#تجربه_من ۱۰۹۵
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#توکل_و_توسل
#قسمت_اول
درست یک هفته از شب یلدای سال ۶۶ گذشته بود، تو یه منطقه محروم که به زور ماشین توش پیدا میشد اونم تو زمستونای اون زمان که وقت سرما حریف نداشت، درد زایمان امان از مادرم میبره و پای پیاده با چکمه ایی که تا زانو میرسه و به زور از گل و شل کنده میشه توکل به خدا میکنه و با پدرم راهی بیمارستان میشه.
خداراشکر بعد از طی مسافتی نسبتا کوتاه، ماشین پیدا میشه خلاصه با هر زحمتی به بیمارستان میرسن و بلاخره من پام به این دنیا باز شد.😄☺️
وقتی من و مادرم از بیمارستان مرخص شدیم و رفتیم خونه همسایه های از خواهر نزدیکتر مادرم برای احوال پرسی و عرض تبریک یکی یکی آمدن.
یکی شون که فهمیده بچه دختره با اعتراض گفته:بازم دختر؟! آخه مادرم فقط دوتا پسر داشت و من چهارمین دختر بودم. پدرم نگذاشته ادامه بده و گفته صلوات بفرستید، حوری بهشتی وارد خونه ما شده😌.
اون زمان(دهه۵۰/۶۰) دختر و مادر و عروس با همدیگه بچه میاوردن یعنی بچه ایی که متولد میشد با خواهر و برادر و خواهرزاده و برادرزاده، عمه و عمو و دایی و خاله همسن بودن و وقتی زنی بالای ۳۰سال میشد برای خودش مادربزرگ جاافتاده ایی بوده.
اون وقتا همه خانواده ها پرجمعیت بود. وقتی یکی دو سالم شد، خواهر ۱۵سالم ازدواج کرد و به لطف خدا من تو سه چهار سالگی خاله شدم😊.
وقتی با خواهرا و برادرام تو خونه بازی میکردیم راحت میتونستیم دوتا تیم سه نفره بشیم و تو حیات ۱۰۰متری خونه مون وسطی و والیبال و فوتبال بازی کنیم.
گرچه اوضاع اقتصادی جالبی نداشتیم و خونه مون کلنگی بود ولی انقدر تو عالم بچگی با همدیگه خوش بودیم که دلیلی برای ناراحتی و نگرانی نمیدیدیم و به جرات میتونم بگم هیییییچ موقع یادم نمیاد که از نداری گرسنه خوابیده باشیم.
چون پرجمعیت بودیم خوش بودیم و قانع. خیلی چیزها از بودن در کنار هم یاد گرفتیم. مدیریت رفتار با بقیه، مدیریت اقتصادی، مواقعی که روز مادر یا پدر میشد با همدیگه برنامه میچیدیم و برای پدرومادرمون جشن میگرفتیم.
یه جوری هدیه های هرچند ناقابلمون که تو خیال خودمون بهترین کادوی دنیا بود رو قایم میکردیم تابه وقتش تقدیم کنیم. آاااااااااخ چه روزایی بود. نه خبری از گوشی و فضای مجازی بود و نه دل مشغولی های گرونی و سختیها زندگی.
بلاخره کودکی منم با تمام خاطرات خوب و بدش تمام شد و بزرگ شدم و درس خوندم. خداراشکر پدرم با هر سختی که بود خیلی به تحصیل مون اهمیت میداد و همه مون تحصیلات عالیه داریم به قول پدرم خونه ما خودش یک حوزه علمیه باشه که توش باید به خدا نزدیک بشیم.
ما در تمام طول سال، شب های جمعه اش روضه خونگی مون به پا بود. تو عاشورا و فاطمیه شام یا نهار میدادیم و در واقع برکت خونه کوچیک و پرجمعیت و باصفامون به همت پدرومادرم از برکت خدمت به اهل بیت علیهم السلام بود.
والدین مون با این کارها، حب اهل بیت و قرب به خدا رو جرعه جرعه تو وجودمون تزریق کردند.
در ظاهر پدرم بیسواد و مادرم فقط ۵ کلاس نهضت سواد آموزی داشت اما انقدر خوب به تربیت روح و جسم مون رسیدند که هرکس ما رو میدید بهشون به خاطر حسن اخلاق و رفتارمون تبریک میگفت.
مادرم تو مناسبتها زنهای همسایه رو جمع میکرد و مداحی میکرد. خداراشکر این خصلت خوب مادرم به من هم منتقل شد.
بلاخره منم به سن ازدواج رسیدم گرچه خواستگار زیاد داشتم ولی متاسفانه با سنگ اندازی های اطرافیان، معطلی برای ازدواج من زیاد پیش میآمد مثل همیشه که تو و سختیها دست به دامان اهل بیت میشدم این بار هم از محضر مبارکشون خواهش کردم خودشون همسری صالح و سالم برام انتخاب کنن.
تا اینکه در ۲۵ سالگی آقای همسر با خانواده محترمشون خواستگاریم آمدند. برای من ایمان و تقید شخص مهم بود. اینکه تو دلش چقدر برای خدا و اهل بیت جا داره، اینکه چقدر نماز و روزه و حلال و حرام براش مهمه.
بعد از اینکه همسرم از غربال پدرم پیروز بیرون آمد عقد کردیم و بعد از یه فاصله دوسه ماهه خرداد ۹۲ رفتیم زیر یه سقف تو یه اتاق ۶متری تو خونه پدرشوهرم با آشپزخونه وحمام و...مشترک و این طور بود که من از شهر به روستای محل سکونت همسرم رفتم.😁😉
خیلی راضی بودم و خداراشکر میکردم مثل اغلب زوج ها ما هم همدیگه رو خیلی دوست داریم☺️ و از حضرت زهرا به خاطر انتخابی که برام کردند خیلی تشکر میکردم.
خداراشکر خیلی زود باردار شدم و اولین سالگرد ازدواجمون با کوچولوی سه ماهمون جشن گرفتیم. از برکات آمدن کوچولومون تونستیم حموم جداگانه درست کنیم و تلویزیون خریدیم.
کم کم متوجه اختلاف سلیقه ی زیاد بین خودم و خانواده همسرم شدم. مخصوصا تو روش تربیتی شون به خصوص که تو یه خونه مشترک زندگی میکردیم.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۰۹۵
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#توکل_و_توسل
#قسمت_دوم
کوچکترین عضو خانوادشون بالای ۲۰سال سن داشت و از اونجایی که خانه های روستایی بزرگن و باغشون متصل بهشون، خونه تا خونه فاصله زیاد بود و هیییچ بچه ایی نزدیکی ما نبود، به همین دلیل تصمیم گرفتیم برای پسرکوچولومون یه همبازی بیاریم.
