eitaa logo
دوتا کافی نیست
50.1هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
1.7هزار ویدیو
35 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۱۹۲ گرچه خیلی فشار مراسمها رو داشتیم. بارداری، سیسمونی، شیردهی و نوزاد داری🤷‍♀ و شب بیداری ها، تهیه جهیزیه و مقدمات عقد و عروسی بچه ها و پذیرایی از مهمانان دو اقوام جداگانه و خرج های سنگین، همه رو خدا جور کرد و به شادی گذشت با وجود نوزاد کوچک تازه وارد. 👼🤱 هنوز نوزاد ما دوساله نشده بود که به فکر سیسمونی نوه م شدیم. حالا پسرم که ۶ ساله هست و بسیار زیبا و باهوش و زیرک و همبازیه خواهر زاده ها و برادر زاده اش... 👨‍👧‍👧👩‍👧‍👦 البته بماند که آزمایش غربالگری احتمال ۵۰ درصد ابتلا به سندرم داون داد. گفتن بچه مشکل داره و باید سقط بشه ولی ما به خدا و ائمه اطهار علیهم السلام متوسل شدیم و توصیه های طب سنتی رو به کار بستیم در مورد تغذیه... رادیو ضبط قدیمی داشتم که نوار کاست قرآن می‌ذاشتم برای جنین و رادیو گوش میدادم📻 ، کتاب میخوندم براش.📖 حتی وقتی خواب بودم براش قرآن و اذان پخش میکردم که گوش بده.😊 وقتی هم که بیکار بودم، نمد دوزی و مطالعه میکردم.📚 جالبه بعدها که نوزاد بود و تو ماشین گریه و بی‌قراری می‌کرد رادیو قرآن می‌زدیم ساکت میشد و گوش میداد !!!👼 ضمن بارداری، از خواستگاران دخترم هم پذیرایی میکردم و سینمایی "خجالت نکش ۱" رو هم تماشا کردم همون سال😁 موقع زایمانم هم دامادم و خانواده شون تو بیمارستان اومدن عیادت و هدیه آوردن 🎁.🤓 ۵۰ روزه هم که شد عروس مون رو به عقد پسرم درآوردیم👰‍♀🤴 نوزاد هم مداوم گریه و قولنج و ...🤦‍♀👩‍🍼 جالب اینکه بعد از تولد پسرم، پریودی من دوباره برگشت پس از زایمان و هنوز یائسه نشدم! ۷ ماهه که شد دخترم ازدواج کرد.👸 و ۱۸ ماهه بود پسرم ازدواج کرد.🤵‍♂ انگار اولین فرزند مون هست و چالش های عجیبی تجربه می‌کنیم. برای سه تای اولی این مسائل رو کمتر داشتیم چون خودشون سرگرم خودشون بودن اما الان این بچه تنهاست هست و بیشتر خودمون براش مثل خواهر و برادر و همبازی هستیم. البته با نوه ها مون هم بازی میکنه و خیلی مشتاق میشه ببیندشون و چون نزدیک ما نیستن تقریبا هفته ای یکبار دیدار داریم. پابه‌پای فرزند مون باید بریم پارک، شن باز ، آب بازی، کتاب بخونیم، اسب بشیم سوار بشه، قایم باشک بازی کنیم، مبارزه کنیم و شمشیر بازی کنیم، بالش پرت کنیم به همدیگه، نقاشی و لگو، شهربازی بریم، سینما و انیمیشن ببینیم. به قصه هاش که فیلم تعریف می‌کنه دقت کنیم و لبخند بزنیم، گاهی باید قهقهه بزنیم به حرفاش و شور و اشتیاق نشون بدیم. ضمنا فن بیان و دایره لغاتش از ما هم بیشتره. مثلا میگه اجازه بده من یه بررسی کنم! در صورتی که ما میگم بذار من یه نگاه بندازم...😂 به خواهرا و برادرش میگم این یکی از شما زیباتر و باهوش تره😎 از لحاظ رزقی هم برکت بیشتری وارد جریان زندگی شد همانطور که عرض کردم دوتا سیسمونی و دوتا عقد دوتا ازدواج ما در طول دوسال اجرا کردیم. ضمن اینکه سه چهار سال بعدش منزل مون رو بازسازی کردیم و برای پسرمون خونه خریدیم. البته اینکه نوه ها مون هم بدنیا اومدن هم نه تنها در رزق هر سه خانواده بی تاثیر نبودن بلکه بسیار شگفت انگیز شد برامون. به بانوان عزیز میگم "یدالله فوق ایدیهم " فقط به خدا توکل کنین. " و من یتوکل علی الله فهو حسبه" این ماجراها بسیار جالب بود برای همه خانواده ها، هم ما، هم عروس و دامادم... "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
ولی چاره ای نبود، این جا به جایی باید انجام میشد، شاید اتفاقات بدی که پیش امده بود با این سفر فراموش میشدن و آرامش دوباره به زندگی ما برمی گشت ما اصلا به بعدش فکر نمیکردیم، که اونجا قرار چی بشه و با اون مقدار پول کمی که واسمون مونده بود، چجوری باید یه زندگی رو دوباره میساختیم و ما همه این دلتنگی ها رو فقط به امید خدا تحمل کردیم. مهاجرت کردیم به شهر زیبای مشهد، یه شهر بزرگ و پراز هیاهو، همه چی خیلی زود اتفاق افتاد. در عین ناباوری واسه خودمون و اطرافیانمون، ما رفتیم و ساکن مشهد شدیم. اولش خیلی سخت بود، غربت تو یه شهر بزرگ با دستهای خالی اما وجود با برکت امام رضا(ع) تنهایی و غربت رو واسه ما آسون کرد، انگاری یه خونه پدری بود که هر وقت دلمون میگرفت، میرفتیم حرم امام رضا شاید هر شهر دیگه ای رو انتخاب میکردیم بیشتر از یک سال دوام نمی آوردیم ولی ما نمک گیر شده بودیم، طعم خونه پدری واسه ما خیلی شیرین بود من دقیقا حس اون آهویی رو داشتم که پناه آورد به امام رضا، حرم که میرفتم رام میشدم و تمام اون سختیها از تنم در می آمد ما معتقدیم با پای خودمون نرفتیم، ما دعوت شدیم، یه نفر ضامن ما شده بود و خودش همه چیو واسه ما فراهم کرد، خونه، کار و...