💠 امام زمان (عج)💠
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_بیست_و_هشتم مستی با وحشت صدایم میزد: _آبجی آبجی توروخدا....آ
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_بیست_و_نهم
همین که پا در کوچه گذاشتیم و من دست مستی را به طرف رَخش پدر میکشیدم ماشینی برایمان نور بالا
داد. هردوبرگشتیم، وبا دهان باز به امیراحسان که داخل ماشین نقره ای رنگی نشسته بود نگاه کردیم.مستی
آهسته گفت:
_این اینجا چی میخواد؟!
امیراحسان نیمه پیاده شد و با احترام در حالی که به افق نگاه میکرد مارا مخاطب قرارداد:
_میشه تشریف بیارید؟
مستی زودتر به خودش آمد وگفت:
_سلام آقای حسینی!
_سلام،ببخشید حواسم نبود.
_مزاحم شما نمیشیم.
_زحمتی نیست،با خواهرتون یه کار کوچیکی دارم.
مستی آرام زمزمه کرد:
"آبجی زشته"و خودش جلوجلو راه اُفتاد
چه کار داشت؟! ترسان از اینکه مچم را گرفته است به سمتشان رفتم.
هردو عقب نشستیم. بدون لحظه ای مکث، استارت زد وراه افتاد.
_ازکجا برم؟
_فعلا مستقیم برید.ممنون.
ازاینکه "سامی یوسف" با صدای ضعیفی در ماشینش پخش میشد؛در اوج اضطراب خنده ام گرفت.آخرَش بود!!!
مستی آدرس مدرسه اش را میداد:
_این خیابون نه،دومی رو سمت راست برید.ممنون.
پیش خودم فکر کردم مستی چقدر بزرگ شده که با صدای خدافظی امیر احسان و مستی به خودم اومدم.
ناخودآگاه میدانستم نباید پیاده شوم، که امیر احسان دوباره راه افتاد و شکننده ی سکوت بینمان سامی بود.بالخره گفتم:
_آقای حسینی امری دارید با من؟
_باید باهاتون حرف بزنم.
بعد از گفتن این حرف کنار خیابان پارک کرد واز همان جلو شروع کرد به حرف زدن:
_شما واقعاً استخاره کردید؟
به سختی و با تعجب گفتم:
_بله.
کلافه بود،پنجه به موهایش کشید وبا حالت خاص و کلافه ای با خودش گفت:
_(یعنی چی آخه...خدایا...) ودست به صورتش کشید.
_چیزی شده؟ این ماجرا که تموم شده.الانم اگه..... اصلا شما از کجا میدونستید من این وقت صبح میام بیرون؟!
_من دیشب خواب دیدم.خیلی عجیب بود،حتی صبح بهم الهام شد شما میاید بیرون! نمیدونم شاید باید
بخاطر رفتار آخرم از شما حلالیت بخوام. گیجم، از طرفی خودمم استخاره گرفتم.خوب اومد.
به دودستم نگاه کردم.از ترس مورمور شده بود روی پوست مورمورم دست کشیدم وبرخود لرزیدم.
_چ..چه خوابی؟؟
خیلی نا آرام بود.بی قراری از چهره اش فریاد میزد.آرام ومتین گفت:
_میگن به خوابای دم سحر توجه کنین. اینه که انقد آشوبم خانوم، دیدم کسی بهم میگه باید باشما ازدواج
میکردم! باید از خطاهای بچگی شما میگذشتم! نمیدونم...اصلا نمیتونم توصیف کنم.
از پررو بودنش تعجب کردم به من میگفت بچه! از طرفی تصور خوابش من را بدجور ترسانده بود!
_یعنی چی...ببخشید...یه خواب الکی بوده. بخاطر این چندوقت درگیری...
_نه.خیلی واقعی بود.
_میشه بگید تو خوابتون شما د...
_نـــــه.(کوبنده گفت،وبه همان کوبندگی ادامه داد) عادت به تعریف خواب ندارم. اگه قراربود دیگران بفهمن ؛خدا به همه نشون میداد.
متعجب از اعتقادات عجیب غریبش گفتم:
_حالا هرچی آقای حسینی..پدرم دیگه محاله اجازه بده.با اجازه!
_چندلحظه خانوم،میتونیم یه فرصت بهم بدیم. نه؟من تند رفتم قبول دارم، شمام خیلی اذیت کردین قبول کنین. من حس میکنم خدا هوامو داشته،نمیگم بنده ی عالی ای بودم اما بد نبودم.این خواب این الهام حالمو عوض کرده...