وقتی ۶ماه بچه ام تموم شد و به غذا خوردن افتاد، تصمیم به بارداری مجدد کردم تا با هم بزرگ شن، خداراشکر خیلی زود لطف خدا دوباره شامل حالمون شد و پسر دومم رو باردار شدم.
خدارا شکر بارداری راحتی دارم. اما پسرم هنوز راه نیافتاده بود و ماشاالله تپل و باید بغلش میکردم یا میذاشتم تو حیات خاکی تا گل بازی کنه، خونه پدرشوهرم ۵۰۰متر بود و ۲ هکتار نخلستون، من ۷ماهه باردار و پسرم چهار دست و پا میرفت و فضا بزرگ، مدام میخواست بازی کنه، نمیتونستم تو اتاق ۶متری حبسش کنم مدام باید مواظبش می بودم و دنبالش راه میرفتم که آسیبی به خودش نزنه.
یه بار آمده بودم تو اتاقم که نفسی تازه کنم و بچه رو گذاشتم پیش عمه اش، به ربع ساعت نکشیده بود که عمه اش بدو آمد گفت کجایی که بچه سم آفت کش خورد😱. چی بگم از حالم، بچه بالا میاورد تصور کنید منطقه محروم، بیمارستان دور، نبود وسیله، مادر۷ماهه باردار و... فقط خدا میدونه منو پدرش چطوری رسوندیمش بیمارستان,، چه حرفها و طعنه ها که نشنیدم از خود پرستارها و همراه های بقیه بیمارها گرفته تا خانواده.
نتیجه آزمایشهای بچه آمد. خداراشکر که به معده بچه نرسیده بود اما گفتن برای اطمینان شب رو بستری بمونید. خداراشکر به خیر گذشت.
بلاخره وقت زایمانم رسید و خداراشکر پسردومم سال ۹۴ دنیا آمد. چون بچه هام دوتا شده بودن و هردوشون کوچیک کارام بیشتر شده بود. زحمت پخت وپز بر عهده خواهرشوهرم بود. شوهرم اصلا اهل کمک کردن نبود یعنی حتی اگر هم میخواست، حرفای بقیه نمی ذاشت😒یا سرکار بود یا اگرخونه بود پیش پدرومادرش مینشست.
بعدزایمانم به خاطر اینکه استراحتی نداشتم و نبود آرامش فکری خیلی سخت گذشت. خانواده همسرم هم به خاطر وسواس شون عاقبت گفتن تو و بچه هات تو اتاق خودتون غذا بخورید دیگه موقع غذا پیش ما نیارشون. شوهرم خواسته یا ناخواسته تحت تاثیر خانواده اش بود، نگاهمون میکرد، اما انگار ما را نمیدید.
مطمئنم عاشقمون بود، ما هم همینطور اما نمیدونستیم چرا اینطور رفتار میکنه.وقتی یه نصف روز میرفتم خونه پدرم یا شوهرم میرفت سرکار، مدام با هم تماس میگرفتیم و تحمل دوری برامون سخت بود اما وقتی پیش هم بودیم انگار که چیزی بینمون بود و ما رو از هم دور میکرد.
توایتا عضو کانال های آموزشی زیادی شدم و آنقدر مطالعه کردم که برای خودم مشاور شده بودم. واقعا هم متوجه ایرادهای زیادی تو رفتارهای خودم شدم که بلد نبودم ولی تاثیر چندانی رو رابطه مون نداشت.
سر موضوعات خیلی واهی دعوا میکردیم. دلخوشیی که داشتم دوتاپسرام بودن وقتی بازیها و شیطنتهاشونو میدیدم، غمم کمتر میشد و تحمل سختی ها را برام ممکن میکرد، حاضر بودم به خاطرشون با همه سختیها بجنگم صد البته خوشیها و خاطرات خوب تو زندگیمون هم خداراشکر زیاد بود. اغلب افراد خانواده همسرم خوب بودن باهام....
خیلی از حرفها و گله هایی که تو دلم بود، براش تو نامه مینوشتم چون نمی شد که با هم بشینیم و حرف بزنیم.
بچه هام خدا را شکریک ونیم و دونیم ساله شده بودند، به شوهرم گفتم هر موقع برامون خونه ساختی، اون وقت بچه سومو رو میاریم، اونم عشق بچه...
سهم زمین مون رو با اجازه پدرشوهرم گرفتیم و با وام و قرض و...توکل کردیم به خدا و ساختن رو شروع کردیم در همسایگی خانواده همسرم...
فقط می خواستم مستقل باشم. سه سال طول کشید تا تونستیم خونه را بسازیم. من عجله داشتم فقط درحد بالا آمدن دیوارها و سقف، دیگه حتی سیمان هم نکشیدیم، بلاخره بعد از ۵سال، خونه مونو جدا کردیم.
چه روزهای خوبی بود انگار تازه عروس بودم، خیلی خوشحال بودم. لباسهایی که برای عروسیم آماده کرده بودمو تازه داشتم میپوشیدم. (چون برادرای شوهرم بودن، همیشه باحجاب بودم). اما حالا همیشه سعی میکردم خونه ی خودمون آراسته و آرایش کرده باشم.
شوهرم کمی عوض شده بود، در واقع توجهش به ما بیشتر شده بود، خداخواست و بعد از چندماه برای بچه سوم باردار شدم. کنار هم انگار تو آسمون بودیم ولی متاسفانه هنوز هم بحث و قهر بین مون پیش میومد. خوشیمون برای بچه سوم زیادطول نکشید بچه ام بی دلیل سقط شد.
دچار کم خونی شدید شدم، پلاکتم خیلی پایین آمد بود. مجبور شدم برای مداوا برم مرکز استان مون دکتر. شوهرم همراهم بود بچه هارا میذاشتیم پیش مادرم. کلی قرص و آمپول استفاده کردم اماهیییییییچ تاثیری نداشت. تا اینکه به خاطر عدم تاثیردارو دکتر گفت باید آزمایش مغز استخوان بدی. چون مشکوک به سرطان خون هستی.
ادامه👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۰۹۵
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#توکل_و_توسل
#قسمت_سوم
تا نتیجه آزمایش بیاد ۱۰ روز تا دوهفته طول کشید، فقط خدا میدونه چطور گذشت. حتی یه بار نصف شب که بیدار شدم دیدم شوهرم داره نمازشب میخونه و با تضرع برام دعا میکرد.
