eitaa logo
🏴امام زمان (عج) 🏴
10.7هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
6هزار ویدیو
1.1هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
❀ 🙇‍♀💛🙇‍♀💛🙇‍♀💛🙇‍♀ بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون. علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره، اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه. منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره. بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش. قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده. همه چیز تا این بخشش خوب بود اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد. پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت. زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش. دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه،مراقب پدرم و دوست های علی باشم، یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد. یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زینب و مریم رو دعوا کردم و یکی محکم زدم پشت دست مریم. نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن، قهر کردن و رفتن توی اتاق و دیگه نیومدن بیرون. توی همین حال و هوا و عذاب وجدان بودم ، هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد. قولش قول بود،راس ساعت زنگ خونه رو زد و بچه ها با هم دویدن دم در و هنوز سلام نکرده گفتن: - بابا ... بابا ... مامان، مریم رو زد علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم، به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود، خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد. تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن اون هم جلوی مهمون ها و از همه بدتر، پدرم. علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت. نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت: - جدی؟ ... واقعا مامان، مریم رو زد؟ بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن و علی بدون توجه به مهمون ها و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه غرق داستان جنایی بچه ها شده بود. داستان شون که تموم شد با همون حالت ذوق و هیجان خود به بچه ها گفت: - خوب بگید ببینم ... مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد؟ و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن و با ذوق تمام گفتن: _با دست چپ. علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من، خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید و لبخند ملیحی زد: - خسته نباشی خانمم من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام. و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها. هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود. بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن. منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین. از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد. اون روز علی،با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد. این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد. و اولین و آخرین بار من... 👈ادامه دارد… ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
امیرعلی آرنجش رو به لبه شیشه تکیه داده بودو سرش رو به دستش، نگاه متفکرش هم به روبه رو بود. لب چیدم و صدام کمی بچگانه کردم: _قهری؟؟ جوابم فقط یک نیم نگاه بود،لحنم رو تغییر ندادم: _الان داری نقشه میکشی چطوری فردا از دستم فرار کنی؟ آررره؟ صاف شدو دستش حلقه شد دور فرمون و فقط یک کلمه: _نه!! _اگه خیلی از من متنفری حداقل دوتا داد سرم بزن دلت خنک بشه!! نگاه جدیش چرخید روی صورتم: _این جمله چیه تکرار می کنی؟! من کی همچین حرفی زدم؟! نگاهم رو از چشمهاش که بی تابم میکرد گرفتم و دوختم به انگشتهام که توی هم میپیچوندمشون: _لازم نیست بگی، اخم همیشگی پیشونیت وقتی بامنی، خواسته ات برای نه گفتنم، رفتارت همه اینارو نشون میده! پوزخندی زد: _وقتی ازت متنفر بودم دلیلی نداشت بیام خواستگاری! _شاید تو به خاطر حرمت بزرگ ترها اومدی! دنده رو عوض کرد: _خب آره به خاطر حرمتها اومدم ولی دلیل نمیشه برای نفرت داشتن ازتو، اگه اینجوری بود میتونستم یک کلمه بگم تو رو نمی خوام و خلاص! براق شدم بهش و با حرص گفتم: _ خب چرا؟ چرا خودت نگفتی و اومدی خواستگاری و از من خواستی بگم نه. وقتی که همه چی جدی شده بود؟! کلافه و خسته از سوالهای تکراری من پوفی کشید: _چون اگه می گفتم تو رو نمی خوام مامان یکی دیگه رو کاندید می کردو من فکر کردم تو رو راحت تر میتونم راضی کنم بگی نه! _آخه چرا... پرید وسط حرفم و با عصبانیت گفت: _گفتم نپرس چرایی رو، که حالا دیگه مفهمومی نداره! _اونوقت اگه من میگفتم نه، دیگه عمه بیخیال ازدواج کردنت میشد؟؟ _باالخره آره لحنم رو مظلوم کردم: _بهم بگو چرا، خواهش میکنم ازت! سرم رو بالا آوردم و سر امیر علی هم چرخید رو به من. نگاهش! وای به نگاهش که قلبم رو ازجا کند،بدون اخم بود، جدی نبود، ولی سریع دزدید از من این نگاهو. ای کاش میدونست چقدر بیتاب نگاه کردنشم، ای کاش میتونستم حرفای دلم رو به زبون بیارم ، ای کاش سهم بیشتری از اون نگاه بی اخمش داشتم که هربار دلمو زیرورو میکرد.. آروم گفت: _زود پشیمون میشی دختر دایی مطمئنم! قلبم خیلی بی تابی میکرد با توقف ماشین باصدای نا آروم و لرزونی گفتم: _ولی من مطمئنم پشیمون نمیشم،مطمئن تر از تو ! بازم نگاه دیوونه کنندش چرخید رو به من، ولی دیگه جرئت نکردم سر بلند کنم و با یک خداحافظی زیر لبی تقریبا از ماشین فرار کردم و اصلا نفهمیدم که جواب خداحافظیم رو شنیدم یانه؟! ادامه دارد... ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
بزرگ ترین نبرد زندگی من تمام شده بود، تازه مفهوم کربلارو درک کردم، کربلا نبرد انسان ها نبود، کربلا نبرد حق و باطل بود، زمانی که به هر قیمتی باید در سپاه حق بایستی، تاآخرین نفس. من هم کربلایی شده بودم،به رسم شیعیان وضو گرفتم و از خوابگاه زدم بیرون. مثل حر، کفش هام رو گره زدم و انداختم گردنم،گریه کنان، تا حرم پیاده رفتم،جلوی درب حرم ایستادم و بلند صدا زدم: _یابن رسول الله،دیر که نرسیدم؟؟ من انتخابم رو کرده بودم، از روز اول ، انتخاب من، فقط خدا بود. * توی صحن، دو رکعت نماز شکر خوندم و وارد شدم،هر قدم که نزدیک تر می شدم ،حس عجیبی که درونم شکل گرفته بود؛ بیشتر می شد، تا لحظه ای که انگشت هام با شبکه های ضریح گره خورد. به ضریح چسبیده بودم، انگار تمام دنیا توی بغل من بود، دیگه حس غریبی نبود ،شور و شوق و اشتیاق با عشقی که داشت توی وجودم ریشه می کرد؛ گره خورده بود. در حالی که اشک بی اختیار از چشم هام سرازیر می شد و در آغوش ضریح، محو شده بودم؛ بی اختیار کلماتی که درونم می جوشید رو تکرار می کردم: _ اشهد ان لا اله الا الله. _اشهد ان محمد رسول الله. _اشهد ان علیا ولی الله و اشهد ان اولاده حجة الله. ناگهان کنار ضریح غوغایی شد، همه در حالی که بلند صلوات می فرستادن به سمتم میومدن و با محبت منو در آغوش می گرفتن، صورتم رو می بوسیدن و گریه می کردن. خادم ها به زحمت منو از بین جمعیت بیرون کشیدن و بردن،اونها هم با محبت سر و صورتم رو می بوسیدن و بهم تبریک می گفتن، یکی شون با وجد خاصی ازم پرسید: _پسرم اسمت چیه؟ سرم رو با افتخار بالا گرفتم و گفتم: _ خدا، هویت منه،من عبدالله، سرباز 17ساله فاطمه الزهرام. وقتی این جمله رو گفتم،یکی از خادم ها که سن و سالی ازش گذشته بود، در حالی که می لرزید و اشک می ریخت، انگشترش رو از دستش در آورد و دست من کرد و گفت: _عقیق یمنه، متبرک به حرم و ضریح امام حسین و حضرت ابالفضله، انگشتر پسر شهیدمه، دو سال از تو بزرگ تر بود که شهید شد. اونم همیشه همین طور محکم، می گفت: «افتخار زندگی من اینه که سرباز سپاه اسلام و سرباز پسر فاطمه زهرام» ... ... 🔴 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
