اومد. برخلاف بچه ی اول خیلی اذیت میکرد، سر همه چی اذیت شدم. هر کس یه نظری می داد. همه شده بودن معلم اخلاق... الحمدالله پسرم هر چه بزرگتر شد، عاقل تر میشد. از حرف هایی که میشنیدم خیلی ناراحت میشدم حتی دیگه جلوی خودمم میگفتن و میخندیدن. سال ۸۹ بعد از به دنیا اومدن فرزند دومم تصمیم گرفتیم که راه مطمئنی رو انتخاب کنیم و فعلا بچه دار نشیم. خیلی پرس و جو کردیم و عمل وازکتومی یا عقیم سازی آقایون رو پیشنهاد کردن و شروع کردیم به تحقیق که آیا عوارض داره؟! و یا اینکه قابل برگشت هست؟! و دکترا هم گفتن هم قابل برگشته و هم هیچ عوارضی نداره و با خیال راحت دنبال کارها افتادیم و صرفا با پرداخت هزینه ویزیت دکتر و کاملا رایگان این عمل رو همسرم انجام دادن... دکتر گفت به هیچ عنوان تا ۳ ماه رابطه نداشته باشین و مراقبت کنید تا عمل با موفقیت انجام بشه و من هم خوشحال از اینکه دیگه نگرانی و استرس ندارم، ولی خوشحالیم زیاد طول نکشید. همسرم همش می‌گفت احساس بدی پیدا کردم و ما قطع نسل کردیم و من دلداریشون میدادم که این طور نیست و قابل برگشته... با صحبت های حضرت آقا و همسرم، دلم میخواست دوباره بچه دار بشم. من و همسرم با هم صحبت کردیم و چهارسال بعد از عمل، پیگیر عمل وازووازستومی یا عمل برگشت شدیم و با صحبت هایی مواجه شدیم که زمانی که میخواستیم عمل وازکتومی رو انجام بدیم برعکسش رو شنیدیم. دکتر گفت شانس بعد از عمل برای باروری زیر ۳۰ درصد هستش و هزینه ی گزافی داره و هیچ تضمینی نیست که دوباره باروری صورت بگیره. من و همسرم ناراحت و پشیمون از کاری که قبلا انجام داده بودیم تا مدت ها حالمون بد بود ولی بعد یه مدت واقعا دلمون بچه میخواست رفتم دنبال عمل برگشت و با ۱۰ میلیون هزینه این عمل انجام شد دوره ی نقاحت ۴۰ روز بود. بعد از عمل بازگشت آزمایش اول رو که دادیم، الحمدالله اسپرم وجود داشت و نور امیدی تو دلمون روشن شد و خوشحال از اینکه عمل برگشت با موفقیت انجام شده ولی تو آزمایشات بعدی دچار شک شدیم چون به حد باروری نرسیده بود و آزمایشات متعدد با هزینه های زیاد... ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۳۵ متولد ۸۰ هستم و تو خانواده کم جمعیت بزرگ شدم. پدر و مادر و خواهر دوقلو خودم که ۱۵ دقیقه ازم بزرگتره. تو سن ۱۹ سالگی که تازه وارد حوزه شده بودم همسرجان اومدند خواستگاری و ما نیمه شعبان سال ۱۴۰۰ عقد کردیم. با مهریه ۱۴ میلیون و دو تا حلقه نقره. همسر جان طلبه بودند همچنان مشغول تحصیل، کاری نداشتند. خانواده به شدت مخالف(صرفا به خاطر مهریه کم وگرنه خود آقا پسر رو کامل تایید کرده بودند). همسر قم بودند و ما شهرستان. حدود ۱۵ ساعتی فاصله داشتیم. برای همین اولین تماس برای خواستگاری تا عقد حدود یکسال طول کشید. بماند که چه سختی هایی کشیدیم برای عقد. هر بار استخاره میکردم آیات عجیبی می آمد. یادمه یه بار اولین صفحه سوره مریم اومد.خوب بودن نتیجه استخاره به کنار. مسئله دیگری که بود همسر تو جلسات خواستگاری گفته بودند که به سوره مریم علاقه دارند و دوست دارند حفظ کنند. متوسل شدم به حضرت معصومه سلام الله علیها و ایشون هم نشونه هایی سر راهم قرار دادند که فهمیدم ایشون همون مرد رویاهامند که میتونم دستشون رو بگیرم تا خود خدا باهاشون همسفر بشم. خلاصه که پدرم به اصرار بنده راضی به عقد شدند. ۴۵ روز بعد یعنی عید فطر با جهیزیه خیلی مختصر رفتیم زیر یه سقف. با عروسی خیلی ساده. ما اجازه ندادیم خانواده ها دنبال جهاز سنگین و گرون بروند و تا مدت ها بخوان قسط بدن. در حد ضروریات، خیلی از وسایلم مثل فرش و اجاق و ... وسایل قدیمی مادرشوهرم بودند که زیر زمین خونه شون چیده بودند و بعد عروسی رفتیم همون زیر زمین تا الان همون جاییم. از همون اول عاشق بچه بودم. دو ماه بعد عروسی همسرجان بی بی چک تهیه کردند که دیدیم بله، خانوادمون داره ۳ نفره میشه. البته این خوشحالی دووم نیاورد و ۱۲ هفته رفتم سونو بدم که گفتند جنین ۹ هفته ایست قلبی کرده😭خیلی روزهای سختی بود. ولی با اون حجم ناراحتی هزار بار سجده شکر به جا آوردم و گفتم خدایا خودت صلاحم رو بهتر میدونی. همسر جان تجربه تلخی در مورد خواهرشون داشتند که دو تا سقط پشت سر هم داشتند و بعدش ۳ سال ناباروری رو تجربه کردند و با کلی نذر و دعا و دکتر بچه دار شدند. برای همین اصرار داشتند حتما خودمون رو از نظر جسمی و روحی بسازیم بعد به فکر بچه باشیم. فروردین ۱۴۰۱ بود که کلافه شده بودم رفتم حرم به خدا و امام زمان ارواحنا فداه و حضرت معصومه سلام الله علیها گله کردم.گفتم این بود اون شوهری که من رو به سمتش راهنمایی کردید این بود اون پدری کردن برام که ازتون خواستم امام زمان، حالا برای بیشتر شدن نسل شیعه باید التماسش کنم. خدا من رو ببخشه. چه حرف ها که نزدم. وسط حرفهام انگار یکی بهم گفت آفرین همین قدر ایمان داری؟ کی اومدی از خدا خواستی بهت نداده؟! یه بار از خدا بخواه ببین چطور جوابتو میده. چسبیدی به بنده خدا. اصل کاری رو نگاه نمیکنی. خدا بخواد کسی جلودار نیست. امیدی اومد تو وجودم. همون جا از حضرت معصومه سلام الله علیها خواستم بهم یه بچه بدند و خودشون دوران بارداری مراقبش باشند تا تجربه تلخ قبلی تکرار نشه و اینکه بعد به دنیا اومدنش هم تربیتش رو خودشون برعهده بگیرند. هفته بعد در کمال ناباوری بی بی چکم مثبت شد.من 😍 همسر😶😮🤔 خلاصه که بعد کلی آزمایش و سونو همسرجان پذیرفتند که باردارم. دوران خوبی بود. خبری از ویار و مشکلات بارداری نبود. ۴ ماهه بودم که مادرهمسر که درگیر سرطان بودند رو از دست دادیم.