اخلاقش باهام خوب شده بود، خیلی سعی میکرد باهام خوب حرف بزنه. نمیگم هر دفعه بحث و دعوا همش اون مقصر بود، منم بودم اما بدون اینکه خودمون بخوایم یه دفعه به خودمون میآمدیم، متوجه میشدیم کدورت پیش آمده.
شوهرم تنها رفت برای گرفتن نتیجه آزمایش، وقتی برگشت شیرینی گرفته بود، خداراشکرحدس دکتر خطا بود و من سالم بودم ولی همچنان پلاکت خونم پایین بود.
تصمیم گرفتیم هر روز تو یه وقت مشخص حدیث کسا بخونیم. چله گرفتیم. بلکه دوباره لطف خداجون شامل حالمون بشه. زمانی نگذشت که متوجه شدیم خدا یه هدیه تو دلم امانت گذاشته، یادمه تست خونگی که زدم جرات نداشتم نگاش کنم. به شوهرم گفتم خودت برو ببین😁آمد بهم گفت دوتا خطه. خییییلی خوشخال شدیم، رفتم زیر نظر طب سنتی دارویی داد که کمی اوضاع پلاکتم بهتر شد.
سونو که دادم گفتن دختره. تمام طول راه رو موتور با شوهرم میخندیدیم ولی تصمیم گرفتیم به هیییییچ کس نگیم تا ۵ ماه...
بلاخره روز زایمانم رسید، سحرگاه نیمه شعبان. بهترین عیدی بود که در تمام طول عمرم تا اون روز گرفته بودم.
رفتار همسرم نسبت به بچه ها عوض شده بود، باهاشون بازی میکرد.😳😅حتی بعضی شبا با گریه دخترم بیدار میشد و اونو میخوابوند.
هم من، هم دخترم خیلی ضعیف بودیم. شیر زیاد نداشتم که بچه رو سیر کنم، شیرخشک هم نمیخورد. خیلی گریه میکرد اما از پا قدم دختر گلم خیروبرکت سرازیر شده بود به خونه مون...
خدا توفیق داد و اربعین سال ۱۴۰۰ رفتیم محضر امام حسین و اونجا از امام حسین شفای خودم و دخترم رو خواستم.
وقتی برگشتیم خونه مون، دخترم آروم تر شده بود.شبها می خوابید، روزا غذا میخورد، هرچند کم ولی خیلی خوشحال بودم و ممنون امام حسین.
گذشت و دخترم دو سه ساله شده بود. برای بچه چهارم اقدام کرده بودیم اما هنوز از بارداریم مطمئن نبودم. خیلی شنیده بودم تو احادیث اهل بیت علیهم السلام که نظر رحمت خداوند به خانواده از بچه چهارم به بعد ویژه تره. ما هم به برکت آمدن فرشته چهارم به زندگی مون، مشکلات مون کمتر شد و ارتباطم با همسرم اصلاح شد.
طی این چند سال اونقدر از دوری هم خسته شده بودیم با اینکه تو یه خونه بودیم اما انگار مسافتها از هم دور بودیم. تازه چشمامونو باز کردیم، این همون عشق ۱۲ سالمه، این همونیه که به خاطر به دست آوردنش سالها در خونه خدا رو زده بودم. این همون نیمه گم شدمه...
خدا رو شکر از برکت فرزند چهارم بعد از ۹سال خونه مونو کاشی کردیم و گچ زدیم. علیرضا جونم ۱۷ آبان ۱۴۰۲ دنیا آمد و شد عشق منو باباش.
الان در آستانه ۴۰ سالگی، هر موقع که از سختیها و فشارزندگی خسته میشم مثل مادر عزیزم، زن های همسایه را جمع میکنم و روضه خانگی برپا میکنم به عشق حضرات معصومین، به خصوص حضرت عشق امام حسین علیه السلام
با همه وجودم برای تمام کسانی که به هر نحوی دچار هر مشکلی هستن، دعا میکنم هرچه زودتر مشکل شون حل بشه الهی آمین.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#آیت_الله_کشمیری
✅ توسل به امام جواد علیه السلام
بسیار دیده و شنیده شد که افراد برای امور مادی، مانند خرید خانه و ماشین و رزق و ازدواج، از وی راهنمایی می خواستند. آن بزرگوار می فرمود:
«سوره یس بخوانید و ثواب آن را به امام جواد علیه السلام تقدیم کنید، حاجت شما را خواهند داد . گاه امر می کرد، صلوات برای حضرتش هدیه کنند و آن را در توسل به این امام کریم مجرب می دانست.»
📚 روح و ریحان، ص ۱۰۱ و ۱۰۲
#سبک_زندگی_اسلامی
#رزاقیت_خداوند
#توکل_و_توسل
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#پیام_مخاطبین
✅ توسل به امام جواد علیه السلام...
#مخالفت_همسر
#توکل_و_توسل
#فرزندآوری
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۰۹۹
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#توکل_و_توسل
ماه مبارک رمضان بود. تو پاییز سرد سال ۷۹، من فرزند دوم یه خانواده ۹ نفره (البته یه ماهه شدیم ۹ نفر😍👧) به دنیا اومدم.
روزا میگذشت و زمونه، بد باهامون تا کرد زد و مادر عزیزتر از جانم گرفتار بیماری شد تقریبا ۷ماهگی من، مریضی هر روز بیشتر عود میکرد و مادرم، منه دو ساله و برادر ۷ سالم رو تنها گذاشت و رفت.
پدرم بعد از چهلم مادرم، ازدواج کردن (الان که نگاه میکنم بهترین کار رو کردن ... خواهشا در موردش قضاوت اشتباه نکنید🙏) و زندگی جدید ما شروع شد با یه دختر جوون غریب که شاید براش زود بود مادر دوتا بچه بشه.
زندگی ما، رو فاز غم پیش میرفت. چیزای خوبی نیست که براتون تعریف کنم ...
۱۵ سالم بود. مثل همیشه بعد از ظهر ها شال و کلاه میکردم و راه میفتادم سمت خونه مادربزرگم که شب تنها نمونه. تو راه یه پیرزنی بود که همیشه بهش سلام میدادم گاهی هم کمکش میکردم که بره خونه اش...
یه روز گفت با بابات کار دارم شمارش رو رو کاغذ برام بنویس منم نوشتم و خداحافظی کردم...
