eitaa logo
دوتا کافی نیست
46.6هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
31 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۰۳۴ من متولد ۶۷ هستم، در سن ۲۹ سالگی با همسرم آشنا شدم، اون موقع همسرم نه شغل ثابتی داشتند نه خونه و ماشین و... ۳ ماه بعد از آشناییمون در آبان ماه سال۹۶ توی مسجدجامع شهرمون توسط امام جمعه عقد شدیم، شوهرم اونجا ازم خواستن براشون آرزوی شهادت کنم، من هم براشون دعا کردم😢 یک ماه بعد عقدمون همسرم برا سپاه معرفی شدند و کاراشون رو انجام دادند و ما در اول فروردین ۹۷ یه جشن کوچولو خونه پدرم گرفتیم و رفتیم سر خونه زندگی خودمون😍 ۱۴ فروردین شوهرم برا دوره پاسداری به قم و بعد تهران رفتند که دو هفته دوره بودند و یک هفته میومدن خونه تا ۱۰ ماه... من دو ماه بعد عروسی باردار شدم ۱۸ ام بهمن ماه فاطمه ساداتم دنیا اومد، بارداری سختی داشتم ویار شدید، شوهرم پیشم نبود و تقریبا کل بارداریم ایشون در رفت و امد دوره پاسداری بودند و من ماه آخر بارداری دچار مسمومیت بارداری و فشارخون بارداری شدم که به علت اضافه وزن زیاد بود، ماه آخر رو تقریبا بیمارستان بستری بودم تا اینکه فشارم به ۱۸ رسید و در هفته ۳۸ بارداری ختم بارداری زدند و سزارین شدم. بعد از دنیا اومدن دخترم، شوهرم دیگه دوره شون تموم شد و الحمدالله تو شهر خودمون خدمت به کار شدند. دخترم ۹ ماهش بود که متوجه شدم تاریخ دوره ام عقب افتاده و دوباره باردار شدم، برام سخت بود چون بارداری قبلیم خیلی بهم سخت گذشته بود، ولی اینبار هر روز وزن میکردم که اضافه وزن و فشار خون بارداری نداشته باشم و پسرم سید حسن در ۶ مرداد ۹۹ دنیا اومد، فاصله سنی دخترم با پسرم ۱۸ ماه بود و برام کمی سخت شده بود ولی با کمک مادرم الحمدالله دوره سخت هم تموم شد و بچه ها باهم هم بازی شدند. وقتی سخنرانی رهبری در مورد فرزندآوری رو دیدیم تصمیم گرفته بچه سوم رو باردار بشیم، چون بارداری بدی دارم و ویار سنگین و بد، اول چله زیارت عاشورا گرفتم و مهرماه سال قبل باردار شدم و حنانه خانمم خرداد امسال به دنیا اومد😍... همزمان با بارداری حنانه، خدا هدیه ای همراهش بهمون داده که ازش ممنونم. ما چون صاحبخونه میخواست عید پسرش رو داماد کنه خونه رو لازم داشت و ما هم دنبال خونه می‌گشتیم، رهن و اجاره ها خیلی زیاد بودند و من هر روز تو دیوار دنبال خونه بودم و خیلی نگران، تا اینکه شوهرم این خبر خوش رو بهم دادند که خونه سازمانی نوبتمون شده😍😍 اینم شیرینی جنین توی شکم بود که قربونش برم. خدا به لطف این بچه ها همیشه حواسش بهمون بوده و هست... راستی بعد از دنیا اومدن سید حسن تونستیم به لطف خدا ماشین بگیریم و ان شاءالله خدا کمک کنند که همه اجاره نشین ها صاحب خونه بشن و ما هم از اجاره نشینی دربیایم🤲 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۳۵ دخترم خیلی آروم بود. اصلا اذیت نشدم. پا قدم خوبی هم داشت کلی برکت آورد. ماشین خریدیم، همسر آزمون استخدامی آموزش و پرورش قبول شدند و برای اولین بار پدرجان رو بردیم پابوس امام رضا علیه السلام. آرامش زندگیم ۸۰ درصد زیاد شد. دخترم ۱۱ ماهه بود که دوره ام عقب افتاد. بی بی چک زدم.بله، مثبته. این بار شرایط بارداری یه مقدار متفاوت بود. حالت تهوع و ویار بد بارداری خیلی اذیتم کرد. افت فشارخون مکرر. از طرفی دوست داشتم تاجایی که میشه به دخترم شیر بدم و همین بدنم رو ضعیف کرد. از همون اول دنبال ویبک بودم. یهویی و خیلی اتفاقی با مرکز مامایی فاطمه الزهرا با مدیریت خانم قنبری در قم آشنا شدم. من اسمشون رو میذارم فرشته. خانم بسیار مومن و کاربلد. اعتراف میکنم تمام جلسات رو با ناامیدی می‌رفتم پیش شون و ایشون رو که میدیدم حالم خوب و پر انرژی میشدم و میومدم خونه. خیر دنیا و آخرت رو ببینند. نکات ورزشی، تغذیه که می‌گفتند رو رعایت کردم. ۳۹ هفته و ۳ روز مراجعه کردم، پیش شون و ایشون روش ابداعی مختص مرکز خودشون که نوعی طب فشاری هست رو برام انجام دادند و ساعت ۷ کارشون تموم و من از مطبشون اومدم بیرون و دردام شروع شد. اول که آقامون قبول نداشتند دردهای زایمانه و می‌گفتند توهم زدی. مگه میشه با فشار دادند دو تا نقطه تو بدن دردها شروع بشند. ولی ساعت ۲ که دیدند واقعا دردهای زایمانه دیگه تماس گرفتند با ماماهمراهم و راهی بیمارستان شدیم. ساعت ۵ و ۲۰ دقیقه دخترم کوچولو نازم بغلم بود. الان دوماه بیشتر گذشته از زایمانم. ولی هنوز باورم نمیشه ویبک موفقی رو اونم با فاصله یک سال و نیم انجام دادم.😃 گاهی میگم شاید حکمت اینکه اولی سزارین شد همین بود.که گوش چند نفر بشنوه که چیزی به اسم ویبک وجود داره. چه آشناهای خودمون چه طرف همسر واقعا نمیدونستند میشه بعد سزارین طبیعی زایمان‌ کرد و همچنان سجده شکر به جا میارم که خدا دانا تر هست. در مورد قناعت برای بچه ها هم بگم برای دختر اولم در حد ضروریات خرید کردیم. چند دست لباس و چند تا اسباب بازی و یه دونه تاب ریلکسی و کالسکه. پتو دور پیچ و حوله ش رو هم پارچه گرفتم خودم دوختم. برای دختر دومم کل چیزی که تهیه شد فقط یه حوله بود.چون تمام لباس های دختر اولم تا قبل غذاخور شدنش، نو مونده بودند. لطفا برای عاقبت به خیری خانوادم دعا کنید. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۳۶ من یه مامان دهه هفتادی ام، من با خواهرم دوقلو هستیم. اول ایشون ازدواج کردن و من بعداز اتمام دو ترم از درسم که گذشت به پیشنهاد دامادمون یعنی شوهرخواهرم با برادرشون ازدواج کردم و با خواهر دوقلوم جاری شدیم. من وقت ازدواج با اینکه ۱۹ سالم بود، هیچ معیاری برای ازدواج نداشتم، تنها بخاطر اینکه کنار خواهرم باشم چون واقعا این چندسالی که ایشون ازدواج کرده بودن و از من دور شده بود، اذیت شده بودم، تصمیم به این ازدواج گرفتم. سال ۹۲ عقد کردیم و یک مجلس خوب گرفتیم، خاطرات دوران عقدم خیلی بد بود، هر دو بچه بودیم نمیدونستیم زندگی اینجور مثل فیلما نیست، من توی دنیای خودم بودم، همسرمم توی دنیای خودش، آخر هفته همو میدیدم ایشون بیکار بود و من هیچ درکی از اینکه همسرم باید شغلی داشته باشه نداشتم. اوایل سال ۹۴ بود که متوجه شدم متاسفانه باردارم البته شایدم حکمتی بود و باید بگم خوشبختانه چون اگر من باردار نمیشدم شاید از هم جدا میشدیم. وقتی به خانواده ها اطلاع دادیم، سریع مجلس گرفتیم و من خانه دار شدم هنوز یه ترم دانشگاهمم مونده بود تا کاردانی رو تموم کنم همینجوری که حامله بودم میرفتم امتحانم می‌دادم. بهمن ۹۴ آقا پسر اول ما دنیا اومد با زایمان طبیعی، زایمان راحتی داشتم ولی بعد از ده روز متوجه شدم دکتر یه گاز استریل جا گذاشته، کار خدا که متوجه شدم چون بهم گفته بودن دیرتر میومدی ممکن بود لوله هات کاملا بسته بشن و دیگه نتونی بچه دار بشی. خیلی اذیت شدم تا اون گاز استریل رو خارج کردن دوران نقاحت بعد از زایمانم تقریبا ۲۰روز طول کشید. دیگه با این اوصافی که براتون تعریف کردم اصلا بچه نمیخواستم خودم کم تجربه و بچه، شوهرم بیکار، خودم درسم رو رها کردم. از طرفی سن وتجربه ی همسرمم کم بود و منو اذیت می‌کرد و بهونه های الکی می‌آورد که من فقط صبر می‌کردم و به خدا توکل می‌کردم. یه دفترم داشتم که خاطراتمو مینوشتم یادمه یه شب محرم بود صدای روضه تو خونه مون پیچیده بود، آخه همسایه مون که از قضا عموی من می‌شد، هیئت داشتن خیلی دلم شکست وگریه کردم از ته قلبم خواستم امام حسین منو بطلبه برم پابوسش... چندباری ام توی قرعه کشی ها شرکت کردم ولی اسمم درنیومد تا اینکه یه روز مادرم پیشنهاد داد بیا من هزینه سفرت رو میدم باهم بریم کربلا ولی فقط خودت، بچتو بذار شوهرت نگه داره. من اصلا فکرشو نمیکردم، میگفتم فکر نکنم آخه نمیذاشت من تا بازار یا خونه مادرم برم، حالا کربلا! اونم ده روز بدون بچه! خلاصه دلو زدم به دریا و بهش گفتم، در کمال ناباوری قبول کرد، بچه رو هم نگه داشت من با مادرشوهرم تو یه خونه زندگی می کنیم. از اونم خواهش کردم گفت آره نگهش میدارم، برو. خلاصه که رفتم زیارت تا چشمم به گنبد افتاد از آقا خواستم برام زندگیم رو درست کنه، هر جور که خودش صلاح میدونه بیشترین دعامم اخلاق شوهرم بود، میگفتم درست بشه من با کارگری و بی پولی و همه چیز میسازم. وقتی برگشتیم یادمه دقیقا اسفند ۹۷ بود، دودل بودم برای فرزند دوم، تا اینکه آذرماه ۹۸ پدرشوهرم فوت کردن و من چون آخر عمری ازشون مراقبت می‌کردم، خیلی حالم بد بود. تصمیمم رو برای بارداری دوم گرفتم ولی کمی طول کشید. دکتر که رفتم گفت خانم شما تیروئید داری باید اول مشکلتو رفع کنی بعد، خلاصه توی اوج کرونا فروردین ۱۴۰۰ آقایاسین ماهم به دنیا اومد و چون اوج کرونا بود بستری نمیکردن، آنقدر دردکشیدم آخرم دکترم نیومد، اورژانسی سزارین شدم. قدم پسرم خیلی خوب بود، اول وام فرزندآوری شو دادن که واقعا روزیش بود که بادپولش یه مقدار طلا خریدیم. بعد ماشین خریدیم، مغازمونو گسترش دادیم (شوهرم کارگر ساختمانی بودن ولی کار نبود، یه مغازه کوچیک لوازم آرایشی زدن) حالا یه مغازه بزرگ لوازم آرایشی داریم، پس انداز داریم، حالا پسرام بزرگ شدن طاها کلاس سومه، یاسینم ۴سالشه... منو شوهرم باهم کار میکنیم، ایشون میرن اسنپ و من توی مغازه مشغولم، درسته قسط و قرضم زیاد داریم ولی همین که باهم کار میکنیم و میگیم میخندیم و همدلیم برام دنیای قشنگیه هیچ وقت مادیات برام معیار نبوده و نخواهد بود، چون من خونه پدریم توی نازونعمت بودم همه چیز برام مهیا بود، چه مادی چه معنوی ولی بدونید، تجربه به من ثابت کرده عشق ووفاداریه که دو طرف میتونن به هم داشته باشن هست که تا آخر عمرت حاضری همه چیزت رو بدی ولی از هم جدا نشین. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۳۷ من متولد سال ۶۶ هستم، سال ۹۱ عقد کردم و نوروز ۹۲ یه عروسی ساده گرفتیم و یه جهاز ساده، رفتیم سر خونه زندگیمون،۶ماه بعد از ازدواج دیدیم دلمون بچه میخواد چون سن ۲۵ سالگی هم ازدواج کردم خیلی به قول دکترا وقت بچه آوردن نداشتم به همین خاطر اقدام به بارداری کردیم، ولی چون تو مجردی هم کیست رحم داشتم یه مقدار طول کشید تا باردار بشم. دی ماه ۹۳ خداوند بهمون یه آقا پسر داد به عشق امیرالمؤمنین اسمشو گذاشتیم علی. علی آقا ۱.۵ بود که احساس کردم همبازی میخواد و تنهاس،این بود که دوباره تصمیم به بارداری گرفتیم. همسرم هم پایه بود. یک ماه بعد از دوسالگی پسر اولم دومی رو باردار شدم و آبان ۹۶ پسر دومم به دنیا اومد. روزگار گذشت و بعد از یکسالگی پسر دوم‌ متوجه شدم دوباره باردارم، نمیدونستم چی بگم ولی چون بچه دوست داشتم خداروشکر کردم و یک ماه بعد از تولد دو سالگی پسر دومم،پسر سومم به دنیا اومد. فامیل و اطرافیان شروع کردن که دیگه کافیه اگه میخواست دختر بشه شده بود. ولی از آنجایی که همسر جان به شدت با بنده موافق و کمک خوبی بودن، دوباره بعد از یکسالگی پسر سوم، باردار شدم و اینبار بهمن ۱۴۰۰ خدای مهربون چهارمین پسر رو هم نصیبم کرد. دیگه موج مسخره کردن و تیکه انداختن و دعوا کردن دور وبری تمومی نداشت، ولی منو همسرم اصلا اهمییت نمی‌دادیم ناراحت میشدیم ولی فراموش میکردیم، ولی اینبار تصمیم گرفتیم سر سخت‌ جلوگیری داشته باشیم ولی مهر ۱۴۰۲ برای بار پنجم باردار شدم. دیگه اطرافیان تموم نمیکردن از طرفی هم میگفتن بلکه دختر بشه، شما تمومش کنی در حالیکه خودم تو قرآن خوندم خدواند عزیزم به هر کی بخواد دختر و به هر کی بخواد پسر میده، به بعضی هم اصلا نمیده، سپرده بودم به خدای مهربونم که خییییلی هوامون رو داره، می‌گفتم فقط سالم و صالح باشه، هر چی بده دوست دارم. بله آقا ابوالفضل ما هم در روز تاسوعا ۱۴۰۳ به دنیا اومد، خداروشکر بارداری های خوبی دارم. اصلا ویار ندارم، سختی همیشه هست ولی با توکل و سپردن به خدا خیلی زندگی راحت‌تر میشه. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۳۷ ما اولش که عروسی کردیم جز یه موتور هیچی نداشتیم و خونه پدرشوهرم زندگی میکنیم، همسرم واقعا مرد خوب ومهربان و بسیار کمک کارم هستن از لحظه ای که میرسن خونه کمک میکنن تا لحظه ای که بخوان برن سر کار. ما کلا زندگی رو سخت نمیگیریم و اصلا اهل تجملات نیستیم و محیط خونه ساده و بدون هیچ چیز گرون قیمتی هست تا بچه ها کامل تو خونه تخلیه روحی فکری بشن، به لطف خداوند کریم تا حالا ۶بار رفتیم کربلا،۳بار اربعین با بچه ها رفتیم واقعا خیلی خوش گذشته، هرسال امام رضا علیه السلام می‌طلبه میریم مشهد، سفر هامون هم ساده و ارزون قیمت هست و حسینیه اسکان داریم، کربلاهم اربعین میریم چون هزینه‌اش خیلی پایین تره... تو زندگی ماهم خیلی سختی ها بوده و هست اما با همفکری و توکل ودعا حلش کردیم، یکی از سخت‌ترین ها، این بود که پسر دومم تو یکسالگی به خاطر سهل انگاری تشنج کرد و تا ۷ ساله بشه نصف عمر شدم ولی از اونجایی که خداوند مهربونم خیییییلی هوامون رو داره پسرم هیچ مشکل ذهنی و جسمی پیدا نکرد، این کمتر از معجزه‌ نیست، همین سفر های زیارتی ما بهترین تفریح و سرگرمی ماهست من هر وقت مریض میشم یا بچه ها، صدقه واستغفار خیلی جواب میده،خلاصه هیچ چیز مثل نیت کردن برای بچه شیعه آوردن، حاجت های مهم رو برآورده نمیکنه ما هرسری بچه دار شدیم یه حاجت مهممون اجابت شد، هرکی خونه میخواد یا ماشین میخواد بچه بیاره به یاری خداوند کریم درهای رحمت بروی شما باز میشه شک نکنید و یقین داشته باشین هر سری قبل از به دنیا اومدن بچه بعدی بچه قبلی رو از مای بیبی گرفتم،خیلی سخت بود ولی همون هم توسل میکردم به یکی از ائمه و سریعا برطرف میشد بارها معجزه رو تو زندگیم دیدم چون به خدا و بزرگ بودنش خیلی ایمان دارم. راستی دور واطرافیان من تازه فهمیدن چه اشتباهی کردن و کم کم دارن با نگاه شون تحسینم میکنن، ولی بعضی هم همش میگن بسه لوله هاتو ببند، صد سال دیگه این کار رو نمیکنم تا هر وقت که خدای خوبم بهم بچه بده میخوام چون برام همیشه سنگ تموم گذاشته سلامتی به همراه تغذیه سالم هست و تا میتونم از روغن های طبیعی و از چیزهای ارگانیک استفاده میکنم. غذاهامون هم ساده هست و غذای فست فودی هم شاید ماهی یک بار استفاده کنیم. بچه های من اصلا به فکر جایی رفتن یا این که کسی بیاد بازی کنن نیستن، چون تو خونه همه جور بازی و سرگرمی براشون فراهمه هرچقدر خداروشکر کنیم به خاطر این همه لطف واقعا کمه، ممنونم از کانال خوبتون، از خدا میخوام همه مردم سرزمینم خوشبخت و عاقبت بخیر بشن.الهی آمین "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۳۸ من متولد ۶۷ هستم، سه خواهر دارم و یه برادر، عاشق درس خوندن بودم و قصد ازدواج نداشتم، اما می دیدم پدر و مادرم دوست دارن که ازدواج کنم☺️ خواستگار آخری که اومد و خانواده ها تایید کردن، من باهاش ازدواج کردم، اما به دل خودم ننشست، ازدواجم به خاطر خانواده بود. مرداد ۹۴ عقد کردم و دی ۹۴ عروسی گرفتیم. همسرم بچه دوست داشت و خودم هم عاشق بچه، اصلا جلوگیری نکردیم و ۲۷ اردیبهشت ۹۵ دورم عقب افتاد و بی بی چک گرفتم مثبت بود و اینقدر خوشحال بودم که.... اما دوران بارداری سختی بود همراهی نکردن همسرم، عصبانیت های همسرم و اخلاق های تندی که داشت و سختی هایی که قابل ذکر نیست، تو یک سال زندگی اول طوری سختی کشیدم که شاید به جرات بگم یه زن تو بیست سال اون قدر زجر نکشید، هرشب با گریه و توهین و ویارهای سخت و دردناک،حالت تهوع شدید و وزن کم کردن ها و ... بدون همراهی کردن همسرم، همسرم می گفت من باردار این مدلی ندیدم، تو برای جلب توجه من اینجوری میکنی و مادر شوهرم هم می گفت تو عمری که از خدا گرفتم زن حامله ندیدم اینقدر بالا بیاره و تنها حامی من جاریم بود.(تو یه ساختمون زندگی می کنیم) به خانوادم هم چیزی نمی گفتم. گذشت تا اینکه اوایل هفت ماه بودم، بهتر بودم اما یه شب دل پیچه و حالت تهوع گرفتم و هرچی با همسرم تماس گرفتم خاموش بود و خانواده همسرم حال بدم رو میدیدن، هیچ کاری نمی کردن. برادرشوهرم از سرکار اومد تا منو دید گفت رنگ به رو نداره که منو سریع برد بیمارستان و آزمایش و ... بستریم کردن. همسرم که اومد، برادرشوهرم برگشت. گفتن ال اف تی مختل بیماری ایشون هست و از هر ۱۰۰۰ باردار یه نفر دچار این بیماری میشه و ده روز بستری بودم(آنزیم های کبدم بالا پایین میشد) هر روز سونو و چکاب و پرهیز و .... اومدم خونه و یک هفته ای گذشت، یه روز از خواب بیدارشدم دیدم دست راستم باد کرده اصلا نمی تونم تکون بدم با همسرم تماس گرفتم و اومد خونه، رفتیم پیش دکترم و گفتن سندروم تونل کارپ (گرفتگی عصب دستام) باز بیماری که از ۱۰۰۰ نفر باردار یه نفر میگیرین و ۹۸ درصد بعد زایمان خوب میشن. بالاخره یه روز سه شنبه ۵ صبح دردم شروع شدم و تا ساعت ده صبح صبر کردم همه بیدار بشن و رفتیم بیمارستان همسرم شیفت بود و بهش نگفتم. ساعت یازده که میاد خونه میبینه نیستم خواهرشوهرم میگه درداش شروع شد و اومد بیمارستان. بالاخره ساعت ۷ شب پسر قشنگم حسین دنیا اومد. پسرم خیلی اذیت میکرد و کولیک و دل درد شدید و از این دکتر به اون دکتر، حق هم میدادم دوران بارداری سختی داشتم، پر از تنش و جنگ و دعوا، اما تا هفت ماهگی خوب شد و زندگی منو بهتر و شیرین کرد. از ساعت هفت صبح بازی می‌کردم باهاش، پسرم یکسالش شد اقدام کردم برای بچه دوم، هر دو دوست داشتیم اما نمی شد تا دو سالگی پسرم صبر کردم و رفتم دکتر گفت مشکل نداری و کار من گریه بود که خدایا من ازت بچه میخوام و ... اما درد دستام قطع نشده بود و از این دکتر به اون دکتر، دیگه دستام بی حس شده بود و همه چی ناخودآگاه از دستم می افتاد و می شکست بچه از بغلم می افتاد و .... پسرم رو آبان ۹۷ از شیر گرفتم و رفتم جراحی دو تا دستام و جراحی کردم و یک ماه رفتم خونه مامانم کوچه پایینی مون هستن (یکی از نعمت های خدا که شامل حال من هست اینکه که من و خواهرام تو یه کوچه به فاصله سه چهار در ساکن هستیم و مادرم کوچه پایینی و برادرم میدون پایین و یه خواهرم ۷ تا خیابون پایین تر و همیشه خدا رو شکر می کردم چون کمک حال هم بودیم ) دستام بهتر شد و اقدام کردم برای فرزند دوم و باردار شدم. ویارهای سخت داشتم و تا هفت ماهگی ادامه داشت. هرکس می شنید باردارم می گفت برای چی بچه دار شدی! ما گفتیم با اون همه سختی بارداری و بعدش و اذیت های پسرت دیگه بچه نمیاری. گفتم چه ربطی داره هر بچه ای یه مدل هست. خواهرشوهرم بچه می خواست، فهمید باردارم، ناراحت شد. چون دوست داشت وقتی باردار هست تنها باردار باشه تو خانواده و فرزندآوریش رو به خاطر من عقب انداخت یک سال... بارداریم گذشت و وقت زایمانم رسید چون سر اولی درد کشیدم میخواستم این بچم سزارین بشه، رفتم بیمارستان خصوصی و دکترم قبول کرد و بستری شدم آب کیسه آب کم شده بود و هفته ۳۸ بودم. اما سوپروایزر گفت نه اولی طبیعی بود اینم طبیعی و بستری کردن برای طبیعی و التماس و گریه هام فایده نداشت. آمپول بهم زدن و دردام شروع شد و پنج شش ساعتی درد کشیدم و گفتن آماده است و رفتم اتاق عمل و هرچی دکتر تلاش کرد نشد و جفت پاره شد و من اورژانسی سزارین کردن و موقع رفتن به اتاق عمل همسرم گلوی سوپروایزر رو گرفت و تکیه داد به دیوار که یه مو از سرش کم بشه بیمارستان رو سرت خراب می کنم. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۳۸ خدا رو شکر دختر قشنگم زینب خانم سالم به دنیا اومد، خیلی دکتر خوبی داشتم و می گفت همسرت پشت در گریه میکنه و فقط حال تو رو می پرسه و دیده بود همسرم چقدر بی تاب دخترم و برد و نشون داد و گفت تمام غم دنیا رو فراموش کن، دختر به این زیبایی نصیبت شده. رفتم داخل بخش و دخترم رو آوردن و شیر دادم، مادرم گذاشت تو تختش که یه دفعه مادرم جیغ زد بچه بچه. دخترم کلی خون بالا آورد، دخترم رو بردن بخش مراقبت های ویژه و دو روز بستری بود و فهمیدن چون جفت پاره شده بود خون بلعیده و مابین گوش و حلقش پر خون بوده و دفع کرده بحمدالله. اومدیم خونه، دوران خوبی بود دخترم اصلا کولیک نداشت اذیتم نکرد و یه دختر قشنگ و آروم الحمدالله دخترم ۸ ماهه بود و من حالم خیلی بد بود زمان کرونا بود و گفتیم کرونا گرفتم و رفتیم دکتر و دارو داد و... ولی حال من خیلی بد بود و بدتر میشد. دکتر عوض میکردیم و داروهای جدید ولی بهتر نمی شدم چهار دست و پا راه میرفتم و سردردهای شدید و حالت تهوع. تا یه دکتری گفت آزمایش بدید و چکاب کامل و گذشت و همسرم رفت جواب و گرفت و من باردار بودم و من ناراحت که پشت هم هستن اما همسرم چیزی نمی گفت. من از مادرشوهرم می ترسیدم. رفتم دکتر و سونو بچم ۱۱ هفته و پنج روزش بود کارم شده بود گریه که چی بگم میدونم دعوام میکنن و... نگفتم تا اینکه رفتیم یه پنجشنبه بیرون جوجه درست کردن و من حالم بد شد و همه گفتن نکنه حامله ای و من... بله کار من شد گریه و بهم تبریک هم نگفتن و چرا بچه آوردی حواست کجا بود و سه تا میخوای چکار (میدونستن که بچه دوست دارم و بچه هم میخوام اما همیشه میگفتن دو تا بسه میخوای چکار) خواهرشوهر کوچیک هم خیلی ناراحت شد و یک هفته ای گذشت و خواهرشوهر کوچیکم دعوت مون کرده ناهار دورهمی زنونه، و بعد ناهار گفت که باردار هست بچه اولش بود. همه تبریک و بغل و اشک شوق، همون موقع اومدن من و بغل کردن که ناراحت نشو و به خاطر خودت گفتیم. دوران بارداری بهتری داشتم، ویارم تا پنج ماه بود و همسرم حواسش بهم بود اما ناراحتی های خواهرشوهرم ول کن نبود و مادرشوهرم دائم همسرم رو می کشید کنار و گوشش رو پر می کرد که حواست به خواهرت نیست و افسردگی بارداری گرفته و حالش و بپرس و بهش سر بزن و...از منم میگفتن چون بعدش دعوا خونه ما شروع می شد. این بارم که حالم خوب بود و شوهرم خوب بود بقیه نذاشتن😔 خلاصه دوران بارداری با تمام ادا و اصولش تموم شد و من چون دوران قمر در عقرب نیفته زایمانم سه روز زودتر بستری شدم برای زایمان(خواهرشوهرم دوست داشت تنها باردار باشه کسی باهاش باردار نباشه اما من باردار شده بودم و ناراحتش کردم و اونا شروع کردن به ناراحت کردن من انگار دست من بود کی باردار بشم، کی نشم، طوری که فامیل متوجه شده بودن) من ساعت نه رفتم بستری و ساعت ده دختر قشنگم زهرا به دنیا اومد(همه پسر میخواستن ولی من دختر دلم میخواست و همسرم میگفت خدا صدای تو رو شنید) از قضا ساعت ده صبح خواهرشوهرم دردش شروع میشه و همون روز ساعت ۳زایمان میکنه(زن عمو همسرم تماس گرفت برای تبریک روز زایمانم که بیمارستان بود،گفت از هرچی بدت بیاد سرت میاد اینقدر ناراحت شد طرف که با تو زایمان کرد) زایمان خوبی داشتم و خودم و بچه خوب بودیم، من مرخص شدم اما مادرشوهر و خواهرشوهر و جاریم رفتن پیش خواهرشوهرم و خانواده خودم دور من بودن و عالی بود😜 سه روز بعد زایمان نفس نمیتونستم بکشم، یه شب ساعت ۱ بامداد نفسم بالا نیومد و بردنم بیمارستان و معاینه کردن و گفتن به داروی بیهوشی حساسیت داشته و ریه ها دچار مشکل شدند. بدقلقی همسرم شروع شد که تو برای جلب توجه این کارا رو میکنی، تا ده روز حرف نمیزدم صدام درنمیومد نفس نمیتونستم بکشم، الانم دارو مصرف میکنم. مشکلات ریه ام و دستم با من موند و خوب نشدن تا الان که دخترم زهرا دو سال و نیمش و زینب سه سال نه ماهش اما خیلی سختی کشیدم تو زندگی خیلی اذیتم کردن از نزدیک ترین فرد تا دورترینشون اما همیشه خدا کنارم بوده خدا این زندگی رو پله ای برای رشد من قرار داد. من بچه دوست دارم و عاشق بچه ام اما دوست دارم همسرم بهم پیشنهاد بچه چهارم رو بده فعلا که میگه کافیه. خیلی با بچه ها بازی میکنه، من پدر این مدلی ندیدم، هم سن بچه هام میشه، مامان میشه چادر و روسری سر میکنه، بابا میشه، خواهر میشه، برادر میشه، کلی برای بچه ها وقت بازی میذاره، پارک و مسافرت میبره. خدا حفظش کنه برامون و تنش هم سلامت. تمام بی حوصلگی هاشو میذاریم بر سر روزگار بالاخره گرفتاری و مشکلات اقتصادی و .... من بعد دختر سومم به جرات میگم طعم نداری و بی پولی نچشیدم. زهرای من خدا خواسته بود و پر از رزق و روزی، دختر دلنشین و زیبا و کنجکاو من... "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۳۹ در سن ۱۹ سالگی با همسرم🎊🎊 ازدواج کردم. بین دو دهه فاطمیه عقد کردیم. من خیلی دوست داشتم برا ولادت حضرت زهرا عقد کنیم حتی به گریه افتادم ولی پدرم گفتن عموی همسری زنگ زدن و گفتن دوتا نامحرم باید زود به هم محرم بشن و صلاح نمیبینن طول بکشه. یه شب یه آرایشگاه ساده رفتم و مهمونامون که اقوام نزدیک بودن دعوت کردیم. متاسفانه ما رسم داریم در دوران عقد هدایای زیادی برای عروس ببریم ولی خانواده همسرم چنان رسمی نداشتن و من مثل یه بچه تو دلم هی غصه میخوردم. البته همسرمم به شدت کار میکردن و مقدمات عروسی رو فراهم کردن. ما یه رسم داریم که شب یلدا یه دست کامل لباس با بخاری و کفش و کلی میوه و کیک میخریم برای خانواده عروس میبریم و مهمونم دعوت می‌کنیم و جشن میگیریم. الان که فکر میکنم چقدر رسم مسخره و بدرد نخوریه و کاش ما برگذار نمی‌کردیم. الکی پدرم به خرج افتادن و کلی از مهمونای سمت همسرم نیومدن. بعد از چند ماه به طور عجیب و غریبی راهی کربلا شدیم. میگم عجیب چون همسرم آهی در بساط نداشتن و شد یکی از بهترین سفر های عمرمون. یه سال از عقدمون گذشت و پدرم گفتن که زودتر مقدمات عروسی رو فراهم کنیم. از طریق آشنایان متوجه شدیم که زوج های جوان حج و زیارت راهی خونه خدا میکنن. من فیش داشتم و حج و زیارت اجازه دادن همسرم هم راهی بشن و ما ماه عسل بریم مکه. از نداری همسرم یه چیزی میشنوین واقعا صفر، با کمی بدهی... پسر بزرگی که پدر نداشتن و خواهر برادراشون دبستانی بودن، ولی خدا از خزینه های غیبش سفر خونه خودش روزی مون کرد😭 بعد از برگشت از مکه بعد از یه هفته یه مراسم عصرانه در تالار ساده ای گرفتیم و به همسرم گفتم تمام هدایا رو بهش میدم تا پول تالار و هزینه شام نزدیکامون بدیم، که به نظرم همون تالارم نیازی نبود. روزی که خرید حلقه رفتم شاید به جد بگم مثل حلقه ازدواجم ندیده بودم. بسیار سبک کوچیک و جمع و جور. ما رسم مون برا خرید یه خرید مفصل لباس و لوازم آرایش و... ولی من سرویس آینه و شمعدونم پلاستیکی انتخاب کردم، لباس کم و ارزون. فرش خونه ام ارزونترین.. لوازم برقیم ساده ترین چون مجبور بودیم و همسرم توانایی نداشت چیز خوبی بخره منم جهیزیه م خیلی ساده و مختصر خریدم. حتی تلویزیون مون دست دوم بود. الان از اون موقع ۱۵ سال میگذره ما خونه داریم. ماشین داریم و از همه بالاتر چند تا دسته گل. روزهای سختی و نداری و بی پولی مون گذشت و الان الحمدالله توی پایین شهر تو آرامش زندگی می‌کنیم. همسرم خیلی هوای مامانشون دارن و از این بابت خدا رو شکر میکنم. چون دعای مادرشون پشت سرمون هست. از خدا عاقبت بخیری خانواده مون می‌خوام🌹 از بهترین دوران زندگیم دوران شیرین بارداریم بوده. تهوع و استفراغ شدید. زخم شدن راه گلو دل درد و پایین بودن بچه.. هیچوقت منو نترسوند که دیگه فرزندی نیارم. توی حاملگی حتما قرآن ختم میکنم با چله زیارت عاشورا با صد سلام و صد لعن. چله زیارت جامعه کبیره. چله دعای توسل. چله حدیث کسا. چله زیارت امین الله، صلوات و... حال روحی م با دعا و زیارت عالی. سر فرزند سومم. چله حرم امام رضا رو برداشتم اوایل خوب پیش می‌رفت ولی از روز بیستم توی تابستون ویارم شدید میشد و همسرم من حرم میبردن و من بخاطر حال بدم بعد بازرسی ها یه سلام میدادم و برمیگشتیم و بماند چقدر تو ماشین حالم بد میشد. بچه چهارمم در کمال ناباوری زیارت اربعین رفتیم و تمام راه پیاده رفتیم و بعد برگشت متوجه بارداری شدم. متأسفانه دوران بارداری ظرف هام کثیف می موند چون واقعا بعضی اوقات توانایی شستن ظرف نداشتم ولی این سختی م میگذره. خونه مون با وجود چند تا بچه کثیف میشه و گاهی اوقات امکان جارو زدن ندارم. ولی اینم میگذره. الحمدلله رب العالمین همسرم یکی از خوبیاشون اینه که شاید تو کارای خونه کمکم نکنن ولی چون ماهای آخر به شدت علاقه به خوردن میوه دارم مرتب میوه یا هرچی که هوس کنم برام تهیه میکنن. هیئت مرتب میریم حتی شده من بارها به خاطر ویارم سرویس برم و بالا بیارم ولی حاضر نیستم از اون دقایق معنوی بی بهره بشم. عروسی که گناه باشه نمیرم یا دقیقه ۹۰ ☺️ حال خوبی دارم تو بارداری. انشاءالله خدا قسمت تمامی بانوان سرزمینم بکنه "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