(برای شادی روحشون صلوات) بقیه دوران خوب بود. تا اینکه سحر ۱۶ آذر یهو کیسه آبم پاره شد و من راهی بیمارستان شدم.گفتند ضربان قلب بچه خوب نیست باید سزارین بشی. مایی که اصلا به سزارین فکر نمی‌کردیم و خودمون برای زایمان طبیعی اونم دو هفته دیگه آماده کرده بودیم😵‍💫🤕اینجوری شدیم. دخترم که به دنیا اومد تازه فهمیدم اشک شوق یعنی چی.🥲 خیلی حس نابی بود. حس ناب مادرشدن. ان شاءالله همه تجربه کنند. تنها مسئله آزار دهنده نوع زایمان بود و البته بدون برنامه بودنش. ولی همون موقع با ناراحتی تمام باز سجده شکر به جا میاوردم و میگفتم صلاحم رو خدا بهتر میدونه. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۳۶ من در سن ۱۷ سالگی ازدواج کردم با جهیزیه ایی که کاملا ساده و بدون تجمل بود و فقط لوازم ضروری رو داشت. رفتیم سر زندگیمون توی یه خونه مستأجری ساده و کوچیک زندگیمون رو شروع کردیم. من خیلییییی بچه دوست داشتم، همسرم هم همینطور. بخاطر همین از همون اول زندگی اقدام به فرزندآوری کردیم و من همش میگفتم با اومدن یه فرشته توی زندگیمون خدا بهمون رحمت نازل می‌کنه شکر خدا دوماه بعد عروسی باردار شدم بماند که چقدر اطرافیان با زبونشون آزارمون دادن ولی من خوشحال بودم و شاکر خدا که بدون دارو و درمان مادر شدم تولد ۱۹سالگی خودم پسرم ۴۰روزه بود😍 زایمانم طبیعی و بسیار سخت بود، شکرخدا با بدنیا اومدن پسرم خونه ی بزرگتر و بهتری اجاره کردیم و زندگیمون کمی سامان گرفت. پسرم که یکسال و چهار ماهه بود اقدام کردیم برای بچه دوم و شکرخدا بازم بدون دردسر باردار شدم تا ماه هشتم بارداری هم پسرم رو شیر دادم و هیچ مشکلی هم نداشتم اما اینم بگم مغزیجات و لبنیات زیاد استفاده میکردم که بدنم خالی نکنه و توی سن ۲۱ سالگی خودم و دوسالگی پسرم، دخترم رو بغل کردم زایمان دومم فوق العاده راحت و سریع بود. حالا دیگه فشار اطرافیان زیاد شد که بذارین کمی زندگی تون خوب بشه از کجا میخواد بیارین خرج بدین و... اونقدر حرف و حدیث و تمسخر ها زیاد شد و مدام میگفتن قرص بخور دستگاه بذار یه کاری کنین ک هرساله هرساله شکمت نیاد بالا من کلا دوتا بچه داشتم ولی خب حرف و حدیثه دیگه😒 اونقدر خسته شدم که یک ماه بعد زایمان رفتم ای یودی گذاشتم که باردار نشم واقعا فشار بقیه برام سنگین بود. پسرم دوسالش بود که با فشار همون بقیه از پوشک گرفتمش و واقعا پسرم آمادگی شو نداشت، از طرفی ورود رقیب براش، از طرفی گرفتن از شیر از طرفی از پوشک از طرفی ختنه کردنش واقعااااااا خیلییییییی اذیت شد و واقعا خدا منه نادان و ناآگاه رو ببخشه خیلی بهش فشار وارد شد. اون روزا هرچی بقیه میگفتن برای بچه داری تو زندگیم پیاده میکردم و این بدترین نقطه ضعف برام بود. یه روز یه بنده خدایی باهام حرف زد و گفت نکن این کارو بچه ی تو با بچه های دیگران یا حتی خواهر برادرای خودشم یکسان نیست، قرار نیست اگه بچه کسی تو فلان ماه از پوشک گرفته شد برای توهم همون‌جوری بشه. و این حرف برای من یه جرقه شد و دیگه اهمیتی ندادم و با روش و منش خودم بچه هام رو بزرگ کردم. برای از شیر گرفتن و از پوشک گرفتن دخترم به حرف هیچچچچ کسی گوش ندادم و دقیقا زمان خودش که رسید دخترم خودش دیگه به شیر میلی نداشت حدودا دوسال و چند ماهگیش بود و زمان پوشکش هم خودش ۳ سال و دوماهگی اعلام آمادگی کرد و خیلییییی راحت گرفته شد همه میگفتن وای خسته نشدی از خرید پوشک دیگه بزرگهههه بسه، میگفتم پولش رو باباش میده دخترمم از مال باباش داره استفاده می‌کنه. یعنی محترمانه میگفتم کاری نداشته باشین اما مردم همیشه به همه چی کار دارن ب همه چییییییی، ما نباید گوش کنیم. نمونه گوش کردن به حرف مردم برای خودم ایودی بود که باید بگم تمام مدتی که ایودی داشتم، همش درگیر عفونت و دل درد بودم و حالا چندین ماهه که خارجش کردم و دچار تنبلی و کیست و سندرم تخمدان شدم رحمم کلی مشکل پیدا کرد که گفتنش باعث طولانی شدن متن و .... و هزاران دردسر بخاطر حرف مفت مردم... و حالا که دیگه برام خیلییییی وقته حرف مردم مهم نیست بازم آثار اون تبعیت ها توی زندگیم هست خواهشاً کاری به حرف اطرافیان نداشته باشین همین الان هم همه دارن میگن که دیگه بچه نیاری بسه هم دختر داری هم پسر اما اهمیتی برام نداره چون وزنش رو زمین قراره تحمل کنه و رزقش رو خدا بده، به آینده دختر و پسرم نگاه میکنم که دخترم خواهر میخواد و پسرم برادر و خدا بهم کمک کنه ان‌شاءالله ان‌شاءالله ان‌شاءالله به خواست خدا پیگیر درمان هستم که هرچندتا ک خدا بهم داد بچه بیارم 😍😁😍 ادامه👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۳۷ من متولد سال ۶۶ هستم، سال ۹۱ عقد کردم و نوروز ۹۲ یه عروسی ساده گرفتیم و یه جهاز ساده، رفتیم سر خونه زندگیمون،۶ماه بعد از ازدواج دیدیم دلمون بچه میخواد چون سن ۲۵ سالگی هم ازدواج کردم خیلی به قول دکترا وقت بچه آوردن نداشتم به همین خاطر اقدام به بارداری کردیم، ولی چون تو مجردی هم کیست رحم داشتم یه مقدار طول کشید تا باردار بشم. دی ماه ۹۳ خداوند بهمون یه آقا پسر داد به عشق امیرالمؤمنین اسمشو گذاشتیم علی. علی آقا ۱.