یه ماه بعد همسر بابامم گفت خواستگار داری، فردا شب میان نگی نه ها بابات تحقیق کرده و فلان و بهمان...
خلاصه شوخی شوخی من شدم عروس یه خانواده که پسرشون خیلی زبانزد مردم بود از بس کاری و زرنگ و هم فن حریفه...
اونوقت من کی بودم یکی که حتی اعتماد به نفس نداشتم حتی درست حرف بزنم 🤦♀ و باااااز شروع شد طعنه کنایه های اطرافیان...
یه سال خونه مادرشوهرم زندگی کردم دیگه کم کم به فکر بچه بودیم. ۹ماه اقدام بودیم ولی نمیشد شوهرم خیلی ناراحت بود.
یه روز گفت میخوام برم مشهد وسیله کار بخرم. گفتم منم میام همه مخالف بودن من برم ولی رفتم، تو راه یه نامه نوشتیم به امام رضا و قسمش دادیم به جوادش که حاجت ما رو بده ،خلاصه صبح رسیدیم یه زیارت و خرید و ظهر راه افتادیم سمت خونه .
دو هفته بعد بابام زنگ زد بیاید بریم مشهد باز 😍 منو شوهرمم از خدا خواسته قبول کردیم. وقتی برگشتیم دختر اولم رو باردار شدم.
اردیبهشت ۹۷ دختر گلم دنیا اومد، چهار ماهش بود که خونه مون رو ساختیم و مستقل شدیم.
فروردین ۹۸ متوجه شدم مجدد خدا خواسته باردار هستم و باز دختر گلم آذر ۹۸ به دنیا اومد البته سزارین اورژانسی شدم بخاطر مسمومیت بارداری😔
روزها توام با تلخی و شیرینی میگذشت، دست تنها دوتا بچه ام رو بزرگ کردم. کم کم بچه ها بزرگ شدن و دختر اولم پيش دبستانی میرفت خیلی شرایط مون بهتر شده بود.
یه روز تو گروه دوستام یکی گفت ما قرار گذاشتیم خواهرها و عروس ها برای خوشحالی دل رهبر یه کربلا بریم و بعد اقدام کنیم برای بچه ...
من دلم شکست گفتم منم اگه کربلا برم بچه میارم، به دوماه نکشید کربلای من که جزو محاااااالات بود جور شد🥺
کربلا رفتم و برگشتم به فکر اقدام بودیم که خواهرشوهرم خوشحال زنگ زد که برام سیسمونی بدوز باردار شدم😍 بهش تبریک گفتم، کلی حس خوب بهم داد خبرش...
خلاصه چکاپ رفته بودم. یه خورده بخاطر تیروئید دست دست کردیم که خدا صبرش تموم شد باز خدا خواسته باردار شدم😂
و درست هفته بعد ما خبر بچه دار شدن مون رو به خواهرشوهرم دادیم😅😂
بعد ها متوجه شدم خواهرمم باردار بوده
و سن بارداری هامون به فاصله یه هفته بود.😅
بلاخره موعد زایمان رسید و باااز دختر گلم مرداد ۱۴۰۳ به دنیا اومد😍.دخترم با پسر خاله و دختر عمه ش تو یه ماه دنیا اومدن.
یه ماه پیش متوجه شدم که هفتمین فرزند خانواده مون هم قراره دنیا بیاد و دو هفته پیش یه دخمل کوچولو به خانواده ما اضافه شد و من بازم خواهر شدم.
فقط میتونم بگم الحمدلله رب العالمین بخاطر این نعمت واقعا عظیم. ان شاالله که سرباز امام زمان بشن و مایه ی افتخار ما 🤲🥰
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۰۴
#فرزندآوری
#مادری
#توکل_و_توسل
#رزاقیت_خداوند
#دوتا_کافی_نیست
بنده صاحب تجربه ۴۴۲ هستم. تصمیم گرفتم تجربه ی دوباره مادر شدنم رو بفرستم. دعا کنین بازم مادر فرزند سالم و صالح بشم، هربار تجربه می فرستم.😁
پسر اولم چهار سال بعد عروسی مون مرداد ۹۹ دنیا اومد. یه پسر بسیار باهوش و بانمک بود. دوست داشتیم اختلاف سنی بین بچه ها کم باشه. همسرم از یکسالگیش میگفت دومی رو بیاریم😳 منم مخالفت میکردم. تا یکسال و نیمگی اش کولیک داشت و خیلی اذیت شدیم.
دوسال و هشت ماهش که شد از پوشک گرفتمش و تصمیم گرفتیم دوباره فرزنددار بشیم. اما خبری نشد که نشد. کمردرد وحشتناکی داشتم. خیلیا میگفتن بارداری. اما این خیلی خوشبینانه بود. چون با مراجعه به دکتر طب سنتی متوجه شدم عفونت لگنی شدید دارم.
حدود ۴ ماه درگیر درمان بودم خیلی کم شد ولی کامل خوب نشده بودم. دوباره اقدام کردیم ولی بازم بعد ۴ ماه خبری نشد😞 حدود ۷ ماه اقدام بی نتیجه خیلی ناامیدم کرده بود.
یادمه حدودای ماه رجب پارسال توسط دکتر سونو شدم و با لحن بدی گفت وضع تخمدانت افتضاحه و محاله باردار بشی. خیلی دلم شکست. ماه شعبان رسید و در ولادت امام حسین کلی گریه کردم. با خودم گفتم این ماه اقدام رو رها کنیم و خودمو تقویت کنم و بذاریم بره ماه رمضان که برای انعقاد نطفه خیلی توصیه شده...
همینطور هم شد و اون ماه جدی نگرفتیم. برای امام زمان عج در نیمه شعبان یک نامه نوشتم و ازشون با دل شکسته یک فرزند سالم که نذر خودشون باشه خواستم.
پسر اولم سه سال و نیمه شده بود و من پشیمان که کاش از همون یکسالگیش اقدام میکردیم. کم کم علائمی از بارداری در خودم حس کردم اما چون دکتر اون طوری گفته بود، اهمیت ندادم. حتی یادمه به تنهایی ۱۷ پیمانه برنج رو با قابلمه بسیار بزرگ برای مهمانی آبکش کرده بودم🙊
مشکوک شده بودم اما تا مطمئن نشده بودم نمیخواستم به همسرم بگم. از خدا خواستم اگر باردار هستم نشونه ای برام بفرسته. تا اینکه همون شب خواب دیدم بیبی چک زدم و مثبت هست. فرداش روز تولد شوهرم بود. اسفند پارسال. با ناامیدی بیبی چک زدم. زیر دو دقیقه مثبت شد.🥺 باور نمیکردم. دست و پاهام یخ و سست شده بود. هرچنددقیقه یه بار نگاهش میکردم تا مطمئن شم خیالاتی نشدم. ولی به مرور پررنگ تر میشد و ترس و شوق من هم بیشتر میشد.
