باخبر نیستی تو اما از غمِپنهانی ام
خود پر از رنجم تودیگراز چه می رنجانی ام !
گرگ را دیدم ولی بر گله ایمان داشته ام
کاش میرفتم از اول در پی چوپانی ام !
از قفس کردی رهایم تا تورا باور کنم
این بود فرقش که حالا در دلت زندانی ام ؟
یک سر موی تو صد فردوس می ماند مرا
من همانپیغمبری که روی نافرمانی ام ؟
رعد و برق چشمهایت را گرفتی بر دلم؛
لحظه ای رخ داد عشق و سالها بارانی ام
دردِ دوری و غمِ تنهایی و دیوانگی؛
زندگی چیزی ندارد بیش از این ارزانی ام!
خنده ای گاهی به سختی می نشیند برلبم
باخبر نیستی تو اما،از غمِ پنهانی ام
#حسین_وصال_پور
💠
@e_adab 💠