با خوابی که دیده بود من را ترسانده بود.این یعنی رسوایی محض
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
💠 امام زمان (عج)💠
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_بیست_و_نهم همین که پا در کوچه گذاشتیم و من دست مستی را به طرف رَ
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_سی_ام
_نگفتید بازم قرار بزاریم؟
_راستش من واقعاً سردرگمم،اما میدونم پدرم اجازه نمیده.خیلی دلش پره!
از آینه دیدم که آرام لبخند زد و گفت:
_اون با ما، شما نگران نباش. تا در خونه میرسونمتون!
از حالت نیمخیز خارج شدم و تکیه دادم
تادر خانه هیچ حرفی بینمان رد وبدل نشد، لحظه ای که خواستم پیاده شوم، برگشت وبرای اولین بار در این ملاقات
نگاه پاکی به من انداخت.حس کردم خوابش بدجوری رویش اثرگذاشته چرا که در نگاهش یک نوع صمیمیت
بیشتر یا یک حس آشنا دیدم.انگار که خودش را یک قدم نزدیک تر ببیند.انگار کم کم دارد میپذرید که احتمالا
همسرش هستم. نگاهش را گرفت وخیره به چادر پخش شده ام روی صندلی گفت:
_امیدوارم هر چی صلاحمونه پیش بیاد. برید به سلامت.
حس کردم ذرّه ای از او نمیترسم!بدون هیچ حرفی در را باز کردم وآهسته گفتم:
_ممنون
*
_هه هه ! مگه بچه بازیه نغمه؟
_چه بدونم والله.
_بیخود.اصلا دیگه اسمشونم نیاد.
مسخره بود که بالکل فراموش کرده بودم چند چند هستم! چون مثل دختران
تازه بالغ در اتاق رژه میرفتم واسترس داشتم! استرس خواستگار وشوهر و عروس شدن!
_من دیگه مخم داغ کرده آقاجان.خودت زنگ بزن بگو نمیخوایم.
_من نمیزنم این دفعه زدن گوشی رو بده من.انگار ما مسخره ایم!
یک هفته ای میشد که تقریباً هرروز اجازه ی مجدد میخواستند وبساطمان همین بود. ازخجالت نظری نمیدادم
وزمانی که بحثش پیش می آمد؛به اتاقم پناه میبردم!
اما قربان خدا بروم که مهر ناشناخته ای از مرد غریبه ای که چیززیادی از هم نمیدانستیم در دلم انداخته بود. مستی راست میگفت که بیشتر از هرچیز مردانگی اش دلت را میبرد.حس قدرتمند بودن دستانش دلم را قلقک میداد.
یک هفته بود که از غصه نابود شده بودم. قاطعیت کلام پدر لجم را در می آورد. زنگ تلفن به صدا در آمد ومن تیز گوش پشت در کمین کردم:
_اتفاقاً همین الان ذکر خیرتون بود..حاج آقامون راضی نیستن بخدا هیچ جوره. بیاید با خودش حرف بزنید!
_الو؟سلام علیکم.به لطف شما.
نه،نه، ببینید؛اصلا من دیگه هیچ جوره دلم رضا نمیشه. نه که خدایی نکرده مشکلی داشته باشید اما نمیدونم
چرا...بله...درست می فرمائید..
نه من میدونم خود بهارم دیگه موافق نیست!
....-
-اینا همه درست ولی شما خودتون رو بذارید جای من...مــــیدونم..بله..نه بابا زنده باشن..
-نه،قربان شما.خداحافظ.
با بغضی قد هندوانه خارج شدم وپاکوبان به پذیرایی رفتم،آبرو را خوردم و حیا را قی کردم.با صدای مرتعش وبلندی گفتم:
_بابا واسه چی ردشون کردی؟
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
💠 امام زمان (عج)💠
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سی_ام _نگفتید بازم قرار بزاریم؟ _راستش من واقعاً سردرگمم،اما می
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_سی_و_یکم
با گریه و ناراحتی به پدر که با ابروهای درهم نگاهم میکرد گفتم:
_بابا واسه چی این کارو کردی هان؟
پدر با عصبانیت گفت:
_صداتو بیار پایین ببینم!
از رو نرفتم و با پررویی ادامه دادم:
_من میخواستمش.واسه چی گفتید نیان؟
پدر که ناباور بود مثل خودم تقریبا فریاد کشید:
_به به !! فرامرز بیا که ببین زندگیت به کجا رسید!! به به !!