‌ همه چی رو به راه شد یه حس خوبی بود که تو یه شهر غریب یکی هواتو داره و مواظبته، دلمون گرم بود به بودنش، هنوز نمیدونستیم که بازم واسمون سوپرایز داره. سوپرایزی که نه تنها خودمون بلکه همه رو بد جور غافل گیر میکنه. این اتفاق باعث شد که زندگی ما تغییر اساسی کنه. که ما اسم این اتفاق رو گذاشتیم، انقلاب زندگی مون که امام مهربونم واسمون رهبریش میکرد همسرم که یک فوتبالیست بود، تصمیم گرفت طلبه بشه، ممکنه باورش سخت باشه، کسی که سالهای سال فوتبالیست بود، چی شد که یک دفعه تصمیم به این تغییر بزرگ گرفت؟! هنوز هم باورش برای خود من هم سخته و خود من هم نمیدونم چه اتفاقی افتاد که این تصمیم رو گرفت، فقط میدونم این تصمیم رو تو حرم امام رضا گرفت و همونجا خواسته که تو این راه کمکش کنن. گفتم که مسیر برای ما آماده شد بود، ما فقط باید قدم برمیداشتیم تصمیم خودش رو گرفته بود و من نمیتونستم تغییری تو تصمیمش ایجاد کنم. با توجه به سختیها و مشکلاتی که پشت سر گذاشته بودیم، به خاطر حفظ آرامش زندگیم، در کمال نارضایتی تحمل کردم تغییر خیلی بزرگی بود، پذیرفتنش خیلی سخت بود. رفتم حرم یکم گله کردم، آقا جان میدونم که همه زندگیم رو زیر نظر داری میدونم حواست هست، آخه قربونت برم، همه چیو پذیرفتم این یکی رو چکار کنم. آقا جونم خودت بهم قدرتی بده که بپذیرم قصه جالب تر شد اونجایی که همسرم ملبس شد به لباس روحانیت، یادم نمیره بار اولی که تو اون لباس دیدمش، واقعا نمیدونستم چی بگم و چکار کنم فقط نگاه میکردم این دیگه خیلی واسم سنگین بود لباس روحانیت! یه فوتبالیست آخه؟ خدایا چرااا؟ ولی باشه هر چی تو بخوای هرچی تو بگی و سکوت کردم من یاد گرفته بودم راضی باشم به رضای خدا، این رو هم مدیون امام رضا و دعای امین الله هستم اونجایی که میگه اللَّهُمَّ فَاجْعَلْ نَفْسِي مُطْمَئِنَّةً بِقَدَرِكَ رَاضِيَةً بِقَضَائِكَ قشنگیه زندگی من از اینجا شروع شد که چادری که از روی اجبار و احترام به لباس همسرم میپوشیدم، دیگه از روی اجبار نبود و از ته دل پذیرفتم و الان واسم شده یک پناه امن و قشنگتر شد اونجایی که من با یه خانم مهربون آشنا شدم، ایشون دعوتم کرد به یک مجتمع که بعد متوجه شدم اونجا درسهای حوزوی تدریس میشه، شخصیت اون خانم اینقدر به دلم نشست که شدم یکی از مشتریهای پرو پا قرص شون و به لطف خدا و امام رضا من هم طلبه شدم. کلا سبک زندگی من عوض شد، دیگه نظر دیگران واسم اهمیت نداشت، لحظه لحظه وجود خدا رو حس میکردم، دیگه لذتهای دنیا واسم هیچ معنایی نداشت بعد از این تغییرات خیلی از دوستام رفتارشون با من عوض شد. خیلیها فکر میکردن چون همسرم روحانی شده، من رو مجبور کرده، بعضی ها میگفتن حتما یه چیزی بهشون میرسه که حاضر شده چادر بپوشه، ولی خوب هیچکدوم از این حرفا اصلا برام مهم نبود، فقط میخواستم خدا ازم راضی باشه و امام رضا رو به خاطر ضمانتش رو سفید کنم بعد از اون زندگی قشنگیهای خودشو رو به ما نشون داد. حتی نظرم واسه فرزندآوری هم تغییر کرد، منی که معتقد بودم به فرزند کمتر، زندگی بهتر،الان مادر ۴ فرزند هستم و همه این ها به برکت امام مهربونم هست دید من نسبت به زندگی عوض شد، درسته سخت بود پذیرفتن این همه تغییر ولی ارزشش رو داشت چون لذت واقعی رو داشتم میچشیدم الان میفهمم که تمام اون اتفاق های بد زندگیم برای این بود که دعوت بشیم به شهر خورشید و نور امام رئوفم زندگیه تاریک ما رو روشن کنه. «دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۱۹۳ دختر بزرگم ۲۱ ساله هست و دانشجوی پزشکی هستن. وقتی فرزند پنجمم رو باردار بودم به حالت قهر رفت خونه مادر بزرگش. الحمدلله مادر همسرم بسیار خانم با درایت و فهمیده ای هستن، باهاش صحبت کرده بود ببین تو الان چندتا عمه داری، چقد دور هم بهتون خوش میگذره. با دختر عمو و دختر عمه هات بیرون میرید و بهتون خوش میگذره. اگر عمه و عمو نداشتی الان تنها نبودی. خلاصه تونسته بودن این شرایط رو برای دخترم به بهترین شکل تشریح کنن. الان وقتی از درس خسته میشه و تایم استراحتش هست از اتاق بیرون میاد و با برادرش که تقریبا سه ساله است هم بازی میشه. خستگیش میره و برمیگرده سر درسش.😍 سه تا از بچه ها اختلاف سنی زیادی با دوتای اولی دارن و خوب از حق نگذریم کار شخصی و مراقبت زیادی نیاز دارن.😮‍💨مسئولیت بعضی از کارهاشون رو به دوتا بچه های بزرگتر دادم و اصلا تو این مسئله دخالت نمی کنم. انجام دادن و ندادن به عهده خودشون هست. یه جورایی والد ثانی برای سه تا بچه دیگه به حساب میان. با مسئولیت دادن به بچه های بزرگتر هم باری از دوش من برداشته میشه، هم آنها آماده مدیریت زندگی خودشون میشن. از جمله این مسئولیت ها نظافت اتاق هاشون، رسیدگی به درس شون و تمیز و جمع وجور کردن حال و وسایل بازی شون هست. از نظر تربیت کردن به نظرم اولی و دومی هر راهی برن بقیه هم همون راه رو خواهند رفت. در حال حاضر چون در بسیاری موارد تحت کنترل بچه های بزرگتر هستن، ناخوداگاه طبق سلیقه و روش همون ها شکل میگیرن. البته تفاوتها قطعا وجود داره ولی شاکله اصلی یکسان هست. نکته جالبی که قطعا همه اونهایی که چند فرزندی رو تجربه میکنن اینه که بچه ها دیگه به اسباب بازی نیاز ندارن...😁خودشون باهم بازی میکنن. یادم میاد وقتی فقط یه بچه داشتم هر ماه مجبور بودیم براش اسباب بازی جدید بخریم ولی در حال حاضر نهایت تولد به تولد یه اسباب بازی همگانی براشون میگیریم🙂😉 الان که ششمی رو تو راه دارم تقریبا همه شون بجز آخری که جایگاهش رو در خطر دیده😉 مراعات حالم رو می‌کنن و می شنوم که حتی بچه‌های کوچکتر به هم توصیه میکنن مگه نمی بینی مامان دلش نی نی داره نمی تونه خم بشه خودت لباستو جمع کن یا اینکه برای مثال دوتا فرزند بزرگتر بدون اینکه من گفته باشم هر روز کل خونه رو جارو میزنن و کمک حالم هستن... دخترم که ۹ سالشه میگه مامان من پارسال وقتی به دوستام میگفتم ما پنج تا بچه ایم هیچکدوم باورشون نمیشد الان امسال تا برم مدرسه نی نی دنیا اومده چطوری بگم ما شیش تا شدیم😂😂 اگر بخوام از فضای خونه بیام بیرون مشکلات بیرونی زیادی داریم. یکیش اینکه الان دیگه نمی تونیم خانوادگی باهم مسافرت بریم. تو ماشین جا نمیشیم😅 یکی از مخالفان سرسختم در فرزندآوری مادرم هست. شاید باورش سخت باشه ولی من بعد از عمل سزارین با بچه تنها آمدم خونه و برای مراقبت هم نیامدن و من تنها بودم. دیگه بیشتر توضیح نمیدم ولی بدونید که پیشنهاد دادن بچمو بدم به کسی، در این حد!!😭 اقوام هم دیگه مشخصه. از تحقیر و توهین در لفافه بگیر تا... یکیشون که بلند بلند به دیگری با حالت تمسخر میگفت رهبرشون گفته... بحمدلله اینقد قوی هستم که این اتفاقات برام مهم نباشه و شرایطی که انتخاب کردم رو با قدرت پیش ببرم. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۹۱۲ #فرزندآوری #دوتا_کافی_نیست من ۲۳ سالگی عقد کردم، تفاوت سنی ما فقط ۳ساله، همسرم مرد
