🔸️محبت شهید به خواهران
💠ادامه ی خانم صادقخانی، استان ایلام ...
... کمی پول داشتم که میخواستم باهاش کتاب بخرم. رفتم در فضای مجازی کانال مخصوص کتابفروشی شهرمان و کتابها را نگاه کردم ببینم کدامشان به دردم میخورد که بروم بخرمش. بازهم چشمم به عکس عباس افتاد؛ همان عکس معروف که روی جلد کتاب لبخندی بهرنگ شهادت چاپ کردند. همان عکسی بود که بارها و بارها دیده بودمش.
رفتم کتابفروشی، ولی کتابهای دیگری خریدم. پولم ته کشید و نشد کتاب لبخندی بهرنگ شهادت را بخرم. همهاش توی فکر بودم که دوباره بهمحض اینکه پول دستم بیاید، بخرمش...
روز عید غدیر بود. مادرم بهم عیدی داد و پولی که برای خریدن کتاب لازم داشتم شکر خدا جور شد. هیجان عجیبی داشتم. توی اولین فرصت رفتم کتابفروشی و آخرش خریدمش! به یک هفته نکشید که خواندمش. حالا دیگر بیشتر با عباس آشنا شده بودم و میخواستم عین او باشم. نمازم اولوقت باشد. چند باری ازشان خواستم برای نماز شب بیدارم کنند. هم از داداش شهید ابراهیم هادی و هم از داداش شهید عباس خواهش کردم که یک ساعتی قبل اذان صبح بیدارم کنند برای نماز شب. بیدار شدم؛ ولی برای نماز ظهر کسی نبود که باهاش به مسجد بروم. پدرم سرکار بود و مادرم بهخاطر کارهای خانه و بچهها نمیتوانست باهام بیاید...
#داداش_عباس 💚