آخرین سال دانشگاهم بود و تمام وقت فعالیت فرهنگی میکردم، چون واقعا خود واقعیم رو تو اون فضا پیدا میکردم. خواستگار زیاد داشتم ولی خانواده ام رضایت به هیچکدوم نمیدادن و از هر کدوم یه ایرادی میگرفتن. تا اینکه دوستم یکی از آشناهاشون رو بهم معرفی کردند، ایشون خیلی درباره من تحقیق کرده بودن، بعد پا پیش گذاشته بودن، بقول همسرم مشکل جوونا امروز این که قبل از ازدواج به شناخت همدیگه اهمیت نمیدن و ملاک هایی مثل ظاهر و مادیات اولویت قرار گرفته. خلاصه ایشون درباره رفتار و کردار و اخلاق بنده از طریق آشناشون اطلاعات کسب کرده بودن و با چشم باز جلو اومدن. خانواده من خیلی سخت گیر بودن، ولی برای ایشون هیچی نگفتن و گفتن هر جور خودت میدونی.. با توجه به شناختی که از دوستم داشتم و میدونستم بی جهت و اغراق آمیز از کسی تعریف نمیکنه، راضی به این خواستگاری شدم. وقتی اومدن خواستگاری یه جوان ساده بودن که با درآمد خیلی کم روزگار میگذرونن. همون جلسه اول، شیفته ی رفتار و افکار شون شدم و جواب مثبت دادم.😍 همسری ازم درخواست کردن تو خرج های اول سخت نگیرم و خانوادمم راضی کنم. راضی کردن خانوادم خیلی سخت بود، ولی بخاطر همسرم این سختی رو به جون خریدم و با حداقل ترین ها شروع کردیم. واقعا همسرم با هیچی شروع کرد. ولی برکت از روز اول تو زندگیمون بود. باور کنید هنوزم نمیدونیم چجوری با هیچی، همه چی جور شد. تو ۱ سال عقدمون چندبار توفیق رفتن به کربلا و مشهد رو پیدا کردیم. که تو هیچ برهه ای از زندگیمون طی یکسال این همه توفیق معنوی نصیبمون نشده بود. باور این قضیه، شاید برای خیلی ها سخت باشه و حتی خود من قبل ازدواج واقعا معنی برکت رو به این شکل تجربه نکرده بودم. بعد از آخرین سفر کربلا، یه مراسم ساده گرفتیم و قرار شد خونه بگیریم بعد عروسی ولی متاسفانه نشد. چون همسرم منبع درآمد نداشتن و در یکی از اتاقای خونه خانواده همسرم زندگی مشترک رو شروع کردیم. اون روزها اصلا به این فکر نکردیم که صبر کنیم شرایطمون درست بشه و بعد بچه دار بشیم. مطمئن بودیم برکت بچه قبل از اومدنش میاد. همینطور هم شد. سه ماه بعد از عروسی فهمیدم پسر گلم قراره بیاد تو زندگیمون😍 ۴ماهه باردار بودم که منبع درآمد همسرم هم به لطف خدا درست شد و ما خونه مون رو جدا کردیم. همسرم میگن مومنین باید از هم مشکل گشایی کنند، باید بهم رحم کنیم و هوای همو داشته باشیم، به همین خاطر، با فروش مقداری از طلاهام، مبلغی فراهم شد که همون رو هم قرض میدادن به دوست و آشناشون و به صورت قسطی پس میگرفتن. یه جورایی پولمون در گردشه همیشه. به نظرم برکت این کار باعث شده که بعد از یکسال این پول مبلغش ۳ برابر بشه. با درآمد کم ایشون وقتی روی برگه حساب میکردیم، احتمال میدادیم آخر ماه کم بیاریم. ولی جالب بود کم که نمیاوردیم هیچ، یه مقداری هم پس انداز میکردیم. همیشه وقتی با همسرم به این موضوع فکر میکنیم، به این نتیجه می رسیم که حساب و کتاب خدا با ما خیلی فرق داره... دو هفته قبل از به دنیا اومدن میوه دلم حقوق همسری بیشتر شد و این شرایط رو خیلی بهتر میکرد برامون. پسرم رو به سختی با زایمان طبیعی دنیا آوردم(تو فامیل ما همه سزارین میکنن و خیلی ها بهم گفتن چرا میخوای خودتو اذیت کنی؟ ولی من هدفم این بود که بچه زیاد داشته باشم و با سزارین کمی سخت میشد به هدفم برسم). زایمان سختی داشتم، در حدی که ماماها ناامید شدن و گفتن زنگ بزنید دکترش بیاد که سزارین بشه، بعد از ۱۳ساعت درد، همچنان دلم نمیخواست سزارین بشم. همون جا ماما پرسید با این وضعیت بازم بچه میخوای؟ منم گفتم آره😂 گفت تو تنها کسی هستی که دیدم تو اوج دردش بگه بازم بچه میخوام. اوایل به دنیا اومدن پسرم، شرایط خیییلی سخت بود برام ولی با کمک ها و حمایت های همسرم تونستم پشت سر بذارم شرایط رو. الان که چند ماهی از دنیا اومدنش میگذره و ماشاءالله بزرگ شده، از الان به فکر دومی هستم. منتها صبر کردم تا کوچولومو از شیر بگیرم و اگر خدا لایق بدونه منو، فرزندهای بعدی هم به فاصله ۲ سال به دنیا بیارم. من از موقعی که عضو این کانال شدم انگیزه ام برای بچه دار شدن ۱۰ برابر شده. ممنون از تجربه های گرانبهای همه ی عزیزان. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۴۰ سال ۵۵ بدنیا اومدم و شدم اولین دختر خانواده، در حالی که یه برادر ۲ سال بزرگتر از خودم داشتم. اون زمان همه دست کم ۷ تا ۸ تا بچه می‌آوردن، پدر من اعتقاد داشت بچه ۱ پسر و ۱ دختر کافیه یعنی قصد داشتن بعد از من بچه دار نشن که همون موقع مادرم خواهرم رو باردار بود و خواهرم با سال‌ ونیم اختلاف سنی از من بدنیا اومدن و بعدها سال ۶۴ خواهر کوچکترم. کودکی و بخشی از نوجوانی ما با جنگ سپری شد، یادمه همیشه میگفتن شما بچه اید و دلتون پاکه و برای آزادی اُسرا دعا کنید. سال ۷۰ تازه سال دوم دبیرستانم رو آغاز کرده بودم و در حال درس خواندن بودم که مادر و خواهر همسرم برای خواستگاری اومدن. فکر میکردم مثل چند خواستگار قبلی رد میشن یا مثل دخترخاله و دختر دایی های بزرگترم باید چندسالی خواستگار رد کنیم اما همه چیز خوب رقم خورد در واقع هیچ دلیلی برای رد کردن نداشتیم. از اقوام نه چندان دور بودن خانوادها به خوبی همدیگه رو میشناختن و همه جا و همه کس از همسرم و خانوادشون بخوبی یاد میکردن. ایشون آزاده بودن و ۱سالی می شد که به وطن برگشته بودن و به تازگی استخدام و کارمند شده بودن(دهه ۷۰ شغل کارمندی از حقوق پایینی برخوردار بود و کمتر کسی دختر به کارمند می داد،پدر من ایشون رو خوب میشناختن و قضیه درآمد و حقوق براشون مطرح نبود و تصمیم خودشون مبنی بر ازدواج من رو گرفتن) آبان سال ۷۰ عقد و بهمن عروسی کردیم عروسی ما و عروسی برادرشوهر و خانمش باهم برگزار شد. یکی از دلایل، صرفه جویی در هزینه ها بود، چون پدر همسرم سال ۶۱ شهید شده بودن و برادر بزرگترشون هم یکسالی می شد فوت شده بودن و همه هزینه ها با خودشون بود. یک ماه بعد باردار شدم، این بارداری هر دو خانواده خیلی خوشحال کننده بود. آذر ۷۱ در حالی که باران شدیدی می بارید، زایمان کردم و اولین فرزند من فاطمه خانم ۲ روز مانده به تولد حضرت فاطمه زهرا پا به دنیا گذاشتند. تا ۶ سالگی فاطمه در منزل مادرشوهرم بودیم. خونه ی پر رفت و آمدی بود. برادر شوهرهای کوچیکتر داشتم، دانشجو و سرباز بودن و خواهر شوهرهای متاهل و بچه دار که رفت و آمد زیادی داشتن و بقیه ی فامیل که از شهرهای دیگه حداقل هفته ای یکبار می اومدن. توی اون خونه کار های زیادی بود که من و هم عروسم از صبح باید بیدار می‌شدیم و انجام می دادیم البته اون کارها با تمام سختی هاش آموزنده بود و باعث خوشبختی مان شد. مادرشوهرم به تهیه نهار و شام خیلی اهمیت میدادن و در کنارش نکات زیادی از خانه داری و همسرداری و گرم نگه داشتن کانون خانواده به ما یاد می دادن. اون سالها همسرم زمینی خریداری کردن و ذره ذره با قناعت و هزینه های هوشمندانه یک خونه ساختیم‌. چندسال بعد از فاطمه دوباره تصمیم به بچه دار شدن گرفتیم که به آسانی بار قبل رقم نخورد، آزمایشات و ویزیت های زیادی انجام شد و حتی دکتر گفتن دیگه بچه دار نمیشیم. با امید و توسل به خدا و ائمه ناامید نشدم. کلی وزن کم کردم و داروی عطاری مصرف کردم و در نهایت باردار شدم. پاییز ۷۸ با اینکه خونه نیمه کاره بود اساس کشی کردیم و با حداقل امکانات زندگی رو تو خونه جدید آغاز کردیم. دخترم توی محله ی جدید آغاز به تحصیل در دبستان کرد و یک شب خیلی سرد دخترقشنگم زهرا خانم بدنیا اومد. یه دختر خیلی زیبا و دلبر بود. بشدت کولیک داشت و گریه میکرد و وزن نمیگرفت. ما برخلاف شعار "دوتا بچه کافیست" فکر می کردیم و با اطمینان فرزند سوم رو میخواستیم. سال ۸۰ دختر سومم نرگس خانم بدنیا اومدن. فرزند سوم باعث برکات مادی و معنوی زیادی شد و سیل برکات خدا رو بخوبی حس می کردم. خونه ای که دو سه سال به حالت نیمه کاره توش زندگی می کردیم با ورود نرگس خانم کاملِ کامل شد. بعد از اینکه برادرشوهر کوچیکه هم ازدواج کردن و به شهر دیگری رفتن، مادرشوهرم نمیتونستن خونه تنها بمونن و از طرفی بیماری که سالها پیش داشتن دوباره داشت خودش رو نشون می داد. همسرم اعتقاد داشتن بخاطر جایگاه بالایی که مادر دارن نباید واسشون بین بچه ها نوبت و تاریخ و هفته تعیین بشه خیلی اوقات خونه ی ما بودن(چون پیش ما راحتترن بودن و ما هم از بودنشون خوشحال بودیم) و بعضی اوقات خونه ی بقیه فرزندانشون. نرگس یک ساله بود و تو این مدت هیچی عادت ماهانه نشده بودم. به ماما مراجعه کردیم و از حالاتم گفتم، تست بارداری تو مطب گرفت، ماما سرش رو تکون داد و مثبت شده بود. اون لحظه انگار دنیا به چشمم کج شد. ادامه👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۴۰ بارداری چهارمم ناخواسته اتفاق افتاد و هضم این قضیه خیلی سخت بود. از بس شوکه بودم به ماما گفتم یه راه حل برای سقط پیش پام بذار و همسرم گفت حالا بیا بریم و برگشتنی ۲ تا فرش خریدن تا دلم رو بدست بیارن و دی ماه سال ۸۲ دختر چهارمم مریم خانم بدنیا اومدن. سالهای زیادی با داشتن بچه های کوچیک به سختی سپری می شد اما کاش فقط سختی بچه داری بود چون این سختی خیلی شیرینه، امان از روزی که سلامتی به خطر بیوفته... سال ۸۴ همسرم درگیر بیماری سرطان شدن و جراحی انجام دادن و چندین جلسه شیمی درمانی و با انرژی و روحیه بالایی که داشتن و توکل به خدا توسل ائمه سلامتی شون رو بدست آوردن. در مورد نکات تربیتی و فرزندپروی و همکاری ها، وقتی که بچه ها کوچیک بودن، همسرم عصرها بچه ها رو با خودشون میبردن بیرون تا من بتونم به کارهای خونه برسم. همیشه از کتابخوانه مدرسه دخترم کتاب های فرزندپروری و تربیتی می گرفتم و مطالعه می کردم. از سال ۸۶ که دختر کوچیکم ۴ ساله بود و به اصطلاح از آب و گل دراومده بودن و فرصت فراغت بیشتری برای خودم داشتم و جلسه قرآن و باشگاه میرفتم. همسرم از سال ۹۰ یک جلسه قرآن خانگی برپا کردن تا انس با قرآن بچه ها بیشتر بشه، هر شب بصورت خانوادگی قرآن قرائت می کردیم.