۵ بود که احساس کردم همبازی میخواد و تنهاس،این بود که دوباره تصمیم به بارداری گرفتیم. همسرم هم پایه بود. یک ماه بعد از دوسالگی پسر اولم دومی رو باردار شدم و آبان ۹۶ پسر دومم به دنیا اومد. روزگار گذشت و بعد از یکسالگی پسر دوم‌ متوجه شدم دوباره باردارم، نمیدونستم چی بگم ولی چون بچه دوست داشتم خداروشکر کردم و یک ماه بعد از تولد دو سالگی پسر دومم،پسر سومم به دنیا اومد. فامیل و اطرافیان شروع کردن که دیگه کافیه اگه میخواست دختر بشه شده بود. ولی از آنجایی که همسر جان به شدت با بنده موافق و کمک خوبی بودن، دوباره بعد از یکسالگی پسر سوم، باردار شدم و اینبار بهمن ۱۴۰۰ خدای مهربون چهارمین پسر رو هم نصیبم کرد. دیگه موج مسخره کردن و تیکه انداختن و دعوا کردن دور وبری تمومی نداشت، ولی منو همسرم اصلا اهمییت نمی‌دادیم ناراحت میشدیم ولی فراموش میکردیم، ولی اینبار تصمیم گرفتیم سر سخت‌ جلوگیری داشته باشیم ولی مهر ۱۴۰۲ برای بار پنجم باردار شدم. دیگه اطرافیان تموم نمیکردن از طرفی هم میگفتن بلکه دختر بشه، شما تمومش کنی در حالیکه خودم تو قرآن خوندم خدواند عزیزم به هر کی بخواد دختر و به هر کی بخواد پسر میده، به بعضی هم اصلا نمیده، سپرده بودم به خدای مهربونم که خییییلی هوامون رو داره، می‌گفتم فقط سالم و صالح باشه، هر چی بده دوست دارم. بله آقا ابوالفضل ما هم در روز تاسوعا ۱۴۰۳ به دنیا اومد، خداروشکر بارداری های خوبی دارم. اصلا ویار ندارم، سختی همیشه هست ولی با توکل و سپردن به خدا خیلی زندگی راحت‌تر میشه. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۳۸ من متولد ۶۷ هستم، سه خواهر دارم و یه برادر، عاشق درس خوندن بودم و قصد ازدواج نداشتم، اما می دیدم پدر و مادرم دوست دارن که ازدواج کنم☺️ خواستگار آخری که اومد و خانواده ها تایید کردن، من باهاش ازدواج کردم، اما به دل خودم ننشست، ازدواجم به خاطر خانواده بود. مرداد ۹۴ عقد کردم و دی ۹۴ عروسی گرفتیم. همسرم بچه دوست داشت و خودم هم عاشق بچه، اصلا جلوگیری نکردیم و ۲۷ اردیبهشت ۹۵ دورم عقب افتاد و بی بی چک گرفتم مثبت بود و اینقدر خوشحال بودم که.... اما دوران بارداری سختی بود همراهی نکردن همسرم، عصبانیت های همسرم و اخلاق های تندی که داشت و سختی هایی که قابل ذکر نیست، تو یک سال زندگی اول طوری سختی کشیدم که شاید به جرات بگم یه زن تو بیست سال اون قدر زجر نکشید، هرشب با گریه و توهین و ویارهای سخت و دردناک،حالت تهوع شدید و وزن کم کردن ها و ... بدون همراهی کردن همسرم، همسرم می گفت من باردار این مدلی ندیدم، تو برای جلب توجه من اینجوری میکنی و مادر شوهرم هم می گفت تو عمری که از خدا گرفتم زن حامله ندیدم اینقدر بالا بیاره و تنها حامی من جاریم بود.(تو یه ساختمون زندگی می کنیم) به خانوادم هم چیزی نمی گفتم. گذشت تا اینکه اوایل هفت ماه بودم، بهتر بودم اما یه شب دل پیچه و حالت تهوع گرفتم و هرچی با همسرم تماس گرفتم خاموش بود و خانواده همسرم حال بدم رو میدیدن، هیچ کاری نمی کردن. برادرشوهرم از سرکار اومد تا منو دید گفت رنگ به رو نداره که منو سریع برد بیمارستان و آزمایش و ... بستریم کردن. همسرم که اومد، برادرشوهرم برگشت. گفتن ال اف تی مختل بیماری ایشون هست و از هر ۱۰۰۰ باردار یه نفر دچار این بیماری میشه و ده روز بستری بودم(آنزیم های کبدم بالا پایین میشد) هر روز سونو و چکاب و پرهیز و .... اومدم خونه و یک هفته ای گذشت، یه روز از خواب بیدارشدم دیدم دست راستم باد کرده اصلا نمی تونم تکون بدم با همسرم تماس گرفتم و اومد خونه، رفتیم پیش دکترم و گفتن سندروم تونل کارپ (گرفتگی عصب دستام) باز بیماری که از ۱۰۰۰ نفر باردار یه نفر میگیرین و ۹۸ درصد بعد زایمان خوب میشن. بالاخره یه روز سه شنبه ۵ صبح دردم شروع شدم و تا ساعت ده صبح صبر کردم همه بیدار بشن و رفتیم بیمارستان همسرم شیفت بود و بهش نگفتم. ساعت یازده که میاد خونه میبینه نیستم خواهرشوهرم میگه درداش شروع شد و اومد بیمارستان. بالاخره ساعت ۷ شب پسر قشنگم حسین دنیا اومد. پسرم خیلی اذیت میکرد و کولیک و دل درد شدید و از این دکتر به اون دکتر، حق هم میدادم دوران بارداری سختی داشتم، پر از تنش و جنگ و دعوا، اما تا هفت ماهگی خوب شد و زندگی منو بهتر و شیرین کرد. از ساعت هفت صبح بازی می‌کردم باهاش، پسرم یکسالش شد اقدام کردم برای بچه دوم، هر دو دوست داشتیم اما نمی شد تا دو سالگی پسرم صبر کردم و رفتم دکتر گفت مشکل نداری و کار من گریه بود که خدایا من ازت بچه میخوام و ... اما درد دستام قطع نشده بود و از این دکتر به اون دکتر، دیگه دستام بی حس شده بود و همه چی ناخودآگاه از دستم می افتاد و می شکست بچه از بغلم می افتاد و .... پسرم رو آبان ۹۷ از شیر گرفتم و رفتم جراحی دو تا دستام و جراحی کردم و یک ماه رفتم خونه مامانم کوچه پایینی مون هستن (یکی از نعمت های خدا که شامل حال من هست اینکه که من و خواهرام تو یه کوچه به فاصله سه چهار در ساکن هستیم و مادرم کوچه پایینی و برادرم میدون پایین و یه خواهرم ۷ تا خیابون پایین تر و همیشه خدا رو شکر می کردم چون کمک حال هم بودیم ) دستام بهتر شد و اقدام کردم برای فرزند دوم و باردار شدم. ویارهای سخت داشتم و تا هفت ماهگی ادامه داشت. هرکس می شنید باردارم می گفت برای چی بچه دار شدی! ما گفتیم با اون همه سختی بارداری و بعدش و اذیت های پسرت دیگه بچه نمیاری. گفتم چه ربطی داره هر بچه ای یه مدل هست. خواهرشوهرم بچه می خواست، فهمید باردارم، ناراحت شد. چون دوست داشت وقتی باردار هست تنها باردار باشه تو خانواده و فرزندآوریش رو به خاطر من عقب انداخت یک سال... بارداریم گذشت و وقت زایمانم رسید چون سر اولی درد کشیدم میخواستم این بچم سزارین بشه، رفتم بیمارستان خصوصی و دکترم قبول کرد و بستری شدم آب کیسه آب کم شده بود و هفته ۳۸ بودم. اما سوپروایزر گفت نه اولی طبیعی بود اینم طبیعی و بستری کردن برای طبیعی و التماس و گریه هام فایده نداشت. آمپول بهم زدن و دردام شروع شد و پنج شش ساعتی درد کشیدم و گفتن آماده است و رفتم اتاق عمل و هرچی دکتر تلاش کرد نشد و جفت پاره شد و من اورژانسی سزارین کردن و موقع رفتن به اتاق عمل همسرم گلوی سوپروایزر رو گرفت و تکیه داد به دیوار که یه مو از سرش کم بشه بیمارستان رو سرت خراب می کنم. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۳۹ من متولد ۵۵ هستم، بچه آخر خانواده با ۵ تا برادر و یک خواهر، بیست سال تفاوت سنی داشتيم . آن زمان من تنها بودم، همه ازدواج کرده بودن. تو سن ۱۳ سالگي یک روز زن داداشم با برادرش اومدن خانه ما که به قول خودشان یک خبر بگیرن😂 و چند روز بعدش اومدن برای خواستگاری... بعد از یک هفته عقد کردیم و بعد از یک سال با یک جشن‌ کوچیک رفتیم سر خونه زندگی‌مون، تو خونه مادرشوهرم، داخل یک اتاق کوچیک همه با هم زندگی می‌کردیم. سه ماه بعد یک دوتا هفته دوره ام عقب افتاده بود که متوجه شدم باردارم. بعدهم که ویار شدید، البته ویارم بعد از چهار ما خداراشکر تمام شد. همسرم چون شغل دائم نداشت از شهرستان آمدیم مشهد، که یک شب سخت به یاد ماندنی سال ۱۳۷۱ ماه آذر شب جمعه‌ زمین پر برف، هوا سرد، عروسي یک از فاميل ها بود که همه فامیل های ما، فاميل همسرم هم هستن، همه رفتن عروسي قبل از این که برن همه گفتن حالت خوبه؟ درد نداری؟ گفتم خوب خوبم، با خيال راحت برین، من موندم با پدرشوهر و مادرشوهرم، آنها مریضی بودن شام خوردن ساعت ۷ رفتن خوابيدن. من تنها داخل‌ اتاق بودم که دردم شروع شد. من هم گفتم که تا زیاد شه، عروسي تموم میشه، آنها هم عروس کشون رفته بود تا ۲ شب،من هم درد مکیشدم. چندبار رفتم مادرشوهرم رو بیدار کردم، می‌آمد باز می‌رفت می خوابید. حالا کیسه آبم پاره‌ شده بود و بچه نزدیک که به دنيا بیاد. ساعت ۲ شب بود که همسرم آمد. من حتی نمیتونستم حرف بزنم از درد شدید. رفت یک ماما آورد که دخترم داخل خونه به دنیا آمد. نفس‌ نمی کشید، ماما انقدر زد پشت بچه تا الحمدالله نفستش بالا آمد مادرم خدا رحمتش کنه، آمد می گفت خدا را شکر که داخل خونه به دنیا آمد، نرفتی بیمارستان، در حد یک سلام و خداحافظی رفت و من تنها شدم. با یک بچه و بدون هیچ تجربه ای، شوهرم هم کار نداشت به بچه، مادر شوهرم اصلا نمی‌آمد سر بزنه، باز خدا به خواهر شوهرم خیر بده که زن داداشم بود. او آمد منو جمع کرد تا ۱۰ روز ولی تا سه ماه حالم بد بود. درد داشتم. بعد از دوسال که متوجه شدم دوباره باردارم، الحمدالله بارداري خوبی بود. فروردین ۷۴ بود که دردم شروع شد، این سری ترسیدم😂 زود رفتم بيمارستان به یک ساعت نکشید که پسرم به دنيا آمد خداراشکر خوب بود اون زمان همه جا می‌گفتن فرزند کم تر زندگی بهتر ولی من اصلا این به این چیزها گوش نمی‌دادم. همسرم کار نداشت گفت هرچه خودت می‌دونی او نه کمک حالم بود نه کار داشت باز بعد دوسال بچه سوم رو باردار شدم که از ترسم نه رفتم بهداشت نه جایی گفتم تا که پنج شش ماهم شد. کم کم همه متوجه شدن همه نصيحت میکردن که هم دختر داشتی، هم پسر، چرا باز باردار شدی خلاصه بچه سوم به دنیا آمد. من سر همه زایمان هام تنها بودم. با سه تا بچه کوچیک روز اولی پا شدم به بچه‌ها رسیدگی کردم، دیگه گفتم بسه الحمدالله هم دختر دارم هم پسر، ایشالا آنهای که ندارن، خدا به آنها بده. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۳۹ گذشت و بعد از ۱۰ سال که قرص هم می‌خوردم، ماه رمضانی بود که خیلی حالم بد شد. فکر میکردم به خاطر روزه گرفتن باشه، آخر ماه رمضان بود که رفتم آزمایش دادم. بله من باردار بودم. اومدم خونه‌ نشستم به گریه کردن، خدا من ببخشه، ناشکری می‌کردم. تصمیم گرفتم که هر جوری شده بندازم آخه شوهرم کمک حالم نبود. اون سه تا هم تنها بزرگ کردم. وضعیت مالی خوب هم نداشتیم. یک موقعی باردار شده بودم که مشکل خیلی سختی داشتم. تازه خونه مون رو فروخته بودیم، مستاجر بودیم. همسرم بیکار بود. دیگه سپردم دست سرنوشت رفتم دکتر آمپول نوشت. آمپول زدم آمدم خونه‌ هم خوشحال بودم، هم گريه میکردم ولی خدا خواست جوری نشدن، خودم دست به کار شدم. آوردم یک پتو یک روفرشی با مقداری چیزهای دیگه شستم، داخل یک سبد بزرگ گذاشتم، خيس سنگین بود. کم کم علائم سقط شروع شد. خوشحال رفتم دکتر گفتم نامه برای بیمارستان بنويسيد که برم برای سقط جنین، اول نامه نوشت داد باز خودش صدام کرد که بیا یک سونوگرافی از شما بگیرم. وقتی سونوگرافی کرد گفت خانم شما سابقه دوقلو دارین گفتم بله مادرم دوقلو آورد. گفت مبارک باشه شما هم دوقلو داری سه‌ماه هستند، سالم و سلامت خانم دکتر گفت که برو خداراشکر کن که نعمت های به این بزرگی خدا بهت داده، ناشکری می‌کنید! ديگه منصرف شدم. الحمدالله بارداری خوبی داشتم تا اینکه ۸ ماهه بودن دردم گرفت، رفتم بیمارستان من از اول هم میگفتم باید سزارين کنم، اصلا به طبیعی فکر نمیکردم. رفتم پرستار با دعوا که چرا دیر آمدی الان که به دنیا بیان دیگه سری بستری کردن به نیم ساعت نکشید هردو خداراشکر طبیعی به دنيا آمدن. پسرم دوکیلو نیم بود ولی دخترم یک کیلو نیم بود ولی داخل دستگاه نذاشتن گفتن که حالش خوب. الان خیلی خوشحالم که خدا کمکم کرد دستم به خون دوتا آدم آلود نشد 🤲الحمدالله الان دوقلو ها نزدیک ۲۰ ساله شدن بچه ها دیگه هم ماشالله خانه دار هستن، دختر بزرگم سه تا بچه