eitaa logo
دوتا کافی نیست
49هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
30 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
۸۶۲ خوبه اینو بگم که سزارین چهارم و مخصوصا پنجم من فوق العاده راحت بودم واسه پنجمین تو اتاق عمل کلی با پرستارها بگو بخند داشتیم و دکتر از اینکه منو سزارین می کرد واقعا راضی بود شرایط دکتر رفتنم طوری شد که هر سزارین یه دکتر انجام داد و دکتر اخری می گفتن ششمی هم با خودم!!! من و خواهرم که همسایه هستیم از مادر پیرمون مراقبت می کنیم، همه جوره براش وقت می ذاریم، غذا می بریم تو دهانش می ذاریم، از دکتر و .. حتی برای روحیه ش تو خونه اش روضه می گیریم و... البته دوتا بردار هم داریم که خدا هدایتشون کنه و دعای ایشون از مهمترین پشتوانه های من و خواهرم هست. از جهت روزی هم خدا رو شکر تونستیم یه زمین بخیرم که در حال ساختش هستیم. خونه ای که مادرم ساکن هستن من و خواهرم خریدیم و در اختیار ایشون گذاشتیم که هم نزدیک مونه، هم مستاجر نباشه. الان هم به قدم محمد علی در حال خرید یه ملک تجاری هستیم. ما خودمون رو زیاد تو فشار اقتصادی نذاشتیم، یه جورایی ملک که می خریدیم یا وامی که می گرفتیم خیلی با برکت میشد و الان من با پنج فرزند نسبت به خیلی از اطرافیانم با فرزند کمتر و درآمد حتی بیشتر در موقعیت بهتری هستم و واقعا بعضی از همکارا باورش سخته براشون. اما این خدای عزیز هستش که به وعده خودش عمل می کنه. الان ها که من مرخصی هستم و مشغول خانه داری واقعا لذت می برم که فرصت گناه و غیبت و.. ندارم. و از اینکه فرزندانم هم دیگه رو دارن، خیلی خیلی شاکرم. تو بحث تربیت واقعا واقعا من خیلی احساس راحتی می کنم به جای اینکه یه نکته و تذکر مثلا به یه فرزندم بگم و هی گیر بشه، کلی میگم همه می فهمند و رقابت بین شون کار رو درست می کنه. خدا رو شکر بچه ها مستقل هستند و از پس کارهایی بر میان که هم سن و سال هاشون نمی تونن. وقتی سر کار میرم از مادر همسرم و مقدار کمی از مادر و خواهر خودم کمک میگیرم که مهد نذارمشون البته مرخصی و پاس شیر ها هم کمک می کنن اونها زیاد اذیت نشن. امسال هم میخوام با ۲۵ سال سابقه و ۴۱ سال سن درخواست بازنشستگی بدم و به بچه ها برسم. در مجموع من زیاد رو کمک دیگران حساب نمی کنم الان که دخترام کمی بزرگ شدن واقعا کار برام راحت تره مثلا فرزند چهارمم یه جراحی کوچک داشت و من صبح تا شب بیمارستان بودم از محمد علی ۲ ماهه فاطمه که ۱۱ سالشه مراقبت کرد. خیلی اوقات خرید من و همسرم باهم میریم، حتی از چشمه آب سالم و گوارا واسه بچه ها و کلی وقت و کارهای دیگه که به خاطر تعداد و رزق زمان و... است خیلی ها از سختی فرزند آوری میپرسن چون من خودم تو هر جمعی قرار میگیرم فوری بحث فرزندآوری پیش میکشم و شروع به تبلیغ می کنم. جوابی که میدم اینه که واقعا اگه سختی فرزندآوری نباشه یه سختی دیگه خواهد بود اما چه سختی قشنگ تر از بارداری و شیردهی میشه سراغ داشت. که اینقدر تو آسمونها تحویلت بگیرن. بماند در آینده و ایام سالمندی، شرایط و زندگی برای خانواده های خوش جمعیت ها آسان تر خواهد بود قاعدتا، روزی هم که دست خداست. التماس دعا کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۶۶ بنده متولد ۴۴ هستم و در سال ۶۰ در حالیکه امتحانات آخر سال دوم دبیرستان رو می دادم، پدرم تصمیم به ازدواج من گرفت( البته از چهارده سالگی خواستگار زیادی داشتم و همه رو با هر ترفندی بود رد می کردم، چون عشق درس و فعالیت اجتماعی و انقلابی بودم اما در این زمان دیگه پدرم به خواسته ام توجه نکرد، چون دید همسر جان پسر خوبیه و همچنین رودربایستی فامیلی یقه مان رو گرفت). شهریور عقد کردیم😍 اما تو شناسنامه وارد نکردیم، به لحاظ اینکه سه روز بعد از عقد مدارس شروع میشد، آرایشگاه هم نرفتم😊 سال سوم دبیرستان رو در حالی به مدرسه می رفتم که هیچ کس از دوستانم نمی دانستند که من عقد کرده ام☺️ تو امتحانات آخر سال همسر جان تصمیم گرفت که با هم زیر یک سقف بریم و زندگی مشترک رو شروع کنیم، به همین خاطر به منزل پدر شوهرم رفتیم. یک اتاق ال مانند داشتند که با پرده نصف کردیم و به اتفاق جاریم در آنجا زندگی کردیم. سال چهارم دبیرستان رو هم در حالی به مدرسه رفتم که هیچکدام از دوستان یا معلمان نمی دونستند که بنده متأهل هستم.😌 خلاصه در ماه آذر باردار شدم، چون آن زمان ما دبیر آقا داشتیم من در کلاس هم چادر می پوشیدم، همین چادر پوشیدن باعث شد که کسی از بارداریم باخبر نشه😁 در ماه هفتم بارداری امتحانات نهایی و کنکور دادم😍 در آن زمان کنکور دو مرحله ای بود، مرحله اول تستی و مرحله دوم تشریحی. من در حالی کنکور تشریحی رو دادم که دو هفته به زایمانم مونده بود. هر دو مرحله قبول شدم و در گزینش دانشگاه که آن موقع از شرایط پذیرش در دانشگاه بود، نیز قبول شدم اما متاسفانه به علت سعایت بعضی از افراد، همسرم اجازه ادامه تحصیل بهم نداد. فرزندم در شهریور متولد شد. پسری بسیار زیبا و دوست داشتنی. متاسفانه در یک‌سالگی پسرم متوجه شدیم که ایشان یک بیماری ارثی داره. خیلی وحشت کردم، حس کردم من رو در قفسی گذاشته اند و چند قفل به اون قفس زده اند. تا چند روز حالم بسیار بد بود. بالاخره شرایطم رو پذیرفتم و با تمام سختی هاش کنار آمدم. پسرم چهار ساله بود که برای معلمی امتحان دادم قبول شدم. دیگه به عنوان معلم با پسرم می رفتیم مدرسه. روزهای بسیار زیبایی بود. برای دومین بار تصمیم به بارداری گرفتم، با پزشکان مربوطه مشورت کردم، نظرشان این بود که چون بچه اولم مبتلا شده بچه دوم سالم میشه. با خیال راحت اقدام به بارداری کردیم. فرزند دومم که پسری نمکی بود در روز اول فروردین ماه ۶۷ خدا بهمون عیدی داد😍 برای پسرم در سه ماهگی عملی پیش آمد که متوجه شدیم اون هم به همون بیماری مبتلاست😭 خیلی برام سخت شد. حالا با هر دو فرزند به مدرسه می رفتم. سال بعد مرخصی گرفتم. حالا با داشتن دو فرزند بیمار زندگی بسختی می گذشت. بعد از اون سال دوباره به مدرسه رفتم در حالیکه پسر اولم به کلاس اول وارد شده بود و با ذوقی بسیار خواندن و نوشتن می آموخت. پسردومم تقریباً سه ساله بود که خدا خواسته باردار شدم. خیلی ناراحت بودم، تصمیم به سقط گرفتم با توجه به فتاوایی که در مورد جنین های بیمار از طرف بیمارستان گرفته شده بود. یک ماه با خودم درگیر بودم. بالاخره تفأل به قرآن زدم. از خدا خواستم که جنسیت و سلامت بچه ام رو نشونم بده. آیه بشارت فرزند به حضرت ابراهیم داده شده بود. کمی دلم آروم شد. از سقط منصرف شدم. ولی خیلی می ترسیدم. بالاخره پسر سومم در سی و یکم شهریور به دنیا آمد. برای اون آزمایش ندادم و بخدا سپردم. پسرم بسیار زیبا و دوست‌داشتنی بود. بعد مواردی که برایش پیش آمد مطمئن شدم که ایشون سالمه. خلاصه در سال هفتاد و شش در حالیکه سه فرزند داشتم دوباره کنکور دادم و قبول شدم و کارشناسی رو خوندم و بعدش ارشد رو شروع کردم. در حالیکه مشغول امتحانات پایان ترم بودم، برای پسر اولم عقدکنان گرفتیم😍 خلاصه الان پسر اولم سه فرزند داره و خانمش چهارمی رو بارداره و پسر زیبای سوم هم ازدواج کرده و برای پسر دومم دنبال همسری مناسب هستم. اینم بگم که پسر و عروس اولم مهندس هستند اما عروسم ترجیح داده بجای این که در بیرون شاغل باشه در منزل سربازان امام زمان تربیت کنه و در جهاد فرزندآوری شرکت کنه. پسر سومم هم که همسرش فوق لیسانسه و خودش هم کارگاه تولیدی داره. پسر دومم هم که فعلا مجرده، فوق لیسانس دانشگاه شریفه، اگر دختری خوش اخلاق و با مرام بهش معرفی بشه، تصمیم به ازدواج داره😁😍 البته اینم عرض کنم بنده همسر جانباز دفاع مقدس هستم. خلاصه در تمام مراحل زندگیم رد پای خدا و محبت و عنایت اهل بیت رو با تمام وجودم لمس کردم. ان شاالله خدا توفیق رهرویی در راه اهل بیت و شهدا رو به بنده و خانواده ام عنایت کنه. التماس دعا کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
من متولد ۷۳ و همسرم متولد ۷۱ هستیم. سال ۹۶ به برکت شهدا با مراسم خیلی ساده عقد کردیم. من عاشق بچه بودم، چون خودم در خانواده کم جمعیت بودم. برای همین دوست داشتم با خانواده پرجمعیت وصلت کنم که همینم شد و اینکه فرزند زیاد داشته باشم. اما همسرم مثل من فکر نمیکرد آرامش و آسایش را در فرزند کم می‌دانست اما تقدیر جور دیگری رقم خورد و ما را غافلگیر کرد. بعد از ۴ سال از عقدمان، خدا پسر زیبایی را به ما هدیه کرد. از برکت قدم پسرم، من و همسرم هردو در کارمان استخدام شدیم و با چند دوستانش مشترکا زمینی خریدیم‌ و شروع به ساخت کردیم. پسرم یک سال و هشت ماهش بود که خدا خواسته باردار شدم. خدا همسرم را ببخشد اولش می‌گفت بندازیمش ولی وقتی دید من مصمم در نگه داشتن بچه هستم مرا همراهی کرد. پسرم دو سال و پنج ماه داشت که خدا نوگل دختری از بهشت را به ما هدیه داد. از قدم دخترم ساخت زمین رو به اتمام است. من به این رسیدم که میگن بچه روزی خودشو میاره و همین طور علاوه بر روزی خودش برکت فراوان میاره. نکته بعدی این که دو فرزند داریم همیشه از جانب خانواده خودم مورد سرزنش هستم که چرا بچه آوردین، وقتی شاغلی و بالا سر بچه هات نیستی. بنده کادر درمانم و شغلمو دوست دارم چرا که خدمت به بیماران و دعای آن ها را موجب و لازم برای برکت زندگی مان میدانم. از طرفی شاغل بودنم ممانعتی برای شغل مادری و همسری من ندارد. همیشه سعی کردم اولویت اول زندگیم همسر و فرزندانم باشد و خستگی کارم را در منزل نیاوردم. اما خدا همه ی درها را به روی آدم نمیبنده وقتی از خانواده ام جهت کمک در نگهداری بچه ها طرد شدم، خانواده ی همسرم که از ابتدا مرا در نگهداری بچه ها کمک میکردن بیش از قبل کمکم کردن. واقعا انشاالله خدا به خانواده ی همسرم بهشت را در آخرت عنایت کند که اینقدر بااخلاق، بامعرفت، باگذشت، صبور و مهربان هستن. هر باری که به خانه ی پدرم میر‌وم با سرزنش هایشان در مورد اینکه زندگی بهتر در فرزند کمتر است و یکی یا نهایت دو تا بچه بس است و تو دیگر هم دختر داری هم پسر دیگر چه میخواهی! مواجه می شوم. خلاصه ی کلام من قوی هستم و گوشم از این حرفا پره. انشاالله خدا خانواده منم در این راه هدایت کنه و به منم صبر عطا کند و الهی هرکی قدمی یا کمکی در راه فرزندآوری و ازدیاد نسل شیعه انجام بده خدا چندین برابر براش جبران کنه و انشاالله خداوند مهربان به تمام شیعیان فرزندان سالم و صالح و فراوان بده و آرزوی مادر شدن به دل هیچ مادری نمونه. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۷۸ من متولد ۶۶ هستم و همسرم از من ۱۱ سال بزرگتر است. ما سال ۹۰ با عشق و علاقه با هم ازدواج کردیم. ابتدا خانواده هامون با ازدواج ما مخالف بودند ولی بعدها با دیدن عشق و علاقه ما بهم آن ها هم راضی شدند. کم کم احساس نیاز می‌کردیم بچه دار شویم اما همچنان تحت تأثیر صحبت های دیگران که گوش زد می‌کردند هنوز زوده، کمی بگردید، بالاخره که بچه دار میشید، دو دل بودیم. تا اینکه یک روز گرم تابستانی من دوره ام عقب افتاد، همسرم سر کار بود، تست گرفتم و مثبت بود. بری اطمینان دوباره تست کردم و بازم مثبت، بله من باردار بودم و ذوق زده، فرزند اولم بود. چه فکر ها که در سرم تا آمدن همسر به خانه می‌چرخید، بالاخره به خودم اومدم و سریع دست به کار شدم. نمی‌خواستم بی مقدمه نوید حاصل عشقمان رو به همسرم بدهم. شام دونفره قشنگی آماده کردم، شمع روشن کردم و خودم هم لباسی زیبا و مرتب تنم کردم، همسرم که از راه رسید از اوضاع خانه و من ذوق زده شد، سر میز شام خیلی بی قرار بودم که سریعا خبر فرزندار شدن مان رو به او بدهم، همسرم گفت: انگار خبرهایی هست ...؟! من هم بی مقدمه گفتم: بله بابا شدی. اول بهم زل زد و بعد اشک شوق ریخت. همون شب مادرم، به عنوان همراه بیمارستان کنار خاله ام بود. قرار بود فرداش چشم خاله ام رو عمل کنند. و همسرم ذوق زده رفته بود اونجا و سریعا خبر بارداری من رو به اونها گفته بود. بارداری خوبی داشتم نه ویاری، نه اذیتی، خلاصه ۶ فروردین ۱۳۹۳ پسرم بدنیا آمد. یه پسر تپل و با مزه، خداشکر آروم بود و از اولین روز شب ها با من می‌خوابید و صبح بیدار می‌شد😍 پسرم پنج سال داشت ما دچار مشکلات مالی فراوانی بودیم و به ناچار در منزل پدری من زندگی میکردیم. پدر فوت شده بود و ما توان مالی برای اجاره منزل را نداشتیم. همسرم بیماری اعصاب گرفته بود و به شدت قرص اعصاب مصرف می‌کرد و من که در منزل پدری بودم، بشدت تحت تهاجم اطرافم بود که این چه زندگیه، شما که توان مالی نداشتید بچه میخواستید چه کار، البته ناگفته نماند که قبلا خانه ای اجاره کرده بودیم ولی چون توان مالی نداشتیم به ناچار به منزل مادرم رفتیم. در این گیرو دار متوجه شدم بوها آزارم می‌دهد، به صورت ناباورانه دیدم که باردارم، دوران بارداریم با وجود مشکلات به سختی گذشت تا اینکه در اسفند ۹۷ دختر نازم به جمع ما پیوست، چه دعا ها که به هنگام زایمان نکردم، چه التماس هایی که به درگاه خدا نکردم و شگفتا که همه را خدا با دخترم به ما هدیه داد. به طرز معجزه آسایی طی دو سه ماه زندگی ما زیرو رو شد طوری که همه متعجب بودند و ما همه را از پا قدم دخترم می‌دانستیم، همسرم کار پیدا کرد،پولی وام گرفتیم به عنوان پول پیش منزل و خانه اجاره کردیم و خلاصه خوشبختی زندگی ما بیشتر شد، این بار دیگه مورد سرزنش نبودم. همه تحسینم میکردند که آفرین تو با صبرت همه چی رو درست کردی. همسرم بدون هیچ پزشک و درمانی از بیماری اعصاب نجات پیدا کرد و ما آرامش رو با صبر و شکیبایی و پا قدم دخترم به خانوادمون برگرداندیم. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۷۸ خیلی خوشحال بودیم، آرامش سرتا سر زندگی ما رو فرا گرفته بود. همسرم فرد معتقد و با ایمانی هستند و با کمک از درگاه خدا و امام زمان زندگیمان رو سر و سامان دادند. یواش یواش توانستیم برای خودمان مغازه میوه فروشی دست و پا کنیم و من نیز در این فاصله توانستم لیسانس روانشناسی بگیرم. روز ها با فرزندانم در مغازه به کمک همسرم میرفتم و شب ها بعد خوابیدن آنها و کار های منزل مشغول درس خواندن بودم چه شب ها که سر از کتاب برمیداشتم و هوا روشن شده بود و چه شب‌هایی که از فرط خستگی بر سر کتاب های درس خوابم می برد. همچنان مستأجر بودیم اما کاملا توان آن را داشتیم زندگی خود را اداره کنیم. من که لیسانس رو گرفتم، در یکی از مدارس غیر انتفاعی مشغول به کار شدم. دخترم پنج ساله شده بود و پسرم هم ده ساله تا اینکه تابستان امسال اثاث کشی منزل داشتیم بشدت استرس داشتم تا زمان شروع مدارس تمام شود تا اثاث کشی و چیدمان منزل با مدرسه رفتن من هم زمان نشه. قرص مصرف میکردم با همسرم می‌گفتیم که دیگه کافیه و بچه نمی خواستیم تا اینکه نمیدانم چطور شد و در این گیر و دار (شاید زمان قرص ها رو پس و پیش کردم) دوره ام عقب افتاد. با خودم میگفتم شاید از استرس اثاث کشی هست اما یه روز رفتم آزمایش خون دادم و دوباره باردار بودم. آمادگی نداشتم شوکه بودم. رفتم دکتر گفت من چیزی نمی‌بینم یه بار دیگه تست بتا بده این‌بار رفتم مشهورترین آزمایشگاه شهرمان فردا که تست رو دادن تیتر بتا زیر ۲ بود من مطمئن شدم که آزمایشگاه قبلی دچار اشتباه شدند. اما همچنان دوره ام عقب افتاده بود تا اینکه رفتم دوباره آزمایش دادم، دیدم مثبته و در آزمایش منفی نمونه خون من با کسی دیگر اشتباه شده بود. درسته اولش خیلی ناراحت شدم که من دوباره نمیتونم بارداری رو تحمل کنم، دوباره زایمان طبیعی انجام بدم ولی الان که پنج ماه از بارداریم میگذره من و همسرم این فرزندمان رو هدیه خدا میدونیم، از وقتی فهمیدم باردارم خدا رزق و روزیمان رو دوبرابر کرده به هیچ وجه جیبمان خالی نمیشه و آرامش مان بیشتر شده، به کسی هم اجازه نمی‌دهیم حرف نامربوط بزنه که چی کار داشتید و...ما با جان و دل از هدیه خدا محافظت میکنیم. خدا خودش دامن تمام چشم انتظارن رو سبز کنه و فرزندان ما را هم حفظ کنه چون آنها بزرگترین سرمایه انسانند. در آخر هم از کانال شما سپاسگزارم چون به آرامش ما و کنار آمدن با شرایطمان خیلی کمک کرد. اجرتان با خدا🌺 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۸۰ متولد سال ۷۱ هستم. سال دوم حوزه بودم که با برادر دوست ازدواج کردم☺️. یک سال و نیم عقد بودیم که در عین شیرینی، مشکلات فراوانی داشتیم و به خاطر اندک تفاوت فرهنگی که با همسرم داشتم گه گداری بگو مگو های شدید داشتیم ولی چون همدیگه رو دوست داشتیم، دعواهامون طولی نمی‌کشید. دوران عقد به سختی درسم رو ادامه دادم، چون همسرم شغل آزاد داشتند و دیر سر کار میرفتن ولی من مجبور بودم سر صبح برم سر کلاس. سال سوم حوزه بودم که خونه ی خودمون رفتیم و چون دغدغه های فکری دوران عقدم کمتر شده بود، توی درسم پیشرفت کردم و نمراتم خیلی خوب شد‌. بعد از یک سال و خورده ای دوباره افکار منفی دوران عقد سراغم اومد و خیلی به همسرم اصرار کردم که برای بچه اقدام کنیم ولی همسرم یک کلام میگفتند اصلا الان وقتش نیست و ما خودمون هنوز کلی مشکلات داریم و.... بعد از گذشت یک سال ونیم بود که من رفتم بهداشت نزدیک خونه مون و پرونده پیش از بارداری تشکیل دادم و دکتر بهم گفتم باید خیلی وزنم رو پایین بیارم و بعد باردار بشم. تو راه برگشت با خودم گفتم بذار برم یک بی‌بی چک بگیرم. رفتم دارو خانه خریدم و برگشتم خونه و اولین و آخرین غذای رژیمیم رو درست کردم☺️. بعد ناهار با خودم گفتم برم بی‌بی چک رو بذارم که با داد و فریاد از دستشویی اومدم بیرون و با دوتا خط پررنگ مواجه شدم. دیگه داشتم بال در میاوردم. همسرم باورشون نمیشد، تصمیم گرفتیم بریم عصر سونو گرافی. خلاصه رفتیم سونو و خانم دکتر گفت بچه چهار هفته ش هست و ده میلی متر هم قطر داره ☺️☺️. دیگه ما داشتیم بال در میاوردیم. بارون میومد و با همسرم رفتیم حرم امام رضا و از ایشون زیر بارون تشکر کردیم. پسر قشنگم که به دنیا اومد من همچنان درسم رو ادامه دادم تا اینکه بعد از نه ماه که دوباره خدا خواسته باردار شدم. یه کم ناراحت شدم ولی چون خودم فقط یک خواهر دارم که ۹ سال ازم کوچک تره و تمام بچگی من تو تنهایی گذشت، دیگه باهاش کنار اومدم. فقط از شیر گرفتن پسرم خیلی برام اذیت کننده بود ولی خدا کمک کرد و از شیر گرفتمش... ماه های آخر بودم که پایان نامه ی سطح دو رو دفاع کردم و بعدش زایمان کردم و بعد از ۹ ماه دوباره باردار شدم😅😅😅 این دفعه از شیر گرفتن دخترم خییییلی اذیتم کرد و چندین بار تا حالا از دخترم حلالیت طلبیدم چون طفلی خیلی اذیت شد. بچه ی سومم دختر بود و خیلی خواستنی و با نمک بود. در همون ایام آزمون سطح سه رو دادم و بعد فهمیدم قبول شدم و روز اول کلاس ها چون یک بچه ی سه ساله و یه یک سال و نیمه و یک نوزاد داشتم، همون روز تصمیم گرفتم یک سال مرخصی بدون سنوات بگیرم از اول عادت داشتم روی پای خودم باشم و به جز یک هفته ی بعد زایمان هام که همه سزارینی بود، بقیه شو خودم از پس کارام برمیومدم. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۸۰ یک سال گذشت و مرخصی من تموم شد. انتخاب واحد کردم و کلاسام شروع شد. اوایل خیلی اذیت شدم. یک مهد مذهبی نزدیک کلاسام پیدا کردم دوتا از بچه ها رو اونجا میذاشتم و یکیشون خونه ی مامانم بود. اما پسرم که از همه بزرگتر بود خیلی توی مهد گریه می‌کرد، بطوری که مهدشون طبقه ی چهارم بود. از طبقه ی هم کف صدای گریه ش میومد. منم اون روزا که گریه میکرد سه تاشونو با خودم میبردم حوزه و پشت در کلاس مینشستم و از لای در صحبت های استاد رو گوش می‌دادم. چند ماه گذشت و از طرف حوزه توبیخ شدم که نباید با بچه بیام. که کرونا شروع شد و تمام کلاسام مجازی شد و منم تو خونه بودم و خیلی راحت صوت های درسامو تا نیمه شب گوش میدادم. جزوه های من تقریبا بهترین جزوه های کلاس بود و همش دوستانم ازم درخواست میکردند که براشون پی دی اف جزوه م رو بفرستم☺️ دوسال به همین ترتیب گذشت. سال چهارم حوزه بودم که کرونا کمتر شد و کلاسام حضوری شد. بچه هام بزرگتر شده بودند. چون با مادرشوهرم وجاریم توی یک ساختمان بودیم و چون بچه هام سنگین خواب بودن صبح ها میرفتم کلاس و ظهر که برمیگشتم تازه اونا از خواب بلند میشدن. بعد از کمی صحبت با همسرم تصمیم گرفتیم برای چهارمی اقدام کنیم. تقریبا ده ماه طول کشید و یک روز که از کلاس برمیگشتم، گفتم بیبی چک بخرم اومدم خونه گذاشتم مثبت شد و من خوشحال... فرداش رفتیم حرم و تصمیم گرفتم این خبر خوب رو توی حرم به بچه‌ها بگم ولی بهشون گفتم که این رازه و نباید به کسی بگیم‌. چون من سه تا سزارین پشت سر هم داشتم بعضی ها سرزنشم میکردن اگر میفهمیدن دوباره باردارم. ولی بچه‌ها طاقت نیاوردن و اول از همه به ‌مامانم و بابام و خواهرم لو دادند.😅 بر خلاف بارداری های قبلیم این بارداری خیلی حالم بد بود. به طوری که از خونه مون، اتاق خوابم، اسپری های همسرم، بوی مایع دست شویی و لباسشویی و... بدم میومد‌. خیلی بالا می آوردم. سر دردهای بدی داشتم که یکی از اقوام نزدیکم بهم گفتند که من چون ترش میکنم و معده م رفلاکس میکنه، سردرد میشم. خیلی حالت تهوع ها و سردرد ها اذیتم میکرد که اون فامیلمون گفتن شربت آلمینیوم ام جی اس بخورم که از همون شب که خوردم حالم بهتر شد و تازه طعم شیرین بارداری رو چشیدم. اینم بگم که یک روز که خونه بودم، مادرم زنگ زدن که آب دستته بذار بیا خونه مون البته با خنده میگفتن. منم سریع بچه‌ها رو حاضر کردم رفتم و خاله م که تفاوت سنی کمی با هم داشتیم اونجا بود. مامانم بهم گفتن که خاله م تا چند وقت دیگه یک عمل داره. منم هاج و واج که عملش چیه ؟!؟ که فهمیدم، بله خاله م هم سومیشو بارداره و چون بچه نمی‌خواسته قصد سقط داشته و روش نمیشده به کسی بگه که حامله است. که مامانم خبر بارداری منو بهش دادن و اونم روش شده که به ماها بگه و دکترش اونو از سقط منصرف کرده بود. کمتر از یک ماه، حامله گی مون با هم اختلاف داشت. خلاصه عید همون سال با خاله م یک مسافرت طولانی عالی رفتیم و دوتامون بهار زایمان کردیم☺️☺️ امسال درس من تقریبا تموم شده و فقط دوتا درس کوچیک دارم که ان شاءالله تا خرداد تموم میشه و ان شاءالله پایان نامه رو شروع میکنم. امسال به عنوان معلم مطالعات اجتماعی پایه ششم تا نهم مشغول فعالیت در یک مدرسه ی غیر دولتی هستم. همزمان کلاس ورزش میرم و پسرم رو کلاس رباتیک گذاشتم و دخترام رو یک مجموعه ی عالی گذاشتم که معارف اسلامی رو بهشون آموزش میده. ان شاءالله از چند وقته دیگه هم میخوام کلاس خیاطی لباس کودک و کلاس نقاشی روی پارچه برم. خلاصه سرم خیلی شلوغه ولی خدا رو شاکرم که اولا خانواده ی خوبی دارم و ثانیا توی زندگیم تا الان موفق بودم از نظر خودم و ثالثا با کانال خوب شما آشنا شدم. ان شاءالله پنجمی رو باردار شدم خبرش رو میدم🙈🙈 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۸۵ اوایل که صحبت ازدواج من و پسر عمه گرام تو فامیل می شد، اصلا در باورم نمی گنجید که همسرم چنین فردی باشه. آخه من دانشجوی فوق لیسانس رشته ی فلسفه و کلام بودم و ایشون فوق دیپلم دامپزشکی؛ تازه شغلی هم نداشتند. فرهنگ خانواده هامون باهم متفاوت بود؛به لحاظ مذهبی هم افکار خانواده هامون باهم فرق می کرد.(البته من فکر می کردم اینجوریه که کاملا اشتباه بود🤦‍♀) من ایده آل های خیلی زیادی در فکرم داشتم که ایشون هیچ کدومش رو نداشت😏 و خیلی اختلاف های دیگه. برای همین هر بار که میومدن خواستگاری یه خواستگار با یک شرایط بهتری میومد و ما هم به ایشون جواب رد می دادیم.(که کاشکی نمی دادم😶) و جالب اینکه هیچ کدوم از خواستگاریها به سر انجام نمی رسید با اینکه به مراحل بله برون و‌.‌..می رسید اما یه بهانه ای می شد و بهم میخورد😐😐 و باز سرو کله ی پسر عمه جان پیدا می شد🙄 دیگه بعد از هفت سال خواستگار داشتن و رد کردن و یا رد شدن و بهم خوردن، من به خودم اومدم و گفتم نکنه ما واقعا قسمت همیم و من دارم بیهوده مقاومت میکنم🤔🤔 این شد که عاجزانه به درگاه خدا دعا کردم و همه چیز رو به خودش واگذار کردم و به قرآن استخاره زدم.(ناگفته نماند که من ته دلم ایشون رو دوست داشتم ولی هیچ چیز با عقلم جور در نمیومد☹️) خلاصه جواب استخاره بسیار خوب اومد و ما باهم( بعد از هفت سال تلاش مجدانه ایشون) رفتیم زیر یه سقف😌😍 سال ۸۹ در حالی که من دانشگاهم تمام شده بود و نوشتن پایان نامه ام شروع شده بود، نامزد شدیم و سال ۹۰ ازدواج کردیم. 🥰 در اواخر سال ۸۹ اسم بنده در عمره دانشجویی به عنوان ذخیره در اومد و به دلیل انصراف یکی از دانشجو ها برای عمره بنده جایگزین شدم. و یک هفته بعد از ازدواجمون با همسرم(چون عمره متاهلین ثبت نام کرده بودم) به مکه اعزام شدیم😌(البته با حمایت مالی پدرمن و پدر همسرم به عنوان کادوی عروسی😃) تا چهار ماه بعد ازدواجمون این کمک ها و البته کادوهای ازدواجمون روزگار میگذراندیم😇 چون همچنان همسرم بدون شغل بودن. در همین اوضاع بودیم که فهمیدم باردارم☺️و پای یه فرشته کوچولو داره به زندگیمون باز میشه😍هیجان زده بودم و از این هدیه خدا شاد و سرخوش. حالا دیگه همسرم هم در یک شغل موقت مشغول به کار شده بودن.😊 اردیبهشت سال ۹۱دخترم به دنیا اومد و شوق مارو به زندگی دوچندان کرد. همسرم در کنکور برای لیسانس شرکت کردن و رشته علوم سیاسی پذیرفته شدن. (ربطش رو به دامپزشکی هنوز نفهمیدم😅) و در کنار کار درس هم میخوندن. بعد از تقریبا یک سال و نیمگی دخترم، من دوباره باردار شدم🙃 این بار به اندازه قبل خوشحال نبودم.چون دخترم هنوز خیلی کوچیک بود. پایان نامم هم مونده بود😩(ولی اینکه میگن بچه روزیش رو با خودش میاره کاملا محسوس بود برامون) چون همسرم در حال استخدام شدن در یک ارگان دولتی خیلی خوب بود اما خب سختیای خودش رو هم داشت. چراکه مجبور بود دوره های مختلف رو بگذرونه و دوری های ما از هم شروع شده بود. دوران سختی بود من مدام باید از خونه ی مادرم به خونه ی مادر شوهرم نقل مکان میکردم با بچه کوچک و بار شیشه ای که داشتم به اضافه ی اسباب و وسایل. چون دو طرف توقع داشتن که پیش اونها باشم. خلاصه این دوران هم با سختی های خودش تموم شد و پسرم در تیرماه سال ۹۳ به زندگی ما گرمی و نشاط دوباره بخشید😍 حالا دیگه همسرم هم لیسانسش رو گرفته بود و هم شغل خوبی داشت. ناگفته نماند با فهمیدن اینکه باردارم، همسرم خوشحال ترین بود و کلی هم به شوخی من و سرزنش میکرد که اگه تو همون ۸ سال پیش جواب مثبت می دادی الان ششمین بچه مون باید به دنیا میومد😶😶🤪🤪 پسرم یک ماه مونده بود که دوسالش تموم بشه که با بارداری مجدد بنده شگفت زده شدم😬هیچ وقت ناراحت نشدم اما خیلی هم خوشحال نشدم اون هم فقط به خاطر بچه کوچیک و دوران شیردهی که به سر انجام نمی رسید🤭پایان نامم هم همچنان مونده بود و من کلا در مرخصی زایمان به سر می بردم🙈دخترم رو پنج ماهه حامله بودم که از پایان نامه ام دفاع کردم🤗دخترم در اسفند ۹۵ جمع خانواده مارو گرمتر کرد الحمدلله😍حالا دیگه همسرم هم فوق لیسانس شرکت کردن و دانشجو بودن. دور و بریا و اقوام خیلی پچ پچ و حرف پشت سرمون میزدن. اما واقعا برام مهم نبود و عزمم برای بچه دار شدن جزم تر هم می‌شد.😅😅 ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۸۵ تو ذهنم همش در گیر این مسئله بودم که واقعا این همه میگن انسان اختیار داره و خودشه که انتخاب میکنه، چرا برای من اصلا موضوعیت نداشت، سه بار ناخواسته باردار شدم و خدا خودش همه کاره بود... سال۹۷ برای چهارمین بار باردار شدم و باز به سختیهای بارداری و بچه های کوچیک مشغول و ناراحت. برای غربالگری رفتم که از نظر پزشک ریسک بالایی داشت ۱/۷۰۰ و گفت برای احتیاط آزمایش سل فری که هزینه بالایی داره و به خارج فرستاده میشه ولی نتیجش ۹۰درصد درسته رو انجام بده😏 آمنیوسنتز هم می شد انجام بدم اما چون شنیده بودم احتمال سقط داره، انجام ندادم... سل فری که هزینه بالایی داشت رو (ولی یه آزمایش خون تشخیصی بود) انجام دادم و مشکلی نبود اما با همه ی این احوال در هفته هجدهم بارداری که برای سونوگرافی رفتم، گفتن قلب جنین نمی زنه..😭😭 و اینجا بود که قلبم از جا کنده شد و لرزه به ذهن و وجودم افتاد.‌ با اینکه هیچ وقت پیش کسی ناله و ناشکری نکرده بودم( بلکه برعکس همه من رو با عنوان دوستدار بچه ی زیاد در بین اطرافیان می شناسن) اما خودم رو مقصر می دونستم. که چرا اصلا فکر اینکه چرا ناخواسته باردار میشم در بارداریهام به ذهنم خطور کرده بود. 😔😔 و همش خودم رو سرزنش میکردم. برای اینکه به عمل جراحی متوسل نشن یک ماه جنین مرده ام رو با خودم حمل میکردم😭😭(البته زیر نظر دکتر)که جنین به صورت طبیعی دفع بشه. نگم که چه روزای سختی بود😔 و بالاخره با بستری شدن در بیمارستان این اتفاق به صورت طبیعی رخ داد و...(از ین جهت که سه بارداری قبلم رو سزارین شدم و این اتفاق تلخ به صورت طبیعی رخ داد حس خوبی بود اما با نتیجه دردناک😭😭) ازون به بعد بود که داشتن نوزاد برام آرزو شد..و همش هم فکر می کردم مقصر خودمم😔 حس و حالم کلا تغییر کرده بود و از خدا میخواستم خودش من و ببخشه و از من دلگیر نباشه. سال ۹۸ برای بارداری اقدام کردیم و بعد از یک ماه برای پنجمیمن بار باردار شدم. خیلی خوشحال بودم تصمیم گرفتم بیشتر با طب سنتی این دوران رو بگذرونم که مشکلی پیش نیاد اما این بار هم اشتباه کردم و در هفته ۱۶ جنیم رو از دست دادم😭😭 اونجا بود که فهمیدم طب سنتی و مدرن باید در کنار هم باشن و از طرفی بدن ها با همدیگه فرق می کنه. اینکه کسی در دوران بارداریش اصلا سونو نداده و از قرص استفاده نکرده دلیل نمیشه من هم همون کار رو بکنم و این کار رو بدن من جواب بده..!! مقاومت بدن. چندمین زایمان. شرایط زندگی. و خیلی عوامل دیگه در این مسئله نقش داره که نباید نادیده گرفت. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۸۵ بعد از اون باز ناامید نشدیم البته دلگرمی دادن های همسرم و توکل بالای ایشون در روحیه دادن به من خیلی موثر بود. بعد از هفت ماه همچنان خبری نبود. منی که سه بارداری اولم ناخواسته (خدا خواسته) بود😔 به جایی رسیده بودم که به خدا می گفتم خدایا من اصلا اختیار نمی خوام. تو اختیار دار من باش. اصلا به جبر با من برخورد کن😓 ماه هشتم در کمال ناباوری باردار شدم.(بارداری ششم برای فرزند چهارم) من و همسرم خیلی خوشحال شدیم.😍😍حسم مثل بارداری اول بود.