🌹🍃✨🌹🍃✨🌹🍃✨🌹🍃✨ # بعد با هم حركت كرديم و آمديم سمت گردانهاي خط شكن. آنها مشغول آخرين آرايش نظامي بودند.گفتم: داش ، مهمات برات چي بگيرم؟ گفت: فقط دو تا نارنجك،💥 اسلحه هم اگه احتياج شد از عراقيها ميگيريم! حاج حسين اهل الكرم از دور خيره شده بود به ! رفتيم به طرفش. حاجي محو چهره بود. بي اختيار را در آغوش گرفت.🌸 چند لحظه اي در اين حالت بودند. 🌸 گويي ميدانستند كه اين آخرين ديدار است. ✨ بعد ســاعت مچی اش را باز كرد و گفت: حســين، اين هم يادگار براي شما! چشــمان حاج حسين پر از اشك شــد، گفت: نه جون، پيش خودت باشه، احتياجت ميشه. با آرامش خاصي گفت: نه من بهش احتياج ندارم. حاجي هم که خيلي منقلب شــده بود، بحــث را عوض كرد و گفت:# ابرام جــون، برا عمليــات دو تا راهكار عبوري داريم، بچه هــا از راهكار اول عبور ميكنند. من با يك ســري از فرماندهها و بچه هاي اطلاعات از راهكار دوم ميريم. تو هم با ما بيا. گفت: من از راهكار اول با بچه هاي بســيجي ميرم. مشــكلي كه نداره!؟ حاجي هم گفت: نه، هر طور راحتي. از آخريــن تعلقات مادي جدا شــد. ⚜بعد هم رفــت پيش بچه هاي گردانهايي كه خط شكن عمليات بودند و كنارشان نشست.✨🌺 –این– قسمت @ebragimdelha 🌹🍃✨🌹🍃✨🌹🍃✨🌹🍃✨