داره، پسرم ماشالله دوتا داره، دختر سوم خداراشکر یه دوقلو دختر داره، الان ماشاالله هرروز یکی میاد خونه مون، خیلی خوشحالم که خدا لطف به این بزرگی کرده به من که تو سن ۴۸ سالگي ۷ تا نوه داشته باشم 🤲 انشالله هرکی آروزی مادر شدن داره به حق حضرت رقیه دامنش سبز بشه الهي آمین ‌ برای سلامتی امام زمام و همه بی بچه‌ ها صلوات "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۴۰ سال ۵۵ بدنیا اومدم و شدم اولین دختر خانواده، در حالی که یه برادر ۲ سال بزرگتر از خودم داشتم. اون زمان همه دست کم ۷ تا ۸ تا بچه می‌آوردن، پدر من اعتقاد داشت بچه ۱ پسر و ۱ دختر کافیه یعنی قصد داشتن بعد از من بچه دار نشن که همون موقع مادرم خواهرم رو باردار بود و خواهرم با سال‌ ونیم اختلاف سنی از من بدنیا اومدن و بعدها سال ۶۴ خواهر کوچکترم. کودکی و بخشی از نوجوانی ما با جنگ سپری شد، یادمه همیشه میگفتن شما بچه اید و دلتون پاکه و برای آزادی اُسرا دعا کنید. سال ۷۰ تازه سال دوم دبیرستانم رو آغاز کرده بودم و در حال درس خواندن بودم که مادر و خواهر همسرم برای خواستگاری اومدن. فکر میکردم مثل چند خواستگار قبلی رد میشن یا مثل دخترخاله و دختر دایی های بزرگترم باید چندسالی خواستگار رد کنیم اما همه چیز خوب رقم خورد در واقع هیچ دلیلی برای رد کردن نداشتیم. از اقوام نه چندان دور بودن خانوادها به خوبی همدیگه رو میشناختن و همه جا و همه کس از همسرم و خانوادشون بخوبی یاد میکردن. ایشون آزاده بودن و ۱سالی می شد که به وطن برگشته بودن و به تازگی استخدام و کارمند شده بودن(دهه ۷۰ شغل کارمندی از حقوق پایینی برخوردار بود و کمتر کسی دختر به کارمند می داد،پدر من ایشون رو خوب میشناختن و قضیه درآمد و حقوق براشون مطرح نبود و تصمیم خودشون مبنی بر ازدواج من رو گرفتن) آبان سال ۷۰ عقد و بهمن عروسی کردیم عروسی ما و عروسی برادرشوهر و خانمش باهم برگزار شد. یکی از دلایل، صرفه جویی در هزینه ها بود، چون پدر همسرم سال ۶۱ شهید شده بودن و برادر بزرگترشون هم یکسالی می شد فوت شده بودن و همه هزینه ها با خودشون بود. یک ماه بعد باردار شدم، این بارداری هر دو خانواده خیلی خوشحال کننده بود. آذر ۷۱ در حالی که باران شدیدی می بارید، زایمان کردم و اولین فرزند من فاطمه خانم ۲ روز مانده به تولد حضرت فاطمه زهرا پا به دنیا گذاشتند. تا ۶ سالگی فاطمه در منزل مادرشوهرم بودیم. خونه ی پر رفت و آمدی بود. برادر شوهرهای کوچیکتر داشتم، دانشجو و سرباز بودن و خواهر شوهرهای متاهل و بچه دار که رفت و آمد زیادی داشتن و بقیه ی فامیل که از شهرهای دیگه حداقل هفته ای یکبار می اومدن. توی اون خونه کار های زیادی بود که من و هم عروسم از صبح باید بیدار می‌شدیم و انجام می دادیم البته اون کارها با تمام سختی هاش آموزنده بود و باعث خوشبختی مان شد. مادرشوهرم به تهیه نهار و شام خیلی اهمیت میدادن و در کنارش نکات زیادی از خانه داری و همسرداری و گرم نگه داشتن کانون خانواده به ما یاد می دادن. اون سالها همسرم زمینی خریداری کردن و ذره ذره با قناعت و هزینه های هوشمندانه یک خونه ساختیم‌. چندسال بعد از فاطمه دوباره تصمیم به بچه دار شدن گرفتیم که به آسانی بار قبل رقم نخورد، آزمایشات و ویزیت های زیادی انجام شد و حتی دکتر گفتن دیگه بچه دار نمیشیم. با امید و توسل به خدا و ائمه ناامید نشدم. کلی وزن کم کردم و داروی عطاری مصرف کردم و در نهایت باردار شدم. پاییز ۷۸ با اینکه خونه نیمه کاره بود اساس کشی کردیم و با حداقل امکانات زندگی رو تو خونه جدید آغاز کردیم. دخترم توی محله ی جدید آغاز به تحصیل در دبستان کرد و یک شب خیلی سرد دخترقشنگم زهرا خانم بدنیا اومد. یه دختر خیلی زیبا و دلبر بود. بشدت کولیک داشت و گریه میکرد و وزن نمیگرفت. ما برخلاف شعار "دوتا بچه کافیست" فکر می کردیم و با اطمینان فرزند سوم رو میخواستیم. سال ۸۰ دختر سومم نرگس خانم بدنیا اومدن. فرزند سوم باعث برکات مادی و معنوی زیادی شد و سیل برکات خدا رو بخوبی حس می کردم. خونه ای که دو سه سال به حالت نیمه کاره توش زندگی می کردیم با ورود نرگس خانم کاملِ کامل شد. بعد از اینکه برادرشوهر کوچیکه هم ازدواج کردن و به شهر دیگری رفتن، مادرشوهرم نمیتونستن خونه تنها بمونن و از طرفی بیماری که سالها پیش داشتن دوباره داشت خودش رو نشون می داد. همسرم اعتقاد داشتن بخاطر جایگاه بالایی که مادر دارن نباید واسشون بین بچه ها نوبت و تاریخ و هفته تعیین بشه خیلی اوقات خونه ی ما بودن(چون پیش ما راحتترن بودن و ما هم از بودنشون خوشحال بودیم) و بعضی اوقات خونه ی بقیه فرزندانشون. نرگس یک ساله بود و تو این مدت هیچی عادت ماهانه نشده بودم. به ماما مراجعه کردیم و از حالاتم گفتم، تست بارداری تو مطب گرفت، ماما سرش رو تکون داد و مثبت شده بود. اون لحظه انگار دنیا به چشمم کج شد. ادامه👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۴۱ من متولد ۶۳ هستم و فرزند پنجم و دختر اول بعد از چهارتا پسر... البته یه خواهر با تفاوت چهار سال دارم. از اول دبیرستان خواستگاران زیادی داشتم اما مامانم اول شرایطشون رو بهم میگفت و بعد با پدر و برادرها مشورت میشد و بعدا اجازه میدادن که بیان یا نه ... بالاخره سال ۸۱ بعد از اتمام پیش دانشگاهی، داشتم حاضر میشدم برای کنکور که جناب همسر از راه رسیدن و با کلی رفت وآمد و مخالفت بنده بالاخره پدرم من رو راضی کرد و یک ماه بعد از رفت و آمدها در شب ولادت امام رضا عقد کردیم خیلی ساده و