#تجربه_من ۴۲۲
#ازدواج_آسان
#فرزندآوری
#زایمان_خانگی
#قسمت_اول
متولد ۶۳ هستم و چهارمین فرزند از ۵ فرزند یه خانواده معمولی. دوران مدرسه دانش آموز درس خوان و ممتاز مدرسه بودم. وقتی به سن ازدواج رسیدم، خانواده بدون اینکه به من چیزی بگن با این بهانه که: "می خواد درس بخونه" همه رو رد می کردن. تا اینکه یه روز علی رغم شرم و حیا به مادرم گفتم که اومدن خواستگارها رو به من اطلاع بدن تا خودم تصمیم بگیرم.
در رشته مورد علاقه و در شهر خودم در دانشگاه قبول شدم و سال چهارم دانشگاه یعنی سال ۸۶ ازدواج کردم. همسرم مرد مؤمن و با تقوایی بود که با وجود اینکه در یک تشکل دانشجویی فعالیت داشتیم من را ندیده بودند و با معرفی واسطه ها به خواستگاری اومدن. جلسات و صحبت های خواستگاری در منزل ما ولی به خاطر دوری راه بدون حضور خانواده ایشان انجام شد. تقریبا در مورد تمام مسائل زندگی فکر کرده بودند که یکی یکی مطرح می کردند.
از مال دنیا چیزی نداشتند اما از نظر ایمان و تقوا و اخلاق برای من بهترین گزینه بودند.
برای تک تک رسوم از مهریه و مراسم و لباس و آرایشگاه با خانواده ها اختلاف داشتیم ولی در نهایت وقتی آنها اصرار ما را دیدند کلیه رسم و رسوم خلاصه شد در یک مهریه کم (که بعدا همون رو هم بخشیدم ) و یک ماه عسل و یک ولیمه ساده با حضور تعداد کمی از فامیل.
چند ماه اول ازدواج (چون درس من هنوز تموم نشده بود) در یک خوابگاه دانشجویی ۲۰-۳۰ متری زندگی کردیم و بعد به خاطر تحصیل همسرم راهی یه شهر دیگه شدیم.
از ابتدای ازدواج بنا را بر زود بچه دار شدن گذاشتیم. من که براساس فرهنگ رایج جامعه فقط به ۲ بچه فکر می کردم با استدلال ها و راهنمایی های همسرم به حداقل ۴ فرزند راضی شدم.
به خاطر فهم درستی که از دین داشتند همان اول زندگی این بهانه که : "اول خودسازی کنیم بعد بچه دار بشیم" را با این استدلال که : "قدم گذاشتن در راه حق همان و یاری و نصرت الهی همان" کنار گذاشتیم و از همان ابتدای زندگی از خدای متعال فرزند خواستیم.
سه ماه بعد از ازدواج اولین فرزندم در وجودم شکل گرفت. شادی وصف ناپذیر مادر شدن با ویار بسیار سخت و تنهایی و غربت و زندگی در یک زیرزمین نمور همراه شد.
همسرم صبح خیلی زود بیرون می رفتند و شب به خانه برمی گشتند و در تموم این مدت من در انتظار ایشون بودم تا برگردن.
بالاخره تاریخ زایمان رسید اما هیچ علامتی از درد زایمان نبود. وارد ۴۲ هفته شده بودم که به بیمارستان رفتم و با آمپول فشار دردها شروع شد و بالاخره بعد از چند ساعت دختر کوچکم در خرداد ماه ۸۷ در آغوشم قرار گرفت.
مادرم فقط ۱۰ روز پیش ما بود و بعد از اون، من بودم و نوزاد بی قراری که شبها تا صبح گریه می کرد.
مدتی به همین صورت شبها با بی خوابی گذشت تا اینکه با راهنمایی یک پزشک طب سنتی با روغن مالی ملاج با بادام شیرین و تمام بدن با گل بنفشه مشکل برطرف شد.
دخترم کمتر از دو سال داشت که دختر دومم با ویار و تهوع ابراز وجود کرد. تا ۱ سال و ۹ ماهگی (که در روایت به عنوان حداقل شیردهی دیده بودم) به دخترم شیر دادم.
دختر دومم را در خانه مامایی با تجربه به دنیا آوردم. در این مدت ما ۴ اسباب کشی در شرایط مختلف بارداری را بدون کمک تجربه کردیم.
۱۰ روز بعد از تولد دختر دومم پنجمین اسباب کشی به آپارتمان خودمان بود(که البته نوساز نبود) و تقریبا همون زمان هم یک پراید نسبتا قدیمی خریدیم.
فرزند سومم را بعد از ۲ سال شیردهی به دختر دومم باردار شدم. خانواده همسرم منتظر پسر بودند و این باعث شد که چند ماه اول بارداری با استرس زیادی همراه بشه. خدا به واسطه پسرم منو نجات داد از حرف و حدیث ها و استرس ها و در خانه ی همان ماما که دختر دومم رو به دنیا آورده بودم ، به دنیا اومد.
محمدم هنوز یک ساله بود که فرزند چهارم را باردار شدم. مدت شیردهی را همان ۱ سال و ۹ ماه ادامه دادم.
در تمام این سالها خیلی وقت ها می شد که همسرم به مأموریت های چند روزه می رفتند و من با سه بچه کوچک در شهر غریب تنها می ماندم. البته ایشان همه ی خریدهای خانه که برای اون چند روز لازم بود را انجام می دادند.
تا اینکه به خاطر مسائل کاری همسرم، به زادگاهم برگشتیم. برای تولد فرزند چهارمم تاریخ دقیق زایمان نداشتم و از تاریخ تقریبی که از سونوگرافی گفته می شد، گذشت.
چون در بیمارستان گفته بودند ممکن است سزارین بشم شب از حضرت زهرا س کمک خواستم چون دوست داشتم بچه طبیعی به دنیا بیاد تا مشکلی برای بعدی ها نداشته باشم. صبح دردها شروع شد و در فاصله کمی دردها انقدر شدید شد که قبل از اینکه همسرم از محل کار برسن و منو بیمارستان ببرن بچه در خانه به دنیا اومد در حالی که تنها بودم. تلفنی از یک ماما کمک خواستم و اون مامای مهربون برای بریدن بند ناف و .. اومد.
