♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#مروری_بر_کتاب_مهمان_شام #شهــــید_محمـــد_مصـطـفوی
🌷🌷🌷 🍀🍀🍀 ✍سيد گفت: من يک باررفتم حرم،زيارت من تو خدمت به زائرهاست. مثل پروانه دور زائرها مي چرخيد با تمام وجودواخلاص... به قول خودموني بگم، خراب رفيق بود. يه بارساعت يازده شب زنگ زد بهم گفت: حسين جان حاضر شو الان بريم مشهد. گفتم: بابادست بردار، الان چه وقت مشهد رفتنه، تا به خودم اومدم ديدم ساعت ۱۱:۳۰ شب سوار ماشين به سمت مشهد در حال حرکت هستيم. زيارت که ميرفتيم تا به صحن مي رسيديم مي گفت: بچه ها ازاين به بعد ازهمديگه جدا بشيم، خيلي اصرار داشت تنها بره گوشه اي خلوت کنه. مي گفت بچه ها هيچ وقت براي خودتون دعا نکنيد.حتمًابراي همديگردعا کنيد تازودترمستجاب بشه. آخرين مشهدش شد. تو مسير هميشه نماز جماعت برپامي کردوغالبًابه اجبارما خودش جلو مي ايستاد.روزتولدش تو مشهد بوديم. اول گفت بذاريد مقداري تنهاباشم. رفت تايکساعت ازش خبري نبود. باچشماني اشکبار برگشت وباهمديگر رفتيم زيارت شهداو... مي گفت:هر چي مي خوايد دست به دامن اين شهدا بشيد. ازمشهد هم برگشتيم رفتيم قم، اونجاهم مزار شهدا رفتيم. مي گفت من روبايد يه روزي ببرند پيش خودشون من اينجا موندني نيستم... بعد از شهادت ، قرار بود خادم الشهداي راهيان نور را ببريم مشهد، خيلي مشکلات بود. هر کاري مي کرديم جور نميشد. متوسل به شهدا شديم، رو تو خواب ديدم، اومد سراغم.رفتيم خونه شهيد رحيمي. من و ويکي ازبچه ها رفتيم دست بوسي مادر شهيد. بعد مارو برد سر يک اتوبوس و گفت: ان شازءالله بزودي راهي مشهد مي شويد. چند روز بعد ازاين خواب با يکي ازرفقا رفتيم منزل شهيد رحيمي. اتفاقًا اون پسري که تو خواب با ما بود رو هم تو مسيرديديم. ايشان هم آمد و رفتيم منزل شهيد رحيمي. توخواب اسم يکي ازبچه ها رو آورد وبه من گفت: که اين رفيقمون نمي تونه بياد مشهد! باعنايت خيلي زود ماراهي مشهد شديم. جالبه اون بنده خداهم با ما اومد اما تارسيديم مشهد،زنگ زدند به اون دوست ماو گفتند: زود برگرد يکي از بستگان نزديکت فوت کرده. ايشان مجبور شدند باهواپيما سريع برگرده همدان. @ebrahimdelha 🌷🌷🌷