همسرم که بیدارشد نشونش دادم و گفتم کادوی تولدت. خیلی عادی برخورد کرد و گفت مبارک باشه😅 همین و منی که توقع داشتم بیشتر ذوق کنه وقتی بعد چند دقیقه برگشتم پیشش توی اتاق، دیدم جانماز پهن کرده و داره اشکشو پاک میکنه🥲
تا یه هفته بعدش هم باور نمیکردم چون دردم زیاد بود اما بلاخره بعد ۸ روز رفتم و آزمایش دادم. جواب با بتای بالا مثبت بود😭❤️
تو حاملگی دوم برخلاف بارداری اولم خیلی خونسرد تر برخورد کردم و سر هرچیزی حرص نخوردم. غربالگری ندادم، مطمئن بودم بچه ای که در ماه شعبان نذر امام زمانش میکنی و همون ماه میفهمی بارداری حتما سالمه🥺😍 خیلی برام جالب بود که نامه ای هم که نوشته بودم زمانی بود که باردار بودم و نمیدونستم...
خلاصه پسر دومم رو در آبان ماه ۱۴۰۳ در آغوش گرفتم.. ماشاءالله خیلی خیلی شیرینه، کولیکش خیلی کمتره ولی رفلاکسی هست که ان شاءالله اونم برطرف میشه. انگار بار اولیه که مادر میشم🥲 لذتش خیلی بیشتر از مادرشدن برای بار اوله. تحمل سختی هاش خیلی برام راحت تره. چون هم تجربه دارم و هم صبرم خیلی بیشتر شده که از پاقدم نذری امام زمانه😍
نیمه های شب بیدار میشم و نگاهش میکنم و میگم واقعا این فرشته برای منه؟؟؟ از دیدنش سیرنمیشم.
فقط ۸ ماه منتظر بودم و انقدر اذیت شدم. به کسانی فکر میکنم که سال هاست چشم انتظارن... ان شاء الله خدا به همشون اولاد سالم و صالح عنایت کنه🤲
همسرم میگه ۶ ماه دیگه دوباره اقدام کنیم😂 دیگه این بار ترسیدم چیزی بگم🙈 فقط میگم هرچی خدا بخواد.
وقتی برای پسر دومم اقدام کردیم همسرم ماه ها بود که بیکار بود و ماه پنجم بارداریم کار خیلی خوبی بهش پیشنهاد شد. بعد زایمانم هم یک کار با حقوق بالاتری پیدا کرد😊 اینها رو از پاقدم حسنم❤️ میدونم که برای شادی امام زمان عج اسم پدرشون رو روی پسرمون گذاشتیم تا بهش نظر کنن🤲
من هردو پسرم رو فدایی آقا میدونم، از همه شما عزیزان هم میخوام برای عاقبت بخیری همه مون دعا کنین و از خدا میخوام چندتا دختر سالم و صالح و خوش روزی هم بهمون عنایت کنه☺️🙈
التماس دعا از همگی یاعلی❤️❤️❤️
تجربه ی ۴۴۲ رو اینجا بخوانید.
https://eitaa.com/dotakafinist/4980
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۰۷
#فرزندآوری
#توکل_و_توسل
من از یه شهر و شوهرم از شهر دیگه هستن، به همین دلیل از خانواده خودم دور هستم. مادر شوهرم هم یک سال بعد از ازدواج مون فوت شدن و بعدش هم پدر شوهرم...
یه جورایی من و شوهرم تنهاییم. برای پسرم که باردار بودم دکتر گفت شما تا آخر اسفند فرصت برای زایمان داری. مادرم تصمیم گرفته بود هشتم اسفند بیاد پیش من بمونه تا هر وقت که دردم شروع بشه
ناگفته نماند من فقط یه خواهر کوچکتر از خودم دارم و اون موقع خواهرم مجرد بود و دانش آموز. همش میگفتم خدایا یعنی مادر من بیاد دو سه هفته بمونه که من کی دردم میگیره بابام و خواهرم چی؟ خدایا خودت کاری کن که خیلی معطل نشیم زود پسرم دنیا بیاد.
مادرم هشت اسفند اومد و عصر نهم اسفند با هم رفتیم پیش دکتر. از اونجایی که من یکی دوبار فشارم بالا بود تو بارداری همون روز هم فشارم بالا بود دکتر گفت ختم بارداری. برو برای زایمان...
من و مادرم با تعجب نگاه هم میکردیم. همون موقع به شوهرم زنگ زدیم اومد کارای بستری رو انجام داد و من رفتم برای اتاق زایمان، درد طبیعی رو کشیدم ولی آخر سزارین شدم.😞 و فردا شبش مرخص شدم از بیمارستان.
پسرم خوش اخلاق بود و مشکلی برای نوزادیش و بعدش نداشتم اصلا...
گذشت تا پسرم دو سال و نیمه شد سر یه ماجرایی تو همون شهری که زندگی میکنیم با یه خانواده آشنا شدم و شدیم همدم هم.
من کسی رو نداشتم و اونا هم تازه یکی از افراد خونه شون رو از دست داده بودن و با بچه من که بازی میکردن آرامش میگرفتن میگفتن این بچه رو خدا برای ما فرستاده. رابطه ما خیلی قوی شده بود تقریبا شش ماه بعدش خدا خواسته باردار شدم.
اون خانواده شده بودن خانوادم🥲 همه کار برام کردن. پسرم رو نگه میداشتن من دکتر برم. حتی برای یه سونوگرافی باید شیش صبح میرفتم تو نوبت. نگران پسرم بودم مادر اون خانواده گفت پسرت رو بیار پیش ما. یعنی صبح زود بچه خواب بردم خونه شون. خیلی مراقب من بودن تا زایمان و بعدش.
