❀ 🙇‍♀💛🙇‍♀💛🙇‍♀💛🙇‍♀ بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون. علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره، اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه. منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره. بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش. قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده. همه چیز تا این بخشش خوب بود اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد. پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت. زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش. دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه،مراقب پدرم و دوست های علی باشم، یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد. یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زینب و مریم رو دعوا کردم و یکی محکم زدم پشت دست مریم. نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن، قهر کردن و رفتن توی اتاق و دیگه نیومدن بیرون. توی همین حال و هوا و عذاب وجدان بودم ، هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد. قولش قول بود،راس ساعت زنگ خونه رو زد و بچه ها با هم دویدن دم در و هنوز سلام نکرده گفتن: - بابا ... بابا ... مامان، مریم رو زد علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم، به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود، خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد. تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن اون هم جلوی مهمون ها و از همه بدتر، پدرم. علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت. نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت: - جدی؟ ... واقعا مامان، مریم رو زد؟ بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن و علی بدون توجه به مهمون ها و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه غرق داستان جنایی بچه ها شده بود. داستان شون که تموم شد با همون حالت ذوق و هیجان خود به بچه ها گفت: - خوب بگید ببینم ... مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد؟ و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن و با ذوق تمام گفتن: _با دست چپ. علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من، خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید و لبخند ملیحی زد: - خسته نباشی خانمم من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام. و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها. هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود. بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن. منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین. از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد. اون روز علی،با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد. این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد. و اولین و آخرین بار من... 👈ادامه دارد… ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