تو غلط کردی میخواستیش! از پررویی زیادت من خجالت کشیدم! برو بچه..یه ذره غرور داشته باش بدبخت ده بار تفت کردن بازم راهشون بدم؟
با گریه نالیدم:
_مامان شما بگو...
پدر با ناراحتی فوران کرد و غرید:
_ساکت شو بهار، دیگه چیزی نشنوم، حتی جلوی چشامم نباش، نسیم ببرش!
نسیم کشان کشان من را به اتاق برد وبا تعجب وچاشنی خشم گفت:
_بسه! چی شده حالا! من که شوهر کردم کجا رو گرفتم که اینجوری براش زار میزنی.
خشمم را سر او خالی کردم وفریاد زدم:
_واسه شوهر گریه نمیکنم احمق! .من دنبال شوهر نیستم من اونارو دوست داشتم.
با مهربانی بغلم کرد وگفت:
_باشه،با بابا حرف میزنم خوبه؟!
تند تند سر تکان دادم و با اشک وآه در جایم دراز کشیدم وطبق معمول این یک هفته با زینب درددل کردم.تقریباً مطمئن بودم از ازدواج من راضی است.
مسخره بود که التماسش میکردم برایم دعا کند تا خوشبخت شوم! به همین سادگی خواب های
دیده شده توسط خودم وامیراحسان را به هر آنچه که دلم میخواست تعبیر کردم!
با پدر قهر بودیم! به یاد نداشتم در این بیست وچهارسال روزی باهم قهر باشیم.
حالا هردو با اخم وتَخم از کنار هم رد میشدیم. پدر گهگداری جوری که به در بگوید دیوار بشنود با کنایه داستان
هایی از بی وفایی فرزند برای مادر تعریف میکرد.
سر جنگ نداشتیم با هم، اما حرفها و رفتارهایم، فوق العاده پدر را ناراحت کرده بود، و فکر میکرد که بخاطر یک غریبه با اون تند رفتار کرده ام، در حقیقت پدر از اصل ماجرا خبر نداشت!
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_سی_و_دوم
آماده شدم تا سرکار جدیدم که دریک آرایشگاه کوچک نزدیک محله امان بود بروم. پدر بدون نگاه کردن در رویم گفت:
_لازم نکرده بری.
_قول دادم.
_گفتم نمیری..تازه به مامانت گفتم ظهر زنگ بزنه به سیّدینا که همین امشب بیان.
متحیر گفتم:
_نه! اینکه خیلی بده! نمیشه! بابا تو روخدا! چرا با من لج میکنین؟!
_من با تو لج کنم؟! من دیگه غلط بکنم پا روی دم تو بذارم. تویی که صدات بلندتر از من شده.
واقعاً نمیخواستم همچین اتفاقی بیفتد.پدر سنگدل شده بود به گریه افتادم وگفتم:
_تورو خدا بسته بابا اذیتم نکن. یک هفته عذابم دادی دیگه کافیه بابا، این کارو نکن با من!
_حرفم عوض نمیشه.نغمه زنگ بزن بگو بیان. حتماً همین امشب میانا. غرور سیری چنده بابا، بذار زود تر نون خور اضافیمو رد کنم بره!
چرا پدر اینطوری شد؟ همه چیز دست به دست هم داده بود تا ما باهم
ازدواج کنیم.گریه های کودکانه ام هم رویش اثر نکرد.مرغش یک پا داشت.
پدر که رفت؛با التماس به مادرم گفتم که زنگ نزند، اما مادر هم مثل پدر مرغش یک پا داشت، به محض آنکه ظهر شد به سمت گوشی رفت.
نسیم هم دلش به حالم سوخت وبامن همسو شد:
_نکن مامان زشته.عقل خودت چی میگه؟ آبروی بهار میره!
تازه خبر نداشتند قبلا یکبارهم خودم التماسشان را کرده بودم!
_من کاره ای نیستم.باباتو که میشناسی.
تا آمد گوشی را بردارد؛زنگ خورد! شماره را نگاه کرد وبا هیجان گفت:
_وای خدای توانا
همزمان با نسیم پرسیدیم چی شده؟
_خودشون زنگ زدن!
با ذوق گوشی را برداشت، اما به قدری پر غرور حرف میزد وخود را هنوز ناراضی نشان میدادکه من ونسیم چشمانمان از حدقه درآمد! در آخر مکالمه گفت:
_"ای بابا...پس بذارید با باباشون
هماهنگ کنم ببینم راضیه یا هنوزم دلش به این وصلت نیست!"
