🪴 🪴 🌿﷽🌿 سليمان بود و امام. ديگر هيچ کس نبود. هر دو در کوچه‏اي پر درخت گرم صحبت بودند. سر پيچ کوچه، سليمان ايستاد و با احترام به امام نگريست. امام هم ايستاده بود. سليمان گفت: «ديگر دير شده. بايد بروم و بيشتر از اين اذيتتان نکنم!» خورشيد به غروب نزديک مي‏شد. باد ملايمي از نوک برگ نخلها به پايين مي‏لغزيد. امام با گشاده‏رويي گفت: «با من بيا و امشب را ميهمان من باش...!» صورت سليمان مثل گل باز شد. بي‏آن که سخني بگويد با خوشحالي پذيرفت. هر دو راه افتادند تا به خانه رسيدند. امام سليمان را به درون خانه برد. از اصطبل صداهايي مي‏آمد. امام پا به آن جا گذاشت. سليمان هم پشت سرش رفت. غلامهاي امام دست از کار کشيدند و سلام کردند. سر و روي آنها عرق کرده بود و نفس نفس مي‏زدند. آنها مشغول بنايي بودند. امام تبسم کرد. غلامها دوباره مشغول کار شدند. چشم امام به يکي از کارگرها افتاد؛ مردي غريبه بود. بي‏صبرانه پرسيد: «اين مرد کيست؟» غلامها گفتند: «به ما کمک مي‏کند. مزدش را هم مي‏دهيم.» امام پرسيد: «مزدش را معين کرده‏ايد؟» گفتند: «خير، هر چه به او بدهيم راضي است!» امام برآشفت. رنگ رخساره‏اش به سرخي زد. سليمان جاخورد. امام برگشت طرف حياط. سليمان جلو ايشان رفت و با اضطراب گفت: «فدايت شوم! چرا خشمگين مي‏شويد؟» امام با صدايي که مي‏لرزيد گفت: «من بارها آنها را نهي کرده‏ام و گفته‏ام کسي را براي کار نياوريد مگر آن که مزدش را معين کرده‏باشيد. کسي که بدون قرارداد کار کند اگر سه برابر مزدش هم بگيرد باز فکر مي‏کند مزدش را کم داده‏اند اما اگر با قرارداد باشد و همان مزد خودش را بگيرد خوشحال خواهد شد و تو را به خاطر وفاي به عهد خواهد ستود و اگر اندکي زيادتر از مزدش به او بدهي آن را بخششي از تو مي‏داند!» 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🪴 🪴 🪴 🪴 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