°❁°✿°🚩﷽🚩°✿°❁°
✍ حکایت ۲۲
«
غلام امام سجاد(ع)»
راوی می گوید: سالی در مدینه، قحطی شد و هر چه مردم دعا کردند و نماز طلب باران خواندند، اثری نبخشید. در خلوتی، در دامنه کوهی، غلامی را دیدم که حال عجیبی داشت و در مناجات خویش می گفت: خدایا! رحمت خود را از ما قطع نکن.
همانطور که مشغول عبادت بود، دیدم اوضاع عوض شد. یقین کردم که آن تغییر در اثر دعای این شخص بود. فهمیدم که او غلام خانه امام سجاد (ع) است. با خودم گفتم: هر طور هست من او را از امام می خرم، نه برای این که خادم من باشد؛ بلکه من خادم او باشم و از فیض وجود او استفاده کنم.
خدمت امام رسیدم و خواسته ام را مطرح کردم، اما غلام ناراحت شد.
گفت: ای مرد! چرا مرا از این خانه و
از محبوبم جدا میسازی.
گفتم: می خواهم تا آخر عمر خدمتگزار تو باشم و از محضر تو استفاده کنم.من شاهد بودم که چگونه دعا می کردی. شک ندارم که این باران در اثر اجابت دعای تو بود.
غلام تا این جمله را از من شنید، سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! من نمی خواستم از این رازی که بین من و تو است، شخص دیگری آگاه شود. حال که این راز آشکار شد، مرا از این دنیا ببر! این را گفت و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
«داستان های معنوی، ص ۲۲۸»
°❁°✿°🚩🏴🚩°✿°❁°
#پندانه_حسینی
#کانال_نوحه_یازینب_سلام_الله_علیها