مادر خودمم موقع زایمان اومد پیشم. همیشه میگم خدا خیلی هوای منو داشت هم برای زایمان اولم که باورم نمیشد چطور همون چیزی که میخواستم شد، هم برای بارداری و زایمان دومم که اون خانواده رو برام فرستاد.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۰۸
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#توکل_و_توسل
#سبک_زندگی_اسلامی
#مشیت_الهی
#قسمت_اول
من یه مامان ۳۶ ساله هستم با سه تا دسته گل💐 من فرزند چهارم یه خانواده هشت نفره ام، یه خانواده پرجمعیت و شاد با پدرو مادری با ایمان و بسیار مهربون🥰😘
یادمه اون موقع ها همه فامیل دلشون برای پدرم میسوخت که بنده خدا چجوری میخواد برای این دخترا جهاز بخره، پدرم هم همیشه میگفت خدا بزرگه و این وسط داخل پرانتز بگم که به کمک خدای مهربون موقع ازدواج مون اصلا سختی نکشیدیم، همه لوازم ضروری و باقیمت مناسب خریدیم در حد چیزی که عرف بود اما مثل بقیه مراسم نداشتیم که به همه نشون بدیم تمام رسم های غلط مثل جهازبرون و سیسمونی و پاتختی و حذف کردیم.☺️
القصه، پدرم کارگر یه شرکتی بود که از یه سالی به بعد رییس شرکت عوض شده بود و هر موقع دلشون میخواست حقوق می دادن البته ما خونه داشتیم و یه زمین کشاورزی که پدرم با عموها و پدربزرگم اونجا هم کار میکردن.
روزهای بی پولی و سخت رو با مدیریت درست مادرم، ما بچه کوچیکا خیلی متوجه نمیشدیم.
یادمه پدرم همیشه وقتی میخواست نماز بخونه با صدای بلند تو خونه اذان میگفت و روز های سه شنبه بعد از نماز مینشست و دعا توسل می خوند، ما هم یهو جذب میشدیم میرفتیم پیش بابا می نشستیم و دعا میخوندیم.
یادمه اولین باری که با پدرم رفتیم نماز جمعه، موقع برگشتن یه کتاب داستان برام خرید و اون کتاب شد انگیزه من برای رفتن به نماز جمعه.🤩
همیشه بعد نماز جمعه ما رو میبرد مغازه شیرینی فروشی و نفری یه دونه برامون شیرینی تر میخرید.😋
تو همه ولادت ها اگر پول داشت یه چیزی میخرید که ما بدونیم امروز روز جشنه و اگر هم پول نداشت شده نفری یه دونه شکلات برامون میخرید🍬🍭
الان که خودم مادر شدم تازه میفهمم چه شیوه تربیتی خوبی داشتن پدر عزیزم😅😍
وقتی رفتم دبیرستان یهو به خودم اومدم دیدم بعله همه دوستای جدید ته تهش سه نفره هستن😳حالا منم خجالت میکشیدم بگم ما هشت نفریم🙈
خلاصه به یکی میگفتم چهار نفریم به مشاور مدرسه میگفتم سه نفریم خیلی دوران سختی بود خدا منو ببخشه😔
تا اینکه با یه نفر آشنا شدم دیدم اونا نه نفرن😁 اونجا بود که تصمیم گرفتم مثل اون دوستم منم با افتخار به همه بگم که ما هشت نفریم البته از سال بعدش و به همکلاسی های جدید😊
چند سال گذشت و من به سن ۲۸سالگی رسیدم همه خواهرام حتی خواهر کوچکتر از خودم هم ازدواج کرده بود و من و برادر کوچکم با مادرم زندگی میکردیم. پدر عزیزم رو هم سال ۹۰ تو یه سانحه تصادف از دست دادیم😔الهی با مولا علی همنشین باشن و از ما بچه هاشون راضی باشن🤲
اون زمان من شاغل بودم و خیلی حرف پول میزدم، برادر بزرگترم هم تا یه خواستگار میومد میگفت آجی حواست باشه همه چی پول نیستا😅 اما خدا شاهده من قلباً فقط به ایمان طرف کار داشتم.
خلاصه دی ماه سال ۹۵ دوتا خواستگار برای من اومد یکی پولدار و یکی با ایمان😊 پسر باایمان که الان همسرم هستند شب خواستگاری حرفایی زدن که من فهمیدم چقدر مهربون و باایمان هستند. ایشون تازه یک ماه بود که رفته بودند سر کار و با اولین حقوقشون کت و شلوار خریده بودن و اومده بودن خواستگاری، ما هم که از قبل شناخت داشتیم با توکل به خدا قبول کردیم و سه ماه بعد تو محضر عقد کردیم بدون تشریفات.😍
هر دومون وام ازدواج گرفتیم و دنبال خونه گشتیم به لطف خدا یه خونه خوب و خوشگل پیدا کردیم و قرار شد برای عروسی هم قسطی بریم کربلا با مادرشوهر و مادرخودم بعد از برگشتن هم یه ولیمه دادیم و زندگی مشترک ما شروع شد.😊
خونه ما از خیابون اصلی دور بود ما هم که ماشین نداشتیم یکم رفت و امد برامون سخت بود.
ما خیلی مهمونی دادن رو دوست داشتیم بخاطر همین تصمیم گرفته بودیم هر ماه مهمونی بدیم و همه خانواده رو با هم دعوت کنیم. خونه مون رو هم برای بازی هر سنی از بچه ها آماده میکردیم، خیلی بهشون خوش میگذشت.
شش ماه بعد از عروسی مون من باردار شدم و چند ماه بعدش به برکت وجود دخترم یه ماشین خریدیم. همسرم هم یه آزمونی شرکت کرد و بعد از به دنیا اومدن دخترمون استخدام شرکت دولتی شدن😊
بعد از تولد یکسالگی دخترم صاحب خونه اجاره خونه مون رو برد بالا و ما هم تصمیم گرفتیم بیایم محله خودمون و یه زمینی بخریم و خودمون خونه رو بسازیم. حدود دو ماه خونه مادرم موندیم تا خونه مون آماده شد.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۰۸
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#توکل_و_توسل
#سبک_زندگی_اسلامی
#مشیت_الهی
#قسمت_دوم
بعد از اینکه رفتیم خونه جدید، تصمیم گرفتیم برای بچه بعدی هم اقدام کنیم. رفتم دکتر و بهم گفتن که تنبلی تخمدان داری و اوضاع خرابه منم خیلی غصه خوردم از خدا خواستم بدون دردسر بچه بهمون بده. رفته بودیم مشهد دخترم انقدر به امام رضا گفت دو تا داداش میخوام خودم هم امام رضا و به مادرشون قسم دادم.
وقتی برگشتم رفتم دکتر و سونو که انجام داد گفت دوقلو بارداری🙈🤲 به لطف خدای عزیز الان پسرا دو سال و نیمه هستن و دخترم شش ساله.