بدون مراسم. بعد از ۱ سال و ۸ ماه که عقد بودیم با یک مراسم ساده رفتیم سر خونه و زندگی... خدارو شکر کم کم همسرم داشت با وام کارگاه کوچکی در طبقه پایین خونه درست می‌کرد تا کارش رو شروع کنه. بعد از مدتی که کارگاه درست شد و مشغول به کار شد و قسط و قرض ها کمتر شد. من بهش پیشنهاد بچه رو دادم. این رو هم بگم من عاشق بچه بودم و از اول به همسرم میگفتم اما ایشون قبول نمی‌کرد، هنوز زوده، مردم چی میگن، اینا چقدر عجله داشتن و اینکه هنوز تازه داریم از قسط ها کمر راست میکنیم و... خلاصه گذشت و یک سال بعد دوباره گفتم، من خیلی تنهام، تو خونه حوصله ام سر میره، لااقل یه بچه بیاریم تا سن مون بالا نرفته بعدا پشیمون میشی اما همسرم به شدت مخالف بود نمیدونم چرا... بعضی مواقع با خودم میگفتم شاید چون همیشه بهم میگفت من تو رو نمیخواستم بخاطر اصرار پدر ومادرم باهات ازدواج کردم الانم نمي خواد ازم بچه دار بشه تا شاید بعدا راحت تر به بهانه ای طلاقم بده. آخه همچین آدمی هم نبود. نمیدونم چرا این فکر وخیالها رو میکردم. به مامانم هم هیچی نمیگفتم اخه اونقدر خجالتی بودم اصلا راجع به این مسائل با مامانم صحبت نمیکردم. .طفلک مامانم همش نذر و نیاز میکرد تا من بچه دار بشم. دو سال ونیم بعد همسرم تصمیم گرفت خونه رو بنایی کنه و ما یک سال ونیم مستاجر بودیم. تو اون شرایطی که کلی وام و بدهی داشتیم و فقط یه موتور و مستاجر هم بودیم دوره ی من عقب افتاد. وقتی بی بی چک زدم دیدم باردارم انقدر ذوق کردم و خوشحال بودم که سختی ها یادم رفت. همسرم وقتی شنید انقدر ناراحت شد و عصبانی که تو این موقعیت وقت بچه هست. حتی وقتی رفتیم خونه مادرشوهرم که خبر بدیم شوهرم به حدی ناراحت بود که مامانش پرسید چی شده با عصبانیت گفت عروست حامله است. مادرشوهرم که عاشق بچه و نوه اولش هم بود خوشحال شد و پسرش رو دعوا کرد که بجای شیرینی و خوشحالی اینجوری خبر میاری! خلاصه مادر شوهرم هر ماه منو دکتر می‌برد تا اینکه هفت ماهه شدم و این رو هم بگم که(من کلا بد ویارم وخیلی بارداری های سختی دارم و همش وزن کم میکنم و در نهایت به وزن خودم میرسم.) در سونوی ۷ ماهگی گفتن بچه هیدروسفالی داره و من که هیچ تجربه ای نداشتم نمیدونستم چه کنم. دکتر بهم گفت برو شورای پزشکی و دستور بیار برات سقط کنیم. گفتم یعنی چی! آخه بچه روح داشت حرکت می‌کرد و من کلی با هاش انس گرفته بودم. بعد این همه سال التماس پیش همسر... دکتر بهم گفت دختر جان این بچه برای تو بچه نمیشه کلا معلول حرکتی وذهنی و شاید اصلا بعد از بدنیا آمدن زنده نمونه. منم که کلی عکس وپوستر بچه تو خونه زده بودم و با امید بهشون نگاه میکردم اومدم خونه و همه اونا رو پاره کردم. فقط گریه میکردم. شب که میخوابیدم تو خواب میدیدم باردار نیستم اما وقتی پا میشدم ومیفهمیدم که یه بچه ناقص تو شکم دارم حالم گرفته می‌شد. جایی نمی‌رفتم هرجا که یه بچه سالم میدیدم با افسوس نگاهش میکردم. همش میگفتم این نتیجه ناشکری های همسرم هست. وقتی همسرم فهمید که بچه پسر هست کلی ناراحت شده بود آخه همسرم پسر دوست بود. بالاخره با مادرشوهرم رفتیم یه دکتر که بهم گفت دخترم ادامه بارداری فایده نداره اخه شاید این بچه تا ۹ماهگی داخل شکمت نمونه و بمیره اون موقع برای خودت هم خطرناکه پس بچه ۷ماه زنده میمونه ولی اگه به ۸ ماهگی برسه بعد بیای زایمان کنی بچه میمیره پس تا هفته دیگه که ۷ ماهت تموم نشده ختم بارداری میدم تا اگه بچه عمرش به دنیا بود که هیچ وگرنه ۲ماهه دیگه تو اذیت نشی من که فقط با گریه حرف های دکتر رو گوش میکردم ومادرشوهرم بنده خدا میگفت عیب نداره اگه زنده موند من خودم هر جور شده این بچه معلول رو جمع میکنم، نمیذارم به اینا سخت بگذره. من که دیگه هیچ اراده ای از خودم نداشتم. قرار شد روز بعد از تاسوعا وعاشورا برای زایمان برم بیمارستان. روز تاسوعا و عاشورا دلم خیلی شکسته بود و کلی گریه کردم. روز بعد با اتوبوس و به تنهایی رفتم مطب و برگه ختم بارداری گرفتم و بعدش مادرشوهرم آمد و رفتیم بیمارستان برای بستری. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۴۶ من متولد آخرای سال ۷۷ هستم. تک دختر خونه، پدرم روحانی هستن و مادرم در یک برهه ای کارمند و در حال حاضر خانه دار هستند. تا وقتی من یکی دو سالم بشه کارمند بودن و به خاطر من که نیاز به رسیدگی داشتم خانه داری رو صلاح زندگی شون دید و من همچنان تک و تنها بدون هیچ خواهر یا برادری. تو تنهایی خودم به دختر عموم که هم سن من بود و یه داداش بزرگتر از خودش داشت، با حسرت به بازی کردند و دعوا کردناشون نگاه میکردم با عروسکم تنهایی خاله بازی می‌کردم. گذشت تا به کلاس اول ابتدایی رفتم و ۸ سالم شد، پدرومادرم از رفتارام فهمیدن چقدر گوشه گیر وتنهام و تو دومین ماه بهار، داداش کوچولوی من دنیا اومد و من خیلی وقتا به پدرمادرم اصرار میکردم که جای داداشمو شبا پیش من بندازن، خودم از اون مراقبت میکنم و دیدن که من اصلا حسادت نمیکنم تازه کمک حال مادرمم هستم. بعضی وقتا دستای کوچک داداشمو می‌گرفتم کنار گوشش درد دل میکردم. یادمه وقتی دنیا اومد، رفتم سبد اسباب بازیامو آوردم به مامانم گفتم توروخدا نی نی رو بذار زمین باهم بازی کنیم. اینقدر ذوق داشتم زودتر بزرگ بشه تا باهم دوتایی بدوبدو کنیم. وقتی داداشم دوماهه بود و من کلاس اولمو تموم کردم به خاطر یک سری مسائل از خونه پدر بزرگم که حالا ما و عموم اونجا زندگی میکردیم اسباب کشی کردیم و رفتیم تو یکی از شهرستانهای اطراف