. ۹۱۲ مرداد ماه ۱۴۰۴ هست و من صاحب تجربه ٩١٢ هستم. خلاصه وار بگم دوتا فرزند اولم دوقلو و ۱۲ ساله هستن. من بعد از ۱۰سال طبق فرمایشات حضرت آقا و تلنگرِ این جمله که اگه روز قیامت امام زمان ازت بپرسه برای ازدیاد نسل شیعه چیکار کردی؟ تصمیم به بارداری مجدد گرفتم، البته اینم بگم که تجربه های فرزند آوری خواهران عزیزم در این کانال هم خیلی خیلی روی تصمیمم تاثیر داشت، بخاطر همین از همه شما تشکر میکنم و امیدوارم که همیشه سالم و دلشاد باشین و شلوغ😉 خلاصه یک‌سال و ۱۰ماه طول کشید از زمان اقدام تا نتیجه گیری، تو این مدت فهمیدم بخاطر مشکل تیروییدی که داشتم باردار نمیشدم و کمی هم شاید چسبندگی، دکتر نمی‌رفتم به غیر از دو سه بار پیش همون مامای باتجربه ای که تو پیام قبلی بهش اشاره کردم، خدا خیرش بده، بنده خدا هر سری آزمایش تیرویید می‌نوشت و من نمی‌رفتم انجام بدم. فکر میکردم از این لحاظ مشکلی ندارم و باید علائم داشته باشم🤭 ولی بالاخره رفتم و آزمایش دادم و فهمیدم کم کار هست، شروع به درمان کردم، بازم دیدم خبری نمیشه، این بار به شوهرم گفتم تو هم آزمایش بده شاید تو ضعیف شدی😐 اونم آزمایش داد و مشکلی نداشت😊 دیگه بعد از ماه‌ها ماما گفت وقتی مشکلی ندارین ممکنه خودت چسبندگی داشته باشی، منم هی این دست و اون دست کردم و نمیرفتم(کلا به رفتن پیش دکتر مقاومت خاصی نشون میدم)😂 ابن بار رو خوددرمانی کردم، یه شیاف پاکسازی رحم از عطاری گرفتم، اما بی فایده، یه روز سر نماز قرآن رو برداشتم و باز کردم. یه آیه امیدوارانه و خیلی قشنگ اومد برام، آیه ۵۳ سوره حجر معنیش این میشد که ما به تو پسری دانا عطا کردیم، خیلی خوشحال شدم، ولی دوباره بعدش غمگین، ولی همچنان در حال اقدام، یه روز دوباره قرآن روباز کردم و‌ دوباره همین آیه😍😍😍 این بار دیگه خیلی خیلی امیدوار شدم و بله، چند روز بعدش بی بی چک مثبت شد فقط خودم و شوهرم خونه بودیم. صداش زدم و گفتم بیا خودت نتیجه رو ببین، بنده خدا خیلی خوشحال شد😍 دوران بارداری با همه سختیا و آزمایشا و سونو ها و کمبودهای شدید مالی گذشت(یه کمبود مالی میگم، یه کمبود مالی میشنوین) شوهرم راه دور سرکار بود و از کمبودها بهش چیزی نمیگفتم تا تو فکر نره، خیلی قسط و بدهی داریم که اینجا دعای شما عزیزان قطعا به بهبود اوضاع ما کمک میکنه چون سخت و کم کم بهش حقوق میدادن فقط از خدا میخواستم که بچم سالم باشه روزگار سختی بود و هنوز هم سخت میگذره که امیدوارم هر چه زودتر تموم بشه. القصه دوست داشتم ویبک انجام بدم ولی پزشک قبول نکرد،( در واقع میترسید، ما هم ماشین نداشتیم که بریم شهر دیگه و همراه من اذیت میشد. مجبور شدم سزارین بشم که اونم دردسرای خودشو داشت. ۲۴ تیر پسر کوچولوی من بدنیا اومد و شده نور خونه مون، پسر و دختر بزرگترم خیلی دوستش دارن و دائم دور و برش میچرخن خونه با وجودش خیلی گرمتر و روشن تر شده😍اطرافیان خیلی میان دیدنمون و دیدنش، الحمدلله که لطف خدا شامل حال ما هم شد و شدیم ۵نفره، دوست داشتم دوقلو باشه و دخترمم خواهر داشته باشه، ولی صلاح خدا چیز دیگه ای بود. انشاءالله بعد این شوهرم دوباره راضی بشه به یک کوچولوی دیگه و از این مشکلات مالی هم خبری نباشه. چون واقعا اذیت شدم. تا اواخر بارداری زیر نظر پزشک زنان نرفتم، فقط سه چهار بار سونو رفتم که اونم خانمی که سونو انجام می‌داد خودش تاریخ سونو بعدی رو مشخص می‌کرد. اینم بگم که با تموم این مشکلات، از تمام دوران بارداریم لذت بردم و با هر تکونش کلی ذوق میکردم و هیچوقت نگفتم خدایا کی این دوران تموم میشه، تمام دستورات معنوی رو تا جایی که امکانش بود رعایت کردم، الحمدلله پسرم صبوره، مثل خواهروبرادرش، امیدوارم هر کی بچه دلش میخواد خدا بحق ۶ماهه امام حسین دامنشو سبز کنه و هر کی هم داره، خدا حفظش کنه. برای ما هم‌ دعا کنید این مشکلات تموم بشه و بتونیم دوباره ماشین بخریم جابجایی با موتور سخته🤭 قصه زندگی من خیلی پرفراز و نشیب هست فقط در حدی گفتم که مناسب کانال باشه 🙏🌹 👈 قسمت اول تجربه ۹۱۲ https://eitaa.com/dotakafinist/15140 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۲۰۴ وقتی ۷ ساله بودم مادرم خدا خواسته باردار می‌شوند در سن ۳۸ سالگی از جایی که شش فرزند بودیم و پدرم بیمار بود مادرم از ترس حرف مردم تمایلی به نگه داشتن بچه نداشتن و قصد سقط او را داشتند، کار سنگین انجام می‌دادند یک بار هم پسر همسایه مادرمو ندیده با دوچرخه محکم میره تو شکم مادرم از جایی که عمر برادرم به این دنیا بوده اتفاق خاصی براشون نمی‌افته. مادرم از فکر سقط کردن بچه بیرون میاد و استغفار می‌کنه، خونه مادریم سر کوچه مسجد هست یعنی پشت خونه مسجد روستا هست که مادرم میگه وقتی همه می‌خوابیدید برای نماز شب تا ۴۰ شب به مسجد رفتم و دعام این بوده چون شوهرم مریضه سنم هم بالاست این بچه پسر بشه. کلاس