نشستم ودسته های چوبی مبل را فشردم. حتی نتوانستم یک سلام خشک وخالی بکنم. خداراشکر نگاهش مستقیم نبود.وگرنه میفهمید چه در درونم میگذرد. حاج خانوم از فرصت استفاده کرد و گفت: _من میگم تاشام حاضر بشه بچه ها برن حرفاشون رو بزنن! نگاهمان لحظه ای بهم افتاد.او کاملا آرام وخونسرد بود اما من طبق معمول وحشتزده بودم. امیراحسان انگار خیلی مشتاق باشد فوراً بلند شد وگفت: _با اجازه آقای غفاری.، خانوم بفرمایید! حس کردم او یک مأمورقانون هنگام گرفتن بازجویی است و ازمن میخواهد دنبالش به اتاق بازجویی بروم. ناچار،لرزان وپراسترس بلند شدم.ساق پایم محکم به عسلی خورد و آجیل ها ریختند.از خجالت سرخ شدم. نشستم جمع کنم که همه با مهربانی گفتند: _فدای سرت تو برو. از خجالت رویم نمیشد پایم را بمالم. دردش استخوانم را داغون کرد .امیراحسان منتظر نگاهم میکرد. لبخند نصفه نیمه وپراسترسی زدم و راه افتادم. حالت راه رفتنش کنارمن حالت احاطه ای بود. دراتاقی را باز کرد وخودش کنار ایستاد. بدون تعارف داخل شدم.اتاق مرتب وشیکی داشت.بلاتکلیف ایستاده بودم که گفت: _بشینید خواهش میکنم.هم روی تخت میتونید بشینید هم روی صندلی.هرجا راحت ترید. روی تخت نشستم وسرم را پائین انداختم در لحن صدایش حسی نبود.گفت: _حرف هامون نصفه که چه عرض کنم، اصلا زده نشد.ترجیح میدم سریع ترشروع کنم تا حداقل یه آشنایی سطحی از همدیگه پیدا کنیم. اجازه هست شروع کنم؟ نگاهم را از پارکت قهوه ای سوخته گرفتم وبه او دادم: _بله، بفرمایید _سی ودوساله هستم. فکر میکنم هشت سال اختلاف سنی بد نباشه.نظر شما چیه؟ _بله،درسته! _ وضع مالیمو نمیگم عالیه عالیه اما دستم به دهنم میرسه وخداروشکراز پس یه زندگی برمیام.خب.شما بگید! خنده ی پراسترسی کردم و گفتم: _خب من فکر میکنم درحد شما نیستم. _در حد من؟! چرا؟! این چه حرفیه؟! حس کردم به حساب تعارف گذاشت. _اما من جدی گفتم...من دیپلم دارم.این یک مورد. _برام اهمیتی نداره.چیزای دیگه ای برام مهمه. نجابت، حیا، پاکی، شعور... _اختلاف اقتصادیمون چطور؟ _اینم اصلا مهم نیست!! حس کردم من را بچه فرض کرده است چون مشخص بود از بهانه هایم متعجب است! _تو زندگی چی براتون مهمه؟ چی مهم نیست، از همین چیزا دیگه! _حالم خوب نبود، باید دنبال بهانه ای خوب میگشتم تا از شر این ازدواج و خانواده راحت شوم، به ذهنم رسید که بگویم: _من مادرزادی مشکل قلبی دارم! بهت زده و ناراحت پرسید؟ _واقعا؟ دکتر رفتید؟ نظرشون چی بوده؟ _ بله، خوب شدنی نیستم.من همیشه بیمار میمونم.دارو مصرف میکنم.حالم خوب نیست. نگاهمان بهم افتاد انقدر اندوه درچشمانش بود که از خودم بدم آمد... ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
همه چیز قاطی و در هم شده بود.وقتی از امیراحسان پرسیدم که سرگرد را چه مدت است میشناسد؟ با گفتن "دو،سه،‌ماه" ترسم صدبرابر شد. امیر این روزها کمتر به خانه می امد و درگیر پرونده جدیدی که با سرگردنادرلو اغاز کرده بود.بود. در همین حین سرگرد نادر لو ما را به خانه خودشان دعوت کرده بودند. انگار بدبختی هایم تمامی نداشتند.فکر اینکه نکند شاهین نفوذی بوده و وارد باند شده هر لحظه ترسم را چند برابر میکرد. یک چیز این وسط میلنگید اما چه بود الله اعلم... دائم به خودم امیدواری میدادم یا من اشتباه کرده باشم و او شاهین نبوده,یا شاهین بوده و من را نمیشناسد یا کلا اگر شاهین بود شاهین خلافکار باشد نه شاهینی که شاید واقعا پلیس است! مثل دیوانه ها پرسیدم: -میشه مثلا نفوذی بشه یکی؟ متعجب در حال رانندگی نگاهم کرد: _میشه واضح تر بپرسی؟ -میگم یعنی میشه یه روزی تو تونقش یه خلافکار وارد یه باند بشی؟ -آهان...آره...من نشدم تاحالا..ولی خب کلاسایی داریم که یه مدت طرف رو تعلیم میدیم بعد میفرستیمش. -برعکسشم هست؟ یعنی خلاف کار بیاد تو گروه شما؟ آره ولی خب احتمال این مورد کمتره.خیلیم کمتره... بی مقدمه گفت: -اتفاقا چه به موقع پرسیدی! همین علی نادرلو یه بارمأمور مخفی شده. با ناباوری و وحشت گفتم: -یعنی چی؟؟؟؟ _حالا امشب میگم خودش تعریف کنه.خیلی باحاله..ما دورادور همدیگرو میشناختیم.یعنی اسمی همدیگرو میشناختیم. از زاهدان اومده خیلی کارش درسته. سر تکان دادم و در دل فاتحه ای برای خودم دادم. رسیدم و امیر احسان زنگ را فسار داد در بدون پرسش با تیکی باز شد و هردو داخل شدیم.دری هم درطبقه همکف آپارتمان باز شد. در دل بسم الله گفتم و از خدا خاستم ابرویم بیشتر از این نرود. اگر یک درصد شک داشتم شاهین باشد حالا با شکستگی روی ابروی بلند و راستش مطمعن شدم. ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