باخبر نیستی تو اما از غم‌ِپنهانی ام خود پر از رنجم تودیگراز چه می رنجانی ام ! گرگ را دیدم ولی بر گله ایمان داشته ام کاش میرفتم از اول در پی چوپانی ام ! از قفس کردی رهایم تا تورا باور کنم این بود فرقش که حالا در دلت زندانی ام ؟ یک سر موی تو صد فردوس می ماند مرا من همان‌پیغمبری که روی نافرمانی ام ؟ رعد و برق چشمهایت را گرفتی بر دلم؛ لحظه ای رخ داد عشق و سالها بارانی ام دردِ دوری و غمِ تنهایی و دیوانگی؛ زندگی چیزی ندارد بیش از این ارزانی ام! خنده ای گاهی به سختی می نشیند برلبم باخبر نیستی تو اما،از غمِ پنهانی ام 💠 @e_adab 💠