دوم دبستان بودم برادرم هنوز دنیا نیامده بود یک شب خواب دیدم معلممون داداشمو بغل کرده گفت مبارکه اسمشو چی گذاشتید منم گفتم پیغمبر☺️ وقتی برای مادرم تعریف کردم گفت به خاطر این خواب نامش رو محمد رضا میذارم و این شد که برادر چهارمم سال ۷۵ به دنیا اومد. خیلی ناز و خوشگل با موهای طلایی، شده بود عزیز دل همه با ضریب هوشی بالا دبستان رو در خود روستا خوند راهنمایی و دبیرستان رو در مدرسه تیزهوشان شهر. تا اینکه یک روز از خواب که بیدار شدیم دیدیم صدای عجیبی میاد صدای پدرم بود می‌خواست حرف بزنه نمی‌تونست صدای ناهنجاری از گلوش بیرون میومد، خواهر و برادرهام ازدواج کرده بودند من و داداش کوچیکه بابامو بردیم بیمارستان گفتن سکته کرده، متاسفانه چند روز بستری بودند. منو محمد رضا بیشتر اوقات تو بیمارستان کنارش بودیم. پدرم تقریبا نصف بدنش فلج شده بود با پیگیری‌های ما یکم بهتر شدند. برادر و خواهرهایم می‌آمدند و یکی دو روزه می‌رفتند. من هم ازدواج کردم و به شهر دیگری رفتم و همه مراقبت از پدرم ماند برای مادر و برادرم محمد رضا... زمانی که همه دوستان و همکلاسی‌هایش به درس خواندن و تست زدن مشغول بودن برادرم بیشتر وقتش را برای پدرم صرف می‌کرد. به مرور زمان، بیماری پدرم بود عود کرد. طوری زمین گیر شدند که فقط می‌توانست توی خانه غلط بزند. یک روز که برادرم به اتاق پدرم رفت برای تعویض پوشک اینقدر حالش بد شد که رفته بود توی حیاط و کلی بالا آورد ولی همون موقع برگشته بود پیش پدرم عذرخواهی کرده، همش می‌گفت بابا ببخشید دست خودم نبود😥 ببخشید که رفتم توی حیاط. خلاصه دانشگاه تهران قبول شدند اما نه پزشکی نه مهندسی یک رشته معمولی اما از جایی که خدا هوای برادرمو داشت خانمی محجبه و خانواده‌دار که از همکلاسی‌هایش بود، آشنا شد و بعد از چند سال ازدواج کردند هر چقدر از خوبی این خانواده بگم کم گفتم. یک ماه بعد از عروسی برادرم و ۷ سال بعد از زمین گیر شدن، پدرم در زمستان ۱۴۰۳ به رحمت ایزدی پیوستند.😭 عزیزان به هیچ عنوان نه از ترس فقر نه از حرف مردم بچه‌های بی‌گناهتون رو سقط نکنید. برای شادی روح همه رفتگان صلوات بفرستید 🙏 اللهم عجل لولیک الفرج 🤲 آمین. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۲۰۹ اما من کم بیار نبودم، پسر دومم که دو ساله شد شاید باورتون نشه با اینکه من گریه میکردم تمام بارداریم رو به شوهرم گفتم بریم برای بعدی😉 من اینجا آزاد میذارم تون هر چی می‌خواین بهم بگین راحت باشین😄 همسرم گفت میتونی شرایطش رو داری؟ منم نمیدونم چرا انقدر محکم گفتم آره گفتم بابا چیکار کنیم وقتی بچه میخوایم چاره نیست که همش ۹ ماهه. نمی‌دونم چه جوری ۹ ماه رو کم می‌دیدم تو خود بارداری نمی‌گذره اما من با اعتماد به نفس گفتم همش ۹ ماهه دیگه😐 طی این سالها ۸تا خونه جابجا شدیم همه مستاجر بودیم. و حالا اومدیم خونه ای که مال خودمون بود. اتفاقاتی که باعث اینهمه جابجایی در ۷سال زندگی من شد خودش یه کتابه که مجال گفتن نیست. خوشحال از خونه قشنگم اقدام کردم. ماه اول، ماه دوم و... نمیدونم چرا نمیشد. از فاصله سنی پسرام راضی بودم که سه سال بود. پسر دومم رو یکسال و هفت ماهگی از شیر گرفتم و از ماه بعدش اقدام کردم، اما نمیدونم چرا نمیشد. عاقبت رفتم دکتر برای جفتمون آزمایش و سونو نوشت. رفتم سونو که گفت شما اصلا فولیکول آزاد نداری. من اومدم خونه با ناراحتی به همسرم گفتم بذار درمان کنیم بعد، دیگه امید که نداشتم، روز دوره ام که شد با درد شدید از خواب بیدار شدم اما خبری نبود. گفتم بذار بی بی چک که دارم بزنم. زیر یک دقیقه دو تا خط خیییلی پر رنگ افتاد، نگو همون ماه باردار شده بودم. شروع کردم جیغ زدن از خوشحالی این دو تا طفل معصوم پشت در می گفتن مامان چی شده؟ اومدم بیرون خندیدم و آرومشون کردم. سریع یه تصویر از اینترنت از بارداری گرفتم که روش قلب بود. فرستادم به ایتای همسرم و نوشتم مبارک باشه. شوهرم تا عکس رو دید زنگ زد بهم و بغض گلوش رو گرفته بود انگار ما تا حالا بچه دار نمی‌شدیم ☺️😉 حالا تک خواهر دوقلوی من که فقط همین خواهر رو دارم ۷سال بعد من ازدواج کرد و بارداری بچه اول اون و بچه سوم من همزمان شد. اما ویار لعنتی نذاشت ده روز از خوشیم بگذره. با دو تا بچه کوچیک و ویار سخت، مامانم طفلی میومد خونه من، داداشم تو خونه تنها میموند (پدرم فوت کردن) هر کس میشنید باردارم، میگفت خیلی کله شَقه با این اوضاع دوباره باردار میشه. با هیچکس حرف نمیزدم چون آب دهنم بیشتر ترشح میشد. هر کس حال بچه تو شکمم رو می‌پرسید با کراهت میگفتم خوبه بد نیست. مدام با خودم میگفتم دو تا داشتم دیگه مجبورم نکرده بودم که، زخم زبون اطرافیان هم رنجش منو بیشتر میکرد _فلانی چهار تا داره اصلا ویار نداشت _میخواستی چیکار _مگه مجبوری ویارت اینطوری و... نمی‌تونستم اصلا برم مهمونی اما به همسرم می گفتم بچه ها رو ببر حال و هواشون عوض بشه. زنگ میزدن که بگن جات خالی بوده منو کوه درد میکردن. _طفلی بچه هات رو دیدیم بدون تو بغض کردیم آخه بچه سوم میخواستی چیکار _اینا بزرگ بشن درد و رنج میشن برات _برای ما چیکار کردن که برای تو بکنن _این بارداری ها درد میشه در آینده میفته به جونت فقط با همسرم درد و دل میکردم ایشون هم آرومم میکردن. البته نه اینکه این حرف ها بخواد منو از قصدم برگردونه نه اصلا... روز ها به کندی و خیلی سخت می‌گذشت. رفتم برای سونو، مطمئن بودم بچم پسره دکتر گفت بچه پشتش به منه برو بیرون راه برو دوباره بیا داخل. توی همین مسافت زنگ زدم مامانم گفتم آقا پشتش رو کرده معلوم نیست چیه. مامانم خندید گفت چه میگه آقا. گفتم آخه میدونم پسره دیگه... وقتی سونو گفت دختره قند تو دلم آب شد. انگار بعد ده تا پسر دختر خدا بهم داده بود گفتم مطمئنید گفت مطمئن مطمئن دختره، نشستم تو ماشین که شوهرم منتظرم بود. گفت خب چه خبر؟ خندیدم و گفتم اِمممممممم دختر دار شدی شوهرم ابروهاش و از خوشحالی داد بالا گفت جدی میگی گفتم بله😍 ماه هشت بارداری بودم که حوزه برای آخرین بار اعلام بازپذیری از طلاب رو کردن و گفتن آخرین سالی هست که بدون آزمون میتونید شرکت کنید. همسرم با اشتیاق گفت ادامه بده. باورم نمیشد انقدر تشویقم کنه آخه خودش مایل بود من تو اون برهه ادامه ندم. خودم توی خودم یه توانایی مضاعف میدیدم احساس خوشِ درس خواندن و بارداری بچه سوم انگار خیلی توانمند به نظر میرسیدم. همه از دور به هر دیدی که داشتن میگفتن ول کن بچه کوچیک داری و درس چه به درد میخوره. اما این روحیه درس خوندن هم برکت بچه هام بود. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۲۱۰ برای تشکیل قلب رفتم سونو، گفت دوقلو هستن من اینطوری😳😭 فقط میگفتم الحمدلله. نه سونوگرافی ان تی رفتم نه غربالگری به لطف خدا هم بچه هام سالم هستن. مرکز بهداشت به شدت باهام دعواکردن برای غربالگری اما زیربار نرفتم. حتی ازم امضا و اثر انگشت گرفتن که اگه سالم نباشن پای خودم😂😂 من همش تو دلم میگفتم مگه میشه هدیه های حضرت عباس سالم نباشن؟ فقط ۱۶ هفتگی برای تعیین جنسیت رفتم گفتن پسرودختر😊 از همون اول بارداری نذر کردم سالم باشه بچه میبرمش کربلا و مشهد وقتی فهمیدم دوقلون بیشتر دعا می‌کردیم. به لطف خداوند و باافتخاااار سیسمونی رو خودمون خریدیم باهمه ی سختی هاش از نظر اقتصادی. فقط با کلی اصرار پدرم کمد رو خرید. تخت نخریدیم واجب که نیست بچه روی تخت بخوابه یا اتاق جدا داشته باشه که بخواد کلی وسایل دیگه بخریم. (معتقدیم بچه نباید اتاق جدا داشته باشه بچه ها تو پذیرایی باید بخوابن) اینطوری بهتر تربیت میشن😊 سیسمونی ما در حد وسایل حمام و سرویس خواب و لباس و کمد و یکمم اسباب بازی و کالسکه شد. برای دوتاشون حدود ۱۶ میلیون شد😊 نه کریر نه تخت نه خرت و پرت های اضافه هیچ کدوم نخریدیم به لطف خدا بعدم قرار نیست تا دوسالگی بچه ها لباس بخریم، چند دست کافیه از لباس بچه های خواهرامم استفاده کردم. بهتره سخت نگیریم برای جهاز و سیسمونی بچه ها، بزرگ میشن میگذره این دنیا گذراست... من لباس های بچه ها رو گذاشتم برای بچه های بعدیمون چه اشکالی داره واقعا؟ داشتم عرض میکردم خدمت گلتون😁سخت ترین بارداریی که دیدم بارداری خودم بوده تک تک سختی هایی که زنان باردار میکشن رو من یکجا همرو داشتم😁 از خارش و حالت تهوع، سوزش معده تکرر ادرار، بدن درد، بی قراری پا، سردرد، لگن درد و.....هرچی بگم کم گفتم😂 البته به لطف خدا و رعایت هام نه دیابت داشتم نه فشار... تو ۳۳ هفتگی انقدر سنگین شده بود شکمم که به زور راه میرفتم. ۳۳هفته و ۵روز بودم که کیسه آبم پاره شد و اورژانسی سزارین شدم تو بیمارستان فاطمیه همدان به لطف خدا هیچ دکتر نامحرمی هم منو ندید. رو تخت عمل بودم از خدمه خواهش کردم برام آب بیاره وضو گرفتم، با وضو زایمان کردم😍 موقع دنیا اومدن بچه ها هم سلام میدادم به امام حسین و سریع نذر امام زمان کردم شون و دعای فرج خوندم😍🥰 هیچی قشنگتر از این نیست که اهل بیت و شهدا تو زندگیت باشن😇 واقعا مادیات نمی‌مونه برامون، تو یک ثانیه میتونه از بین بره 🥲 ما الان مستاجریم ولی قرار نیست به همسرم غر بزنم چون تلاشش رو میکنه دیگه ما بقیش با خداست و خداوند روزی دهنده ست😍 بعد از زایمان من اصلا بچه هارو ندیدم و لمس نکردم سریع بردنشون تو دستگاه🥲۲هفته تو دستگاه رفتن🥲 از سختی هاش نمیگم براتون که یه کتابِ، من شهرستان بودم و بچه ها همدان این دوری عذابم می‌داد. تو تک تک این لحظات فقط خداو اهل بیت و شهدا رو صدا میزدم که آرامش محض هستن. بچه ها تا ۵ماه کولیک و رفلاکس شدید داشتن، اکثر ساعات شبانه روز گریه میکردن😭 اما گذشت... آقاحسین و فاطمه ریحانه خانم ما الان ۱۱ماهه هستن، هرکی میرسه میگه بسه دیگه، هم دختر داری، هم پسر منم میخندم میگم دوتاکافی نیست☺️😇 از خدا میخوام محمدحسن و امیرعباس و فاطمه حنانه و زینب خانم هم بهمون بده😁😍 دوستای گلم تحت هر شرایطی فقط رضایت خدا و اهل بیت برامون مهم باشه حرف مردم اصلا و ابدا مهم نیست. برای دل امام زمان زندگی کنید نه مردم. به کسی مربوط نیست که من مدل پرده یا فرشم چطوره قدیمیِ یا جدید فقط رضایت خدا مهمه و قطعا رضایت خداوند تو رضایت و درک کردن شرایط همسر هست. تک تک ثانیه های زندگی مون، به یاد امام زمان باشیم😍 ثواب تک تک کارهامون رو نذر ظهور کنیم😍 فکر میکنم دلیل اینکه خدا نخواست سقط بشم اینه که رسالت بزرگ مادری و فرزندآوری رو روی دوشم بگذاره و برای ظهور سرباز تربیت کنیم ان شاءالله خداتوفیق بده ممنونم از کانال بسیار بسیار خوبتون خداخیرتون بده التماس دعای فرج💚 یاعلی علیه السلام "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۲۱۱ من هاج و واج پشت گوشی بودم و آرام نشستم خدایا استاد چه گفت😳 یعنی مرحوم آیت الله قاضی مشکل مرا فهمیده😳 خلاصه جریان را با شوهرم و خواهرم در میون گذاشتم بعد از چند روز با خواهرم در یک سرمای سوزناک که برف شدیدی باریده بود راهی شهر مقدس قم شدیم.😊 هر کسی میپرسید چرا تو این سرما رفتید قم ما در جواب می‌گفتیم از طرف حوزه اومدیم.