قل دوم موقع تولد اکسیژن به مغزش نرسید و الان مشکل حرکتی داره، وقتی بردم دکتر، بهم گفتن که کاردرمانی از نون شب براش واجب تره، هفته ای سه جلسه میشه ٧۵٠ هزار تومان که با حقوق کارمندی نداشتیم پرداخت کنیم.😢
تا اینکه بعد از چند جلسه متوجه شدیم بهزیستی به خانواده های دوقلو کمک میکنه تا شش سالگی و پولی که بهزیستی میده، خرج همون کار درمانی میشه.
الان وضع مون از دورانی که بچه نداشتیم بهتره به لطف خدا، روزی بچه ها میرسه و در کنار بچه ها قسمت شده هر سال مشهد بریم و مسافرت هم میریم. خدا کمک کنه بتونیم بچه های خوب برای یاری امام زمان تربیت بکنیم🤲
دعام اینه خدای مهربون فرزند سالم و صالح و مصلح زود و بی دردسر بدون ویار بد و زایمان راحت قسمتم بکنه😅🤲
فرزند زیاد فقط نعمته، به شرط اینکه با ایمان بزرگ شون کنیم. مشکلات مالی هم میگذره فقط یکم قناعت میخواد و اینکه به حرف مردم کار نداشته باشیم و برای خدا زندگی کنیم☺️ اگه ایمان باشه، همه چیز درست میشه.😇
مادر عزیزم چند ماهی هست درگیر بیماری شدن😔 هر کدوم از بچه ها یه کاری میکنن یکی میبره بیمارستان، یکی روحیه میده، یکی خریدا رو انجام میده، خلاصه به لطف خدای مهربون همه مون در کنار هم و با همکاری هم تلاش میکنیم مادرم این روزا رو راحت تر بگذرونن.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۲۲
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#توکل_و_توسل
۳۹ سال دارم. تو یه خانواده معمولی، پدرومادرم زیاد مذهبی نبودن ولی نماز میخوندن و به ائمه اعتقاد داشتن و احترام میذاشتن. ۴تا خواهر بودیم و من از همه بزرگتر☺️دانشگاه قبول شدم و به دانشگاه رفتم.
تقریبا ۲۶ ساله بودم که با همسرم که ایشون کرمانی بودن توی دانشگاه شهرمون آشنا شدم. ما یکی از استانهای غربی ایران هستیم، ایشون دانشگاه شهر ما قبول شده بودن😅
شهر ماحدود هزار کیلومتر با کرمان فاصله داره کلی فرهنگ و آداب و رسوممون با هم فرق داشت ولی از اونجا که خدا میخواست، ما با هم ازدواج کردیم😊
اومدم کرمان با وجود همه مشکلاتی که بود هم مالی و هم فرهنگی ولی با توکل به خدا تحمل کردم و همراه همسرم بودم. خیلی اختلافات بین ما بود ولی چون همسرم رو دوست داشتم تحمل میکردم و از خدا یاری میخواستم.
تقریبا ۴سال اول زندگی به دلیل مشکلاتی که داشتیم به خواسته خودمون بچه دار نشدیم که بزرگترین اشتباهمون بود، تا اینکه همسرم تصمیم گرفتن به سربازی برن که سربازیشون توی سپاه بود و بعد از مدتی خدمت پیشنهاد بهشون دادن که استخدام بشن و ایشون هم قبول کردن.
همسرم الحمدالله مذهبی و موجه هستن بعد از مدتی، به پیشنهاد یه بزرگواری که چرا بچه دار نمی شید و کلی نصحیت که باید بچه دار بشید ما هم تصمیم به آوردن بچه گرفتیم.
الحمدالله برا بچه دار شدن مشکلی نداشتیم و خداروشکر هردو سالم بودیم. باردار شدم و تقریبا کل بارداری رو توی کرمان بودم. همسرم تو این مدت دانشگاه امام حسین بودن، یادمه همش تنها بودم حتی ویزیت دکتر و سونوگرافی هم تنها میرفتم
سال ۹۲ اولین فرزندم سیده ضحی دنیا اومد که خیلی دوست داشتنی بود😍 الحمدالله روزی مون هم خیلی خوب میرسید ولی باز هم بین من و همسرم بحث پیش میومد و بیشتر اختلافاتمون به خاطر دخالت بیجای خانواده همسرم بود
با خانواده همسر تو یک خانه زندگی میکردیم و اونها اصلا غریب بودن من رو درک نمیکردن، به خاطر دوری راه خانواده ام هم خیلی کم میومدن بهم سر بزنن، بیشتر خودم میرفتم شهرمون.
سال ۹۵ دوباره باردار شدم و پسرم امیرحسین دنیا اومد😍الحمدالله مشکلی نداشتم جز غریبی و دوری از خانواده😔 در کل بهم سخت میگذشت ولی به خدا توکل میکردم و از خودش کمک میخواستم. همه کارای بچه ها به عهده خودم بود چون همسرم بیشتر اوقات شیفت یا ماموریت بود
چون بچه ها تنهایی هام رو پر میکردن، باز هم تصمیم گرفتم تا بچه دار بشم و سال ۹۸ سیدمحمدم دنیا اومد😍 تا قبل اینکه بچه دار بشیم مشکلات مالی داشتیم حتی خودم هم سرکار میرفتم ولی بازم خیلی اوقات بی پول بودیم ولی با وجود این ۳تا بچه از جاهایی که فکرش رو نمیکردیم روزی حلال میرسید.
همسرم کلی قسط میداد ولی تونستیم زمین بخریم، آپارتمان ثبت نام کنیم، ماشین خریدیم و همه اش به برکت وجود بچه ها بود. حتی همسرم به پدرومادرش هم کلی کمک میکرد ولی الحمدالله هیچوقت رزقمون کم نمیشد.