👈ادامه در پست بعدی
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۵۴۸
#زایمان_طبیعی_بعد_از_سزارین
#زایمان_خانگی
#سزارین
#قسمت_اول
هفته ۹ بارداری بود که به واسطه یکی از دوستانم با یک کانال طب سنتی آشنا شدم، اوایل کاملا تفریحی و تفننی در کانال جستجو میکردم به خاطر اینکه مدتی بود با طب سنتی آشنا شده بودم همواره پیگیر مطالب کانال بودم اولین بار وقتی فیلم یکی از سزارین ها را در کانال مشاهده کردم به این نتیجه رسیدم که در اتاق عمل چه بلای بزرگی به سرم می آید و همین قضیه انگیزه ای شد تا در مورد زایمان طبیعی بعد از سزارین تحقیق کنم.
همین طور که پیش می رفتم بیشتر از قبل به مطالب کانال تسلط پیدا میکردم و سعی میکردم و آنها را رعایت کنم. و مهمتر از همه گزارشهای زایمانی که در کانال میخواندم انرژی انگیزه بیشتری به من میداد تا بتوانم به این موضوع فکر کنم.
تمام دوران بارداری با خواندن گزارشهای زایمان به انتها رسید، هر بار که این گزارشها را میخواندم انرژی منفی ای که از طرف اطرافیان به ما وارد میشد، خنثی میشد.
بالاخره انتظار به سر رسید با رعایت دستورالعمل های کانال یک بارداری آرام به هفته ۳۶ رسید.
و من به ادمین کانال برای تدابیر زایمان آسان پیام دادم، دو هفته از انجام تدابیر زایمان آسان گذشته بود که شبها گهگاهی درد به سراغم می آمد.
اوایل با استراحت و گرم نگه داشتن دردها ساکت می شد تا اینکه یک شب که درد داشتم با تصور اینکه این درد ها هم ساکت خواهد شد دردها را تحمل می کردم تا اینکه ساعت ۴ بامداد، سه شنبه کیسه آب پاره شد، وقتی به ادمین کانال طب سنتی پیام دادم، تدابیر جدید رو برام ارسال کردند و تا شب مرتب تحت نظر، تدابیر را انجام میدادم.
اوایل، بعد از پارگی کیسه آب دردها خیلی زیاد نبود تا شب که دردها زیاد شد. با اینکه نفس گیری عمیق و ماساژ داشتم اما فاصله درد ها زود به زود بود، تصور کردم دیگه به مراحل پایانی دردهای زایمانی رسیدم، باز بهشون پیام دادم و ما راهی بیمارستان شدیم.
وقتی گفتم که زایمان های قبلی من سزارین بوده و کیسه آب پاره شده، پرسنل بیمارستان شروع کردند به دعوا کردن که چرا اینقدر دیر آمدی و همین الان باید به اتاق عمل بروی و سزارین کنی.
به من می گفتند کی به تو گفته که میتونی بعد از دوبار سزارین طبیعی زایمان کنی؟ وقتی میگفتم دکتر متخصص زنان گفته می توانم این فرصت را به تو بدهم؛ هیچ کدامشان نمیپذیرفتند. حتی خود متخصص زنان در آن ساعت پاسخ تلفنش را نداد و بعد از مدتی که زنگ زد، وقتی گفتند شما به ایشون گفتید میتونه وی بک بکنه؟ گفت چون نیامده زیر نظر خودم و زیر نظر من ورزش نکرده من نمی پذیرم که ویبک ایشون رو انجام بدم و گفت من اصلا سزارینش هم نمیکنم ...
تمام عوامل اتاق عمل از دکتر بیهوشی، دکتر زنان که بسیار تازه کار بود را خبر کردند ساعت یک نصف شب. همینجور که داشتند از جنین ضربان قلب میگرفتند، گفتند افت ضربان دارد و ضربان از ۱۴۰ به ۹۰ رسیده، طوری پرستار ها نگران و مضطرب بودند که این نگرانی و اضطراب شان من را به این نتیجه رساند که جان فرزندم از سزارین نشدن مهمتر است پس برخلاف میل قلبی، نامه رضایت سزارین را امضا کردم.
آماده عمل شدم و از اینکه تو اون لحظه ها داشتم تمام زحماتم رو بر باد رفته میدیدم بسیار غمگین بودم😢 غم زیادی داشتم اما فقط به امید اینکه دارم جان فرزندم را نجات میدهم، تحمل می کردم و من در آستانه ورود به اتاق عمل بودم اما همچنان مردد☹️
در این لحظات فقط دوست داشتم همسرم کنارم باشد و با او حرف بزنم. در همین حین، همسرم یک بار دیگر گوشی را چک کرد و جواب ادمین را به من نشان داد که: " کم و زیاد شدن ضربان قلب جنین چیزی طبیعی است."
همین جمله باعث شد که من از همه نگرانی ها رها شوم و از رفتن زیر تیغ جراحی منصرف...
فقط دانستن همین مطلب که کم و زیاد شدن ضربان قلب جنین در شرایط پارگی کیسه آب یک امر طبیعی است؛ برای اتخاذ یک تصمیم مهم کافی بود. و من همانجا گفتم من نمی خواهم سزارین بشوم.
👈 ادامه در پست بعدی
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۵۴۸
#زایمان_طبیعی_بعد_از_سزارین
#زایمان_خانگی
#سزارین
#قسمت_دوم
در این لحظات همراهی همسرم تنها حامی من برای این تصمیم بود. من و همسرم در یک طرف و تمام کادر و عوامل بیمارستان در طرف دیگر. وقتی می خواستم برگردم به بخش پرستارها و ماماها بسیار از دستم عصبانی بودند.
حالا که می خواستیم بر گردیم اجازه نمی دادند. میگفتن ما باید به همه بگیم، تا همه از بالا تا پایین اجازه ندهند، ما ترخیص نمی کنیم.
میاومدیم توی بخش رضایت نامه امضا می کردیم، میرفتیم برای تسویه زنگ می زدن و میگفتن تسویه انجام نشه، ترخیص نمیکنیم☹️
می اومدیم توی بخش با داد و بیداد و دعوا رضایت نامه امضا می کردیم وقتی برای تسویه حساب میرفتیم، زنگ می زدن می گفتن از مرکز استان اجازه ترخیص نمیدن
از مرکز دوبار یه خانم زنگ زد مستقیماً با خودم حرف زد و رسماً به ما میگفت: " تو هیچ حقی برای این که تصمیم بگیری سزارین نشی نداری. من بدون رضایت تو میبرمت اتاق عمل"
منم گفتم من اگر بخوام سزارین بشم می خوام برم یه بیمارستان بهتر، با این بهونه اونا گفتن به شرط اینکه از همین جا مستقیم بری یزد یا اصفهان اجازه میدیم بری...
بعد از تمام شدن کار رضایتنامه و ترخیص هر چی التماس میکردم، سرم رو ازم جدا کنند اعتنا نمی کردند. انگار هنوز منتظر بودن یه طوری بشه تا من برم اتاق عمل... حتی تهدید می کردند که اگر الان رفتید و فردا برگشتید دیگه کارتون رو راه نمی اندازیم.
پس با این شرط که بریم یه بیمارستان بهتر بالاخره از دم در اتاق عمل فرار کردیم و به خانه آمدیم.
ساعت ۵ صبح، تماسها از طرف بیمارستان شروع شد تا ساعت ۷ صبح مرتب تماس میگرفتند تا مطمئن بشن که ما حتما به یک بیمارستان مجهز در شهر بزرگی مراجعه می کنیم. و من میدونستم الان رفتن به هر بیمارستانی مساوی با سزارین هست. میخواستم کار به انتها برسه و لحظه های آخر برم که دیگه چاره ای جز زایمان طبیعی نباشه.
به خاطر نگرانی ای که از طرف کادر درمان برای ما ایجاد شده بود می خواستیم بریم درمانگاه نزدیک خونه برای چک کردن ضربان جنین که دیدیم👇👇
اونها خودشون برای رصد ما زنگ زدند، فهمیدیم درمانگاه محل هم تو تیم ما نیست.
همسرم از خونه رفت بیرون تا عسل بگیره و بیاد که دید دو نفر از کارکنان مرکز بهداشت محل پشت در خونه ایستاده بودند و ایشون رو دیدند و اینجا هم کلی حرف و حدیث و سر و صدا. در آخر قرار شد برویم به مرکز بهداشت محل و ضربان قلب جنین را بررسی کنیم. وقتی که رفتیم ضربان قلب جنین خوب بود. از حق در نگذریم کارکنان مرکز بهداشت که از آشنایان و دوستان بودند کمی مهربانانه با ما برخورد میکردند و گفتند اگر نمیخواهید سزارین شوید حتما بروید به یک شهر دیگر که ما هم پذیرفتیم.
اما از طرفی مطمئن بودیم در شهرهای دیگر هم هیچ بیمارستانی حاضر به پذیرفتن زایمان وی بک برای من که کیسه آبم پاره شده، نخواهد بود.
ادمین کانال به من گفتند در صورت تمایل خودتون و همسرتون، با ماما جهت زایمان در منزل هماهنگ میکنند...
ما که باید در لحظه تصمیم میگرفتیم که به یک شهر دیگر برویم یا منتظر هماهنگی بمانیم؛ نهایتا تصمیم گرفتیم که به یزد برویم. دقیقاً زمانی که به یزد رسیدیم ماما در شهر دیگری هماهنگ شد.
در یزد به خانه یکی از اقوام رفتیم آنها با دیدن شرایط من سریع اقدام کردند برای نوبت گیری از مراکز درمانی جهت زایمان و ما مجبور شدیم همه ماجرا را برای آنها توضیح دهیم و اینکه در هر صورت مراجعه به مراکز درمانی برای مادر متقاضی ویبک مساوی است با سزارین...
👈 به توصیهی ماما برای بررسی شرایط و اینکه بدانیم که زایمان نزدیک است یا خیر به یک درمانگاه مراجعه کردیم و در درمانگاه نیز همان برخورد با ما انجام شد که در مراکز درمانی قبل انجام شده بود.
با شدت گرفتن دردها که مانع از استراحت شب می شد و تماس با ماما، ایشان تصمیم گرفتند که به شهر ما بیایند. برخورد انسان دوستانه، مهربانانه و مخلصانه ماما همه را متعجب کرده بود. که ابراز میکردند:
"قصد ما چیزی جز خدمت به یک مادر باردار نیست."
جاری من در این مدت خیلی به من کمک کرد تا دردها را تحمل کنم؛ همسر و جاری عزیزم مرتب مرا ماساژ می دادند تا اینکه ماما ساعت ۴ بامداد به محل سکونت ما رسید؛ وقتی ماما رسیدند من همچنان باید دردها را تحمل می کردم. از اینجا به بعد مراقبت ماماهای عزیز شروع شد.
👈 ادامه در پست بعدی
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#تجربه_من ۵۴۸
#زایمان_طبیعی_بعد_از_سزارین
#زایمان_خانگی
#سزارین
#قسمت_سوم
همه چیز خیلی عالی بود، در این لحظات خدا را در نزدیک خودم میدیدم. که خدا چگونه مرا دیده و صدایم را شنیده و تک تک آرزوهایم را محقق کرده طوری که حتی همسرم هم از این وقایع متحیر شده...
از ساعت ۱۰ صبح شرایط زایمان فراهم شده بود و ماما به من می گفت زایمان آسانی خواهی داشت.
در شرایط سخت زایمان اذان گفتن و نماز خواندن ماما آرامش خاصی در محیط پراکنده میکرد و به ما دلگرمی می داد...
در نهایت با یاری خدا و کمک عزیزانی که در کنارم بودند، فرزندم به سلامت به دنیا آمد و در آغوش من و همسرم قرار گرفت.
لحظات وصف ناپذیری بود؛
در آن لحظه فقط از خدای مهربان تشکر میکردم که همه وقایع را به دست قدرت خویش در کنار هم مقدر کرد و من و همسرم در تمام مدت طبق امر الهی پیش می رفتیم.
هر بار که تصمیمی گرفتیم میدانستیم چون به خدا توکل کردیم؛ هدایت با خود اوست.
قشنگ ترین و به یاد ماندنی ترین خاطره زندگیام تولد فرزند سوم بود. با اینکه دو بار قبل از آن مادر شده بودم؛ اما این بار با همیشه فرق میکرد. این بار تا آخرین لحظه همسرم کنارم بود. این بار بعد از به دنیا آمدن فرزندم من راحت شدم. این بار بعد از به دنیا آمدن فرزندم درد نداشتم؛ درد آزار دهنده بخیه های سزارین، این بار وقتی که فرزندم گریه میکرد؛ خودم او را میدیدم. این بار این فرزندم بود که مسیر را برای به دنیا آوردن فرزندان دیگر برایم راحتتر می کرد. فرزندانی که باید به دنیا بیایند و یاریگر امام زمانمان باشند؛
برای تحقق یافتن امر ولی فقیه
ما مادرها باید تمام تلاشمان را در رسیدن به هدف بکار گیریم؛ وقتی به خدا توکل کنیم او همه چیز را به بهترین شکل برای ما رقم می زند و خدایی که در این نزدیکیست، فقط باید چشم هایمان را باز کنیم تا او را ببینیم و باید مطمئنانه به او تکیه کنیم
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
#سوال_مخاطبین
✅ سوالات شما...
لطفا تجارب شخصی خود را در زمینه سوالات مطرح شده با ما به اشتراک بگذارید👇
🆔@dotakafinist3
🆔@dotakafinist3
#بارداری_بعداز_35_سالگی
#افتادگی_رحم
#رفلاکس
#اسید_معده_در_بارداری
#افزایش_آنزیمهای_کبدی
#وی_بک
#عمل_بازگشت
#زایمان_خانگی
#سنگ_صفرا
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۰۸
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#جنسیت_فرزند
#دوتا_کافی_نیست
#زایمان_خانگی
من و شوهرم قبل از این که فرزندی داشته باشیم همیشه دوست داشتیم بچه اولمون دختر باشه، خدارو شکر همین طور هم شد. بچه دوم هم جنسیتش خیلی برامون مهم نبود دختر بشه یا حتما باید پسر باشه ولی دیگه سومی من خیلی دعا می کردم که خدایا اگه صلاح می دونی بچه سومم پسر باشه.
تا اینکه باردار شدم و آخرای پنج ماهگی بود رفتم سونو برای تشخیص جنسیت؛خیلی لحظه حساسی بود اون لحظه برام، بالاخره پرسیدم دختره یا پسر و خانم دکتر گفتن پسر.
یادش بخیر شوهرمو دخترا بیرون منتظر بودن تا من بیام بهشون خبر بدم. وقتی میخواستم بهشون خبر بدم که جنسیت بچه چیه شوهرم از طرز نگاهش به من معلوم بود که چه قدر به خاطر من اظطراب داره، چون جنسیت بچه سوم برای شوهرم خیلی مهم نبود اون بیشتر به خاطر من مشتاق بود پسر بشه تا خوشحالی منو ببینه.
ما چند سالی به دور از پدر و مادر و فامیل در یکی از شهرهای تبریز زندگی می کردیم و کلا غریب بودم. به خاطر همین به فکر روزهای زایمانم بودم که اگه یهو دردم گرفت، به غیر شوهرم کسی کنارم نیست تا همراهم باشه و تا مامانم بخواد از شهر دیگه بیاد طول میکشه آخه من چون بچه های قبلیم طبیعی به دنیا اومدن دوست داشتم پسرم هم طبیعی به دنیا بیاد و با سزارین مخالفم تاریخ زایمان طبیعی هم دقیق معلوم نمیشه چه روزیه که مامانم یکی دو روز زودتر بیاد.
تا اینکه یکی از دوستام تو یکی از جلسه های قرآنی که می رفتم، مامایی رو به من معرفی کرد و گفت که ایشون خانم خیلی خوبی هستند. بسیار مومن و متین و محترم و بسیااار هم مهربان😍 واقعا هم همین طوره ان شاءالله هر جا که هستن تنشون سلامت باشه، ایشون خواهر شهید هم هستن😍
خلاصه که تو اون جلسه ی قرآنی رفتم کنار خانم بابایی( ماما) نشستم و شمارم رو بهش دادم و وقتی ازش خواستم تا موقع زایمان کنارم باشه با مهربانی و با کمال میل پذیرفت 😍😘
یه هفته ده روز مانده به تاریخ زایمانم شب ساعت حدودا دو نیمه شب، مثل روزای قبل درد داشتم و من فکر می کردم که این درد هم مثل درد روزهای قبله به خاطر همین خیلی اهمیت نمیدادم ولی بعد نیم ساعت فاصله ی دردا داشت کمتر میشد، مطمئن شدم که وقت زایمانمه تو اون حال فکر می کردم از دوستام به کی زنگ بزنم اما دیدم خیلی دیر وقته، به ناچار شوهرمو بیدار کردم.
بهم گفت که خانم بابایی رو خبر کنیم؟ نزدیک ساعت پنج صبح بود، به خانم بابایی پیام دادم و خبرش کردم. خدارو شکر اونم بیدار بود و پیامک رو دیده بود، بهم پیام داد که وقت زایمانته، با شوهرت برو بیمارستان منم خودم رو می رسونم.
اما دیگه درد امونم نمیداد و هر پنج دقیقه یکبار سراغم میومد😢 در اون حال که داشتم آماده میشدم برای رفتن به بیمارستان دیگه از شدت درد نتونستم حرکت کنم. دخترام هم که از خواب بیدار شده بودن همراه شوهرم خیلی نگران حال من بودن و طفلیا خیلی اظطراب داشتن شوهرم میگفت عجله کن زود بریم بیمارستان اما باور کنید اصلا نمیتونستم حرکت کنم. در همون حال به صاحب خانه زنگ زدم تا بیاد کمکم کنه خدا خیرش بده خیلی هم خانم خوبیه اومد و منو تو اون حالت دید، دست و پاش رو گم کرد😂
منم تو اون وضعیت به ماما زنگ زدم که خودش رو سریع به خونه مون برسونه و ایشون هم فورا خودش رو رسوند. وقتی منو در اون حال دید گفت تا حالت بدتر نشده عجله کن بریم بیمارستان اما من گفتم که اصلا نمیتونم از جام حرکت کنم. اون بنده هم فورا به اورژانس زنگ زد تا وسایل لازم رو بیارن اما قبل از رسیدن اونا، محمدحسنم دم دمای اذان صبح به دنیا اومده بود.😍
من که اینهمه نگران زایمانم تو شهر غریب بودم، خدا خودش شرایط رو طوری جور کرد که به بهترین حالت و بی دردسر بچه م به دنیا اومد و همینطور تجربه شیرینی شد از زایمان در خانه😊😍
به دنیا اومدن پسرم مصادف بود با ایام ورود کرونا به کشورمون😢 هنوز چهل روزش نشده بود که کرونا اومد واییی چه روزای سختی بود، اون روزا برن و هیچ وقت برنگردن ان شاءالله
الان آقا محمدحسن چهار سالشه، شیطونه و سر زبون دار😍 حسابیم سربه سر آبجیاش میذاره🥴 خیلی خوشحالم از این که بچه هام همدیگرو دارن و همبازی های خوبی هستن برای همدیگر، از این بابت خدا را شاکرم🤲
شوهرمم خیلی اصرار داره برای آوردن چهارمی، همش میگه تو فقط بخواه ان شاءالله یه محمدحسین میاریم برای محمدحسن، هردو بچه خیلی دوس داریم توکل برخدا🤲🙏
عزیزان هیچ وقت به خاطر مسائل مالی از آوردن بچه خودداری نکنید واقعا روزی بچه دست خداس بچه روزیشو با خودش میاره من به شخصه تو زندگیم تجربه ش کردم هر کدوم از بچه هام روزی خاص خودشونو دارن، مامانم میگه وقتی شما دخترا شوهر کردین رفتین، روزی تونم با خودتون بردین
به حق فاطمه زهرا (س) خداوند دامن همه مادران رو سبز کنه ان شاءالله🙏
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۴۸
#فرزندآوری
#زایمان_طبیعی_بعد_از_سزارین
#زایمان_خانگی
#دوتا_کافی_نیست
#قسمت_اول
مامانی ۳۸ ساله هستم. ۳تا زایمان طبیعی داشتم که بدون درد و ۴۰هفته به بیمارستان مراجعه میکردم. روند بستری شدنم تو بیمارستان حدود ۱۲ تا ۱۵ساعت میشد که البته با آمپول فشار هم درد هام قابل تحمل بود. فقط ۲ساعت آخر سر هر زایمانم درد زایمان داشتم. و۲۰ دقیقه ای بچه هام دنیا میومدند.
بچه ی چهارمم ۳۶ هفته و ۵ روز کیسه آب بی دلیل سوراخ شد و منم به خیال خوش زا بودن رفتم بیمارستان، اما از شب تاصبح با آمپول فشار هم دردها شروع نشد تا اینکه ظهر روز بعد، سزارین شدم.
بعد از پسرم تصمیم گرفتم دوباره زایمان طبیعی را تجربه کنم. خداراشکر زود باردار شدم.
از همون اول با همسر جان صحبت کردم که دوست دارم دوباره زایمان طبیعی داشته باشم. ۳۱هفته انقباض داشتم. به یک گروه مادرانه پیام دادم و درخواست تدابیر زایمان در منزل؛ شب مبعث بود جواب دادن که دکتر موافق وی بک پیدا کن و ما معذوریم از کمک به شما، در حالی که درست ۱۱ماه قبلش پیام داده بودم و شرایطم را گفته بودم، گفتن کمکم میکنن و حتی برای زایمانم میان. اینجا بود که واقعا دلم شکست و امیدم ناامید شد.
البته از هفته های اول با ماما هماهنگ کرده بودم برای زایمان در منزل. در مورد درد هام از ایشون مشورت خواستم،گفتن بهتره با یه متخصص هم مشورت کنی.
به متخصص موافق ویبک تو قم دکتر طیبه قاسمی مراجعه کردم، ۳بار به مطبشون مراجعه کردم، هرسه بار از مایع زیاد دور بچه و احتمال فیکس نشدن سر تولگن و وزن احتمالا زیاد بچه تا ۴۰ هفته و ختم بارداری تو ۳۹ هفته می گفتن.
روزها به سرعت سپری میشد، همه میپرسیدند مگه نوبت عمل نداری؟ از مرکز بهداشت تماس گرفتن، چرا زایمان نکردی؟
هفته ی آخر بود درد نداشتم؛ شنبه رفتم دکتر، چندتا ورزش داد انجام بدم و پنج شنبه برم برای بستری.
گفتم بچه کوچیک دارم، میخوام درد هام تو خونه شروع بشه، بعد بیام بیمارستان.
دکتر گفت،چهارشنبه بیا مجدد. شب های قدر بود، واقعا از همه قطع امید کرده بودم. خدا را صدا میزدم که تنها امیدم تویی، کمکم کن.
به توصیه دوست عزیزم، روغن کرچک خوردم؛ شب تا صبح درد داشتم اما ضعیف و خوشحال از درد، تا فاصله دردها ۳دقیقه هم شد. با خودم گفتم صبح به ماما زنگ میزنم، اما صبح دردها تموم شد.
رفتم دکتر، اما هنوز موقعش نشده بود. بعد معاینه از پله های ساختمان پزشکان چندبار بالا رفتم و برگشتیم خونه.
ماه آخر اصلا سویق و ماکارونی و سیب زمینی نخوردم. نون وبرنج هم خیلی کم برای اینکه وزن بچه بالا نره.
هفته ی آخر بارداری، چند روز بود که سرما خورده بودم و از شدت سرفه خشک خواب نداشتم. با این سرفه ها می ترسيدم کیسه آب پاره بشه! تکان های بچه هم کم شده بود.
بچه ها روبرت سحری بیدار کردم. به همسرم گفتم، آقا من درد دارم، میشه کمک کنین سفره را جمع کنین...
صبح جمعه، همسرم و بچه ها رفتن راهپیمایی، من نتونستم برم، با خانم ماما تماس گرفتم. زمان دردها را یادداشت کردم. گفتن با همکارام هماهنگ میکنم بیاید دنبالمون. منم خونه را مرتب کردم و نماز خوندم، همسرم بعد نماز رفتن تا با ماما برگردن.
ادامه 👇
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۴۸
#فرزندآوری
#زایمان_طبیعی_بعد_از_سزارین
#زایمان_خانگی
#دوتا_کافی_نیست
#قسمت_دوم
تو حیاط پیاده روی میکردم، ساعت ۲ خانم ماما و ۳ همکارهاشون تشریف آوردن. بعد سلام و احوال پرسی اتاق خواب و وسایلی را که اماده کرده بودم رو آوردم.
ماما به همکارهاش گفت بچه ها وضو دارید؟ بسمالله الرحمن الرحیم
ماما گفت انشاءالله تا ساعت ۵ زایمان میکنی و من😍 شروع کردم به راه رفتن تو خونه. مدام گلاب تو صورتم اسپری میکردند. دردها شدت گرفت. نزدیک اذان بود ماما با توجه به شراطیش باید میرفت و من هنوز زایمان نکرده بودم.
افطار خونه مادر شوهرم دعوت بودیم. همسرم نون تازه خریدن، یه قابلمه آش رشته از خونه مادرشون آوردن. این زمان بود که سوال و جوابها، تلفن زدن ها شروع شد. که چرا نمیایید؟ دخترم گفت مامانم سرماخورده سرفه میکنه.
الو: مامانت کجاس؟ دخترم: مامان سرویس بهداشتیه.
و....
همسرم رفتن مامانم را آوردن، بنده خدا با دمپایی و چادر رنگی و لباس خونگی. بی خبر ازهمه جا، سفره افطار پهن شد.
طفلی دخترم با زبون روزه از ظهر سرپا بود.
تمام بعد ظهر :" تخم شوید کجاس؟ گلاب؟زعفران؟ گشنیز دارید؟ لیموعمانی؟ اسپند بیار و..."
به دلایلی قصد وی بک تو خونه را به هیچ کس، حتی مامانم نگفته بودم.(وقتی سزارین شدم ۳شبانه روز بیمارستان بستری بودم. مامانم تنها همراهم بود خیلی اذیت شدن. میخواستم این بار بعد دنیا اومدن نی نی بهشون اطلاع بدم که نشد.)
همسرم خانم ماما را بردن رسوندن قم و خانم مامای دوم را آوردن، حدود ساعت ۹ همسرم رسیدن خونه و تازه افطار کردند.
همسرم و دختر و پسر کوچکم رفتن خونه مادر شوهرم. حالا دیگه همه فهمیده بودن توخونه ما چه خبره! و واکنش های منفی شوهرم رو نگران کرده بود.
دردهام تند تر شده بود. تو خونه راه می رفتم. عقربه های ساعت تند تند دنبال هم میدویدند. نگاهم به ساعت افتاد.
وای ساعت ۱۰ هست😭، ۵ ساعت از ساعت ۵ هم گذشته و هنوز بچه به دنیا نیومده.
هنوزم دردهام قابل تحمل بود اما کلافه بودم، چرا دردهای اصلی هنوز نیومدند؟
مدام ماساژ،روغن مالی، شربت عسل و دمنوش و کباب، معجون و مغزیجات و...
واسمون شام آوردن.
ساعت حدود ۱۱ شب بود.
حالا دیگه ماما های فرشته ی مهربون، واسم ختم صلوات، ذکر،ختم یاسین و نماز استغاثه به ائمه و... برداشته بودند و کمکم میکردند ورزش کنم. پله ها را بالا پایین برم.
من خسته بودم، همون وسط سالن، خوابیدم. فرشته ها مشغول ذکر و من حالت خواب و بیدار.
حدود ساعت ۱۲ شب اضطراب رو تو صورت ماما ها میدیدم. ماما مدام با گوشی صدای قلب بچه را گوش میداد.
فکرای شیطانی تو ذهنم بود. اگر نشه چی؟اگر نتونم؟ بعد از این همه تلاش سزارین شم چکار کنم؟
ساعت حوالی ۱ نیمه شب شنبه صبح ۱۸ فروردین، بالاخره بچه دنیا اومدو کمی مکونیوم دفع کرده بود؛ خیلی خوشحال بودم و خداراشکر میکردم. واسه همه کلی دعا کردم؛ ظهور، مردم غزه و یمن، جوانها و....
گفتم خدا جون یه عباس هم میخوام😂
مامانم:😳
خاله:😡 خیلی پررررویی!
دخترم:ماماااان😡😡😡😡
ماماوفرشته ها:خودمون میایم واست دنیا میاریمش😍
بچه را گذاشتن در آغوشم، بعد اذان و اقامه ش را گفتن و بندناف رو چیدن، تربت تو دهان بچه گذاشتن، واسم خرما آوردن. بچه رو شستن، لباس تمیز تنش کردن. کمکم کردن وضو بگیرم و شیرش بدم. به همسرم اطلاع دادن، سریع اومد بچه هام اومدن نی نی رو دیدن. ماما ها از اتاق رفتن بیرون، همسرم را غرق بوسه کردم، اگر حمایتش نبود، نمیتونستم این مدلی زایمان کنم.
ماماها چای و شیرینی و مختصر پذیرای شدندو همسرم رسوندشون خونه هاشون. حدود نیم ساعت به اذان صبح رسید خونه.
همسرم ۳بار تا قم رفتن و برگشتن. فرشته ها از خادمان بی بی حضرت معصومه بودن. مدام با وضو بودن.
خوشحالم این بار مامانم مجبور نبود چند روز تو بیمارستان همراهم باشه، البته که خیلی نگران بودن اما با طلوع آفتاب همگی خوابیدیم.
همراهی شوهرم و اراده ی خودم و ماما و۳دستیار مهربون و نظر ائمه عامل موفیقت ویبک من بود.
زایمان فیزیولوژیک در منزل روزی همه ی مامان های عزیز انشاءالله، امیدوارم تجربه ام ام جرقه یا نور امیدی به دل یه مامان باشه، تا بتونن بچه شیعه برای سربازی امام زمان عج، دنیا بیارن.
اینو رو هم بگم که تو عمر ۳۸ ساله ام برای هیچ هدفی اینطوری تلاششششش نکرده بودم. در واقع من جنگیدممممم تا به هدفم رسیدم.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۲۶
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#زایمان_خانگی
#قسمت_اول
من متولد ۱۳۶۶ هستم و همسرم ۱۳۶۲،
سال ۱۳۹۰ به صورت سنتی و با واسطه دوستی مادرم و عمه همسرم که معرف بودن ازدواج کردیم.
همسرم معلم بودن و چند سال بعد دوره های طب سنتی رو گذروندن و الان عطاری هم دارن.
خداروشکر بارداری های بدون ویاری دارم و تو تغذیه و سبک زندگی سالم و اسلامی خیلی دقت داریم.
سال ۱۳۹۳ پسر اولم به روش طبیعی به دنیا اومدن، زایمان به نسبت خوبی داشتم
سال ۱۳۹۶ پسر دومم رو باردار شدم و شب یلدا در حالتی که درد زایمان داشتم برای جاریم یلدایی بردم البته کسی متوجه نشد فقط به جاریم گفتم درد دارم😮💨 و بعد راهی بیمارستان شدم و پسرم رو بغل گرفتم😊
فاصله رفتن به بیمارستان من با به دنیا اومدن بچه هام یک ساعت و نیم بود. سر پسر دومم مامای خصوصی گرفتم که دوست دوران ابتداییم بود و خداروشکر حواسش بهم بود و الحمدلله زایمان خوبی داشتم.
بچه ها تغذیه مناسب دارن و دارو خورشون نکردیم و گذاشتیم خود بدن هاشون مبارزه کنن. اوایل بیماری روند بهبودیش طولانی میشه اما به مرور دیگه مریضیشون با یه آب ریزش رد میشه.
دو تا بچه پشت سر هم سختی های خودشو داره مخصوصا اگه اولی حسودی کنه اما یکسالگی به بعد اوضاع بهتر میشه☺️
سال ۱۳۹۹ دخترم رو باردار شدم لحظه ای که سونو گرافی گفت دختره کلی ذوق کردم
یه دختر پر انرژی که تو ۱۰ ماهگی راه افتاد و از تخت دو طبقه بالا میرفت.😩 و من تمام دلخوشیم این بود که میزاره لباس دخترونه تنش کنم😂
بعد از مدتی با مجموعه ای آشنا شدم که در یکی از اهدافشون اینه فرزندان آموزش رو از خانواده بگیرن، اینطوری ولایت پذیر تر میشن نسبت به پدرو مادر و اهداف دیگه ای که من و همسرم موافق هستیم.
اما با این وجود سال اول پسرمو مدرسه فرستادم اما دیدم چقدر به بچه استرس وارد میشه و داریم اذیت میشیم. سال دوم و سوم رو خودم بهش درس دادم تو خونه و دیگه مدرسه نرفت فقط برای ارزشیابی میرفت و کلی چیزهای مفید دیگه یاد گرفت و هر دو راضی هستیم. امسال کلاس چهارم هست و پسر دومم کلاس اولی که به همه میگه مامانم قراره بهم درس بده😊
تو همین مدت خیاطی که قبلا دوره شو رفته بودم اما الگو کشیدن برام سخت بود رو به روش خیاطی با روبر کردن یاد گرفتم و برام خیلی آسون شد خیاطی کردن و الان همه لباس های بیرونی و تو خونه بچه ها رو خودم میدوزم حتی کاپشن رو هم خودم دوختم.بیشتر دوستان مکتبی خودمون رو خیاط کردیم و همگی که بیشترمون ۳ یا ۴ تا بچه داریم خیاطی میکنیم.
خداروشکر دوستان هم فکری پیدا کردم که زندگی باهاشون رو خیلی دوست دارم.سخت نمیگیریم و کنار هم خوش هستیم، به هم انرژی مثبت میدیم و بعضی وقتا که دور هم جمع میشیم ۱۸ تا بچه تو خونه هستن😵💫😄
سال ۱۴۰۲ دختر دومم رو باردار شدم. غربالگری انجام نمیدم، به خاطر اشتباهاتش نمیخوام ذهنمو درگیر کنم.
بعد از زایمان دوستم در منزل، ترغیب شدم برای زایمان خانگی و اردیبهشت ۱۴۰۳ دختر دومم تو منزل به دنیا اومد☺️
البته به خاطر بی تجربگی خودم روند زایمان طولانی شد و یه مقدار سخت بود اما در کل از زایمان تو منزل راضی بودم دوستانم و مامای خانگی بهم رسیدگی می کردند.
همون روزی که درد زایمان داشتم پسر دومم آبله مرغان گرفت و دو روز بعدش پسر اولم شدید گرفت طوری که انگار صورتش سوخته، وحشتناک بود. خدا مادرم رو خیر بده و سلامت باشن ان شاالله با وجودی که براشون سخت بود اما بدن پسرم و روغن مالی میکردن.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۲۶
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#زایمان_خانگی
#آداب_ولادت
#قسمت_دوم
بعد از اون خودم شقاق سینه گرفتم که تا دو ماه طول کشید که با گریه به دخترم شیر میدادم. من تو دوران بارداری مشکلی ندارم. ولی بعد از زایمان تا مدتی اذیت میشم.