😊 خلاصه منو خواهرم با بچه کوچک در سوز سرما در حرم حضرت معصومه به انتظار حاج آقا که ساعت یازده و چهل پنج دقیقه در یکی از صحن ها کلاس داشتند نشستیم اون روز خیلی خیلی سرد بود حتی در حرم هم به خود می لرزیدیم😰 قبل از آمدن استاد به صحن به آقایی که مسئول بودند مراجعه کردیم و در کمال تعجب گفتند حاج آقا همچون وقتی ندارند از ما التماس از اونا یک کلام نه. تا اینکه دلشون به رحم اومد و به محافظ آقا زنگ زدند. گفتند آب معدنی کوچکی همراهت باشه برای خانم می‌خوام. ما صبر کردیم تا اینکه کلاس آقا تموم شد و پشت درب شیشه ای محافظ آب معدنی را باز کردند آقا دعای روی آب خواندند همزمان من نامه ای که نوشته بودم با شماره همراهم دست محافظ دادم. خلاصه اینکه ما برگشتیم شهر خودمون بعد از چند روز از طرف دفتر آقا بهم زنگ زدند که آقا براتون دعا کردند. چقدر خوشحال شدم.😊 آب را به همسرم دادم و نصف اون رو خوردم. سری بعد زودتر قبل از موعد عادتم شروع شد.😢 دیگر تمام زحماتی که برای رفتن به قم کشیدم رو بی نتیجه دیدم و شروع به گریه کردن کردم.😭 اما همش لکه بینی بود منم دارچین و زعفران می‌خوردم و میگفتم چرا این دفعه اینجوری شدم.🤔 یه روز خواهرم به منزل ما آمد تا ماجرا رو براش گفتم گفتن تو بارداری و من🙄🙄خواهرم از من بیشتر هیجان داشتن و به محض گرفتن بی بی چک و امتحان کردن دوتا خط قرمز مشخص شد😍😍 خدای من چقدر خوشحال بودم و تمام بدنم می‌لرزید و معجزه خدا رو میدیدم و هاج و واج به دستانم نگاه کردم به شوهرم نشون دادم گفتم خوب نگاه کن اینجا چند خط می‌بینی سریع گفت دو تا اون موقع فهمیدم خطای دیداری نیست. درسته من باردارم.😍 بدون خوردن ناهار، سریع به آزمایشگاه رفتیم تا جواب آزمایش آماده شد. هزار دلهره داشتم که خانم مسئول صدا زدند که جواب آماده هست مبارکه😍😭 از خوشحالی خودم و همسرم شروع به گریه کردن کردیم. چون واقعا باورش برای ما سخت بود. شوهرم سریع به خانواده ها زنگ زدند و همه پشت گوشی از خوشحالی و معجزه خدا گریه می‌کردند. بله فاطمه حسنای ما با تمام امید به دنیا اومد و شد چشم و چراغ من و باباش🥰 بعد از فاطمه حسنا من میگفتم خدا برامون معجزه کرد، فکر نکنم بچه بعدی به ما بده من هنوز استرس داشتم اما اینبار در کمال تعجب من برای بار دوم بعد از یک‌سال باردار شدم 😍 دکتر اول با سونو گفتند که جنین قلبش تشکیل نشده. دکتر دوم با سونو گفتند که این بچه بوده ولی تبدیل به مول شده اگر درمان نشی کل بدنت سرطانی میشه. سریع نامه دادند که باید اورژانسی بستری بشی😔 ولی این‌بار همسرم جلوی این کار رو گرفتند که این بچه هست و حق نداری مراجعه کنی. من با کوله باری استرس برای خودم که نکنه حرف دکتر درست باشه.😔 دو هفته بعد دکترم رو عوض کردم بدون اینکه چیزی بگم سریع سونو کردند و من روی مانیتور بچم رو دیدم صدای قلب نازنینش رو هم شنیدم و دوباره برای این معجزه خدا جلوی دکتر شروع به گریه کردن کردم😭 برای سونوی بعدی دوباره تشخیص سندرم داون دادند الله اکبر😢 اما دخترم فاطمه نورا در یک تابستان داغ کاملا سالم دنیا اومد و شد همدم خواهرش و عزیز مامان و بابا 🥰🥰 به برکت این دو فرشته زیبا و باهوش ما خونه بزرگتر رهن کردیم شوهرم استخدام رسمی شدند با حقوق خیلی خوب ماشین خریدیم خودم استخدام آموزش و پرورش شدم به لطف خدا و رزق برکت دخترام🥰 بعد از این دوتا ما بچه نخواستیم تا پارسال که سریع باردار شدم ولی بچم سه ماه اول سقط خودبه خود شد. گرچه خیلی سخت بود ولی من ناراحت نشدم چون به خداوند اعتماد داشتم🥰 تمام اقوام و خویشان ما رو نصیحت کردند که حالا که دوتا دختر دارید بذارید داداش هم داشته باشند.😊😍 ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۲۱۳ اما ما امیدمون به خدا بود و توسل کردیم به ائمه مخصوصا خانوم حضرت زهرا، پسرم از اتاق عمل آمد و بلافاصله منتقلش کردن به آی سیو و من اون شب رو با سینه های که از شیر سنگ شده بود بدون پسرم راهی خونه شدم و تا صبح نخوابیدم و گریه کردم. فردا منتقل شد بخش ولی تا چند روز نباید شیر می‌خورد و خیلی بی تابی می‌کرد. تا اینکه با کلی دارو مرخص شد و از اون موقع به بعد هرچند ماه باید تحت چکاپ آزمایش و سونو باشه. الان به لطف خدا و عنایت حضرت زهرا پسرم نزدیک ۵ سالشه و یه پسر واقعا زیبا رو و فوق العاده باهوش و با محبت و شیرین هست. من یک سالگی پسرم وارد دوره تخصص شدم. دوران سختی بود. شیفت های سنگین و دوری از پسرم و مسائلی که در مورد پسرم داشتم باعث شد فعلا دیگه اقدام به بارداری نکنیم. اما باز هم بعد از دفاع دوره ی تخصصم اقدام کردیم و سال گذشته بعد از برگشت از سفر اربعین متوجه شدم که باردارم. اما متاسفانه خارج از رحمی بود. با نظر پزشک یک دوز دارو گرفتم اما بتا پایین نیومد. نظر پزشکم این بود که فورا باید جراحی بشم و لوله خارج بشه. اما صبح روز عمل چون کمی بتا پایین اومده بود دکترم گفت میتونی دوباره دارو رو هم امتحان کنی و اگه باز پایین نیومد جراحی انجام بدیم. بلاخره بعد از دو دوز داروی سنگین بتا به مرور پایین اومد و بارداری ختم شد و نظر پزشکم این بود بخاطر عوارض دارو بعد از ۶ ماه مجاز به اقدام به بارداری هستم. بعد از اون مدت چند باری اقدام کردیم اما نشد تا اینکه چند روز مونده به سفر اربعین امسال مجدد متوجه شدم که باردارم. بیشتر نگرانی من حاملگی خارج از رحم بود که تکرار بشه برای همون زود رفتم سونو داخلی اما چیزی مشخص نشد. مجدد یک هفته بعد و دقیقا چند ساعت قبل از سفر سونو دادم که جنین ۴ هفته مشخص شد حالا