پسرم ۴ ماهه بود که متوجه شدم امیرحسین سه ساله ام دچار بیماری صعب العلاج شده😭 حرفهای دکتر راجب پسرم خیلی برام سنگین بود. باورم نمیشد من و همسرم هردو شوکه بودیم ولی چاره ای جز پذیرفتن این واقعیت تلخ نداشتیم
تصمیم به درمان گرفتیم و به پیشنهاد دکتر برای درمان بچه رو به تهران بیاریم. اون موقع دخترم کلاس اول بود مجبور شدم بذارم پیش پدرش و به همراه نوزادم و پسرم برای درمان به تهران بیام. حدود ۶ ماه تو رفت وآمد بودم. یادمه اوج کرونا بود و رفت و آمد سخت شده بود
همسرم برای ۱سال انتقالی گرفت برا تهران، اومدیم تهران و مستقر شدیم و با وجود همه مشکلات الحمدالله توان و قدرت داشتیم و به درمانش ادامه دادیم. بعد از ۱سال به خاطر کار همسرم مجبور شدیم برگردیم کرمان، الحمدالله حال پسرم خیلی بهتر شده بود با توسل و دعا، خدا بهمون رحم کرد بعد از ۲ سال و نیم پسرم درمان شد🤲
اواخر درمان پسرم بود که متوجه شدم باردار هستم☺️به فال نیک گرفتم و با وجود همه حرف های سنگین و ناراحت کننده اطرافیان به خودم میگفتم حتما با اومدن این بچه پسرم شفای کامل میگیره و دقیقا همینطور هم شد
وقتی دخترم به دنیا اومد پسرم الحمدالله همه آزمایشات و عکس هاش سالم بود😭تصمیم گرفتم بعداز این همه سختی اسم دخترم رو بذارم سیده یُسرا 😍الحمدالله با تولد دخترم خدا آسانی و آرامش رو بهمون هدیه داد
دخترم ۲سال و نیمه بود به خاطر لطف بزرگی که خدا بهم کرده بود و پسرم رو شفا داد، تصمیم گرفتم بازم باردار بشم و سهم کوچیکی تو افزایش بچه های شیعه داشته باشم
الان حدود ۵ ماهه سیده بُشرا به دنیا اومده😍و خونه مارو پراز شیرینی کرده، امیدوارم بشارتی باشه برای ظهور امام زمان عج 🤲
با توکل به خدا بچه دار بشید و از نداشتن و تنهایی نترسید تو این راه خدا خیلی کمک میکنه🌹
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
تجربه_من ۱۱۲۴
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#ناباروری
#فرزندآوری
#حرف_مردم
#دوتا_کافی_نیست
#توکل_و_توسل
#رزاقیت_خداوند
بچه چهارم خانواده ۶ نفره هستم. البته مادرم دوتا بچه دیگه هم به دنیا آوردن اما بدو تولد از دنیا رفتن، اگر زنده بودن ۸ بچه بودیم.
متولد ۶۱ هستم. دقیقا روز آزاد سازی خرمشهر بدنیا آمدم. اون روز بهترین روز جمهوری اسلامی ایران و برای همه خوشایند بود. پدرم تا بیمارستان شیرینی و شکلات پخش میکنه.
رسم خانواده ما زود ازدواج کردن بود. در سن ۱۴ سالگی که پا گذاشتم، پای خواستگارها به خونه مون باز شد. از لحاظ سنی ۱۴ سال بودم اما استخوان بندی خوبی داشتم. اصلا هم تن به ازدواج نمی دادم. همه ش سر این موضوع با مادرم وپدرم دعوا میکردم.
خلاصه نتوستم دوام بیارم. تسلیم شدم اما به دلخواه خودم ازدواج کردم، همسایه مون یه پسر داشت من اصلاً ندیده بودمش، اما ایشون تو دل شون آرزو میکرده با یه خانم سیده وصلت کنه و مدنظرش من بودم.
بعد از یک ماه عقد ازدواج کردیم و سختیهای زندگی شروع شد. من و همسرم عاشق هم بودیم تا الان اما اختلافاتی با خانواده همسرم داشتیم که خیلی عذاب آور بود ولی هیچ وقت به خانواده ام حتی مادرم چیزی نمیگفتم.
خیلی دوست داشتیم زود بچه دار بشیم، و درست تربیت شون کنیم و تحویل جامعه بدهیم اما تا چهارسال باردار نشدم. بعد از کلی دکتر رفتن و مراجعه به طب سنتی، نتیجه نگرفتیم.
مادرشوهرم همه ش میگفت بچه بیار، اما خجالت میکشیدم جوابش رو بدم تا جایی رسید که خواستن ما به خاطر بچه طلاق بگیرم اما همسرم جلوی خانواده اش ایستاد و گفت من بچه نمیخوام، خلاص. دیگه مادرشوهر دست کشید.
سالگرد ازدواج چهارم مون بود که باردار شدم، زندگی مون از این روبه اون رو تغییر کرد. همسرم دانشجو بودن، خدمت سربازی شون عقب افتاده بود، برای خدمت به شهر یزد و تهران رفتن، موقع زایمانم دستور دادن به شهر خودمون برگردن و دختر اولم بدنیا اومد.
قدم دخترم پربرکت بود و تونستیم خونه بخریم. بعد از سه سال تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم، اما نشد. کلی دکتر رفتم نتیجه نداد، عکس رنگی رفتم و آمپول هایی که دکتر داده بود باید میزدم تا تنبلی تخمدان ها برطرف بشه،
عید ۸۵ رفتیم جمکران متوسل به امام زمان عجل الله شدیم تا اینکه منتظر دوره ام بودم تا تزریق آمپول ها رو شروع کنم، نشدم. رفتم آزمایش دادم گفتن ۲ماهه بارداری،۳۰ آذر ۸۵ دختر دومم بدنیا آمد.
بعد از ۳ سال انتظار نداشتیم همینطوری باردار بشم اما خدا خواسته دختر سومم سال ۸۹ بدنیا اومد و کلی باخودش خیر برکت آورد. خیلی پا قدم خوبی داشت.
با اشتباه پزشک متخصص که سر سزارین، اشتباهی یکی از گاز استریل ها را یادشون رفته بود تو رحمم جا مونده بود تا چهل روز بعد از سزارین، دوباره راهی بیمارستان و کوتاژ شدم.
بعد از کوتاژ دکترم بالا سرم اومدن و عذرخواهی کردن تا کار به شکایت نکشه، ما هم اهل اینجور کارها نیستیم، گذشت کردیم.
خلاصه با وجود حرف و حدیث دیگران، من برخلاف خواهرهام که هر کدوم فقط ۲تا بچه دارن اما ما منتظر بچه چهارم شدیم.
خدای مهریانم سال ۹۴ یه پسر بهمون هدیه دادن. همیشه از خدا شکرگزارم به خاطر بچههای سالم و صالح. الانم یه داماد و نوه دارم که خانواده مون ۸ نفره شده.
هر کی ما را میبینه میگه آفرین، خوش بحالت بچه های صالح داری، خدا عاقبت همه فرزندانمان را بخیر کنه، صاحب اصلی امام زمان عجل الله تعالی فرجه راضی باشن و نگه دارشون باشد ان شالله
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist