🌹🍃✨🌹🍃✨🌹🍃✨🌹🍃✨
# بعد با هم حركت كرديم و آمديم سمت
گردانهاي خط شكن.
آنها مشغول آخرين آرايش نظامي بودند.گفتم: داش
#ابرام، مهمات برات
چي بگيرم؟ گفت: فقط دو تا نارنجك،💥 اسلحه هم اگه احتياج شد از عراقيها
ميگيريم!
حاج حسين اهل الكرم از دور خيره شده بود به
#ابراهيم! رفتيم به طرفش. حاجي
محو چهره
#ابراهيم بود.
بي اختيار
#ابراهيــم را در آغوش گرفت.🌸
چند لحظه اي در اين حالت بودند. 🌸
گويي ميدانستند كه اين آخرين ديدار است. ✨
بعد
#ابراهيم ســاعت مچی اش را باز كرد و گفت: حســين، اين هم يادگار
براي شما!
چشــمان حاج حسين پر از اشك شــد، گفت: نه
#ابرام جون، پيش خودت
باشه، احتياجت ميشه.
#ابراهيم با آرامش خاصي گفت: نه من بهش احتياج ندارم.
حاجي هم که خيلي منقلب شــده بود، بحــث را عوض كرد و گفت:# ابرام
جــون، برا عمليــات دو تا راهكار عبوري داريم، بچه هــا از راهكار اول عبور
ميكنند.
من با يك ســري از فرماندهها و بچه هاي اطلاعات از راهكار دوم ميريم.
تو هم با ما بيا.
#ابراهيــم گفت: من از راهكار اول با بچه هاي بســيجي ميرم. مشــكلي كه
نداره!؟
حاجي هم گفت: نه، هر طور راحتي.
#ابراهيــم از آخريــن تعلقات مادي جدا شــد. ⚜بعد هم رفــت پيش بچه هاي
گردانهايي كه خط شكن عمليات بودند و كنارشان نشست.✨🌺
#پایان –این– قسمت
@ebragimdelha
🌹🍃✨🌹🍃✨🌹🍃✨🌹🍃✨