خیالم راحت شد که داخل رحمی هست. توی فکرم کمی تردید پیدا کردم برای سفر اما چون برای کار درمانی از قبل قول داده بودم و روی من حساب کرده بودن و هم اینکه واقعا منعی از نظر پزشکی برای سفرم وجود نداشت و نهایتا خودم هم دلم نمیومد این سفر پر از عشق رو نرم بلاخره با همسر وپسرم راهی شدیم و توی سفر همه چیز خوب بود و خداروشکر مشکلی پیش نیومد اما چند روز بعد از برگشت دچار لکه بینی شدم و سریع مجدد سونو دادم که خداروشکر رشد بچه خوب بود فقط یه هماتوم کوچیک زیر ساک حاملگی هست که علت لکه بینی هم همون هست و پزشک برام استراحت تجویز کرد و من برخلاف میلم مجبور شدم خیلی زود محل کار مطلع کنم تا بتونم استراحت داشته باشم. دیروز مجدد برای چکاپ سونو دادم اما توی سونو گفتن که رشد جنین متناسب نیست و یک هفته دیگه بهم مهلت دادن برای چک مجدد. خواستم از مخاطبین تون بخواید هرکس تجربه منو خوند برام دعا کنه تا هفته بعد که سونو میدم رشد بچه خوب شده باشه و این بچه رو خدا برامون حفظ کنه تا نسل شیعه ی امیرالمومنین زیاد بشه. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۲۱۵ هر روز دست به دامن یکی از ائمه میشدم. تا روز موعد سونوگرافی که دکتر خیلی مطمئن گفت خداروشکر سالمه😍😮‍💨 از تمام مشکلات و درد هایی که از حجم استرس زیاد گریبان گیرِ من شده بود بگذریم، مسئله وحشتناک بعدی عضلات شُل یا همون دیاستاز شکمی بود که حسابی مشکل ساز شده بود و باید شکمم رو با دست نگه میداشتم🥴. تا کسی این مشکل رو تجربه نکنه نمیتونه متوجه حجم سختیش بشه😫 بالاخره آقا محسن ما بهار ۱۴۰۰ چشم به جهان هستی گشود😊😍🥰 یه پسره شیطون با آلرژی شدید که جون مامانش رو به لب رسوند😫. مثلا یه مورد کوچیک این بود که هییییچ شوینده ای براش مناسب نبود، گوشه حمام پر شده بود از شوینده های مختلف که هیچ کدوم مناسب نبود و در آخر به کمک صفحات مختلف و نظر سنجی تونستم شوینده مناسب براش پیدا کنم🥲😵‍💫. خداروشکر اون روزها هم گذشت. این بار از پا قدم گل پسرم تونستیم بالاخره با هزار زحمت و پس انداز ماشین بخریم😍 بعد از پسر دومم عضو کانال دوتا کافی نیست شدم و با اینکه خودم هیچ وقت به دوتا راضی نبودم ولی دو دل بودم و بالاخره عزمم رو جزم کردم که یکی دیگه بیارم. ولی حتی جرات نداشتم یک کلمه از تصمیم به خانواده ام چیزی بگم. البته واقعا بهشون حق میدادم. بارداری های سخت من نه تنها برای خود من طاقت فرسا بود بلکه کل خانواده ام رو به زحمت می انداخت. حتی همسرم با اینکه بسیار مذهبی و عاشق امام زمان هستن مخالف بارداری مجدد من بود تا حدی که پیگیر فرزندخواندگی شدن ولی متاسفانه به افرادی که خودشون فرزند دارن، بهزیستی بچه نمیده🙄. اینم اضافه کنم که ما ۱۱سال توی یه واحد نقلی توی منزل پدرم زندگی میکردیم. طبقه بالا پدرمادرم بودن و پایین دوتا واحد نقلی بود که من و برادرم که بزرگتر از من هستن(من و همسرم هر دو ته تغاری های خانواده هستیم😜) اونجا زندگی میکردیم سال ۱۴۰۱ درست بعد ازسفر خانوادگی اربعین از اونجا نقل مکان کردیم و ما تازه بعد از اون تازه وارد زندگی مشترک مستقل شدیم و من در آستانه ۳۰ سالگی برای اولین بار محل سکونتم از پدرمادرم جدا شد🤒. اوایل با تمام ذوقی که داشتم ولی دوری از مامان و بابام برام خیلی سخت بود😥. اونم وقتی همسرم شغلش جوریه که طول نیمه دوم سال رو صبح ساعت ۶میرفتن و ۷شب بسیار خسته و کوفته میومدن خونه. سال اول تاحد زیادی افسرده شدم و فکر کردن درباره بارداری مجدد برام سخت بود. ولی این بار نمیخواستم اخلاف بچه ها زیاد بشه(اختلاف سنی دو پسر اولم حدود ۷ ساله) اول کمی به بدنم رسیدگی کردم و پاییز سال گذشته تحت نظر دکتر اقدام کردم و خداروشکر خیلی زود نتیجه گرفتیم. متاسفانه این بار هم داستان هماتوم و شیاف تکرار شد ولی خداروشکر هماتوم کوچکتر بود خیلی زودتر برطرف شد. ایندفعه دیگه برای ان تی نرفتم و تصمیم گرفتم فقط برای جنسیت برم سونو و کلا غربالگری ها رو انجام ندم. ولی از اونجا که خدا این‌بارم میخواست منو امتحان کنه توی سونو ۱۵ هفته توی قلب پسرم یه سری لکه و سافت مارکر بود. دکتر حسابی سرم غر زد و گفت اینا یکی از علائم سندرم داونه چرا سونو ان تی ندادی و چه و چه😔🤕 وقتی دکتره دید حالم خیلی بده دلش سوخت و گفت البته توی خیلی موارد هم چیز خاصی نیست و تا ماه آخر بارداری مشکل قلب برطرف میشه😐 اونجا حسابی منو ترسوندن و تا دلتون بخواد بهم استرس و ناراحتی وارد شد. تا چند روز حالم واقعا خراب بود. با دکتر و ماما مشورت کردم و نظرشون بر آمینوسنتز بود. ولی از اونجا که من هماتوم داشتم و اِنوکساپارین مصرف میکردم و آزمایش آمینوسنتز هم ریسک سقط داشت تصمیم گرفتم کلا پیگیر ماجرا نشم. ولی نمیتونستم ذهنم رو خالی کنم. فکر و خیال داشت دیوانه ام میکرد. تا اینکه یه روز که خیلی دلم گرفته بود، کلی با آقا امام زمان درد و دل کردم و گفتم آقا جان خودت میدونی این بچه فقط به نیت سربازی شما بوده. من میخوام یه بچه سالم داشته باشم که برای شما و در راه شما و رسالت شما قدم برداره، کمکم کنید تا بتونم آرامشم رو بدست بیارم و فکرم آزاد بشه. شاید باورتون نشه ولی انگار از اون لحظه به بعد تمام افکار از ذهنم پاک شدن. چنان آرامشی داشتم که انگار اصلا هیچ مسئله ای ذهنم رو درگیر نکرده بود حتی از قبل هم آروم تر و مطمئن تر بودم که بچم سالم سالمه. یه جور اطمینان از جنس یقین. توی سونو بعدی بازم اون مشکلات بود که مجبور شدم اکو قلب جنین بدم که خداروشکر گفتن مشکل قلبی جدی