پایتخت کنار خانواده خاله م زمینی که از قدیم خریده بودیم رو ساختیم و ساکن شدیم. من و داداشم هر موقع که پدرمادرم بیرون بودن، می‌رفتیم خونه خالم که ۵تا بچه بزرگ داشت اونا باهاشون بازی میکردن و دخترای بزرگ خالم به درسای منو آخرین برادرشون که همسن من بودن میرسیدن ۴ سال اونجا زندگی کردیم با وجود تمام سختی ها و نداری ها کنار هم خوش بودیم و بعداً همینطور چند دفعه ای محل سکونت مون تغییر می‌دادیم و من هر موقع میخواستم به مدرسه جدید و همکلاسیای جدیدم عادت کنم باید از اون محل می‌رفتیم. گذشت تا پانزده شانزده ساله شدم. هر از چند گاهی زمزمه خواستگار شنیده میشد اما پدر مادرم همه رو رد میکردن، معتقد بودن من هنوز بچه ام و وقت ازدواجم نیست و درکی از ازدواج نداشتم راستم میگفتن، مهم ترین دغدغه من این بود که کی تعطیلی عید یا تابستون میشه تا من کتابهای غیر درسی تو کتابخونه اتاقمو با خیال راحت بخونم یا تمام پول توجیبیامو جمع کنم، عروسک بخرم برا عروسکام با اضافه پارچه ها، لباس محلی درست کنم. تا اینکه هجده ساله شدم و نیاز به ازدواج رو در خودم حس میکردم ولی از سر شرم و حیا جرأت گفتنشو به پدرمادرم نداشتم. خودم رو اینقدر مشغول فعالیت های مختلف مثل مسجد رفتن و هیئت رفتن و کارهای هنری، درسای مدرسه و کنکور و دانشگاهی که دوست نداشتم برم، میکردم که وقت فکر کردن به همچین موضوعی رو باید به وقت قبل خواب موکول میکردم. نوزده سالم بود علی رغم مخالفت های پدرومادر و اقوامم رفتم حوزه و دانشگاه نرفتم و یک سال خونه نشین شدم تا مادرم راضی بشه من حوزه برم. بماند که انقدر برخی اقوام ناجوانمردانه صحبتهایی می‌کردند که قلب آدم غصه دار میشد. از سال اول حوزه ام باب خواستگار و ازدواج تو خونه ما باز شد و هر از چند وقتی یکبار کسی با منزل ما یا تلفن مادرم وگاهی با پدرم من باب این قضیه تماس میگرفتن و اغلب اونها به خاطر نوع شخصیت من،منو رد میکردن یا میگفتن استخاره کردیم بد اومد و... گاهی هم من از اونها خوشم نمیومد رد میکردم. تا اینکه کرونا اومد و درس ها مجازی شد سال سوم رو تموم و وارد سال چهارم شده بودم و دیگه واقعا از تمام حرفا و حدیثای دیگران مبنی بر اینکه چرا خواستگارامو فراری میدم، خسته شده بودم. ماه محرم اون سال اینقدر با امام حسین درد ودل کردم که بعد از اتمام ایام عزاداری همسرم از طریق یکی از دوستانشون معرفی میشن به یک گروه واسطه گری و با فرم چند دخترخانم همسان گزینی میشن که شرایط اونها با معیار های همسرم مطابقت نداشت و بنده رو معرفی میکنن دفعه اول که فرم مشخصات منو خواندن منوهم رد کردن ولی بعد یه ماه پیگیر فرم من میشن درخواست آشنایی میدن که شماره خانوادم رو بگیرن برای دیدار اولیه صحبتهای اولیه. روزی که مادر همسرم تماس میگیرن تا قرار ملاقات بگذارند ما تو ماشین درحال رفتن به عروسی پسر عموم بودیم، که خارج از تهران بود. هواهم خیلی سرد، روز جمعه قرار شد بعداز ظهر بیان مادر و پدر و برادرم رفته بودن مراسم چهلم یکی از اقوام مادرم و من تنها تو خونه تمام کارهای پذیرایی و تمیزکاری رو انجام دادم یک ربع قبل از رسیدن مهمانها پدرومادرم اومدن و سریع لباس ختمشون عوض کردن. در کل جلسه خواستگاری ما بیست دقیقه فقط صحبت کردیم اونم با کلی خجالت و همون جلسه اول مادر همسرم جواب بله رو ازم گرفتن ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
مامانای عزیز شما چه یک بچه داشته باشید چه ۶ تا، باید جون داشته باشید وگرنه از پس مدیریت خونه زندگی بر نمی‌یاید. منم آدم ضعیفی نبودم و حتی در مقایسه با همکلاسی‌هام قوی محسوب می‌شدم. اما بارداری، یک واقعه مهم برای بدنه و یک انسان داره از وجود مادر تغذیه می‌کنه و بلافاصله بعدش شیردهی نیاز به قوی بودن مادر داره. من تو بارداری اول به شدت ضعف می‌کردم درد پا داشتم و متوجه شدم سطح ویتامین دی ۳ بسیار پایینی دارم. که برای جبرانش چند ماه آمپول می‌زدم. بعد تولد پسرم اونقدر درد مفاصل داشتم که برای بلند کردن نوزادم باید آتل می‌بستم! و دچار افسردگی بعد از زایمان شدم. دو سال و نیم بعد دخترم به دنیا اومد سر دخترم وضعم بهتر بود ولی همچنان موقع شیردهی ضعف شدید می‌کردم و افسردگی بعد از زایمانم اونقدر شدید شد که مجبور به مصرف دارو شدم. علت بسیاری از بی‌حوصلگی‌ها، زودرنجی، کم‌صبری و غرغر کردن‌ها ضعف بدنه. برای درد مفاصل سویق کامل و برای ضعف عمومی سویق گندم رو به پیشنهاد یکی از آشنایان مصرف کردم و عالی بود. (سویق رو از عطاری میشه تهیه کرد.) با سویق گندم من تونستم تو شیردهی هم روزه بگیرم. بعد یه دوره مصرف روغن زیتون فهمیدم علت اینکه بدنم زود خالی میکنه روغن بده. روغن زیتون و کره محلی و روغن زرد گاوی رو جایگزین روغن مایع کردم. پنیر رو از صبحانه حذف و تخم مرغ و ارده رو جایگزین کردم. خوردن پنیر رو همراه گردو به عصرانه موکول کردم. نمک یددار رو کنار گذاشتیم و سنگ نمک آسیاب شده رو جایگزین کردیم. من و همسر به شدت شیرینی دوست داریم خصوصا خامه‌ای. به همین دلیل اصلا نمی‌ذارم شیرینی بیاد تو خونه‌مون مگر در مناسبت‌ها و جشن‌ها. نوشابه شاید سالی یکی دو بار یا تو مهمونی‌ها. با همین تدابیر الحمدلله سر بارداری سومم خیلی راحت بودم نه ضعف داشتم نه درد مفاصل با اینکه هم کارهای خونه چند برابر شده بود هم سنم بالاتر رفته بود و با خوردن خرما بلافاصله بعد از زایمان و ادامه دادن تا سه ماه اصلا دچار افسردگی نشدم. و کاچی که مامانم با روغن زرد بعد از زایمان برام درست میکرد رو تا سه ماه ادامه دادم. الان هم که شیر میدم اصلا شیرم کم نمیشه و ضعف ندارم. کلا هر چی مامانا میگن بخورید حتما بخورید و نگید اه بو میده یا نمیتونم! بچه اول من به شدت دل درد داشت چون از آبمیوه مصنوعی تا شیر و هر غذای سردی رو میخوردم ولی سر دو تای بعدی که رعایت کردم دل درد و شب بیداری‌شون به حداقل رسید. شاید اینطور به نظر بیاد که سبک غذایی سالم خیلی گرون می‌شه. ولی من به شدت مخالفم. مگه شیرینی، نوشابه و تنقلات ارزونه؟ با پول یک کیلو شیرینی خامه‌ای میشه شیره انگور یا عسل خرید. به جای نوشابه میشه شربت سکنجبین گرفت. پول یک کیلو چیپس با یک کیلو مغز بادام برابری میکنه ولی چون تنقلات رو کم کم میخریم پولش به چشم نمی‌یاد. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۵۳ من متولد سال ۷۵ هستم و همسر جان متولد ۷۰، ما سال ۹۳ به صورت کاملا سنتی ازدواج کردیم. شرایط شغلی همسرم یه جوری بود که یک ماه ماموریت بودن، ۱۵ روز خونه. بخاطر همین از همون اول پدرشوهر عزیزم گفتن بالای سر خودمون بشینید که اینجور هم خیال خودشون راحت بود، هم همسرم که دیگه در نبودشون من کنار خانوادشون بودم. بعد از ۷ماه از زندگیمون که همسرم همش خونه نبودن از اونجایی که منم عاشق بچه😍 با همسر جان صحبت کردم که اجازه بدن انشاالله بچه دار بشیم اما ایشون اولش یه کم مخالفت کردن، گفتن که تو هنوز پیش دانشگاهی تو داری می خونی، منم نیستم. باشه انشاالله چند سال دیگه اما من بهش گفتم میتونم هم درسمو بخونم، هم بچه داری کنم. بعدشم شغل شما یه جوری که کلا نیستید خلاصه آقایی رو قانع کردم🥰 به خواست خدای مهربونم، خیلی زود باردار شدم. همسرم همچنان می‌رفت ماموریت میومد، تو ۱۸هفتگی بودم که همسرم رفتن ماموریت، منم روز بعدش آزمایش غربالگری انجام دادم که چند روز بعدش که از مدرسه تعطیل شدم، رفتم جواب آزمایش گرفتم که اونجا گفتن بچه شما ۹۰درصد مشکوک به سندروم دان هست. اونجا دنیا روسرم خراب شد، سن کمیم داشتم، میترسیدم به کسی بگم. همسرمم یه جایی ماموریت میرفتن که نمیپشد باهاشون تماس گرفت، باید خودشون چند روز یک بار تماس میگرفتن. همونجا نشستم گریه کردن که دکتر بهم گفت تو خودت بچه ای، بچه میخوای چیکار! به خانوادت خبر بده که اگه دوس دارید آمینیوسنتز انجام بدی. منم نمیدونستم آمینیوسنتز چیه گفتم میشه برام انجام بدید ایشون گفتن باید همسرتون باشه که انجام بدیم براتون، به رضایت ایشون نیاز داریم. منم گفتم تو رو خدا همسرم نیست، میشه خودتون انجام بدید اما قبول نکردن. من چون خانواده خودم یه شهر دیگه بودن با پدرشوهرم تماس گرفتم اون بنده خدا انقد ترسیده بودن که نمیدونم چطور خودشونو رسوندن من شب آمینیو سنتز انجام دادم. دکتر به پدرشوهرم گفتن که نیاز به استراحت دارن و خدا خیرشون بده که مثل دختر خودشون ازم مراقبت کردن اون با مادرشوهرم❤️ جواب آزمایش یک ماه دکتر گفتن طول می‌کشه که دقیقا وقتی همسرم چند روزی بود که از ماموریت برگشته بودن آماده شد بماند تو این یه ماه چه استرسی کشیدم مخصوصا همسرم که نبود و پدرشوهرم گفتن که بهشون چیزی نگم که ناراحت نشن. چون نه اجازه میدادن بیاد نه میتونست بیاد. دیگه منم نگفتم. وقتی رفتم دکتر بهم گفت خداروشکر بچه تون سالمه و یه دختر خانم هستن. خدارو خیلی خیلی شکر کردم. گذشت وقتی من امتحان کنکور داشتم ۶ ماهه باردار بودم. خدا خیر بده اون مراقب سر جلسه کنکور که وقتی فهمید خیلی حواسش بهم بود. من کنکورم قبول شدم اما دقیقا میخورد به موقع زایمانم و من باید میرفتم پیش مامانم که قم بودن زایمان میکردم تا چند وقت اونجا میموندم کلا دانشگاه رو کنسل کردم با ناراحتی همسرم... دخترم از همون اول زود زود مریض میشد مخصوصا وقتی باباش میرفت. تا دوسالگی ۹بار بستری شد، هر سریم ۷روز ۹روز دکتر با آزمایشای که انجام دادن فهمیدن گلبول سفید دخترم خیلی پایینه بخاطر همین هم هست که تند تند مریض میشه. خلاصه با تموم سختی های کع میکشیدم وجود خدای مهربونمو کنارم حس میکردم بخار حضرت آقام ک شده به خودم قول دادم که انشاالله برای امام زمانمم بازم بچه بیارم. دختر که ۱ ساله شد، تصمیم گرفتم به بارداری اما خواست خدای مهربونم یه چیز دیگه بود من تا هفت ماه باردار نشدم. بعد از هفت ماه فهمیدم که باردارم. به خاطر تجربه ی بارداری قبلیم، تصمیم گرفتم که دیگه آزمایشات غربالگری انجام ندم فقط سونوگرافی انجام بدم. ۱۳هفته که بودم رفتم سونو گرافی این سری همسرمم بودن، اونجا دکتر گفت که بچه تون ۳هفته است که قلبش از کار افتاده و به این مدل سقط ها، بارداری خاموش میگن اونجا دنیا رو سرم خراب شد اما راضی بودم به رضای خودش... چون همسرم میخواست بره ماموریت، بنده خدا مادر شوهرمم داشتن خونه میساختن به همسرم گفتم منو ببر قم پیش مادرم، اونجا که رفتم دکتر سریع بستریم کردن و کارهای درمانی انجام شد. خیلی ناراحت بودم. همونجا دعا کردم گفتم خدایا خواست خودتون اینجوری بود، پس انشاالله کمکم کنید که این بچه رو فراموش کنم یه جوری که اصلا یادش نیوفتم. خلاصه همسرجان طبق معمول منو خونه پدرم گذاشتن رفتن ماموریت بازم من موندمو یه دنیا غصه اما قشنگیش اینجا بود ک این سری کنار بی بی جانم حضرت معصومه بودم احساس بدی نداشتم. بماند که چه حرفای شنیدم که تو خودت بچه ای بچه می خوای چیکار؟ دیگه حق نداری از اینجورحرفا اما این حرفا تو گوش من نمی‌رفت چون تصمیم خودمو گرفته بودم. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075