. _گفتگو با عمه زینب در دل خرابه زمین به آسمون بره،یا آسمون بیاد زمین آروم نمیگیرم دیگه،بابائی مو‌میخوام‌ همین شبای دوری از بابا تا سحر هق هق میکنم اگه نیاد تو بغلم ،نمی خوابم، دق می کنم تو شاهدی که دخترا، زبون درازی میکنن خسته میشن، از سر لج دوباره بازی میکنن دست همو میگیرن و‌ می پرن و تاب میخورن اَدامو در میارن و با قد خم آب میخورن گرسنمه تو‌ جمعشون ، از غذای لذیذ میگن از عمو‌دورم که بهم ،خارجی و‌کنیز میگن معجرِ روی سرمو ، یه مرد پرغرور کشید نمیدادم گوشواره مو، یکی اومد به زور کشید لاله ی گوشمو ببین ، خونی که لخته بسته و شبیه مادرت شدم پهلویی که شکسته و میبینی روضه خون شدم ، گریه کنم رو‌نیزه هاس تسبیح این شبای من ، بابا بابا بابا باباس به شوق دیدنش شب سردو تحمل میکنم موهای سوخته مو ببند،دردو تحمل میکنم دندونای شکستمو یه جوری پنهون میکنم یه فکری هم برای این لبای پر خون میکنم ولی بگو جلو بابام قد خم و‌چکار کنم؟ زخم سرم ، تاول پام‌، این ورم و چکار کنم؟ تو هم دیگه نمی شنوی صدای آه و ناله رو دردسرت شدم ببخش،حلال کن این سه ساله رو .