♡ ابراهیم‌ بابک‌ نویدِ دلها ♡
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت بیست و پنجم اذان🌺 💢به محض ورود دستمال سرخ ها به سر پل ذهاب با چهره زیب
قسمت بیست و ششم آن چهار نفر🌺 💢بسیاری از رزمندگان معتقدند دوران جنگ ماه بعد از خروج بنی صدر تبدیل به دفاع مقدس شد یعنی واژه های معنوی و اهمیت به مسائل دینی در جنگ وارد شد. 💢اما من اعتقاد دارم که در جبهه سر پل ذهاب و روزهای اول جنگ ما دفاع مقدس را با وجود ابراهیم حس میکردیم. 💢ابراهیم هر وقت که فرصت می یافت مشغول مداحی می شد امور معنوی را بین نیروها گسترش میداد. 💢در همان روزهای اول جلسات فرماندهان در یکی از خانه های سر پل ذهاب که دستمال سرخ ها در آنجا مستقر بودند برگزار می شد. 💢اعضای جلسه معمولا اصغر وصالی، علی تیموری، و خلبان شیرودی بودند. 💢 وقتی جلسه تمام می شد ابراهیم مشغول مداحی می شد. 💢تمام نیروها جمع می شدند و از نوای ملکوتی ابراهیم استفاده می کردند. 💢یک روز از طرف اصغر به پادگان ابوذر رفتم نامه ای به خلبان شیرودی دادم که برای جلسه به سر پل ذهاب بیاید. 💢آقای شیرودی گفت بگویید این رفیق ما، آقا ابراهیم حتما باشه. 💢گفتم چشم ایشون هم هستند. 💢روزها گذشت معنویت ابراهیم تاثیر عجیبی روی نیرو ها گذاشت. 💢اوج معنویت ابراهیم را در برخورد با دشمن شاهد بودیم او با دشمن که به اسارت در می آمدند به گونه ای برخورد می کرد که برای تمام نیرو ها الگو بود. 💢یادم هست در ارتفاعات کوره موش در همدان روزهای اول چهار اسیر گرفتیم. ما در یکی از خانه های ابتدایی شهر مستقر بودیم. 💢همراه با ابراهیم این چهار اسیر را به خانه آوردیم تا چند روز بعد به پادگان ابوذر منتقل شوند. 💢آن سوی حیاط یک اتاق با درب آهنی وجود داشت رفقا پیشنهاد کردند که اسرا را به آنجا منتقل کنیم و درش را قفل کنیم. 💢ابراهیم قبول نکرد گفت: اینها مهمان ما هستند. 💢گفتم: آقا ابراهیم چی میگی اینها اسیر های جنگی هستند به وقت فرار می کنند. 💢ابراهیم گفت: اگر برخورد ما صحیح باشد مطمئن باش هیچ کاری نمی کنند. 💢دستان اسرا را باز کرد و آورد داخل اتاق سفره نهار پهن شد نان و کنسرو آوردم تعداد کنسروها کم بود. 💢با تقسیم بندی ابراهیم خودمان هر دو نفر یک کنسرو خوردیم اما به اسرای عراقی به هر نفر یک کنسرو دادیم. 💢عراقی ها زیر چشمی شاهد این اتفاقات بودند می دیدند که قرار بود آنها را زندانی کنیم اما حالا در بهترین حالت کنار ما هستند آنها می دیدند همان چیزی که ما می خوریم حتی بهتر از آن را برای اسرا می آوریم. 💢دو روز گذشت و ابراهیم به من گفت حمام را روشن کن. 💢من هم آب گرمکن را روشن کردم و حمام آماده شد. 💢ابراهیم چهار دست لباس آماده کرد و یکی یکی از اسرا را به حمام فرستاد. 💢عصر همان روز ابراهیم به پادگان ابوذر رفت. همان موقع یک خودرو برای انتقال اسرا به محل استقرار ما آمد. 💢اسرای عراقی گریه می کردند و نمی رفتند و مرتب اسم ابراهیم را صدا می زدند. 💢با بیسیم تماس گرفتم و ابراهیم برگشت. 💢اسرای عراقی یکی یکی با او دست و روبوسی و خداحافظی کردند. 💢آنها التماس می کردند که پیش ابراهیم بمانند ولی قانون چنین اجازه ای به ما نمی داد. 🗣مرتضی پارسائیان ↶【به مابپیوندید 】↷ 🆔️➻ @ebrahim_navid_delha 🆔️➻ @ebrahim_navid_beheshti 🆔️➻ @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