همسرم روز هفتم همه فرزندانم رو عقیقه کردن و سرشون رو تراشیدن و به وزن موها نقره صدقه دادن طبق روایات و پسرها هم روز هفتم ختنه شدن و هیچ دارویی ندادم بهشون و فقط جای ختنه رو روغن زرد گاوی با عسل زدم و قنداق کردم و اصلا اذیت نشدن و همسرم تأکید داشتن حتما بچه ها رو قنداق کنم تا ۴۰ روز
الان نرگس من داره ۵ ماهه میشه. با ۴ تا بچه ها خیلی بیرون میریم، هیئت و جشن های مذهبی، درسته مدیریت کردن بچه ها سخته اما من دوست ندارم خونه نشین بشم به خاطر بچه ها. با دوستان مکتبی مون خیلی جاها میریم و بچه هامو تو اجتماع زیاد میبرم و دنبال کلاس های مفید و محیط سالم هستم برای پسرم
و الان پسر بزرگم توی یه سری مراسمات مداحی میکنه و خیلی کتاب میخونه و کمک حال پدرشه و یه کسب و کار کوچیکم خودش راه انداخته. همین برام خیلی ارزشمنده.
خلاصه اینکه سخت نگیریم. راحت زندگی کنیم. راهی که فکر میکنیم درسته ادامه بدیم و دنبال حرف مردم نیافتیم. من برام حرف مردم مهم نیست، کار خودمو میکنم به راهی که میرم اعتماد دارم.
فقط از خدا میخوام صبرمو بیشتر کنه و خود ائمه تربیت بچه هامو بر عهده بگیرن و نقص های منو برام جبران کنن.
بچه کوچیک دوست دارم و نرگس رو که میبینم، میگم آدم چطور می تونه یکی از اینا تو خونه ش نباشه؟! ان شاالله پنجمی رو توان خدا بده بیارم😁
الان ساعت نزدیک ۲ نصفه شبه و فردا صبح سفر در پیش داریم به سمت مشهد مقدس، ان شاالله نایب الزیاره دوستان دو تا کافی نیست هستم.
ان شاالله دامن همه منتظران سبز بشه
ممنون میشم برای عاقبت به خیری همه مون صلوات بفرستین.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#پیام_مخاطبین
✅ پاسخ سوالات شما...
#معرفی_پزشک
#زایمان_خانگی
#سزارین_چهارم_و_پنجم
#ناباروری
#بارداری_پرخطر
#مشهد
#بوشهر
#تهران
#همدان
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۲۱۸
#ازدواج_آسان
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#حرف_مردم
#جنسیت_فرزند
#زایمان_خانگی
#قسمت_دوم
دیگه چشمم روی همه ی سختی های این مسیر بستم و حتی دوست نداشتم رژیم غذایی بگیرم یا کاری کنم بچم دختر بشه ( آخه دختر خیلی دوست داشتم) میگفتم من به خاطر خودم نمیخوام بچه بیارم که برای جنسیتش تلاش کنم فقط به خاطر خداست و برای امام زمان میخوام سرباز بیارم، خودش هر چی صلاح هست بهمون بده و خدا من رو لایق دونست و مهر ۱۴۰۱ یک فرشته کوچولو بهمون هدیه داد😍 یه پسر تپل مپل ناز که اسمشو محمدهادی گذاشتیم👶😍
من از سزارین خیلی میترسیدم و به خاطر ضررهای زیادی که داشت دوست نداشتم.
خدای مهربونم کمکم کرد تونستم طبیعی و توی خونه به دنیا بیارمش☺️ البته به کمک یه تیم مامایی، خانمای مهربون و دلسوز که خیلی کمکم کردن.
پسر سومم که به دنیا اومد خیلی ها گفتن چرا نرفتی زیر نظر چرا بازم پسر و... و من اصلا حرف بقیه برام مهم نبود چون اصلا هدفم چیز دیگه ای بود.
محمدهادی که ۴ ماهه بود بنا به دلایلی باید جابه جا میشدیم. رفتیم یه خونه کوچیک رهن کردیم و به مدت یک سال اونجا بودیم.
بعد چند ماه طرح خودرو برای مادران ۳ فرزندی به ناممون در اومد .🚗 خیلی خوشحال شدیم و اینا از برکات کوچولو مون بود.
محمد هادی که یک ساله شد به صورت خیلی ناگهانی و ناخواسته متوجه شدم یه نی نی دیگه باردارم😳 اولش خیلی ناراحت شدم چون خیلیییییی فشار کاری روم بود و ضعیف شده بودم و از طرف دیگه توی یک خونه نقلی مستاجری.😔همسرم شوکه بود ولی خوشحال چون ایشون خیلی بچه دوست دارن.☺️ کلافه بودم ولی دیگه کاریش نمیشد بکنم چیزی که خدا برامون مقدر کرده بود من باید صبوری میکردم.
خداروشکر تونستیم بالاخره ماشین رو بخریم.🚗 و رفتیم با فروشش دنبال خونه.🏠
ما چندین ماه به دنبال خونه بودیم و
دیگه ناامید شده بودیم از خرید خونه چون خونه ها دوبرابر پول مون بود. ولی به لطف خدا تونستیم به صورت خیلی باور نکردنی خونه بخریم. از برکات نی نی چهارم که هنوز نیومده بود ما صاحب خونه شدیم.
بارداری خیلی سختی داشتم ولی خدارو شکر به سلامتی گذشت و شهریور ۱۴۰۳ یه فرشته دیگه به جمع مون اضافه شد. چهارمين پسر نازم به نام آقا سلمان😍این بار هم خدارو شکر طبیعی و در منزل به دنیا آوردم.☺️
با به دنیا اومدن آقا سلمان خیییییلی سختی کشیدیم. کارامون صد برابر شد ولی خداروشکر به سلامتی گذشت.☺️
از همه کسانی که تجربه منو خوندن میخوام خواهش کنم ازدواج رو آسون بگیرن و تا میتونن بچه بیارن و مطمئن باشند خدا به وعدش عمل میکنه.
من به این نتیجه رسیدم این دنیا با حساب کتابای ما نمیچرخه. دو دوتا چهارتای ما با خدا فرق میکنه فقط باید بسپاری به خودش تا برات درست کنه.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075