(جلسه به خونه و خانواده محدود نبود هرجا مهمانی و مسافرت و تفریح می رفتیم، جلسه قرآن شبانه برگزار میشد و بی نهایت برکات مادی و معنوی ازش دیدیم.) همسرم،بچه ها رو به حفظ قرآن تشویق می‌کردن و جایزه براشون طلا و... میخریدن معتقد بودن همونطور که کار بد تنبیه میشه، کار خوب باید تشویق بشه تا به فراموشی نره. حتی به بچه‌های فامیل که نماز اول وقت میخوندن جوایز نقدی می‌دادن. فرزندانم حسابی درس خوندن و رشد کردن و رتبه برتر کنکور شدن. بهترین دانشگاه ها و رشته ها تحصیل کردن. دخترهام پزشک و روانشناس و مدرس زبان شدن. دوتا دخترهای بزرگم همزمان با تحصیل ازدواج کردن و بچه دار شدن‌ و شیرینی نوه دار شدن رو تجربه کردیم. الان خیلی خوشحالم که به شعار "دوتا کافی است" اهمیت ندادیم. همیشه از اینکه خداوند دختر های سالم و عاقل و با ایمان بهم داده شاکرم. همسرم طی این سال ها چندبار دیگه دچار اون بیماری شدن، عمل های جراحی متعددی انجام دادن، جلسات زیادی شیمی درمان شدن و در نهایت در پاییز سال ۱۴۰۲ هفته ی اول مهر ماه فوت شدن😭. ازتون میخوام اگر این تجربه فرزند آوری و فرزند پروری براتون جالب بود برای همسرم فاتحه بخوانید یا صلوات بفرستید. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۴۲ من متولد بهمن ۷۷ هستم، سال ۹۶عقد کردیم. با کلی مشکل در دوران عقدمون روبه رو شدیم. همسرم متولد ۷۵ هستن و هردومون باهم تلاش کردیم که باهمه سختیش زندگیمون رو شروع کنیم. بهمن ۹۷ با یه عروسی ساده رفتیم خونه مون ولی به خاطر قرض و بدهی زیادی که داشتیم بابت اجاره خونه و... همسرم کار ثابتی نداشت، تصمیم گرفتیم بچه دار نشیم. با گذشت یکسال از زندگیمون جای خالی بچه احساس می‌شد تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم. همزمان با شروع کرونا متوجه شدم باردارم. ترس از مریضی، فشار بارداری با ویار سنگین باعث فشار عصبی شدید در من شده بود. همسرم مجبور بود تابستون اون سال شهر دیگه دور از خونه مون سر کار برن و من رفتم مشهد خونه مادرم، ۴ماه همسرم رو ندیدم اون روزایی که برای همه شیرین هست من توی تنهایی ودلتنگی گذروندم و دقیقا وقتی که خوشحال بودم که دارم میرم خونه و همسرم رو میبینم توی یک شهر بین راهی کیسه آبم پاره شد و پسرم توی ۸ماهگی با وزن ۲۳۰۰ به دنیا اومد. چون شب عاشورا دنیا اومد، سپردمش دست ارباب و اسمشو حسین گذاشتم. حسین آقای ما ۸روز توی همون شهر بستری شد و بخاطر اینکه ریه هاش ضعیف بود، دکتر گفت برو مشهد که شاید بچت به بیمارستان نیاز پیدا کنه. در مشهد پسرم بی حال شد و شیر نمی‌خورد. بردیمش دکتر دوباره ۲۰ روزم اونجا بستری شد. شرایط بیمارستان هم واقعا سخت و عذاب آور بود جوری که من طی یک ماه ۳کیلو وزن کم کردم و بعدش هم مراقبت از یک نوزاد نارس واقعا سخت بود.۳ ماهگی پسرم هم خودم و همسرم مبتلا به کرونا شدیم. ما از برکت حسین آقا زمین و ماشین خریدیم. برکت حضور پسرم رو، به طور واضح تو زندگیمون احساس میکردیم، قبلش دونفری کار میکردیم بازم کم می‌آوردیم ولی با اومدن پسرم من کار رو کنار گذاشتم و همسرم حقوقشون کفاف زندگیمون رو که میداد بماند، بدهی هامون هم پرداخت کردیم. سال ۴۰۱ من دل درد شدید میشدم با رفتن به این دکتر و اون دکتر متوجه شدم که کیست تخمدان دارم و خیلی بزرگ شده و دکتر بهم گفت با دارو خوب نمیشی و باید عمل کنی تخمدانت رو برداری ولی بعد از عمل امکانش هست دیگه باردار نشی اگه بچه میخوای اقدام کن. شاید باردار شدی و کیستت هم درمان شد، چون بارداری خودش باعث درمان کیست میشه. با همسرم درمیون گذاشتم، مخالفت کردن بخاطر اینکه تازه شروع به خونه سازی کرده بودیم و وام و قرض داشتیم، ولی با اصرار زیاد من راضی شدن، ۱ماه بعد توی نافم احساس درد میکردم، دکتر که رفتم آزمایش بارداری داد که جوابش منفی شد. باز بافاصله یک هفته دوباره تکرار کردم و مثبت شد. وقتی به دکتر دوباره مراجعه کردم گفت احتمال بارداری خارج از رحمی یا تشکیل نشدن قلب هست چون عدد بتا پایین هست. منم به هیچ کس نگفتم. یک هفته بعد، ۳تا از عزیزام رو در اثر تصادف از دست دادم روز خاکسپاریشون شدید دل‌درد و کمر درد شده بودم با خودم میگفتم سقط شده و تا چند روز دیگه خود به خود دفع میشه. وقتی یک هفته گذشت و من به ۸ هفته رسیدم. هیچ اتفاقی نیافتاد. سونو گرافی رفتم. دکتر پرسید با دارو یا lvf باردار شدی؟ گفتم نه طبیعی. گفت تبریک میگم شما سه قلو بارداری بعد ضربان قلب هر سه رو واسم گذاشت که بشنوم. من اصلا باور نمی‌کردم، تمام مدت گریه میکردم. طوری که حتی وقتی از سونو برگشتم خواهرم ازم پرسید چی شده؟ نمیتونستم صحبت کنم و کاغد سونو رو بهش دادم اونم باور نمی‌کرد. بارداری خیلی سختی داشتم و از ۱۷هفته بارداری خونه مادرم بودم که مراقبم باشن و علاوه بر بارداری حال روحی بدی داشتم بخاطر عزیزام که رفته بودن خیلی سخت گذشت تا هفته ۳۱ که کیسه آب قل پسرم پاره شد بیمارستان بستری شدم و دکتر استراحت مطلق داد ۱۲روز بستری بودم که درد زایمان گرفتم و بعد از کلی درد کشیدن سزارین شدم و بعد از اون هم بچه هام بیمارستان بودن بدون هیچ استراحتی. اونجا مجبورم کردن وایستم میگفتن فقط مادر میتونه پیش بچه ها باشه با کلی خواهش و التماس که ۳تا بچه تنها نمیتونم اجازه دادن خواهرم بیاد کمکم. بالاخره بعد ۱۱ روز مرخص شدن الان سه قلو های من ۱ساله و حسین آقاهم ۴ساله هستن، من توی شهرغریب زندگی میکنم تنهای تنهام جز همسرم که شبها خونه هستن کمکم میکنن، هیچ کمکی ندارم. از برکت این بچه ها خونه که شروع کرده بودیم ساختیم و الان تازه ۱ماهه توی خونه مون زندگی می‌کنیم. هیچ وقت هم بی پول نشدیم. برای قسط هاو قرضهامون وقتی حساب میکنیم کم میاریم ولی خدا یجوری میچرخونه که کم نمیاد. من از کسایی بودم که میترسیدم از بچه زیاد داشتن توی این اوضاع اقتصادی ولی الان متوجه حرف آقا جونم شدم که همیشه میگفتن خدا روزی رسونه، ازش تو یکی بخواه اون ده تا میده، فقط باید بهش ایمان داشته باشی. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۴۷ من در خانواده ای به دنیا امدم که تک فرزند هستم و در سن کودکی پدرم رو از دست دادم. برای همین دیدم تنهایی چقدر سخته همیشه به همسرم میگفتم من بچه زیاد میخوام که پشت و پناه هم باشن. در سن ۱۴ سالگی ازدواج کردیم. سه ماه عقد بودیم و بعد از سه ماه یه عروسی کوچیک گرفتیم. بخاطر کار همسرم که کار آزاد داشتن امدیم شهر دیگه و غریب بودیم. منو همسرم هر دو عاشق بچه بودیم. خدا خواست و بعد سه ماه باردار شدم. اولین بچه ما یک هفته به عید نوروز دنیا آمد یه دختر قشنگ و آروم. خداروشکر من ۱۶ سالم بود که مادر شده بودم خیلی روزای قشنگی بود. دخترم سه ساله بود که به فکر بچه دوم افتادیم. متاسفانه یک سال گذشت و باردار نشدم و رفتم دکتر چند ماهی دارو استفاده کردم و خدارو شکر که باردار شدم برای بار دوم، چقدر بارداری بدی داشتم، ویار شدید و کمر درد، شوهرم اصلا کمکم نبودن در هیچ کاری، کمی هم عصبی هستن، دست خودشونم نیست بنده خدا... ۲۲ بهمن دختر قشنگم دنیا آمد، از اونجایی که این دخترم خیلی گریه میکردن و منم غریب بودم و هیچ دست کمی نداشتم و مستأجر بودیم، حرف اطرافیان شروع شد که چه خبر هی بچه میاری وضع مالی تونم خرابه... اینم بگم که موقع ما درست همون زمانی بود که میگفتن زندگی بهتر بچه کمتر، بچه فقط یکی... خلاصه دختر دومی ما ۵ سال بود که دیدم حالم خوب نیست بچه ها رو برداشتم رفتم ازمایش دادم. خدا هر جور که بدونه به صلاحتونه درست میکنه، جواب آزمایش مثبت شد. دنیا روی سرم خراب شد اینقدر گریه کردم که دیگه نمیتونستم صحبت کنم. خدا منو ببخشه البته بیشتر از حرف اطرافیان میترسیدم. تا چند ماه به هیچ کس نمیگفتم تا اینکه ۲۳ شهریور دختر قشنگم دنیا آمد، یه دختر تپل و لپ گلی که نگم چقدر این بچه قشنگ بود. من که ته دلم خوشحال که سه تا دست گل دارم ولی چونکه بارداری با استرس داشتم بچه شب و روز گریه می‌کرد. حتی یه ماشین گرفتیم ببریم بچه رو متخصص ببینه، اینقدر توی ماشین گریه کرد که راننده ما رو پیاده کرد، گفت فقط برین پایین، دیوانه شدم از گریه بچه. رفتیم دکتر بعد چکاپ دکتر گفت بچه شما زیادی زرنگه وگرنه سالمه خداروشکر دختر قشنگم تا یک سالگی همیشه گریه میکرد. دخترم یک سال و نیم بود که داشتم لباس میشستم که یکی از همسایه ها امد خونه و گفتن دیشب خواب دیدم بارداری، لبخندی زدم گفتم نه بابا بچم کوچیک واقعا باورم نمیشد، آخه چطور ممکن بود؟ بله کم کم دیدم بچه شیر نمیخوره، بهانه گیر شده، رفتم آزمایش بارداری و مثبت بودم. من اصلا باورم نمیشد، حرف مردم، موقعیت مالی داغون، نه خونه نه ماشین، شهر غریب، خدایا چیکار کنم. داغون داغون بودم. خدا مارو ببخشه چقدر شیطانی فکر کردیم. رفتیم دکتر شوهرم گفت سقطش کنیم. دکتر گفت باید برین سونوگرافی ببینم چند وقتشه دقیقا که آمپول بزنم. ما رفتیم سونوگرافی گفتن ۴۵ روزه قلبش شکر خدا مثل ساعت کار میکرد بچه ام. نگران در مونده، حتی یک نفر نداشتم باهاش درد دل کنم نه خواهر نه برادر، بی پناه بی پناه... نزدیک اذان ظهر بود رسیدیم خونه ته دلم راضی به سقط نبود. به شوهرم گفتم میشه به دفتر رهبری زنگ بزنی یه مشورتی کنی .. زنگ زدیم کلی با منو همسرم صحبت کردن که اگر این بچه از بین ببرین خدا بلا های دیگه ای سرتون میاره، خلاصه که من به شوهرم گفتم اگر خون بچه گردن میگری بریم، من که میترسم از روز قیامت با این بچه روبرو بشم. دل یک دل کردیم و خدا کمک کرد بچه رو نگه داشتیم. رفتم بهداشت برای تشکیل پرونده، کلی بامن دعوا کردن که جوجه کشی باز کردی چه خبره؟ حرف مردم و فامیل هم شروع شد که چهارتا دختر چطوری میخوای جهاز بدی؟ چطوری میخوای شکمشون سیر کنی؟ ولی من ته دلم خوشحال بودم. با اینکه غریب بودم و از نظر مال صفر بودیم. دختر چهارمم قربونش برم من، شب تولد آقا امام رضا دنیا آمد و شد ستاره خونه ما، همه چیز منو باباش... از پا قدم دختر چهارمم خونه و ماشین خریدیم، کار همسرم درست شد به لطف خدا الان به لطف خدا دختر چهارمم هم در شرف ازدواج هست. به همون خدایی که این چهارتا دختر بهم هدیه داد روزیشون اینقدر زیاده که ماهم داریم از روزی بچه ها استفاده میکنیم. حالا که بچهام بزرگ شدن و سه تاشون ازدواج کردن میگن کاش ۱۰ تا بچه میاوردین، خودم هم پشیمونم ای کاش بحرف اطرافیان گوش نمیکردم هفت هشت تا بچه میاوردم. واقعا میبینم چقدر بچهام بدرد هم میخورن و منی که واقعا حسرت خواهر و برادر به دلم موند تا آخرت... "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۵۰ من متولد سال ۷۲ هستم، دختر آخر یه خانواده پرجمعیت، تو سن ۸سالگی داداشم که کمک خرج بابام و بی نظیر بود از دست دادیم. مادم ناراحتی قلبی داشت شب روز غصه می خورد و گریه می‌کرد تا اینکه من رفتم تو سن ۹ سالگی، مادرمو از دست دادم. خونه مون سوت کور شد. خواهر برادر بزرگتر از خودم، چندتاشون ازدواج کرده بودن، بچه هاشون همسن من بودن... درسمم خوب بود اما کم کم افت کرد، مابقي خواهربرادرام بزرگ شدن، ازدواج کردن و سرسامان گرفتن، بابای بیچارم هم ۲و۳سال بعد مامانم فوت کرد. منم بزرگ شدم، دیپلم گرفتم سرکله خواستگارا پیدا شد. منم بدون هیچ درنگی با یکیشون که پسرخواهر دامادمون و پسر بزرگ خانواده بود، ازدواج کردم. همه از ازدواج من خوشحال بودیم اما هیچی نداشت، دانشجو بود و یه خونه طبقه بالای باباش که کم کم داشت می ساختش، یه عروسی کوچولو گرفتیم، رفتیم تو یکی از اتاقای خونه باباش... شکر خدا مادر شوهر و خانواده شوهرم خوب بودن، منو مثل بچه شون می دونستن، ۸ماه بعد عروسیم، متوجه شدم باردارم. رفتم آزمایش دادم دیدم مثبته، خوشحال بودیم. شوهرم همون ۲و۳روز که فهمید داره پدر میشه، نماز شکر می خوند، خودمم یه دختر نماز خون و روزه گیر بودم و هستم. ی روز صبح نمیدونیم چی شد، با مادرشوهرم و شوهرم و برادر شوهرم سوار ماشین شدیم بریم صحرا برای تفریح، دم راه تصادف کردیم. منم حافظمو برای یه مدت کوتاه از دست دادم. وقتی چشمام باز کردم دیدم خونه داداشم تو روستا بهم میگفتن یادته که عروسی کردی؟ تو بارداری؟ من همش گریه میکردم و می گفتم اگر عروسی کردم، شوهرم کو؟ زنگ میزدم به گوشیش خاموش بود. کم کم یه چیزایی یادآوری میکردن بهم، خواهر برادرام تا اینکه گذشت و حالم بهتر شد. منو بردن دکتر... دکتر گفت خانواده شوهرت و شوهرم تو تصادف فوت شدن و فقط خودت زنده موندی و بچه تو شکمت... دنیا رو سرم خراب شد، منی که باسختی و درد بزدگ شده بودم، این حقم نبود. اومدم خونه پیش پدرشوهرم زندگی می کردم. تا اینکه رفتم سونو گفتن بچه پسره و سالمه خداروشکر کم کم حالم بهتر شد. پدرشوهرم بعد از ۱ سال ازدواج کرد. منم موندم پیشش، باهاش چند بار رفتم سفر مشهد، کربلا خدارو شکر پدرشوهر خوبی بود و هست. منم بعد از ۳سال اینقدر باهام حرف زدن ک تو نه اولی هستی نه آخری، باید ازدواج کنی. جووونی تو الان۲۲سالته، حیفه بخوای زندگی جدید شروع نکنی. خلاصه منو راضی کردن و با پسرعموی شوهرم که واقعا مرد خوش اخلاق و از همه لحاظ عالی هست، ازدواج کردم و پدرشوهرم خونه طبقه بالاش که شوهرم خدا بیامرز درستش کرده بود، کاملش کرد و بهمون دادش برای زندگی... پسرم ۱۱ سالشه و یه دختر نازم دارم، کلاس دومه و الانم ۳ماهه باردارم. من همیشه پیام های کانال می خونم و میگم من تنها فقط سختی نکشیدم تا به اینجا رسیدم، انشاالله کسی سختی نبینه. از همه عزیزان که سرنوشت منو می خونن خواهش میکنم برا شادی روح همه عزیزان خفته در خاک خصوص عزیزان من صلوات بفرستن. واقعا جا داره که تشکر کنم از عزیزانی که این کانال رو تشکیل دادن. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۵۱ من متولد ۷۹ هستم و بچه ی آخر خانواده، تو یه خانواده ی ۳ فرزندی متولد شدم،تک دختر بودم و لوس مامان... وضعیت مالی خانوادمون عالی بود و تو بهترین مدرسه درس می‌خواندم و شاگرد اول کلاس، تا اینکه ۱۷ سالم بود که بحث ازدواج به طور جدی توسط مامانم مطرح شد و با مخالفت من روبه رو شد تا حدی که مامانم گفت این پسر خیلی خوبه و من خانوادشو میشناسم حالا بیاین همو ببینید. همسرم اومدن و همو دیدیم و پسندیدیم😊 و این شد که منو و همسرم که ۲۰ سال داشتن، با هم عقد کردیم، همه پشت سر مون حرف میزدن فامیل و دوست و آشنا و ... ما تو دوران عقد به خاطر اینکه همسرم دور بودن به خاطر تحصیل، زیاد اذیت شدیم تا اینکه بعد از ۳سال درس همسرم تموم شد و عروسی کردیم تو اوج کرونا، عروسی نداشتیم البته، از خدا ممنونم که نذاشت زندگیمون با گناه شروع بشه❤️ اول زندگیمون خیلی سخت بود، چون از یه زندگی که همه چیزش فراهم بود، اومدیم به یه زندگی با حقوق کارمندی، که گذشت و بعد از ۶ ماه باردار شدم و حسابی خوشحال شدیم و پسر نازم مهر ۱۴۰۰ به دنیا اومد.😍 از برکتی که پسرم به زندگیمون آورد که نگم که اصلا قابل شمارش نیست، از آدمای خوبی که خدا جلو راهمون گذاشت، از مشکلاتی مالی که حل شد و هم چنانم ادامه داره ... پسرم ۲ ساله بود که به همسرم گفتم نی نی میخوام😂 و چون بارداری های سختی داشتم با مخالفت ایشون روبه رو شدم ولی خب بعد از ۴ ماه باردار شدم 😂 و دختر خوشگلم شهریور ۱۴۰۳ دنیا اومد❤️ بارداری های سختی داشتم و سر دخترم متأسفانه حساسیت پوستی گرفتم و کف دستام تاول میزد و میترکید و پوست پوست میشد و دوباره همینجوری اصلا نمیدونستم باردارم، حسابی قرص و دارو خوردم تا اینکه بعد از ۳ ماه فهمیدم باردارم، ولی شکر خدا بیماری پوستیم با رعایت کردنم تو ماه ۷ بارداری درمان شد با وجود اینکه دکترا اصلا به بهبودش امید نداشتن و زایمان طبیعی داشتم 🍃 اینجا میخوام چندتا مساله رو بگم، یکی اینکه خانما از درد زایمان طبیعی نترسن چون واقعا دردشم لذت بخشه، همچنین انواع روش ها برای زایمان بدون درد اومده که اصلا درد نداره و بچه خیلی راحت میاد بغلتون من خودم زایمانم اپیدورال بود و خیلی راحت😍 یکی دیگه اینکه برکت و روزی که با بچه میاد خیلی عجیبه، اصلا نگید که ما که از نظر مالی فرق نکردیم چون برکت در روزی فقط مالی نیست، گاهی اوقات آدم خوبی که سر راهمون قرار میگیره، بیماری که خیلی راحت خوب میشه، بلایی که از سرمون میگذره همه و همش روزیه،حالا چه مادی چه معنوی🍃 و سوم برای بیماریه پوستم که گرفتم و سوال مخاطب کانال بود بیماری من که در دوران بارداری گرفتم پسوریازیس بود اما از نوع پوسچولارش، اصلا نگران نباشند با رعایت مواد غذایی خوب میشه❤️ "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ورود خیر و برکت به زندگی.... 👈 آقایون اگر توان مالی دارند به این توصیه عمل کنند. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۵۳ من متولد سال ۷۵ هستم و همسر جان متولد ۷۰، ما سال ۹۳ به صورت کاملا سنتی ازدواج کردیم. شرایط شغلی همسرم یه جوری بود که یک ماه ماموریت بودن، ۱۵ روز خونه. بخاطر همین از همون اول پدرشوهر عزیزم گفتن بالای سر خودمون بشینید که اینجور هم خیال خودشون راحت بود، هم همسرم که دیگه در نبودشون من کنار خانوادشون بودم. بعد از ۷ماه از زندگیمون که همسرم همش خونه نبودن از اونجایی که منم عاشق بچه😍 با همسر جان صحبت کردم که اجازه بدن انشاالله بچه دار بشیم اما ایشون اولش یه کم مخالفت کردن، گفتن که تو هنوز پیش دانشگاهی تو داری می خونی، منم نیستم. باشه انشاالله چند سال دیگه اما من بهش گفتم میتونم هم درسمو بخونم، هم بچه داری کنم. بعدشم شغل شما یه جوری که کلا نیستید خلاصه آقایی رو قانع کردم🥰 به خواست خدای مهربونم، خیلی زود باردار شدم. همسرم همچنان می‌رفت ماموریت میومد، تو ۱۸هفتگی بودم که همسرم رفتن ماموریت، منم روز بعدش آزمایش غربالگری انجام دادم که چند روز بعدش که از مدرسه تعطیل شدم، رفتم جواب آزمایش گرفتم که اونجا گفتن بچه شما ۹۰درصد مشکوک به سندروم دان هست. اونجا دنیا روسرم خراب شد، سن کمیم داشتم، میترسیدم به کسی بگم. همسرمم یه جایی ماموریت میرفتن که نمیپشد باهاشون تماس گرفت، باید خودشون چند روز یک بار تماس میگرفتن. همونجا نشستم گریه کردن که دکتر بهم گفت تو خودت بچه ای، بچه میخوای چیکار! به خانوادت خبر بده که اگه دوس دارید آمینیوسنتز انجام بدی. منم نمیدونستم آمینیوسنتز چیه گفتم میشه برام انجام بدید ایشون گفتن باید همسرتون باشه که انجام بدیم براتون، به رضایت ایشون نیاز داریم. منم گفتم تو رو خدا همسرم نیست، میشه خودتون انجام بدید اما قبول نکردن. من چون خانواده خودم یه شهر دیگه بودن با پدرشوهرم تماس گرفتم اون بنده خدا انقد ترسیده بودن که نمیدونم چطور خودشونو رسوندن من شب آمینیو سنتز انجام دادم. دکتر به پدرشوهرم گفتن که نیاز به