نیست و تا ماه ۹ برطرف میشه🤲😮‍💨 خلاصه این بارداری هم مثل بارداری قبلی نیمی ازش با استرس گذشت و نیمی با مشکلات شکمی که این بار خیلی حاد تر از بارداری قبلی بود، من یه چی میگم شما یه چی میشنوید. ادامه👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۲۱۷ با کلی امید دم سال نو رفتم برای آزمایش، بتا کمی رفته بود بالا ولی قابل قبول نبود. هر دو روز یک بار تکرار آزمایش و آمدن بتا به پایین و سقط در مراحل اولیه و باز هم ناکامی من همون روزهای آخر سال... هر طور شده دکترم رو پیدا کردم. گفتم میخوام ماه بعد هم انجام بدم اما دکترم گفت میخوره به تعطیلات عید این ماه رو خودتون اقدام داشته باشید. سال تحویل شد و دلم پر غصه بود. برای سال نو دلم خواست به جای سفره چون به ایام شهادت آقا امیرالمؤمنین نزدیک می‌شدیم پرچمی مزین به نام ایشون رو پهن کنم. سال ۱۴۰۳ تحویل شد و من و همسرم در ایام عید کاملا یک هویی انگار که دعوت شده باشیم تصمیم گرفتیم بریم کربلا و روز شهادت آقا امیرالمؤمنین ۱۳ فروردین رسیدیم نجف و من از آقا خواستم باز شدن این گره رو به این زمان و به این مکان گره بزنه و من در ایامی که به نام ایشون هست و در شهر نجف باردار شدم و دخترم که شنیده بود دعای زیر قبة الحسین برآورده میشه بعد از برگشت از این سفر بینظیر که آزمایشم مثبت شده بود ولی چون دخترم خبر نداشت، هر روز از من می پرسید که مامان آرزوی من چرا برآورده نشد و من که چون به بارداری های خودم اطمینان نداشتم تا پنج ماهگی ازش پنهان کردم و باز هم معجزه و موندن این بچه و به دنیا اومدنش در ایامی که من مشهد بودم. ۲۰ آذر ماه ۱۴۰۳ به شکل طبیعی زایمان کردم و پسرم پا به این دنیا گذاشت و من و همسرم که همیشه عاشق اسم مهدیار بودیم ولی به عشق امیرالمؤمنین و آقا رسول الله اسمش رو علی محمد گذاشتیم. به خاطر سقط هام در هر بارداری از ابتدا تا شب قبل از زایمان آمپول رقیق کننده میزدم و کلی احتیاط و درد‌سر هایی که کسایی که سقط مکرر داشتن میدونن. فقط خواستم از احساسم بگم از اینکه بارها ناامید شدم اما دست از تلاش برنداشتم و همیشه خدا و اهل بیت پشت و پناهم بودن و منو تنها نذاشتن، میخوام بگم هر کی ناامیده به معجزه خدا ایمان داشته باشه و بدونه بعد از هر سختی آسونیه... همیشه توی اوج ناامیدی هام تجربه های این کانال رو میخوندم و همیشه دوست داشتم خودم هم تجربه م رو به اشتراک بذارم که بالاخره محقق شد، با وجود اینکه برای فرزندآوری مشکلات زیادی داشتم اما دوست دارم باز هم خونه وجودم مهمون فرشته کوچک دیگه ای بشه و با به دنیا اومدنش دنیای ما رو رنگی تر کنه و مثل دو فرزندم کلی خیر و برکت مادی و معنوی به همراه بیاره. تجربه این لحظات قشنگ نصیب همه آرزومندان. آمین🤲 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۲۱۸ دیگه چشمم روی همه ی سختی های این مسیر بستم و حتی دوست نداشتم رژیم غذایی بگیرم یا کاری کنم بچم دختر بشه ( آخه دختر خیلی دوست داشتم) میگفتم من به خاطر خودم نمیخوام بچه بیارم که برای جنسیتش تلاش کنم فقط به خاطر خداست و برای امام زمان میخوام سرباز بیارم، خودش هر چی صلاح هست بهمون بده و خدا من رو لایق دونست و مهر ۱۴۰۱ یک فرشته کوچولو بهمون هدیه داد😍 یه پسر تپل مپل ناز که اسمشو محمدهادی گذاشتیم👶😍 من از سزارین خیلی میترسیدم و به خاطر ضررهای زیادی که داشت دوست نداشتم. خدای مهربونم کمکم کرد تونستم طبیعی و توی خونه به دنیا بیارمش☺️ البته به کمک یه تیم مامایی، خانمای مهربون و دلسوز که خیلی کمکم کردن. پسر سومم که به دنیا اومد خیلی ها گفتن چرا نرفتی زیر نظر چرا بازم پسر و... و من اصلا حرف بقیه برام مهم نبود چون اصلا هدفم چیز دیگه ای بود. محمدهادی که ۴ ماهه بود بنا به دلایلی باید جابه جا می‌شدیم. رفتیم یه خونه کوچیک رهن کردیم و به مدت یک سال اونجا بودیم. بعد چند ماه طرح خودرو برای مادران ۳ فرزندی به ناممون در اومد .🚗 خیلی خوشحال شدیم و اینا از برکات کوچولو مون بود. محمد هادی که یک ساله شد به صورت خیلی ناگهانی و ناخواسته متوجه شدم یه نی نی دیگه باردارم😳 اولش خیلی ناراحت شدم چون خیلیییییی فشار کاری روم بود و ضعیف شده بودم و از طرف دیگه توی یک خونه نقلی مستاجری.😔همسرم شوکه بود ولی خوشحال چون ایشون خیلی بچه دوست دارن.☺️ کلافه بودم ولی دیگه کاریش نمیشد بکنم چیزی که خدا برامون مقدر کرده بود من باید صبوری میکردم. خداروشکر تونستیم بالاخره ماشین رو بخریم.🚗 و رفتیم با فروشش دنبال خونه.🏠 ما چندین ماه به دنبال خونه بودیم و دیگه ناامید شده بودیم از خرید خونه چون خونه ها دوبرابر پول مون بود. ولی به لطف خدا تونستیم به صورت خیلی باور نکردنی خونه بخریم. از برکات نی نی چهارم که هنوز نیومده بود ما صاحب خونه شدیم. بارداری خیلی سختی داشتم ولی خدارو شکر به سلامتی گذشت و شهریور ۱۴۰۳ یه فرشته دیگه به جمع مون اضافه شد. چهارمين پسر نازم به نام آقا سلمان😍این بار هم خدارو شکر طبیعی و در منزل به دنیا آوردم.☺️ با به دنیا اومدن آقا سلمان خیییییلی سختی کشیدیم. کارامون صد برابر شد ولی خداروشکر به سلامتی گذشت.☺️ از همه کسانی که تجربه منو خوندن میخوام خواهش کنم ازدواج رو آسون بگیرن و تا میتونن بچه بیارن و مطمئن باشند خدا به وعدش عمل می‌کنه. من به این نتیجه رسیدم این دنیا با حساب کتابای ما نمی‌چرخه. دو دوتا چهارتای ما با خدا فرق میکنه فقط باید بسپاری به خودش تا برات درست کنه. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075