تماس راقطع کرد وپنج دقیقه بعد دوباره تماس گرفت وگفت که پدر موافقت کرده!!
درآخر هم خودجوش با پدر تماس گرفت وخداراشکر گویان ازاین آبروداری؛جریان را تعریف کرد.من هم از ته دل
شاد شدم. حسی که شاید دراین مدت به ندرت به من دست داده بود.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
💠 امام زمان (عج)💠
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سی_و_دوم آماده شدم تا سرکار جدیدم که دریک آرایشگاه کوچک نزدیک
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_سی_و_سوم
میتوانم قسم بخورم که انگار نیرویی پشت این ماجرا بود که همه ی مارا هول میداد. قراربراین شده بود همین
امشب بیایند وطوری بود که طرفین میدانستند این بار همه چیزجور میشود. کمی که فکر میکردم حق زیادی به
حوریه وفرحناز میدادم.با ازدواجشان خوش بودند و کاملابیخیال.حالا من هم مثل آنها شده بودم.
ذوق زده تر از هروقت دیگری بدون کمک به دوخواهر ومادرم که برای مهمانی امشب تدارک میدیدند؛مشغول
آرایش خود بودم، یک گریم ساده وهنری را به صدل مدل ارایش ترجیح میدادم.
پدر زودتر آمده بود وکلی خرید کرده بود.با خجالت جلو رفتم وکیسه هارا از دستش گرفتم.اخم نداشت اما خندان
هم نبود.
آنقدر خر کیف بودم که یادم نبود باید بخاطرکار بی نهایت زشتم ازاودلجویی جانانه ای بکنم.تنها دلم به
آن خوش بود که در گیرودار عروس شدنم؛کم کم خودش نرم میشود!
ازفرید خنده ام میگرفت که همیشه بالای هر مجلسی خودنمایی میکرد.حالاهم با ظاهری مکش مرگ ما
حاضروآماده به نسیم کمک میکرد.پسر بسیار مهربان لایقی بود. بیشتربا نسیم دوست بود تا شوهر. همش یکسال ازنسیم بزرگ تر بود.
همه چیز آماده بود. این استرس را دوست داشتم. جنسش فرق داشت.دلهره ی دلنشینی بود.بالخره لحظه موعود رسید و زنگمان زده شد.
مستی در حالی که سرش را به نشانه ی تأسف چپ وراست میکرد بالحن بامزه ای گفت:
_خیلی تابلویی بخدا آجی،جمع کن اون لبخندو! بده بخدا!
سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم،اینبارهمه بودند. ازپدرش که بزرگ خانواده بود تا طاهای کوچک. نه!! انگار مراسم زیادی جدی بود امشب!
داخل شد.آخر از همه، و دسته گل بزرگی که در دست داشت را به هیچ کس از اطرافیان نداد ومن فهمیدم میخواهد به دست خودم بدهد.نزدیکم شد و خیلی با طمأنینه گل را به دستم داد، خیلی نا خود آگاه به زبانم آمد وآهسته گفتم:
_سلام
جواب سلامم را به همان ارامی دریافت کردم و دیدم که امیراحسان همراه بقیه وارد پذیرایی شد.
برخلاف تصورم همه چیز بسیار صمیمی بود. هیچ دلخوری ای در طرفین دیده نمیشد. مهمانی تبدیل شده بود به
یک مهمانی خودمانی،صدای قهقهه های مردانه از یک طرف پذیرایی واین طرف هم مجلس زنانه وحرف های فوق زنانه.
فرید ومحمد دست به دست داده بودند وهمه را به میخنداندند.این وسط هم من دزدکی امیراحسان را دید
میزدم. باشخصیت وبا پرستیژ میخندید. دلم برای لوده نبودنش ضعف رفت.کم کم احساساتی را تجربه میکردم که به عمرم تجربه نکرده بودم.
دلم میخواست ازشادی جیغ بکشم بیجنبه شده بودم.خواستنی بود.همان که همیشه میخواستم. خدایا تصورِ بودنِ با او ، زیر یک سقف چقدر برایم جالب و شیرین بود.وقتی وجود یک مرد را در زندگیم تصور میکردم؛ تنهائیَم را باد میبرد.