😌رفتم تحت نظر مرکز سقط ابن سینا. که خب با توجه به سقطهای قبلیم همه ی احتمالات رو در نظر می گرفتن و داروهای زیادی تجویز می کردن. بماند که بعد از مراجعه به خانم دکتر امیر آبادی (چون می خواستم ویبک انجام بدم(طبیعی بعد از سزارین)) ایشون همه رو حذف کردن🤭 و گفتن تو سه بچه سالم داری و این همه دارو نیاز نیست😬 قبل از بارداری در آزمون استخدامی آموزش و پرورش ثبت نام کردم. که حالا با وجود بارداری زمان آزمون فرا رسیده بود. شرکت کردم و قبول شدم.😇 بعد از اون وارد مراحل بعدیش شدم مصاحبه و شرکت در پودمان های آموزشی حضوری با وجود بارداری🥲 دیگه داشت خیلی سخت می شد. تاریخ زایمانم نیمه ی اول ماه مهر بود همزمان با ورود من به مدرسه...🥴🥴 هرزگاهی که بهم فشار میومد، به همسرم می گفتم بزار انصراف بدم و نرم... ولی ایشون منصرفم میکرد که زحمت کشیدی و حیفه و.. خدا کمک میکنه. من هستم و...🤗 خلاصه زینب خانم پر روزی ما روز ۱۰مهر به دنیا اومد.😍(پسرم که ۹ سالش بود با کلی قیافه با باباش اومده بود بیمارستان که چرا برا من داداش نیاوردی.😁 عینک دودی زده بود و با سردی احوالپرسی می کرد😅) خلاصه بعد از ۱۵ روز با کلی سختی و درد(ناشی از سزارین چهارم) راهی مدرسه شدم😥(اینم بگم که تلاش کردم برای ویبک اما نشد) بهم مرخصی ندادن. (چون تازه استخدام شده بودم و باید ۵_۶ ماهی برام بیمه رد می کردند. ناگفته نماند که خیلی پیگیری کردم ولی نشد) مدرسه ای رو انتخاب کردم که نزدیک خونه ی مادر شوهرم بود، بچه رو اونجا می گذاشتم و زنگ تفریح می رفتم بهش شیر می دادم. سال سختی بود ولی با کمک های مادر همسرم و همسرم به خیر گذشت الحمدلله💚 الان زینب خانم یک سالشه.مدرسم نزدیک خونه مونه و چون شیفت بعد از ظهرم خواهرش که از مدرسه میاد و ۱۲سالشه ازش نگهداری می کنه.‌ البته همسرم هم دوسه ساعتی پیششون هست. خلاصه که خدا کمک کرده و امسال شرایط کاریم از پارسال خیلی بهتر شده. اینم بگم که به فکر فرزند پنجم هستیم ان شالله.‌😉🙃 اولویتم بچه هام هستن و هر موقع که فکر کنم بهشون آسیب وارد میشه از کارم صرف نظر می کنم. چون این مسئله رو همسرم می دونن خیلی کمک میکنن تو کار منزل، ظرف شستن، حتی جارو کردن، رسیدگی به بچه ها... البته اینکه بچه ها هم (سه تای اول) خودشون کمک میکنن، خیلی در کم شدن حجم کارم مؤثره. دخترم۱۲سال، پسرم ۹سال و دخترم ۷ ساله، از وقتی که وارد آموزش و پرورش شدم، دیدن شرایط فرزندآوری معلمها خیلی عذابم میده..😕 اکثرا یا یک بچه یا دو بچه دارند. کاش مرخصی زایمان ها بیشتر می شد یا از لحاظ حقوقی امتیازی برایشان قایل می شدند تا انگیزه فرزند آوری در این قشر بالا بره. خودم دوست دارم حداقل دوتای دیگه بچه بیارم که ست سه تایی دومم هم جورشه.‌.😅بیشتر شد که چه بهتر😁 برای زایمان سزارین متعدد هم انشالله پیش خانم دکتر لباف خواهم رفت(حالا نه به داره نه به باره😅) ان شالله همه بتونیم در ازدیاد نسل شیعه و تربیت یاران امام زمانی موثر باشیم💚🙏 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۹۰ یک سال و سه ماه از عروسیمون گذشته بود که فهمیدم باردارم. همسرم انقدر مراقبت می کرد و جلوگیری شدید از بچه دارشدن که بیشتر شبیه معجزه بود و برعکس برخی از خانمها که وقتی مادر میشن، بخصوص اولین بار براشون کادو میخرن، بهشون تبریک میگن... با اینکه ما وضعیت مالی نسبتا خوبی داشتیم، همسرم خیلی جدی می گفت برو سقطش کن و از طرفی مدام غر می زد. خلاصه دوران بارداری پرمصیبتی داشتم نه تنها مراقبت و مهربانی در کار نبود بلکه مدام استرس و دعوا و ... اما من عاشقانه فرزندی که در بطن داشتم، دوست داشتم و مدام قرآن و دعا می خوندم و از خدا کمک می خواستم. با لطف خدا فرزندم شب نیمه شعبان با درد طبیعی به دنیا آمد. همسرم دهن بین بود و با اینکه من انتخاب خانواده اش بودم و ازدواج سنتی بود و مدعی بودن منو از دعا در کربلا گرفتن، همه جور بلایی به سرم می آوردن، حتی پول تو جیبی معمولی نداشتم تا یک جفت جوراب بخرم. مدام به خانوادم توهین می کردن، وسایل خونه رو می شکست، انگار خواب می دیدم اون اتفاقات رو... با لطف و معجزه خدا و وساطتت عمو خدابیامرزش، آشتی کردیم. روزهای سختی بود اما شیرینی حضور پسرم قشنگشون می کرد. توصیه همه به من این بود که دیگه بچه دار نشم. همه می گفتن امیدی به این زندگی نیست. پسرم خیلی زود لباسهای سیسمونیش تنگش شد و شد کهنه پوش بچه های همسایه ها، ما خونه داشتیم، ماشین شاستی بلند داشتیم اما پسرم کهنه پوش بود. سرتونو درد نیارم یه بستنی رو همسرم با هزار خواهش می خرید، ۳نفری می خوردیم، میوه که بگذریم. دست به دامان خدای مهربان شدم دیگه به جونم رسیده بود، یه تک دختر ۲۶ ساله و دانشگاه رفته که تو خونه پدرش کلاس اسب سواری و شنا و زبان...می رفت، گواهینامه داشت، حالا در چنین وضعی بود. بالاخره دعا و نیایش جواب داد و همسرم اجازه داد من تدریس خصوصی ریاضی داشته باشم در منزل خودمون حتی اجازه بیرون رفتن نداشتم. پول تدریس بابرکت بود با وجود بچه خردسال خیلی سخت بود ولی من لذت می بردم از ارتباط با آدمها، از درآمد داشتن، از اینکه برای خودم و پسرم چیزهایی که دلم می خواد می خرم. پسرم ۵ ساله بود و احساس تنهایی زیادی می کرد، تصمیم گرفتم دوباره بچه دار بشم. اقدام به بارداری کردم با وجود مخالفتهای همسرم و جلوگیری شدیدش، اوایل کرونا باردار شدم. دقیقا یک ماهی بود که همسرم بخاطر کرونا شغلش تعطیل شده بود که آزمایشم مثبت شد. همسرم کرونا و بیکاری رو بهانه کرد و سفت و سخت می گفت باید بندازیش و من مقاومت می کردم، سونو تشکیل قلب که رفتم، دکتر گفت قلبش تشکیل نشده احتمال ۹۰درصد بارداری پوچ هست. ماه رمضان بود با شنیدن این حرف روزه هام رو گرفتم ولی حالم خیلی بد بود. همسرم با افتخار می گفت من راضی نبودم، دیدی نشد و من نگران سقط و مشکلات بعدش و اینکه دیگه نتونم بچه دار بشم. هفته بعد برای تکرار سونو رفتم تا طبق قانون برگه سقط جنین بگیرم که همون لحظه اول که دراز کشیدم، خانم دکتر ضربان قلب جنین اعلام کرد و من اشکم جاری شد. وقتی گفتم هفته قبل خودتون گفتید بارداری پوچ هست، باورش نشد. خلاصه من با جواب سونو خوشحال منزل برگشتم و در کمال ناباوری تماسی از یکی از مدارس غیر انتفاعی معروف شهرمون داشتم و پیشنهاد تدریس، اونم با حقوق بالا خیلی بالاتر از تصورم، به فال نیک گرفتم و اینو روزی فرزندم دونستم. به مدرسه شرایط بارداریم رو اعلام کردم و اونها گفتن خب پس نمیشه چون زایمانتون در آذر ماه و ماه امتحانات هست، بچه ها آسیب می بینن. ۴ماه گذشت دوستم که پسرش در اون مدرسه درس می خوند، گفت معلم پیدا کردن و دیگه همه چیز تمومه، با اینکه تابستان بود به طرز عجیبی شاگرد خصوصی داشتم و درآمد خوب... در کمال ناباوری ۱ شهریور باز مدرسه با من تماس گرفتن و گفتن معلمی که پیدا کردن دکتری قبول شده و با شرایط من مشکلی ندارن. و موقع زایمانم معلم جایگزین میذارن و چون بخاطر کرونا آموزش مجازی بود، مشکلی پیش نمیومد. همسرم که مخالف بود، روزیِ پسر دوم مونو که دید، خیلی تعجب می کرد. اخلاقش خیلی فرق کرده بود که اینم از برکت بارداریم بود. طوری که همه فهمیده بودن. ادامه👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۹۰ برادرم چند سالی بود بیماری روده داشت، از مهرماه خیلی شرایطش حاد شد. بخاطر کرونا و سیستم ایمنی ضعیفش نمی تونست بره تهران پیش دکتر خودش و ویزیت آنلاین می گرفت. دکتر رسما جوابش کرده بود. مدام در بیمارستان بستری می شد و حال همه مون بخاطر این شرایط به شدت بد بود. هرشب خوابهای بد و فکرهای بد آسایش رو از منِ باردار گرفته بود. از طرفی پسر برادر مدیر مدرسه شاگرد کلاس من بود و به شدت مادرش در اداره امور کلاسم دخالت می کرد و توقعات عجیب و غریب داشت هر روز جنگ اعصاب داشتیم. ۳ آبان بود، ۷ صبح بیدار شدم و متوجه شدم کیسه آب پاره شده، وحشت زده با صدای بلند همسرم را که در اتاق دیگه خوابیده بود، صدا زدم و گفتم زود بیا. با فریادهای من، بالاخره بیدار شد و چون سر کار نمی رفت گفت بخواب ۱۰ میریم دکتر. منکه در حال گریه بودم چون در هفته ۳۰ بارداری بودم با التماس خواستم حاضر بشه و بریم بیمارستان... با یک وضعیت بحرانی در اوج کرونا وارد بیمارستان شدیم و چون شهرستان ما کوچیکه، گفتن دکتر نداریم بچه هم اگر زنده بمونه نیاز به دستگاه و اکسیژن...داره برید قم یا اراک، برادرم تو بیمارستان بستری بود تماس گرفتم مامانم که طبقه بالای زایشگاه پیشش بود، سریع اومد و من و همسرم و مادرم راهی قم شدیم. تمام طول مسیر من گریه می کردم و از خدا کمک می خواستم و همسرم می گفت زور زوری که نمیشه بچه دار شد. عمرش به دنیا نبود، خدا می دونه شرایط مالی خوبی ندارم و... قم که رسیدم دیگه شکمم تخت شده بود تمام آب کیسه آب تخلیه شده بود. بستری شدم و آمپول ریه زدن... هم بخاطر کرونا همراه داشتن ممنوع بود هم دکتر گفت حداقل ۴روز دیگه باید زایمان کنی و مادرم ناچارا رفت که به برادرم که بستری در بیمارستان شهر خودمون بود برسه. نگران سلامت جنینم بودم، درد جسمی و آزمایشات مختلف و استرس جواب هاشون. نگران حال برادرم بودم. راه دور بود و من در شهر غریب تک و تنها بودم. بدتر از همه وقتی به مدیر زنگ زدم، گفت شما باید آنلاین تدریس کنی چون قرار بود آخر آذر زایمان کنی، برای اون موقع ما معلم رزرو کرده بودیم و از طرفی بخاطر آشوب هایی که چندتا از مادرای شاگردام راه انداخته بودن، مدیر وضعیت رو قرمز می دید. من نه کتابی همراهم برده بودم نه حال خوبی داشتم نه جای خوبی تو بیمارستان دولتی شلوغ با ۴ تا هم اتاقی... بماند که چه کشیدم. ۴ روز بعد دکتر ختم بارداری اعلام کرد و منو راهی زایشگاه کردند. از ۷صبح آمپول فشار زدن تاده دقیقه به۳ عصر هیچ خبری نبود آخر شیفت بود، دکتر اومد گفت بیخودی خودتو اذیت نکن نمی تونی طبیعی زایمان کنی زنگ بزن شوهرت بیاد رضایت بده تا من شیفت هستم ببرمت سزارین. من اگر طبیعی زایمان می کردم همراه نمی خواستم بخاطر کرونا و اگر سزارینی بودم بالاجبار یک همراه نیاز بود. مادرم که پیش بردارم بود بیچاره، کسی نداشتیم اونم تو اون شرایط کرونایی که همه از هم فرار می کردن. پرستار گفت بلندشو، آماده ات کنم برای سزارین، از این وضعیت ناخودآگاه زدم زیر گریه و دست به دامان خدا شدم. گفتم از صبح دارم درد زایمان می کشم مگه نمیگی دعای زن در حال زایمان مستجابه، کاری کن سریع طبیعی زایمان کنم طاقت ندارم و برادرمم اگر شفا نمیدی، ۹ سال شد راحتش کن. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۹۰ پرستار می گفت طبیعی محاله بتونی زایمان کنی اما چند دقیقه گذشت و دید من واقعا حالم عوض شده، سریع پیج درخواست دکتر و تخت ویژه کودک نارس با اکسیژن اعلام شد و ۱۰ دقیقه بعد پسر کوچولو یک کیلو چهارصد گرمیم به دنیا اومد، با معجزه خدا و لطف صاحب زمان. محمدصالح رو سریع به ان ای سیو بردن و من زنگ زدم همسرم و مامانم اومدن، اما چه اومدنی... نه بچه ملاقات داشت نه من، یه سری وسایل و خوراکی دم در تحویل من دادن و برگشتن به شهرمون و باز من تو غربت تنها... از شدت درد و ضعف جسم و اعصاب، ۱۰ ساعت کامل خوابیدم. صبح تا بیدار شدم، موقع نماز صبح بود، رفتم به زور وارد بخش نوزادان شدم، پسرمو از پشت شیشه دیدم و چندتا عکس ازش گرفتم. من زایمان طبیعی بودم و مرخص شدم و همسرم اومد دنبالم اما بچمو نگه داشتن انگار تکه ای از وجودمو کنده بودن و نگه داشتن. وقتی بعد از ۲ ساعت راه رسیدیم منزل تو خونه مون انگار بمب ترکیده بود. همه جا کثیف و بهم ریخته، من زن یک روز زاییده ایستادم به ظرف شستن و تمیز کردن و جارو....با اون حال کتابهای مدرسه آوردم و چندتا کلیپ برای بچها ضبط کردم. همسرم برای اولین بار دلش سوخت، گفت بیا کمی استراحت کن و خودشم رفت خوابید. حال برادرم هر روز بدتر میشد. تلفنی به من تولد پسرمو تبریک گفت، تو صداش جون نبود و هیچ‌کاری جز گریه از من برنمیومد.۲ روز بعد از بیمارستان زنگ زدن که بچه نیاز به شیر داره، مادرش بیاد و من با یک ساک کتاب با شرایط جسمانی بد به بیمارستان رفتم. اول کمی تربت و آب زمزم به طفلکم دادم و دعا کردم خدا کمکش کنه انواع آزمایش‌ها رو می گرفتن، انقدر کوچیک بود که نمیشد بغلش کنم. گذشت و پسرم ۱۲ روز بعد مرخص شد، بماند که از دستشویی بیمارستان که تنها جای ساکتِ بیمارستان بود، کلیپهای مدرسه رو ضبط می کردم، طوری که چندبار پرستارا جمع شدن نگاهم کردن و با تعجب گفتن مگه شمرن! نمی فهمن که زایمان کردی؟!! روز دوازدهم که راهی خونه بودم با پسر کوچولوم خوشحال بودم که حداقل دارم به خونه ام برمی گردم اما غافل از اینکه چه در انتظارمه. ساعت ۳/۵ عصر رسیدیم. از فرط خستگی و ضعف جسمی و روحی و بی خوابی بی هوش شدم. ۵ عصر با خواب وحشتناکی که توش گریه می کردم و برادرمو صدا می زدم به حالت تب و لرز شدید بیدار شدم. همسرم نبود حالم خیلی بد بود حس می کردم جونم داره در میره به مامانم زنگ زدم جواب نداد. به همسرم زنگ زدم گفتم‌ بیا من تب و لرز دارم، بیا به دادِ این بچه کوچیک برس. دیدم همسرم زنگ زد که الان خانم حیدری که پرستار برادرت بود میاد بهت سرم می زنه تعجب کردم آخه چرا؟؟؟ یک ربع بعد خانم حیدری زنگ زد و من به زور از جام بلند شدم، در رو باز کردم سُرم و آمپول به من زد و تلفنی هم با دکتر مشورت کرد. موقع رفتن حال برادرمو پرسیدم. سکوت کرد و گفت: مثل همیشه، موقعی که می رفت همسرم رسید و در راه پله ها کمی با هم صحبت کردن، وقتی همسرم داخل شد پرسیدم چی می گفتید؟ گفت هیچی از حال امیرتون می گفت، از اینکه فشارت پایین و تب داری. دارو اثر کرد و من بی حس شدم همسرم برای پسرمون عقیقه کرده بود و نشست و مشغول بسته بندی گوشتها شد. گفته بودن که پدر و مادر فرزند از این گوشت نخورن، به من گفت شام سیب زمینی آب‌پز می خوری و من گفتم بله. تلفن همسرم مدام زنگ می خورد و من متوجه شدم تشکر می کنه و میگه والا راحت شد، خیلی درد می کشید. شک کردم ولی نمی خواستم باور کنم. به گوشی مامانم زنگ زدم، دیدم دوستش جواب داد، گفت داره نماز می خونه. گفتم شما چرا خونه مامانی. گفت اومدم سر بزنم. تعجب کردم. رفت و آمد این مدلی نداشتن. باز تلفن همسرم زنگ زد، داییش برای تسلیت زنگ زده بود. این‌بار جملات واضح شنیدم و شروع کردم به فریاد زدن. انقدر فریاد زدم که همسرم زنگ زد دوستای مامانم اومدن خونه مون و من حاضر کردن رفتم خونه پدرم... قابل وصف نیست باور کردنی نبود برادرم دیگه زنده نبود و من حتی نتونسته بودم ببینمش. شب به زور و بخاطر پسر کوچیکم برگشتم منزل تک و تنها و گریه و گریه. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۹۰ فردای اون روز میخواستن من تو تشییع نرم و مدام همسرم میگفت تشیع امروز نیست، منتظرن اقوام بیان. تلفنش چندبار زنگ خورد و من متوجه شدم مراسم تشیع شروع شده و من با هزاران غم راهی مراسم شدم. نفس تنگ امانم را بریده بود. همه میگفتن عصبیه اما سنگین بود نفس کشیدنم و از بعد زایمانم این وضع بود. بخاطر شرایط خاص پسرم مراسم که تمام شد عین غریبه ها من راهی خونه خودمون کردن تا در کنار طفل معصومم که باید از جمع دور میموند باشم. در این حین، یادم افتاد پسرم ۱۳ روزه شده و حتما باید تست زردی میداد. به همسرم گفتم ما رو ببره بیمارستان وقتی تست پسرمو گرفتن نفس تنگی امانمو برید. رفتم اورژانس و با ته مانده پول کارتم، ویزیت شدم. دکتر سیتی اسکن نوشت. مسئول سیتی اسکن بعد انجام عکس دنبالم دوید و گفت اجازه خروج از بیمارستان رو ندارید. با تعجب گفتم پسرم نارس هست. باید سریع ببرمش بیرون، اینجا آلوده است. گفت دکتر باید سریع شما رو ببینه و تماس گرفتم همسرم که در ماشین بیرون بیمارستان بود اومد و دکتر با دیدن سیتی اسکن گفت ۹۰درصد ریه درگیر شده، همین الان باید بستری بشی من با امضای رضایت به مرگ، خودمو از بیمارستان بخاطر پسرم مرخص کردم و از خانم حیدری پرستار خواستم تزریق آمپول و سُرم منو منزل انجام بده. داروها گرون بود و همسرم مدام غر می زد منِ عزادارِ زایمان کرده مبتلا به کرونا حاد تک و تنها در منزل با یک بچه نارس تصورش هم نمی تونید بکنید. روزها سخت میگذشت. توانم کم بود و افسردگی در من واضح بود. به دعای خیر تلفنی خواهرشهیدی که برای تسلیت زنگ زده بود، خداوند نیرو دوباره به من داد، از جا برخاستم و زندگی رو ادامه دادم. پسر کوچکم به وزن طبیعی رسید. با داغ جگرسوز برادرم کنار آمدم و خرداد ماه هم از مدرسه انصراف دادم پسرم بسیار آرام و دوست داشتنی بود و کلاسهای خصوص مو که شروع کردم راحت پیش مادرم میماند و شده بود مسکنی برای داغ مادرم خدا برکت عجیبی به درآمدم داده بود، همسرمم اخلاقش بهتر شده بود. روزهای سخت همیشه میگذره، خداوند آرامش به زندگی ما داد و مزد صبرمونو داد همسرم شغل جدیدی پیدا کرد درآمدش ۵برابر شد و رفتاراش بهتر، منم که قدرتمو از خدا گرفتم. پسرم که ۳ ساله شد، احساس تنهایی میکردم، اینکه چقدر بدِ خواهر ندارم. حداقل دختری برای خودم بیارم وقتی برای آزمایشات و سونو قبل بارداری رفتم. دکتر گفت تخمدانت پر از کیستهای کوچیک و بعید بچه داری بشی، اول باید درمان کنی اما جالب اینکه یک هفته بعد جواب تست بارداریم مثبت شد. در این بارداری، استرس بنایی خونه قدیمی که خریده بودیم و هر روز در حال بازسازی، مشکلاتی پیش می آمد جای خودش، سقوط همسرم از ارتفاع ۴متری سر ساختمون و شکستن هر دوتا پاش در ماه پنجم بارداری من جای خودش این وسط هم جواب هر دو آزمایش مرحله یک و دو غربالگری من بد اومده بود و دکتر دستور آمینوسنتز داد. این آزمایش، هزینه خیلیییی بالایی داشت و در شهر ما هم نبود، از طرفی چون رضایت همسرم نیاز بود با دوپای شکسته باید میومد. سرتونو درد نیارم به همسرم گفتم من انگشترمو می فروشم، هزینه آزمایش رو میدم، شما فقط بیا امضا کن. هر طوری بود همسرم با دوپای شکسته به سختی همراه ما تا کاشان اومد و من با استرس زیاد آزمایش رو انجام دادم. دقیقا وسط اسباب کشی که همسرم نمی تونست کمک کنه، یعنی هم باید اسباب و وسایل رو جمع می کردم تنهایی، هم می چیدم دست تنها، مادرم هم‌ که لطف کرده بود و از دو پسرم نگهداری می کرد. بعد از آزمایش آمینوسنتز، دکتر ۳روز استراحت مطلق و بعد هم دوهفته استراحت بدون کار سنگین داد و من مجبور بودم بخاطر تاریخ اسباب کشی از جام بلند بشم. روز چهارم یک کارگر خانم گرفتم و با هم رفتیم برای تمیز کردن ساختمان. استرس جواب آزمایش داشت دیونم می کرد که از آزمایشگاه زنگ زدن و گفتن بچه سالمه، انقدر پشت تلفن خوشحال شدم که نگو، مدام آیت الکرسی می خوندم و سوره حجرات و وسط این کار اسباب کشی سنگین، بچمو به خدا میسپردم. وسط این همه سختی خبر اینکه بچه ام دختر هست، انرژی زیادی به من داد. الان ۲۸ هفته هستم. دعا کنید که دخترم زود به دنیا نیاد و خداوند باز لطفشو شامل حال ما کنه. این چند مدتم خداوند روزیِ دخترمو برای ما فرستاد با اینکه همسرم دوتا پاش در گچ بود و مدتی نتونست سرکار بره. اینها رو گفتم که بی پولی و سختیها و ... رو بهانه نیاوردن فرزند نکنید. باید کمک کنیم تا نسل شیعه زیاد بشه، بیخودی حکم جهاد نداره، فرزندآوری سخته ولی شک نکنید اجرتونو پیش خداوند محفوظه. این هم تجربه ۹سال زندگی مشترک و سختیهاش تا خانما فکر نکنن ما که بچه آوردیم، کسی حلوا حلوامون کرد. جهاد سخته... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۰۱ من دقیقا با شروع زندگی مشترکمون در مقطع ارشد پذیرفته شدم. نداشتن پول در بعضی از روزهای زندگی، خیلی برای یک تازه عروس سخت بود، سخت می‌گذشت. گاهی وقتها یک هزار تومانی هم تو جیب مون پول نبود، من و همسرم هیچ وقت نه به خانواده خودم نه به خانواده همسرم نمی گفتیم پول نداریم اصلا دوست نداشتیم ازشون کمک یا پول بگیریم. اخلاقمون بود و هست. سخت می‌گذشت ولی توکل داشتیم به همون خدایی که همیشه کنارمون بود و هست، حتی با اینکه در یک ساختمان زندگی میکردیم اما هیچ وقت نمی ذاشتیم خانواده همسرم بفهمه ما کمی و کسری داریم، همیشه همیشه شکرگزار بودیم. یک سال بعد از عروسیمون تصمیم گرفتم برم سر کار، خیلی دنبال کار گشتم. همزمان درس هم می‌خوندم. اولش همسرم مخالف بود ولی بعدش راضیش کردم تا اینکه در یکی از مدارس شروع به کار کردم. هم درس می‌خواندم وهم کار می‌کردم. شرایطمون خیلی بهتر شد. من ارادت خیلی زیاد به امامان و اهل بیت دارم و همیشه با نذورات و توسل به این بزرگواران حاجتم رو میگیرم. دانشگاه رفتن و همزمان کار کردن و رسیدن به پایان نامه، خیلی خستم کرده بود، طوری که منی که عاشق درس بودم به خاطر زندگیم و همسرم دقیقا زمانی که تمام درسهام رو پاس کرده بوده بودم و نوبت پایان نامم شده بود، دیگه بریدم چون پایان نامم رو باید خیلی وقت می ذاشتم، هم صبح و هم عصر، چون سرکار میرفتم دیگه توان نداشتم و با کمال ناباوری درسم رو رها کردم. خیلی ناراحت بودم، ولی چون برام هدفم تغییر کرده بود و دوست داشتم کمک همسرم باشم. در مدت ۲ سالی که از زندگی مشترکمون می‌گذشت خانواده همسرم مدام میگفتن بچه اما منو و همسرم چون شرایط مالی خوبی نداشتیم، عقب می‌انداختیم. چون من هم درس می‌خواندم و هم کار میکردم وقتی برای بچه نبود. ناگفته نماند که اشتباه می‌کردیم. من فکر میکردم باید حتما اوضاع مالی مون مطلوب بشه، بعد بچه بیارم اما خدا در تمام شرایط حواسش به ما هست کافیه بهش اعتماد کنیم. البته اطرافیان بویژه خانواده خودم هم بی تاثیر نبودن اونا اصلا موافق نبودن بچه بیارم، حتی مستقیم بهم میگفتن بچه نیار بچه میخواهی چه کار کنی و ... بعد از ۲سال و نیم، تصمیم به بچه گرفتیم شرایط مالی مون خیلی بهتر شده بود. در حالی که یادم میاد یک روز برای نماز مغرب رفتیم مسجد بعد از نماز از کنار یک مغازه عبور کردیم به همسرم گفتم یه پفک هوس کردم برام می‌خری؟ همسرم گفت بیا برات ضرر داره، نگو هیچی پول نداره نمی‌خواد به من بگه اما من فهمیدم. می‌خوام بگم روزهای سخت برای همه هست، مهم اینکه کنار همسرت باشی و اون رو تنها نذاری و هدفهای زندگیت رو با توجه به شرایط زندگیت عوض کنی اگر من همراه همسرم نبودم و اگر قناعت نداشتم هیچ وقت به این مرحله‌ ای که الان توش هستیم نمیرسیدم. بعد از دوسال و نیم از زندگی مشترکمون با وجود اینکه خیلی از اطرافیان هنوز مخالف بچه دار شدن ما بودن و مدام بهم میگفتن حیف هم این همه استعداد، برو درست رو ادامه بده اما من و همسرم تصمیم جدی برای بچه داشتیم با وجود اینکه بدنم خیلی ضعیف شده بود و دکتر زنان بهم گفته بود ممکن هست دیر بچه دار بشی اما من بعد از دوماه بچه دار شدم و خدا یک دختر زیبا در ماه رجب بهم عنایت کرد. یه دختر زیبا و پر روزی، واقعا بعد از تولد دخترم روزی مادی و معنوی مون چند برابر شد و این رو با تمام وجود احساس می‌کردیم. دخترم هنوز یکسال نشده بود که خونه خریدیم و رفتیم خونه خودمون و همزمان با رشد و بزرگ شدن دخترم، من هم رشد میکردم. از لحاظ صبوری و حس مادری و... مادرم چون کارمند بود، من بعد از ده روزگی دخترم، تنها شدم و واقعا دست تنها بودم، خانواده همسرم هم، مادرشوهرم اصلا کمکم نبود، من هم اصلا بهش رو نمی نداختم. مادرم انقدر به دخترم وابسته شده بود که مرخصی می‌گرفت، می اومد خونه مون کمک می‌کرد. من اوایل تجربه کافی نداشتم و خیلی اذیت میشدم ولی با توکل به خدا کم کم همه چیز رو به راه شد. خانواده همسرم دخترم رو خیلی دوست داشتن و دارن اما اهل اینکه کمک حالم باشن نبودن حتی در دوران بارداری سر کار میرفتم تا ۹ ماهگی بارداریم اما اصلا مادرشوهرم نمی‌گفت امروز ناهار بیایید خونه مون حالا سرکار بودی خسته ای امروز من ناهار درست میکنم، با اینکه در یک ساختمان زندگی می‌کردیم. من هم هیچوقت بدون دعوت خونه شون نمی‌رفتم خلاصه با تمام سختی ها گذشت. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۲۰ من یه مامان دهه هفتادی هستم. متولد مهرماه ۱۳۷۸. خودم تو خانواده ای با جمعیت نه کم و نه زیاد به دنیا اومدم.😊 اولین فرزند خانواده هستم و یه برادر و خواهر کوچیکتر از خودم دارم، ساکن یکی از شهرستانای استان تهران. تو سن ۱۹ سالگی و همزمان با کنکورم به خواستگاری شوهرم جواب مثبت دادم و همون سال دانشگاه دولتی هم تهران قبول شدم و ۶ماه بعدش با کمک خدا رفتیم سرخونه زندگیمون.☺️ اول اینو بگم خدمتتون من قبل ازدواجم مشکل هورمونی داشتم و دکترم گفته بود شاید بخاطر مشکل هورمونیت تخمک فعال برای بچه دارشدن نداشته باشی و بخوای با روش های نوین باردار بشی، من توکل کردم به خدا. خلاصه به خیال اینکه دیر باردار میشم زیاد از روش های جلوگیری استفاده نمی‌کردم اما خدا خواسته همون ماه اول بعد ازدواجمون من باردار شدم، خیلی سختم بود با وجود بارداری برم دانشگاه... باردار شدن من متقارن شد با دوران کرونا که ۴ترم از دانشگاه رو به لطف کرونا مجازی شدم.😄😀😃 و این واقعا امتیازی برای من بود چون خیلی سختم بود برم دانشگاه. خلاصه بعد از پایان دانشگاه پسرم حدودا دوساله شده بود، پسرم پیش مادرم یا مادرشوهرم میموند. بعد دانشگاه هم آزمون استخدامی دادم و برای آموزگاری ابتدایی قبول شدم و امسال هم خونه دار شدیم و ۳ماهه که اومدیم خونه مون. پا قدم خونه مون خیلی خوب بود و من بلافاصله بعد ورود به خونمون دوباره خداخواسته باردار شدم و نی نیمون هم دخمله و از الان شده سوگولی شوهرم و خانوادش، چون همسرم خواهر نداره و ۴تا برادر داره، از ۷تا نوه ای هم که هست اولین دختره ❤️😍 پسرم الان ۳سال و ۳ ماهشه و منتظر خواهر کوچولوشه. شرایطم یکم سخته با بارداری سرکار برم ولی دخملم و پسرگلم انگیزه ای برای کار و فعالیتم هستن. خداروشکر بد ویار نیستم و همسرم هم کارشون آزاده پسرم رو میبره اکثر اوقات پیش خودش یا خونه مادرم میذاره، برگشتنی از سرکار میرم دنبالش. میرسیم خونه و سریع ناهارمو یه چیز ساده میذارم و همزمان خونه رو هم مرتب و تر تمیز میکنم که کارم برای غروب زیاد نباشه. پسرم شیطون نیست و اکثر اوقات خودش بازی میکنه یا کارتون می‌بینه، منم فرصت میکنم یکم استراحت کنم تا سرحال بشم. غروبم شام مو میذارم اکثر اوقات زیادم می ذارم که برا فردا ناهارم بمونه. همیشه قبل اینکه همسری بیاد کارهای خودمو و مدرسه رو انجام میدم که همسرم خونه میاد پیشش باشم و با هم وقت بگذرونیم. اکثر اوقاتم باهم فیلم می‌بینیم یا بیرون میریم. نیم ساعت قبل خواب هم یه دور خونه رو جمع میکنیم و مرتب که فردا کار کم داشته باشیم. البته خدا خیر بده همسرمو که حامی و پشتیبان من بوده همیشه، چه تو بارداریام، چه تو درس خوندن و دانشگاه رفتنم. همسرم نبود شاید من این اراده و انگیزه رو نداشتم ... ☺️💐💐 در آخر بگم خانوما کار و درس رو لطفا بهونه نکنید و نترسید، نی نی که بیاد خدا انرژی مضاعف برای فعالیت هاتون بهتون میده و انگیزه تون صد برابر میشه ☺️💪 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۳۴ ۲۵ ساله بودم و سال آخر مقطع کارشناسی ارشد که ازدواج کردم. با همسرم قبل از ازدواج در مورد بسیاری از مسائل از جمله تحصیل، کار و فرزندآوری صحبت کرده بودیم و به توافق رسیده بودیم. همسرم که خودشون هم فردی تحصیلکرده بودند، با تحصیل و کار من تا جایی که به خانواده لطمه نخورد، موافقت کردند. از طرف دیگر همیشه میگفتند که ما یا بچه نمیاریم، یا پنج تا میاریم! طبق توافقی که کردیم تا پایان دوره دکترای من به بچه فکر نکردیم. خصوصا که شرایط رشته من به نحوی بود که خیلی از اوقات صبح زود میرفتم آزمایشگاه و تا شب مشغول کار بودم. معمولا هر دو دیر وقت به خانه می آمدیم. البته من سعی میکردم که یک ساعتی زودتر از همسرم به خونه برسم تا بتونم خانه را کمی مرتب کنم و غذا درست کنم. بعد از اتمام دوره دکترا بلافاصله در یکی از دانشگاه های دولتی شهر تهران به عنوان عضو هیئت علمی مشغول به کار شدم. یک سالی که از کارم گذشت با توکل بر خدا اقدام به بارداری کردیم. به این ترتیب هشت سال بعد از ازدواج فرزند اولمون به دنیا آمد. البته این نسخه ای نیست که بشود برای همه پیچید. به تاخیر انداختن بارداری ممکن است مانع تشخیص مشکلات باروری شود و زمان طلایی درمان از دست برود. دخترم دو سه روزه بود که باید جواب داوری یک مقاله را می دادم، در حالی که حتی نشستن برایم مشکل بود. شرایط کاری من به نحوی است که نمی توانم واقعا به مرخصی بروم. با وجود اینکه مرخصی زایمان داشتم، دو ماه پس از زایمان به سر کار برگشتم. در اتاقم در دانشگاه تختی را برای بچه گذاشتم و هر روز او را هم با خودم به سر کار می بردم. طبیعتا کار با بچه آن هم در یک محیط علمی راحت نبود. حتی بعضی از اساتید خانم اصلا علاقمند نبودند که این وجه از زندگی شخصی شان در دانشگاه نمود پیدا کند. اما با لطف خدا این دوران با تمام سختی ها و شیرینی هاش به خوبی گذشت. گاهی بچه رو با خودم به جلسه و یا کلاس درس می بردم و او همان طور در آغوشم به خواب می رفت. گاهی هم او را به دانشجوها می سپردم تا کارم تمام شود. یازده ماه به این منوال گذشت که تصمیم گرفتم دخترم را به مهد دانشگاه ببرم. تجربه مهد، تجربه تلخی بود. جدا شدن از من برای دخترم خیلی سخت بود، ضمن اینکه دایم مریض می شد. بالاخره بعد از حدود شش ماه، از بردن او به مهد منصرف شدم و مسئولیت نگهداری اش را به مادر و مادر همسرم سپردم. دخترم دو ساله بود که مجددا باردار شدم. ماه های آخر بارداری را کمتر سر کار رفتم و کارهای دانشگاه را بیشتر در منزل انجام می دادم و از این فرصت استفاده کردم تا مجددا خودم از دخترم مراقبت کنم. چند ماه پس از تولد فرزند دومم، همه گیری کرونا پیش آمد و کارها و کلاس های ما هم به حالت مجازی درآمد. این فرصت، فرصت خیلی خوبی بود تا بتوانم در کنار بچه ها باشم و در منزل به امور دانشگاه برسم. باز هم پس از دو سالگی فرزند دومم لطف خدا شامل حالمون شد و فرزند سومم را باردار شدم. بارداری با وجود دو فرزند کوچک، در شرایط کرونا که از هیچکس حتی اقوام نزدیک هم نمی توانستیم کمک بگیریم، راحت نبود. به خصوص که همچنان باید به فعالیت های آموزشی و پژوهشی خودم هم ادامه می دادم چون دانشگاه ما یکی از دانشگاههای خوب سطح کشور هست و به هیچ عنوان کم کاری را از کسی نمی پذیرند. با این وجود لطف خدا و حمایت های همسرم باعث شد که بتوانم تا حدی مشکلات را پشت سر بگذارم. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
تجربه_من ۹۳۴ با توجه به شرایطی که دارم، من هیچ وقت نتونستم برنامه روتین داشته باشم. حتی در مورد سر کار رفتن و یا انجام امور مربوط به بچه‌ها. با توجه به پشت‌هم‌بودن بچه‌ها و شاغل بودن خودم، داشتن برنامه منظم برام خیلی سخت هست. سعی می‌کنم برنامه‌ریزی شناور داشته باشم و از هر فرصتی که به دست میارم استفاده کنم. این کار خیلی از من انرژی می‌گیره چون دائما در حال برنامه‌ریزی روزانه و لحظه‌ای هستم اما کارایی‌اش برایم بیشتر بوده. کارهای خونه رو روی یک کاغذ می‌نویسم و روی یخچال می‌زنم تا یادم نره چه کارهایی باید انجام دهم. کارهای مربوط به دانشگاه رو هم در یک اپلیکیشن مدیریت پروژه ثبت می‌کنم. اولویتم خانوادم هست و سعی می‌کنم برنامه‌ام رو به نحوی بچینم که کمترین آسیب رو بچه‌ها از عدم حضورم ببینند. الحمدلله شرایط کاریم منعطف هست. لازم نیست حتما یک ساعت مشخصی کارت بزنم و ۸ ساعت تمام سر کار بمونم. اگر این طور بود حتما به کارم ادامه نمی‌دادم، چون با شرایط خانوادگی و بچه‌داری این مدل کار کردن خیلی سازگار نیست. در محل کار سعی می‌کنم تا جایی که می‌تونم تمرکز داشته باشم و اتلاف وقت نداشته باشم. مقدار کاری هم که می‌کنم را یادداشت می‌کنم و در پایان ماه حساب می‌کنم که چه مقدار کار کردم و بقیه حقوقم رو برمیگردونم تا مدیون بیت المال نباشم. البته این در حالیه که سعی می‌کنم کار روی زمین مونده‌ای هم نداشته باشم. فرصت بعد از نماز صبح تا بیرون رفتن از خانه یا بیدار شدن بچه‌ها خیلی برکت داره. یا برای انجام امور دانشگاه صرف می‌کنم و یا انجام امور خانه. سعی می‌کنم در فضای مجازی هم حضور حداقلی داشته باشم چون هم ذهن رو پریشان می‌کنه و هم وقت رو از بین می‌بره. تلاشم اینه که بچه‌ها رو به محیط‌های مذهبی ببرم و در تربیت شون از حضرت زهرا و فرزندان بزرگوارش مدد بگیرم. الحمدلله چند ماهی هم هست که هیئت دوستانه راه انداختیم و ماهی یک بار در منزلمون هیئت داریم. در همه امور سعی می‌کنم به خدا توکل کنم و از خدا کمک بخواهم. الحمدلله تا به امروز هم خدا تنهام نگذاشته و تونستم در هر دو جبهه خانواده و جامعه حضور قابل قبول (و نه ایده آل) داشته باشم. کار ما خیلی سنگین هست و توقعی که ازمون میره زیاده اما خدا رو شکر همیشه خدا برام جوری امور رو پیش برده که باورم نشده (در این سالها مقالات پژوهشی زیادی چاپ کردم و دو تا جایزه پژوهشی ملی بردم). الان هم به لطف خدا فرزند چهارم رو باردار هستم، در حالی که ۴۱ ساله هستم و فرزند سومم تازه دو سالش تموم شده. قبل از اینکه برای بارداری چهارم تصمیم بگیرم، خیلی نگران بودم. ته دلم می‌ ترسیدم که از پس کارها برنیایم، کارهای دانشگاه بمونه و انجام این همه مسئولیت در توانم نباشه. به ویژه که به تازگی معاون پژوهشی مرکزمون شدم، دو تا دانشجوی دکترا دارم و کلی پروژه که داریم روشون کار می‌کنیم. اما به خودم گفتم مگر تا اینجای راه رو من به تنهایی اومدم که از اینجا به بعد می‌خوام روی توانایی‌های خودم حساب کنم. واقعا همش لطف خدا و رزق و روزی مادی و معنوی بچه‌ها بوده. از همه اعضای گروه التماس دعای ویژه در این روزها و شبهای بابرکت دارم و امیدوارم امام زمان این تلاشهای حداقلی رو از ما مادران این سرزمین بپذیرد و فرزندانمان را به سربازی قبول کند. این مطلب را نوشتم که بگویم می توان همزمان با کار و تحصیل، بچه داری و خانه داری هم کرد. گرچه احتمالا ایجاد تعادل بین کار و زندگی، مشکل است و همه کارها هم به صورت ایده آل انجام نمی شود، اما با توکل به خدا، سخت کوشی و کم کردن توقعات امکان پذیر است. حمایت همسر، اطرافیان و مسئولین در محیط کار در این زمینه خیلی مهم است. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۴۱ من یه مادر ده‍ه هفتادی هستم، ۱۶ سال داشتم که ازدواج کردم، اون موقع مدرسه هم می‌رفتم. سن۱۷ سالگی پسرم علی اصغر به دنیا اومد و من یه سال نتونستم مدرسه برم. عاشق درس خوندن بودم و پشت کارم خیلی زیاد بود. پسرم یک سالش شده بود، رفتم ادامه ی درسمو بخونم، بچمو می گذاشتم پیش مادرشوهرم و می‌رفتم مدرسه ولی متاسفانه بعد از یه مدت مادرشوهرم گفت نمی تونه بچه رو نگه داره چون خواهر شوهرم که با یه بچه کوچیک با مادر شوهرم زندگی می کرد. هر روز بچه ها باهم دعواشون میشد و این وسط بچه من که کوچیک تر بود هر روز سروصورتش زخم بود. حالا مونده بودم چیکار کنم، کارم شده بود گریه با مدیر مدرسه صحبت کردم یه نفر رو پیداکردیم بچه رو نگه داره ولی بدشانسی بچه غریبی می کرد و مجبور شدم دوباره از مادرشوهر بخوام بچه رو هر جوری شده نگه داره. با بچه کوچیک درس خوندم، یه مدت مجبور شدم ترک تحصیل کنم، و مجدد از طریق بزرگسالان اقدام کنم، به هر سختی بود ادامه دادم و پسر دومم به دنیا اومد. دوران دبیرستانم با هر سختی که بود تموم شد و کنکور دادم و علوم تربیتی قبول شدم تو یه شهر دیگه و دانشگام اینجوری بود که یک هفته باید هر روز میرفتم دانشگاه، یه هفته تعطیل و این خیلی سخت بود با دوتا بچه، همسرم وقتی دید من خیلی برای درس خوندن پافشاری می کنم بهم پیشنهاد داد بیام شهر خودمون دانشگاه آزاد ادامه بدم. از اونجا انصراف دادمو اومدم شهر خودمون ثبت نام کردم. گذشت و خدا دخترم زینب رو بهم هدیه داد و من خیلی خوشحال بودم و من حالا با دوتا بچه و فرزند تو راهی میرفتم دانشگاه. دخترم اول فروردین ١۴٠٠ به دنیا اومد، درسم که تمام شد بلافاصله رفتم سرکار، شغلم معلم غیردولتی بود، حقوق خیلی کم ولی عاشق شغلم بودم. از برکت اومدن دخترم آنچنان این حقوق کم برام برکت داشت که کم نمیاوردم. حالا من با ۱۹تا شاگرد و سه تا بچه روزگار سپری می کردم. دوسه ماه از رفتنم به مدرسه می گذشت دخترم یک سال و چهارماهه شده بود که خداخواسته پسرچهارمم باردار شدم، شوک خیلی سنگینی بود، خیلی ناراحت دخترم بودم که هنوز کوچولو بود و از طرفی حرفای اطرافیانم خیلی آزارم میداد😔. میگفتن اینقدر بچه می خوای چیکار؟ باید صبر می کردی تا دخترت بزرگ بشه و... در این بین، دخترمم آنفولانزا گرفت و دکتر بستریش کرد. خبر بارداری، دخترم مریض، مدرسه هم داشتم، همه باهم فشار آورده بودن کم آوردم و به مدیر گفتم نمی تونم ادامه بدم ولی بنده خدا گفتن نه فقط خودت ما برات همیار میاریم تا شما بچت خوب بشه و برگردی. یه چند روزی بچم بستری بود و مرخص شد تا یکی دوهفته موندم خونه تا بچه جون گرفت و به مدرسه برگشتم. کم کم حالم بهتر شد و من پسرم رو اردیبهشت سال ١۴٠٢ دنیا آوردم😍 مهدی اینقدر شیرین و بامزه اس که ما هر روز به خاطر وجودشون خدارو شکر می کنیم و خوشحالم که با وجود همه سختی ها چهارتا فرزند دارم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۵۶ من متولد سال ۶۹ ام، سال ۹۲ بعد از گذروندن دوره کارشناسی و گرفتن مدرکم با یکی از اقوام دورمون که مرد خوب و آروم و باشخصیت بود و ارشد داشت و شاغل بود، ازدواج کردم.😇 همسرم متولد تهران و من شهرستان بودم و بعد از ازدواج قرار بود به تهران نقل مکان کنیم. بعد از عقد سرکار رفتم و الحمدلله تونستم تا حدودی کمک خرج پدرم در خرید جهیزیه باشم. مدت عقد ما یک سال و ۵ ماهی طول کشید که در واقع بزرگترین اشتباه بود چون بحث و درگیری های لفظی و اعصاب خورد کنی زیادی رو بین من و خانواده همسرم پیش می آورد. دوران عقد طولانی رو به هیچ کس پیشنهاد نمی کنم اصلا😒 خلاصه ما سال ۹۴ رفتیم سر خونه زندگیمون و الهی شکر باهم مشکل خاصی نداشتیم البته بحث های جزئی برای همه هست و ما مستثنی نیستیم. اوایل ازدواج اصلا به فکر فرزند نبودیم من مجددا سرکار رفتم و دوسال بعد، با گرفتن آزمایشات اولیه اقدام کردم اما حدودا 9ماه بعد پسرم رو باردار شدم. اوایل استرس زیادی داشتم بخاطر خطر سقطی که خداروشکر رفع شد. من تا ماه آخر بارداریم سرکار رفتم و مهرماه ۹۶ به دنیا اومد. خداروشکر به جز مشکل زردی مشکل دیگه ای نداشت، تجربه فرزند اول تجربه ای شیرین ولی سخته که باید تمام مشکلات رو به خوبی مدیریت کرد. هنوز پسرم یک ماهه نشده بود که یکی از عزیزانم فوت شد و متاسفانه شوک بزرگی برای من بود، من تا دوسال شبها با اشک می خوابیدم و این روی روابطم با همسر و فرزندم تاثیر می گذاشت. شدیدا عصبی و کم طاقت بودم تا این که بعد دوسال به پیشنهاد همسرم سال 98 ارشد شرکت کردم و دانشگاه آزاد قبول شدم و مشغول تحصیل شدم البته به صورت مجازی به خاطر شیوع کرونا و با معدل خوب در سال ۱۴۰۰ فارغ التحصیل شدم و آزمون استخدامی شرکت کردم و معلم شدم. البته بعد از پایان درس و پروسه سخت پایان نامه مجدد اقدام به بارداری کردم و این بار هم چند ماهی طول کشید و این بار در اوج ناباوری درگیر و دار استخدام و شروع سال تحصیلی من باردار شدم و دوران سخت بارداری رو با مشغله کاری طی کردم، از خطر سقط و استراحت مطلق تا غربالگری و نتیجه بدش و مجبور شدنم به عمل آمینیوسنتز. پزشکا می گفتند احتمال سندروم هست و باید این کار انجام بشه و من دوسه هفته ای سخت و پر استرس رو سپری کردم که خداروشکر نتیجه منفی بود و دخترم در یک روز گرم تابستان و در هفته ٣٣ بارداری به دنیا اومد.😍 ۱۴ روز تو قسمت nicu بیمارستان بستری بود. من مجبور بودم با اون وضعیت بخیه های سزارین، هر روز مسیر بیمارستان رو از ظهر تا شب برم و خداروشکر با سلامت کامل و وزن خیلی کم ترخیص شد. و الهی شکر قبل از تولد و بعد از دنیا اومدنش خیر و برکت به زندگی ما سرازیر شد. از خرید ماشین و خرید لوازم خونه و مبل بگیر تا ثبت نام خودروی مادران و ثبت نام مسکن ❤️❤️ و من الان بعد از گذراندن دوره ۹ماهه مرخصی یه مدت کوتاهیه سرکار میرم تا انشالله مهرماه با انرژی کامل و بچه ای که کمی از آب و گل دراومده سال جدید تحصیلی رو در کنار دانش آموزانم آغاز کنم. من به جز مدت ۴۰ روزه بعد از تولد بچه هام که البته تو اون مدت هم تمام کارهای بچه رو خودم انجام می دادم دیگه کمکی به جز خدا نداشتم. البته ناگفته نمونه که کمک های همسرم هم بعد از اومدن از سرکار هم گه گاهی بوده و من ازشون بابت صبوری و مهربونی شون در حق من و بچه هام تشکر میکنم. انشالله سایه شون روی سر ما تا ابد مستدام باشه. در پایان آرزو می کنم دامن تمام مشتاقان فرزند سبز و همه فرزندان سرزمینم عاقبت بخیر بشن و فرزندان منم سالم و صالح و عاقبت بخیر و افرادی موثر در جامعه و سرباز آقامون باشند انشالله. 