استراحت دارن و خدا خیرشون بده که مثل دختر خودشون ازم مراقبت کردن اون با مادرشوهرم❤️ جواب آزمایش یک ماه دکتر گفتن طول می‌کشه که دقیقا وقتی همسرم چند روزی بود که از ماموریت برگشته بودن آماده شد بماند تو این یه ماه چه استرسی کشیدم مخصوصا همسرم که نبود و پدرشوهرم گفتن که بهشون چیزی نگم که ناراحت نشن. چون نه اجازه میدادن بیاد نه میتونست بیاد. دیگه منم نگفتم. وقتی رفتم دکتر بهم گفت خداروشکر بچه تون سالمه و یه دختر خانم هستن. خدارو خیلی خیلی شکر کردم. گذشت وقتی من امتحان کنکور داشتم ۶ ماهه باردار بودم. خدا خیر بده اون مراقب سر جلسه کنکور که وقتی فهمید خیلی حواسش بهم بود. من کنکورم قبول شدم اما دقیقا میخورد به موقع زایمانم و من باید میرفتم پیش مامانم که قم بودن زایمان میکردم تا چند وقت اونجا میموندم کلا دانشگاه رو کنسل کردم با ناراحتی همسرم... دخترم از همون اول زود زود مریض میشد مخصوصا وقتی باباش میرفت. تا دوسالگی ۹بار بستری شد، هر سریم ۷روز ۹روز دکتر با آزمایشای که انجام دادن فهمیدن گلبول سفید دخترم خیلی پایینه بخاطر همین هم هست که تند تند مریض میشه. خلاصه با تموم سختی های کع میکشیدم وجود خدای مهربونمو کنارم حس میکردم بخار حضرت آقام ک شده به خودم قول دادم که انشاالله برای امام زمانمم بازم بچه بیارم. دختر که ۱ ساله شد، تصمیم گرفتم به بارداری اما خواست خدای مهربونم یه چیز دیگه بود من تا هفت ماه باردار نشدم. بعد از هفت ماه فهمیدم که باردارم. به خاطر تجربه ی بارداری قبلیم، تصمیم گرفتم که دیگه آزمایشات غربالگری انجام ندم فقط سونوگرافی انجام بدم. ۱۳هفته که بودم رفتم سونو گرافی این سری همسرمم بودن، اونجا دکتر گفت که بچه تون ۳هفته است که قلبش از کار افتاده و به این مدل سقط ها، بارداری خاموش میگن اونجا دنیا رو سرم خراب شد اما راضی بودم به رضای خودش... چون همسرم میخواست بره ماموریت، بنده خدا مادر شوهرمم داشتن خونه میساختن به همسرم گفتم منو ببر قم پیش مادرم، اونجا که رفتم دکتر سریع بستریم کردن و کارهای درمانی انجام شد. خیلی ناراحت بودم. همونجا دعا کردم گفتم خدایا خواست خودتون اینجوری بود، پس انشاالله کمکم کنید که این بچه رو فراموش کنم یه جوری که اصلا یادش نیوفتم. خلاصه همسرجان طبق معمول منو خونه پدرم گذاشتن رفتن ماموریت بازم من موندمو یه دنیا غصه اما قشنگیش اینجا بود ک این سری کنار بی بی جانم حضرت معصومه بودم احساس بدی نداشتم. بماند که چه حرفای شنیدم که تو خودت بچه ای بچه می خوای چیکار؟ دیگه حق نداری از اینجورحرفا اما این حرفا تو گوش من نمی‌رفت چون تصمیم خودمو گرفته بودم. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۵۳ بعد از یک ماه که همسرم اومدن سراغم، رفتم پیش دکترم، خدا خیرشون بده دکتر مریم بافی قدیمی که یه دکتر حاذق بودن، گفتن چون دارو زیاد گرفتی، بعد ۶ماه تا یکسال اقدام کنید. اما خواست خدا یه چیز دیگه بود که من خدا خواسته بعد از ۳ماه باردار شده بودم خودم نمیدونستم. همسرم گفتن کاش یه آزمایش بدی گفتم نه من خودم میدونم باردار نیستم و از این جور حرفا، تست زدم منفی بود. رفت دوباره بعد ۱۰روز انجام دادم بعععله من باردار بودم. کم کم حالم بد شد، ترسیدم که نکنه دوباره بچه بمیره و ترسیدم به کسی بگم تا اینکه شرایطی پیش آمد، مجبور بودم به خانواده خودم با همسرم بگم. همه دعوام کردن اما دیگه چاره ای نداشتن جز مراقبت ازم. مادرم ۱۰ روز اومد پیشم بعدش خواهر کوچیکم بنده خدا یک ماه دیگه، سه ماهم تموم شدم رفتم خونه پدرم اونجا موندم تا ماهگی، علی آقای ما ۷مرداد ۹۸ بدنیا اومدن که دقیقا شد تاریخ همون سقط سال... علی ۲و۳ ماه بود که من فهمیدم به بیماری رماتیسم مفصلی شدید دچار شدم و دکتر گفتن که دیگه باید به پسرم شیر ندم تا بتونم دارو بگیرم و گفتن دیگه حق ندارید که باردار بشی. خلاصه ما هر کاری کردیم پسرم شیشه شیر نمی‌گرفت. دکترم گفتن اشکال نداره یکی از قرصاتون که جز داروهای اصلیتون هست، کم میکنم اما هر اتفاقی که افتاد با خودتون... از اونجایی که بازم لطف خدای مهربونم شاملم شده بود خوب بودم تا اینکه دوره ام عقب افتاد دقیقا اون موقع اوج کرونا بودش، هر چقد آزمایش میدادم منفی بود دکترم گفت نگران نباش عوارض داروهای رماتیسم که تخمدان ضعیف میکنه. منم بی خیال تا اینکه یه کم بی حال شدم دوباره آزمایش برام نوشتن که روند بیماری رو چک کنن، بععله اونجا فهمیدن که من دوباره باردارم. همه از کوچیک و بزرگ دوتا خانواده بهمون حرف میزدن، میگفتن که تو شرایطشو نداشتی، می ذاشتی بعدا اما من به خدای خودم ایمان داشتم، میگفتم هیچ کار خدا بی حکمت نیست و به خدای خودم اعتماد داشتم، یه ذره ناراحت نشدم یا فکر و خیال بد سراغم بیاد. لعیا خانوم من ۱۹آبان۹۹ به دنیا اومد. دکتر رماتیسمم گفتن بعد زایمانت بیماری بدجوری پیشرفت میکنه باید مرتب کنترل بشه اما خدای مهربونم بازم بیشتر از هر وقتی مراقبم بود. وقتی بعد از یک ماه دوره درمان رو شروع کردم. دکتر خوش بام گفت تو چیکار کردی؟ اصلا بیماری تو بدن شما وجود نداره. گذشت شرایط شغلی همسرم همون جور بود، تغییر نکرد اما خدا خودش به ما لطف داشت، مراقبمون بود و از رزاقیت خدا و بچه ها پدرشوهرم وقتی خونه ساخت برای بار دوم، طبقه بالاشو به ما دادن و اونجا زندگی میکنیم و از همینجا ازشون تشکر میکنم بابت صبوریشون❤️ و من وقتی لعیا خانم یکسال و یک ماهه شد، باردار شدم و زهرا خانم ما ۱۹شهریور ماه ۱۴۰۱ به دنیا اومد و اینو بگم توفیق داشتیم با بچه ها دوبار اربعین بریم زیارت آقاجانمون اربعین پارسال وقتی برگشتیم من برای بار ۵ باردار شدم به فاطمه خانمم ک تا ۷ ماهگی به کسی نگفتم که باردارم چون همه مسخره ام میکردن بخاطر جنسیت بچه ها، سر زنشم میکردن اما بماند وقتی همه فهمیدن چه حرفا و چه نیش کنایه ها که نشنیدم اما من توکل کردم به خالق مهربونم حرف کسی برام مهم نیست چون اگه خدا میخواست خودش بهمون پسر می‌داد. رزق و روزیشون خدای مهربون خودش یه جوری میرسونه که اصلا احساس کمبود نمی‌کنیم، خودش همه جوره هوامون رو داره، بقول قدیمیا میگن آنکه دندان دهد نان دهد. شک نکنید به بزرگی خدا که ارحم الراحمین انشاالله هر کی اولا میخواد خدای مهربون دامنشو زیر سایه خانم جان رباب سبز کنه از شما عزیزان میخوام ک انشاالله برای عاقبت بخیر فرشته های من دعا کنید که انشاالله سرباز آقا امام زمان جانم باشن و منم لیاقت مادری داشته باشم انشاالله از شمام ممنون که کانال به این خوبی دارید. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۵۴ ۱۴ ساله بودم که سال ۱۳۸۰ با شوهرم که ۶ سال ازم بزرگتر بودن، ازدواج کردیم. از همون اول عاشق بچه بودم سال ۱۳۸۴ دخترم به دنیا اومد😍بعدش همیشه دوست داشتم خداخواسته باردار شم ولی خودم جرات نمیکردم اقدام کنم چون شرایط مالی اصلا خوب نبود. شوهرم هم خیلی بهم توجه نمیکرد . مثل همه خانواده ها یه سری مشکلات داشتیم،شوهرمم اصلا حرف گوش نمیداد و همش تو زندگی شکست میخوردیم، هر چی که به دست میاوردیم از دست میدادیم منم چون کم سن و سال بودم یه کم از نظر روحی اذیت شدم .دچار دردهای عجیب غریب شدم و هر روز به دردهام اضافه میشد تا جایی که نمازم نشسته شد، دستشوییم فرنگی شد ،کلا جایی نمیرفتم زیاد و اگرم میرفتم پاهام همش دراز بود و دردهای زیاد روحی و جسمی رو تحمل میکردم و مهم ترین علتش به خاطر ضعیف بودن روح بود. اگه همون موقع مثل الان فکر میکردم از زندگیم عقب نمی‌افتادم . دخترم بزرگ بود که شوهرم رفت سربازی و ما خونه ای که به سختی تازه ساخته بودیم از دست دادیم، چون نمیتونستیم قسط بانک رو بدیم. موتور و ماشینمونم از دست دادیم. همه چیزهایی که بعد ۱۴ سال سختیییی کشیدن به دست اورده بودیم 😔 دوباره رفتیم توی خونه ۳۰ متری اجاره ای، دردهام بیشتر شده بود. تو دوران سربازی هم ۲ ماه خونه ی مادرم بودم و کلا حال روحی خوبی نداشتم. سربازی که تمام شد حالا بماند که چطور، گذشت. شوهرم تازه سرکار میرفت و میخواستیم اوضاع بهتر بشه که تصادف کرد و اوضاع بدتر شد تا اینکه ما یه ملک خریدیم و تونستیم ۲ تا اتاق آماده کنیم و بریم توش سال ۱۳۹۷، من ۳ سال قبلش حوزه ثبت نام کرده بودم چون عاشق درس خوندن بودم ولی متاسفانه چون شرایط نشستن روی صندلی رو حتی برای ده دقیقه نداشتم نمیتونستم درس بخونم با وجود اینکه بسیار درس خون بودم ولی نشد که برم. تصمیم گرفتیم به خاطر بهتر شدن اوضاع روحیم، به علاقه ام که درس خوندن بود برسم. رفتم حوزه😍😍اونجا شراطتم رو گفتم حاضر شدن من تو کلاس دراز بکشم و اساتیدخداروشکر همه خانم بودن همون سال تصمیم گرفتیم که بچه دار بشیم. یه سال طول کشید و به لطف خدا ۱۳۹۸ دختر دومم به دنیا اومد😍خدا رو شکر به برکت وجودش خونه مون رو تقریبا کامل کردیم و یه ماشین پراید هم گرفتیم ولی من بچه زیاد دوست داشتم. همش ناراحت بودم که عقب افتادم به خاطر مشکلات و دردهای روحی و جسمی و ۱۴ سال بین دو دخترم اختلاف بود و میگفتم الان باید بچه چهارمم رو می‌آوردم. خلاصه اینکه همش ناراحت بودم که از زندگی عقب افتادم نه درس خوندم نه بچه آوردم، دوست داشتم جبرانش کنم پس باید تلاشی مضاعف میکردم دیدم بعد دنیا اومدن دختر دومم دردهام بدتر نشده، سختی داشت مخصوصا دخترمم نارس دنیا اومد یه کم اذیت شدیم ولی در کل اوضاع دردهام بدتر نشد. تصمیم گرفتیم دوباره بچه دارشیم کسی هم در جریان نبود ولی شوهرم به شدت مخالف بود، هر چی باهاش حرف میزدم بهانه میاورد با دلیل و منطق راضیش میکردم ولی باز پشیمون میشد مثلا میگفت نمیخوام اوضاع جسمیت بدتر بشه، میگفتم اگه سختی انسان برای کار خیر بیشتر بشه کمک خدا هم بیشتر میشه،میگفت اوضاع مالی میگفتم خدا خودش وعده داده روزی رو میرسونه مگه بعد دختر دوم اوضاعمون بهتر نشد؟ فقط کافیه ایمان داشته باشی به وعده های خدا ولی هر چی میگفتم راضی نمیشد. تا اینکه گفتم یا امام زمان عج من دیگه نمیتونم الان یه ساله دارم باهاش حرف میزنم خودت راضیش کن خدارو شکر سال ۱۴۰۱ پسرم به دنیا اومد😍 به لطف خدا بعد دنیا اومدن پسرم، ماشینمون که خیلی مدل پایین بود عوض کردیم و یه ماشین صفر گرفتیم و بعد تونستیم یه ملک کوچولو هم بگیریم😁من بودم و هدف های بلند و آرزوهای بزرگ😍😍 که فکر میکردم هیچ وقت نمیتونم بهشون دست پیدا کنم و کم کم داشتند فراموش میشدن ولی به لطف وجود بچه ها دوباره همه اومدن تو ذهنم و دست یافتنی شدن، داشتیم برای رسیدن به اونها همه ی تلاشمون رو میکردیم. بارداری چهارمم خیلی اذیت شدم چون متاسفانه همه دورو بری ها از دوستان آشنایان و فامیل و اقوام نزدیک کارمون رو زیر سوال میبردن و نظر میدادن و که خرج سخته و میخواین چیکارو از این حرفها. خیلی از نظر روحی اذیت شدم 😔 اما دختر قشنگم سال ۱۴۰۳ به دنیا اومد و شد عزیز دل همه😍😍😍و خانواده ی ما شد ۶ نفره تو این مدت سطح ۲ رو به لطف خدا با معدل عالی گرفتم و الان مشغول تحصیل سطح ۳ هستم. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۵۴ دوست دارم ۸ فرزند داشته باشم. دکتری رو به لطف خدا بگیرم و معلم بشم با وجود همه برکاتی که فرزندام داشتن البته سختی جای خود ولی این سختی ها شیرینه و جز رشد برای انسان چیزی نداره. اگه بچه ها مریض میشن اینم بگم بچه هام خیلی مریض میشن🥲اگه دعوا میکنن اگه شبها خوب نمیتونم بخوابم روزها نمیتونم استراحت کنم یا .....تو همه ی اینها رشد هست و هدف از خلقت انسانها رسیدن به کمال هست و بچه ها راه میانبری هستن برای رسیدن به الله و بال پرواز میشن برای پدر و مادر به شرط اینکه نگاهمون رو قشنگ کنیم. با وجود اینکه همه الان مارو مثال میزنن برای هم ولی باز تو حرفهاشون تیکه میندازن باز بچه نیاری یا علنا میگن دیگه نیار بسته ولی من به شدت عاشق بچه هستم با وجود اینکه بارداری های سخت داشتم و زایمانهای مشکل اما بعد ۲ بار سزارین شدن انقدرررر تلاش کردم با وجود همه مخالفتهای اطرافیان و پزشکان با فاصله ۳۰ ماه زایمان طبیعی انجام دادم به لطف امام زمانم عج تا بتونم بچه های بیشتری به دنیا بیارم. باز هم دارم تلاش میکنم تا همسرم رو راضی کنم حتی از دوران بارداری در تلاشم، شوهرم از حرف دیگران می‌ترسه، بهش میگم وقتی کارمون و راهی که داریم میریم درسته ذره ای شک نکن و بدون در آینده افتخار میکنی به خودت، خداروشکررر با کلی شرط راضی شد و از خدا میخوام باز هم برام جبران کنه و بهم دوقلو بده لطفا برام دعا کنین😭😍 مطمئنم این بار بیشتر حرف میشنوم زخم زبون یا هر چیزی ولی فدای یه تار موی فرمان رهبرم😍 خدا کنه که باز هم لایق مادری بشم. خیلی از نظر مالی هوای شوهرم رو دارم و از خیلی جهات هزینه نمیکنیم فقط به خاطر اینکه فشار کمتری روش باشه و درحد خوراک که اونم باید مراقب تغذیمون باشیم چون بارداری و شیر دهی پشته هم شد و نیاز به تغذیه مناسب تری دارم در حد توان. مسافرتمون که چند سال درمیون بود از وقتی بچه ها اومدن هر سال میریم مشهد و اربعینم پیاده روی کربلا🥲😍 دردهام بدتر که نشد هیچ بهترم شده نمیگم نیست هست، لحظه ای نیست که نباشن یا شبی نیست بدون درد نخوابم یا با درد بیدار نشم🥲ولی این رو خوب میدونم الان دیگه تو مهمونی ها تا خسته نشم پام رو دراز نمیکنم و نمازم ایستاده هست. رو صندلی هم میتونم بیشتر از یه ساعت بشینم و باورم نمیشه من همونم منتهی الان با ۴ تا بچه قوی تر شدم و تحمل درد بالا رفته، روح که قوی بشه جسم رو قوی میکنه و اینها همه همون روزی های مادی و معنوی هستن که خدا وعده داده😭 اینم بگم با یه جا نشستن و غصه خوردن ک گفتن ای کاش ها چیزی حل نمیشه فقط کافیه بلند شد و یاعلی گفت و شروع کرد🤗 خدا خودش جبران میکنه😭 خیلی هارو میشناسم که ۵ سال پیش ۳ تا بچه داشتن یا دوتا مشغول درس خوندن بودن اون موقع بهشون غبطه میخوردم ولی الان خدارو شکر خدا برام جبران کرده. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
📌گناه رزق را قیچی می‌كند. رزق عروس یك داماد خوب بود؛ این عروس با فكل هایش خودش را نشان جوانهای هرزه داد بعد یك آدم نااهل نصیب این خانم می‌شود. 📌رزق تو داماد خوب بود؛ گناه كردی داماد خوب را از تو گرفتند. رزق این جوان یك همسر خوب بود اما چشم چرانی كرد خدا زن بدی را نصیب او كرد. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۵۷ من متولد ۶۵ هستم. خودمم با یه برادر کوچکتر از خودم. از بچگی وقتی خودمو شناختم تو خونه مون دعوا بود، پدرو مادرم دعوا داشتن و زندگی برامون جهنم بود. تا اینکه من که محبت از خانواده دریافت نمی‌کردم، به گناه کشیده شدم هر روز بیشتر در گناه فرو میرفتم، گناه روی گناه😭 تا اینکه ۲۳ ساله شدم، یه شکست بزرگ خوردم، محکم زمین خوردم. خیلی درد آور بود. و این شد مقدمه هدایت شدن و متحول شدن من😊 طول کشید تا خودم رو جمع کنم شکست بزرگ بود، افسردگی گرفتم خونه نشین شدم. رفتم سمت خدا. نماز میخوندم ولی سرسری، اول نمازام درست کردم. اول وقت و بادقت، نمازهای قضاهامو خوندم، روزه های قضامو گرفتم. کلاس قرآن رفتم. منی که قبلش کاری به این چیزا نداشتم فقط اتلاف وقت در گناه و آرایش چیزهای دیگه. توبه کردم دیگه گناه نکردم. یک سال دو سال سه سال گذشت گفتم خدایا من که گناه نمی کنم یه فرجی تو زندگی م کن، یه ازدواج پاک نصیبم کن. چرا رهام کردی؟ غافل از اینکه خدا داشت منو می‌ساخت. خلاصه پنج سال شش سال چشم بهم زدم ده سال از توبه من گذشت و من ده سال گناه نکردم. تو این ده سال خواستگار هم داشتم، جور نمیشد. برنامه خدا چیز دیگه ای بود، تا اینکه مثل اینکه فرج حاصل شد، دوستم منو به داداشش معرفی کرد حالا من ۳۳ ساله شدم و امیدی دیگه به هیچی نداشتم جز خدا... آمدن خواستگاری یه پسر پاک مذهبی اهل نماز و روزه مؤدب و مهربون. همونی که از خدا میخواستم. با دل و جان قبول کردم. سال ۹۹ با هم ازدواج کردیم و یک ماه بعد عروسی باردار شدم. بعد هر سختی آسونی هست، مطمئن باشید و خدایی که اگه توبه کنید و گناه نکنید، خیلی قشنگ براتون جبران می کنه 😭 پسرم نه ماه بعد ازدواج دنیا آمد، پسرم که ۹ ماهه شد، گفتم سنم بالاست، دوباره اقدام کردم. یک ماه بعد حامله شدم ولی شش هفته قلب نداشت و سقط شد. بعد پنج‌ شش ماه باز اقدام کردم و حامله شدم، پسر دومم ده روزه بود، کار پیدا کردم، کارمند شدم. کار خیلی خوبه، علاقه هم داشتم. دیدم بچه هام آواره اند صبح ها سرما باید ببرمشون خونه مادرم، اذیت میشدن کارمو رها کردم و گفتم بچه هام از کار مهم ترن و خدا برام جبران می کنه. الان پسر دومم ده ماهه هست و بازم بچه می‌خوام با توکل بر خدا میخواستم بگم دخترا با گناه به جایی نمی رسید، فقط زخمی می‌شید و با توبه خدا همه چیو جبران می کنه فقط واقعی باشه و دیگه سمت گناه نرید. برا خدا سن و قیافه مهم نیست فقط ایمان و عمل صالح التماس دعا🌺 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
کار رو خوبه خدا درست کنه... پسر ۱۸ ساله ای داشتم که از اول سال دوازدهم اصرار والاصرار که زن می خوام (با عقل جور در نمیاد؟ کی به بچه دبیرستانی دختر می ده ؟) به خاطر خدا که بچه ام بگناه نیافته و حرف آقا که فرمودند که جوان ۱۸ و ۱۹ ساله هم نیاز به ازدواج داره، شروع کردم به خواستگاری به یکی یکی دوستام که دختر داشتند زنگ زدم و به اطرافیان سپردم. می دونستم پروژه سختی باید باشه کسی از نظر فرهنگی و خانوادگی و سبک زندگی و دینی به ما بخوره و حاضر باشه دخترش را در سن کم شوهر بده.😢 پسرم سخت پیگیر بود. برای اینکه ارومش کنم هرجا زنگ می زدم براش تعریف می کردم مشخصات می دادم، بدونه بفکرش هستم😊 بهش گفتم خودت همت کن نماز امام جواد بخون، چله زیارت عاشورا بگیر و .... تا خدا هم بهت کمک کنه.☺️ خلاصه از بعد عید هم که کنکور داشت، به سختی این ایام و گذروندیم. اول محرم هنوز چند روز مونده بود تا کنکور بده، رفتم خونه یکی از آشنایان، حرف شد گفتم پسرم زن می خواد. خانم صاحبخانه که زن بزرگواری بود گفت خوب براش اقدام کن. منم به شوخی گفتم حاج خانم خودت نوه ات رو میدی به پسر من☺️ اونم گفت: دختر من نیست! از مادرش بپرس، با مادرش درمیان گذاشتیم، گفت: حالا ببینم، من گفتم ان شاالله بعد محرم و ماه صفر خدمت می رسیم، خیلی جدی نگرفتم، ۱۴ محرم که سوم امام حسین ( ع) گذشت، مادرش خودش زنگ زد، اگر می خواهید یک جلسه پدرها بیان صحبت کنند بدون اینکه ذهن بچه ها را در گیر کنیم، اگر اونها جوابشون مثبت بود بعد، قرار رو می ذاریم. همین رو بگم انقدر کار سریع پیش رفت که واقعا خودم در تعجبم. بعد ماه صفر بله برون کردیم و تولد حضرت زینب عقد کردند.😍 انقدر سریع برای پسرم کار جور شد، نه بگم همسرم پولدار بود، سه سال یکجا کار کرده بودن، دم مراسم پول مون رو دادند، شد رزق عروس و داماد، خلاصه اینکه واقعا در این چند ماه خدا را دیدم چه جوری کارها جور می شد، پسری که نه کار داشت نه خونه و نه ماشین و نه سربازی و ... داماد ۱۹ ساله و عروس ۱۸ ساله توی شهر تهران شاید کمتر پیدا کنید. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075