نیمه های شب بود که قصدرفتن کردند. بدون هیچ حرفی در مورد من و امیراحسان. فقط زمان خداحافظی پدرش بااحترام گفت:
_فقط اجازه هست با اطلاع شما،فردا دخترگلم با امیراحسان برن جایی حرفی چیزی بزنن؟
_باشه مسئله ای نیست.کاش همین امشب حرف میزدن انقدر خوش گذشت که اصلًا یادمون رفت!
_پس امیراحسان فردا بیا دنبال دخترگلم.
خیلی سنگین گفت:
_چـشـم!
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنـوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
💠 امام زمان (عج)💠
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سی_و_سوم میتوانم قسم بخورم که انگار نیرویی پشت این ماجرا بود که
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_سی_و_چهارم
سرتا سر کوچه را نگاه کردم و دیدم که مثل آن روز یکبار چراغ داد.چادرم را جمع کردم وسعی کردم خرامان وخرامان وشیک راه بروم.بیشتر که دقت کردم دیدم زانتیای نقره ایَش درب و داغان بود!
دورتادورش خط خطی و تو رفته.نزدیک شدم صدای باز شدن قفل چهاردرش آمد. خم شد ودر جلو را بازکرد. نشستم وآهسته سلام دادم:
_سلام
_سلام علیکم
_خوبید؟ حاج خانوم خوبن؟
_ممنون.کجا برم؟ جایی مد نظرتونه؟
-مستقیم برید فعلا
سرتکان داد وراه افتاد.
_چرا انقدر ماشینتون خط...
_عملیات.
مدتی گذشت تا دوباره پرسیدم:
_ببخشید...ناراحت نمیشید چیزی بگم؟
بدون نگاه به من ادامه داد:
_بفرمائید!
_آدم مگه واسه خاطر یه خواب...یعنی اصلًامسخرست که مردی مثل شما انقدر به خواب بها بده! میدونید برام عجیبه.
_نه هر خوابی.به هرحال آدم فرق رؤیای صادقه تا یه خواب الکی رو خوب میفهمه!
یادم امد که معلم دینی مان گفته بود بیشتر آدمهای پاک رؤیای صادقه میبینند، لبخندی به خوبیش زدم وساکت ماندم. حس میکردم همه چیزتمام شده و من به اندازه کافی دراین هفت سال آمرزیده شده ام.با حس سرشاراز شادی گفتم:
_حالا کجا میرید؟
جلوی یک فضای سبز نگه داشت گفت:
_همینجا دو کلمه حرف بزنیم،خوبه نه؟
_بله. خوبه!
همزمان کمربندهارا باز کردیم وازاین هماهنگی هردوآرام خندیدیم روی نیمکتی نشستیم.در حالی که به روبه رونگاه میکرد بی مقدمه گفت:
_شاید طرز فکرم به نظرتون مسخره یا عقب افتاده باشه اما من همیشه دلم میخواست همسرم خانه دارباشه.
_منم قرارنیست دیگه کارکنم.
_اون که صددرصد.
متعجب ازاین همه خودخواهی نگاهش کردم که ادامه داد:
_میدونید دلم میخواد وقتی خسته وداغون با کلی مشغله برمیگردم خونه؛خانومم همیشه خونه باشه. همیشه نمیگم دائم دست به دستمال باشه ها! (ونگاه کوتاهی به طرفم انداخت) اتفاقاً دلم نمیخواد کلفتی کنه، ازنظر روحی روانی دوست دارم همیشه کنارم باشه.با حیا باشه،آروم باشه.صداش بلند نشه. شما میتونی اینجوری باشی؟ فکرنکنید آسونه ها!
اهسته خندید و منتظر جواب شد!
_خب..خب آره.یعنی کلا اینجوری هستم. نه اینکه تازه بخوام بشم.
_خوبه...شما چی؟ انتظارتون چیه؟
_من...خب خوب باشه،پشتم باشه..
تلفنش زنگ خورد وبا ببخشید کوتاهی جواب داد:
_جانم حسام؟
_با خانوم غفاری.
_خب خب؟
بلند شد و از من فاصله گرفت چهره اش عجیب درهم بود.برگشت وگفت:
_شرمنده سریع تر شمارو برسونم باید برم آگاهی.
_باشه خواهش میکنم! اصلا من خودم میرم اگه دیرتون میشه.
_نه،سریع میرسونمتون.
متوجه شدم ازاینکه انقدر خوب کنار آمدم راضی است به هیچ وجه دلم نمیخواست به آن صدایی که در دلم مسخره ام میکرد و حالم را بهم میزد توجه کنم.حسی که به من میگفت "دیدی چقدر کارش مهمه ؟! کلا بیخیال تو و حرف و زندگی و ازدواجش شد تا به کارش برسه.
کلابا یک تلفن عوض شده بود.در فکر و عصبی...انگار نه انگار که من آنجا بودم..
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنـوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
💠 امام زمان (عج)💠
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سی_و_چهارم سرتا سر کوچه را نگاه کردم و دیدم که مثل آن روز یکبا
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_سی_و_پنجم
با تمام وجود حس کردم دارم خوشبخت میشوم وبالخره من هم آرامش گرفتم. همه چیزدر ذهنم کمرنگ شدتاجایی که فراموش کردم هفت سال پیش را.
آنقدر درکش میکردم که هیچ توقعی نداشتم من را به خرید یا گردش ببرد. فقط قرار بود هرگاه که سرش خلوت
شد،جشن عقد وعروسی را بگیریم.
برای شناخت بیشتر هم قرار بود دائی اش که روحانی بود؛امشب صیغه ی محرمیتی بینمان بخواند تا راحت تر
رفت وآمد کنیم.
همه چیزبرای یک مهمانی ساده وکوچک آماده بود.لاله دوست مهربانم در همان خانه آرایشم کرد وتنها مهمان غریبه درجمعمان بود. باقی مهمان ها خانواده هایمان بودند به اضافه ی دائی و زندائی امیراحسان.
همگی رسیدند و قلب من پراز شادی وشعف شد. ایستادم ومنتظر ورود مردی شدم که خیلی ساده دلم را برده
بود. همین که میدیدم انقدر خاص وپرابهت است دوستش داشتم.کت شلوار مشکی وپیراهن سفید تنش
کرده بود. چادر سفید وبراقم را روی صورتم کشیدم. خجالت کشیدم آرایش غلیظم را ببینند.
آخ که چقدر پاک بودن وحسش خوب بود،حضورش را حس کردم:
_سلام خانوم.
نگفت سلام "عزیزم"نگفت سلام "گلم" ومن چقدر دوست داشتم این احتیاطش را.
_سلام
_خوبی؟
_ممنون.
_بشینیم؟
_هنوز با مادر وخواهرتون سلا واحوال پرسی نکردم.
این را گفتم وپیشقدم شدم:
_سلام مادر.
با لبخند من را بوسیدچشمانش ستاره باران بود.مگر چه در من دیده بود؟! چرا انقدر دوستم داشت. فائزه هم آغوش گشود وابراز هیجان کرد
نسرین جاری ام هم من را به آغوش کشید وتبریک گفت.
دائی اش صیغه را جاری کرد؛قلبم شروع کرد به تپیدن. الکی الکی همه چیز جدی شده بود. چشم برهم زدم واصلا
نفهمیدم کی وچطور محرم شدیم.هیچ چیز یادم نبود.
باوجود آن بازهم رویم نشد چهره ام را نشانش دهم و تنها انگشتر نشان را که به سلیقه ی خودم خریده بودنددستم کرد. آهسته گفت:
_مبارک باشه.
وقتی که کم کم توجه ها از روی ما کنار رفت. تازه برگشتم وآرام گفتم:
-خیلی...
اما حرفم نصفه ماند،چرا که چشمانش به شدت عاشق ومهربان بود..خواستم بگویم خوشحال هستم اما
او گفت:
_خیلی خوشگل شدی بهارخانوم.
نمیتوانم حسّ خوبم را توصیف کنم. شنیدن این جمله ی بعید از او عین خوشبختی بود.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنـوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
💠 امام زمان (عج)💠
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سی_و_پنجم با تمام وجود حس کردم دارم خوشبخت میشوم وبالخره من هم
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_سی_و_ششم
خواب آلود گوشی را برداشتم.آنقدر خسته بودم که نفهمیدم صدای اس ام اس است نه زنگ..از گوشم جدایش
کردم وبه صفحه نگاه کردم.
یک پیام از یک شماره ی ناشناس. فورا بازش کردم.
"بهار،حالا که دقیق فکر میکنم؛میبینم ازدواجت فاجعه اس.تو رو جون مستی بچه بازیش نکن...حوریه"
با حرص گوشی را پرت کردم.باید خطّم را هم عوض میکردم.حتما از تأثیری احمق گرفته بود..پشت بندش دوباره
صدای پیام آمد.
این بار امیراحسان بود.پر انرژی بازش کردم:
"صبح بخیر خانوم"
همین.کوتاه وساده اما پر ازحس مردانگی.خوشحال و با ذوق تایپ کردم :
_صبح بخیر اقا.