🤲 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۶۸ ۲۰ ساله بودم که بعد از اومدن از دانشگاه و خواندن رشته بهداشت خانواده، همسرم اومدند خواستگاری ولی من میخواستم ادامه تحصیل بدم و قبول نکردم و بعد از اینکه در آزمون استخدامی اون سال قبول نشدم رفتم برای گذراندن طرح. بعد که از طرح اومدم، یه استخدامی دیگه شرکت کردم و خدا روشکر قبول شدم هنوز چند روزی نبود میرفتم سرکار در یک مرکز بهداشت که همسرم دوباره اومدن خواستگاریم، الان دیگه ۲۲ سالم بود و با اصرار بابام قبول کردم با ایشون حرف بزنم و بعد از حرف زدن یک دل نه صد دل عاشق همسرم شدم و قبول کردم. سه ماه بعد از عروسی باردار شدم و در سن ۲۴ سالگی امیرحسین پسرم بدنیا اومد. چون با خودم تصمیم داشتم قبل از سی سالگی بچه دار بشم بعد از ۴ سال دوباره تصمیم گرفتم که باردار بشم و فکر نمیکردم به این زودی ها باردار بشم که با کمال تعجب خیلی زود، هنوز تست نداده بودم ولی دیدم حالت تهوع دارم که بی بی چک زدم و اولین تستم مثبت شد. شب ولادت حضرت زهرا رفتم سونوگرافی که ببینم قلب جنین تشکیل شده که خانم دکتر گفت مبارک باشه دوتا ساک حاملگی میبینم و دوقلو هست. وای از خوشحالی اشک تو چشمم جمع شد. بله من صاحب دوقلو یکی پسر و یکی دختر شدم. خدا رو شکر دوقلوهام بعد از ۹ ماه با وزن ۲۵۰۰ بدنیا اومدند و زندگیمون واقعا متحول شد. حالا من در سن ۲۹ سالگی مادر دو پسر و یک دختر شده بودم. باورم نمیشد.😍 من که عاشق بچه بودم و چون در خانواده ی کم جمعیت بودم، همیشه عاشق شلوغی بودم. خاله هام وقتی مراسم عقد و عروسی داشتند خیلی شلوغ بودند و دست به بدست هم، تمام کارها بدون اینکه رو دوش پدر و مادر فقط باشه به خوبی پیش میرفت. تا اینجا همه چیز خوب بود و گاه گداری میگفتم من یه دختر دیگه میخوام ولی جدی نبود. تا اینکه مادر در سال ۱۴۰۰ سکته مغزی کرد و یک طرف بدنش فلج شد و من که تک دختر بودم، تمام فشارها رو دوشم بود. دوتا برادر هم دارم ولی بازم خواهر نبود که کمکم کنه. و همیشه میگفتم کاش چندتا خواهر داشتم. منم سال ۱۴۰۲ تصمیم گرفتم مجدد باردار بشم و ایشالا دختر باشه. دی ماه باردار شدم ولی متأسفانه خارج از رحم بود و به سرانجام نرسید. دو روزی که بخاطر این بارداری خارج از رحم تو بیمارستان بستری بودم حتی کسی را نداشتم که بیاد پیشم بمونه. تو بخشی که بستری بودم همه با خواهراشون بودند و من با حسرت بهشون نگاه میکردم. خیلی ها بهم گفتند بیایم پیشت اما یا تعارف بود یا من روم نمیشد قبول کنم. بعضی ها در اون شرایط بهم می گفتند تو با این شرایط مامانت و سه تا بچه و سرکار رفتن، چرا گذاشتی باردار بشی. منم میگفتم چون تنهایی امروز من رو دخترم دیگه نداشته باشه. ولی من تصمیمم جدیه و ایشالا بعد از دوره ی معین شده بازم برای بچه دار شدن، تلاش خواهم کرد. برام دعا کنید. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۸۱ دوران کودکی من در تنهایی گذشت تا اینکه در هشت سالگی خواهرم به دنیا آمد، و وقتی ده سالم بود، خدا برادرم را به ما هدیه داد. داشتن خواهر و برادر برای من هیجان انگیز و دلپذیر بود اما تنهایی من پر نشد، چرا که وقتی نوجوان شدم، خواهرم کودک بود و وقتی می‌خواستم ازدواج کنم خواهرم پا به دنیای نوجوانی می گذاشت و من همیشه تنها بودم. دنیای ما با هم متفاوت است بخاطر همین گاهی عمیقا احساس میکنم کاش کسی بود با او درددل میکردم، در واقع مادرم جای خواهر و همدم را هم برای من پر میکند اما برای اینکه مبادا غصه دار شود، ناراحتی هایم را در خودم پنهان میکنم. بگذریم سال ۹۲ کنکور دادم و با رتبه ی خیلی خوب دانشگاه دولتی خیلی خوب قبول شدم اما به دلیل شرایط مالی ترجیح دادم دانشگاه فرهنگیان بروم تا بار مالی من از دوش خانواده برداشته شود. ترم سوم بودم که همسرم با معرفی یکی از دوستانم به خواستگاری آمدند و پس از سه جلسه عقد کردیم، کاملا ساده و بدون تجملات، برای خرید حلقه و محضر و... همسرم دو میلیون وام گرفته بودند و ما از زیر صفر شروع کردیم.😅 بعد از اولین جلسه ی خواستگاری، مادرم میگفتند با صدهزارتومان شهریه ی طلبگی که نمیتوان زندگی کرد اما مطمئن بودم که خداوند جبران می‌کند. همان ماه اول یک مسجد برای نماز مغرب به همسرم پیشنهاد شد با ماهی ۲۰۰ هزارتومان هدیه که هنوز هم همسرم همانجا نماز اقامه می‌کند و معتقد است هرچه برکت در زندگی ماست از همان مسجد است و با وجود اینکه می‌توانند جای بهتر با پول بیشتر بروند اما اینکار را نمی‌کنند. در دوران عقد چون همسرم طلبه ی ملبس بودند و مردم محله ایشان را می شناختند خیلی بیرون نمی‌رفتیم و بیشتر وقت باهم بودنمان در خانه بود. بلاخره بعد از ۸ ماه جهیزیه ی ساده ای جور کردیم و مراسم عروسی را به صورت مولودی گرفتیم و خدارا شکر خانه ای نوساز با کرایه ی مناسب پیدا کردیم و زندگی دونفره مان را آغاز کردیم. هر دو صبح برای تحصیل بیرون می‌رفتیم تا غروب، من دانشگاه میرفتم و همسرم حوزه. بعد از یک سال و نیم تصمیم گرفتیم برای بچه دار شدن اقدام کنیم تا اینکه بعد از سه ماه باردار شدم. ترم آخر دانشگاه بودم، هفته ی ۳۸ وقتی که بعد از کلاس خانه ی مادرم شام خوردیم و برگشتیم، کیسه ی آب بچه پاره شد و من که از استرس میلرزیدم و تجربه ای هم نداشتم به نزدیکترین بیمارستان مراجعه کردم و همانجا بستری شدم. ساعت ۱۰ شب بود و دکتر شیفت قبول نکرد اصلا من را ببیند و گفت بذارید تا صبح که شیفت عوض شود و رفت. صبح ساعت ۶ به من آمپول فشار تزریق کردند و من تا ۶ غروب درد کشیدم و با وجود اینکه خودم حس میکردم باید راه بروم یا حرکتی بکنم تا بتوانم زایمان کنم، اما پرستارها اجازه ی حرکت نمی‌دادند و خودشان هم هیچ کمک یا راهنمایی یا همدلی بامن نکردند. ساعت ۶ غروب ضربان قلب بچه ضعیف شد و من اورژانسی سزارین شدم. خیلی طول کشید تا سرپا شدم. تا دوماه افسردگی داشتم بدون دلیل گریه میکردم، بعدها فهمیدم کاچی خوبه برای افسردگی ولی من نخورده بودم. حالا دیگر معلم شده بودم و سرکار می رفتم. با تولد دخترم بطور معجزه آسایی با پدرشوهرم یک زمین خریدیم و دوطبقه خانه ساختیم و در آن ساکن شدیم و این از برکت دخترم بود. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۸۱ بعد از سه سال برای اینکه حضرت آقا فرمودند و برای اینکه فرزندم تنها نباشد دوباره اقدام کردیم. این دفعه هم برای ویبک تلاش کردم اما هفته ی چهل دکتر گفت اصلا آمادگی زایمان طبیعی نداری و نمیتوان بیشتر از این صبر کرد و دوباره سزارین شدم. دختر دومم که به دنیا آمد توانستیم ماشین مان را عوض کنیم و برکت این فرزند سفرهای مکرر مشهد بود الحمدلله. بعد از دوسال مجدد باردار شدم، وقتی رفتم سونوگرافی و فهمیدم دختره از خیلی ها طعنه شنیدم، از خود دکتر سونوگرافی تا مدیر مدرسه و فامیل که بهم گفتن دیگه ول کن تو دخترزایی، هرچندتا بیاری همه شون دختر میشن، من حتی سر دختر اولم هم کنایه ها شنیدم که میگفتن اشکال نداره ان شاءالله بعدی، یا اینکه حالا چطوری این خبر رو به فلانی بگیم، یا مثلاً وقتی شوهر خواهرشوهرم به خانواده همسرم گفت باید شیرینی بدید هیچکس کلمه ای حرف نزد چه برسد به شیرینی، اما یک روز که آقای قرائتی داشتند صحبت می کردند گفتند من سه تا دختر دارم و خدا شاهده هیچ وقت احساس نکردم کاش پسر داشتم، دلم آرام شد و راضی شدم به رضای خدا... دختر سومم به دنیا آمد که حین عمل دکتر گفت چسبندگی شدید مثانه داری و دیگر نباید باردار بشوی و درمان هم ندارد. از همان بیمارستان خیلی ناراحت شدم، با وجود سختی های فرزندآوری اما برای اطاعت کلام رهبری میخواستیم حداقل پنج فرزند داشته باشیم، خصوصا که صحبت های دکتر لباف درباره ی سزارین های مکرر را شنیده بودم بسیار امیدوار بودم اما این اتفاق خیلی غصه دارم کرد. حس میکنم نیمی از افسردگی بعد از زایمانم که هنوز بعد از دوماه و نیم ادامه دارد بخاطر این است که دیگر نمیتوانم در جهاد فرزندآوری شرکت کنم. همیشه فکر میکنم اگر آن روز برای زایمان اول دکتر شیفت، من را رها نمی‌کرد یا پرستارها کمی کمکم می‌کردند یا حداقل آزادم می‌گذاشتند می‌توانستم طبیعی زایمان کنم و این مشکلات را نداشته باشم اما بعد خودم را آرام میکنم که شاید قسمت این بوده و خدارا شکر میکنم. کارکردن با وجود فرزند کوچک سخت است، یک هفته بچه ها را به مادرم می سپارم و یک هفته به مادرشوهرم، اگر این کمک را نداشتم ترجیح می دادم کار نکنم، هرچند الان هم معتقدم خانه داری موثرترین و سازگارترین شغل برای مادران است. از خدا میخواهم فرزندان ما را بپذیرد و آنها را زینبی و حسینی قرار دهد. از همه ی عزیزان التماس دعا دارم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
. خیلیا ازم میپرسند با ۴ فرزند و کار بیرون چطور به زندگی و خودت می رسی و گاهی دلسوزی می کنند که تو از زندگی لذت نمی بری و... اما من معتقدم اگر هرکس برای خودش هدف داشته باشد و اندکی برای آن هدف تلاش کنه، هم آرامش میگیرد و هم لذت می‌برد. اگر هدفم تحقق و زمینه سازی دولت مهدوی باشد هم کار و هم فرزند زیاد هیچ کدام مانع انسان نمی‌شوند، بلکه به فرد آرامش می دهند که شاید توانسته باشد قدمی به سوی هدف رفته باشد. البته مطمئنا باید تکنیک های مختلف برای بچه ها بکار برد تا در این منازل آپارتمانی و نسبتا کوچک‌ ۴ فرزند با آرامش بزرگ کرد. یکی از تکنیک ها مسئولیت سپاری به بچه هاست. وقتی کودک از پس مسئولیتی بر می‌آید حس اعتماد به نفسش بالا میرود و احساس غرور می‌کند و خود را بزرگ و ارزشمند در خانه احساس می کند. تکنیک دیگر ریسک کردن و تجربه کردن می‌باشد. وسایل منزل برای استفاده ما خلق شدند نه اینکه وسیله ایی باشند تا من فقط از انها مراقبت کنم. بر این اساس در خانواده تجربه و خطر می کنند و بنده هم مرزها را بهشان گوشزد میکنم تا به خودشان و دیگری آسیب نرسد ولی مثل بقیه مادرها که مدام تذکر بدهم، نیستم بچه ها باید بدانند کارهایشان غیراز تجربه کردن عواقب هم دارد مثلا اگر سیب زمینی سرخ میکنند باید مراقب دستانشان باشند که نسوزد مراقبت کنند که گاز کثیف نشود و... تکنیک بعدی، روی خودم کار کردم، ایده‌آل نگری رو کنار گذاشتم و گفتم همه چیز و همه کس صد نیستند و این به من آرامش داد. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075