جوابم را نداد.عادت کرده بودم.سرش بسیارشلوغ بود. بلندشدم وپرازحس خوب از اتاقم زدم بیرون.بلند وشاد
گفتم:
_صبح بخیر همگی!
همگی جوابم را با خوشرویی دادند. پدرهنوز موضع خود را حفظ کرده بود و دیگر نمیدانست که دیشب صدبارنگاه
نگران وعاشقش روی خودم را شکار کرده بودم. با پررویی دست در گردنش انداختم و محکم بوسیدمش!
پدر کم آورد ودستم را کشید ومن را بغل کرد، شادیم دیگر کامل کامل شده بود. ازشانه ی پدر؛نگاهم به فرید
افتاد. در خودش بود.این را به خوبی حس کردم.سعی کردم مستی را به آشپزخانه بکشم.
آهسته گفتم:
_مستی چند لحظه بیا!
وارد اشپزخانه که شد گفتم:
_رد کن بیاد.
خندید وگفت:
_هزینه برمیداره.
_چقد؟
_وصل اینترنتم.بیست هزارتومن میشه.
_چه خبره؟!
_طرح میزنم
ودندان نما لبخند زد!
_خیلی خب سریع بگو!
_مامان داشت میگفت حاج خانوم گفته تورو میخوان زودتر ببرن چون امیراحسان همه چیش آمادست. فرید یه
خرده خورد تو ذوقش آخه میدونی که...
_هوووم...برو دمت گرم.
_فدات، اون قضیه رم اوکی کن!
_خیلی خب!
برای خودم چای ریختم و دوباره کنار جمع نشستم این بار دیدم که نسیم هم
بغض دارد، ناراحت اشاره کردم که چه شده اما فقط ابرو انداخت.
صدای گوشی ام دوباره من را به اتاق کشاند.نام زیبایش روی صفحه خاموش وروشن میشد.
_جانم؟
_بهار جان...
نمیدانم این موّدت چه بود که درموردش زیاد میشنیدم. هرچه بود حالا به شدت درکش میکردم.صیغه که خواندند خودبه خود خودمانی تر شدیم.پراز حس خوب پاسخ دادم:
_جانم؟
_ب..ه..ا..ر
همهمه ی اداره در گوشی پیچیده بود وصدایش قطع ووصل میشد:
_عزیزم صدات درست نمیاد.
_ب..ها..ر
کلافه شدم.گوشی را قطع کردم وبرایش نوشتم:
"صدات درست نمیاد"
"خواستم بگم عصرمیام دنبالت"
"اوکی عزیزم.منتظرم"
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنـوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
💠 امام زمان (عج)💠
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سی_و_ششم خواب آلود گوشی را برداشتم.آنقدر خسته بودم که نفهمیدم
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_سی_و_هفتم
هرلباسی که تا به حال محبوبم بود ودلم نمیامد استفاده کنم،حالا آورده بودم دم دستم باشد.ازبینشان بهترین را
برداشتم. هروقت مستی این مانتوی صورتی ولطیفم را میدید؛میگفت مثل گلبرگ گل محمدی میماند.
شال سفید وشلوارسفید پوشیدم.چادر وکیفم را برداشتم و از جمع خداحافظی کردم.با لبی خندان سوارماشینش
شدم. دستش را خیلی رسمی جلو آورد وگفت:
_سلام خانوم.
آهسته دست دادم وگفتم:
_سالم آقا!
به حالت بامزه ای گفت:
_حسامو پیچوندم!
خنده ام گرفت وبا تعجب گفتم:
_شنیده بودم خیلی وظیفه شناسی!
_شوخی کردم.اجازه داد دوساعت مرخص بشم.
با ناراحتی گفتم:
-فقط دوساعت؟
یک آن حس کردم زیادی خودمانی شدیم.ساکت وشرمزده به بیرون نگاه کردم:
_کجا بریم؟
باصدای ضعیفی گفتم:
_ذرّت بخوریم.
نرم ومردانه خندید:
متعجب گفتم
_چی شد؟؟
_هیچی! اما اصلا بهت نمیومد شکمو باشی! من میگم کجا بریم؟ تومیگی "ذرت بخوریم"!
لبم را گزیدم وسپس غش غش خندیدم.با مهربانی نگاه کوتاهی به من انداخت. آرام گفت:
_چه خوب میخندی.
ته ابراز هیجانش بود! خوب میخندم.نگفت خوشگل نگفت بامزه!پس ، از طنین خنده ام خوشش آمده بود.اکثراً کاش دلم خون نبود.خیلی وقت بود که از ته دل نخندیده بودم.
به پارک بزرگ ودلبازی رفتیم.درحالی که قفل فرمان را میزد گفت:
_اینجا هم خوبه هم ذرّت داره.
پیاده شدیم.دلم میخواست دست دردست راه برویم اما او تنها کنارم قدم زد.
روی نیمکت نشستیم ومن با لذت هوای بهار را بلعیدم.تازه داشت ازاین فصل خوشم می آمد.
_همینجا باش؛بوفه اونطرفه.زود برمیگردم.
سرتکان دادم، رفت زود برگشت.همانطور که قول داده بود.با لبخند قدوقامت رشیدش را نظاره میکردم اما چیزی نگذشت که لبخندم جایش را به یک حس خفگی داد. درحالی که دولیوان ذرت در دستانش بود وبه سمتم می آمد؛باد لبه های کتش را به بازی گرفته بود وباهر
قدمش چشمم به اسلحه وبیسیمش می افتاد. انگار او هم متوجه شد که حالم عوض شده است،چرا که قدم تند کرد
ونگاهش رنگ نگرانی گرفت.دراین مدت فقط با لباس شخصی بود وهیچگاه تجهیزاتش را ندیده بودم.
حالاهم لباسش شخصی بود اما بخاطر آنکه یکراست از محل کارش آمده بود فرصت جدا کردن آن تجهیزات ترسناک را نداشت.جدیت ماجرا را انقدر درک نکرده بودم.
دستانم یخ زده بود.به من رسید وذرت هارا کناری گذاشت.نگران دست هایم را گرفت وگفت:
_حالت خوبه؟!
با چشمان متوحش نگاهش کردم وسرم را چند بار به نشانه ی تأئید بالا وپائین کردم
_پس چرا اینطوری شدی؟ رنگت پریده،دستات سرده!
با حالی دگرگون شده نفس گرفتم وسرم را پائین انداختم
_تو نگرانی.کاملامشخصه.فقط...یه چیزی مشخص نیست.اینکه اگه نگرانی؛نگران چی ؟چه مشکلی داری!
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنـوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
💠 امام زمان (عج)💠
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سی_و_هفتم هرلباسی که تا به حال محبوبم بود ودلم نمیامد استفاده ک
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_سی_و_هشتم
برخودم مسلط شدم، کنجکاو بود اما به روی خودش نیاورد وچرخی زد تا لیوانها را بردارد.باز نگاهم به آن لعنتی ها افتاد. اسلحه اش را روی مغز خودم تصور کردم.
_بگیر.
نگاهم را از کُلت کمریش جدا کردم وبه او دوختم، اما او دستم را خواند و رد نگاه سابقم را گرفت.با یک
دست آزادش لبه ی کتش را به خودش نزدیک کرد وروی آن را پوشاند.با لبخند مرموزی نگاهم کرد وگفت:
_بگیر.دستم خسته شد.
لیوان را گرفتم:
-ممنون.
لیوان خودش را برداشت ودرحالی که نگاهش به روبه رو بود صدایش زدم؛
-امیراحسان آقا ؟
خنده ام گرفت.گاهی امیراحسان بود گاهی آقا هم چاشنیش میشد.
_جانم؟
حالا من به روبه رو نگاه میکردم
-تو ازمن خوشت میاد؟
متوجه شدم او هم به روبه رو نگاه میکند:
_خب حس میکنم هرچی بیشتر میگذره بیشتر از تو خوشم میاد اما اینکه بگم عاشق دو آتیشتم ...
_یعنی مثلا اگه مشکلی برام پیش بیاد برات مهم نیست؟
_مهمه.اون موقع که فقط خواستگارت بودم با فهمیدن بیماری دروغینت خواستم کمکت کنم،حالا که دیگر
محرمی.
لبخند زدم.دلم گرم شد.اما مثل آنکه متوجه منظورم از "مشکل" نشده بود.
_مشکل که مثلا تو فکر کن من دزدی بکنم. دستگیرم میکنی؟
با خنده گفت:
_خیلی شبیه فائزه ای.
_لطفا جواب بده.
_چی شده؟ چی دزدیدی ؟ راستشو بگو!
با حرص گفتم؛
_روزی که برای بار اول دیدمت گفتم چه پسرسنگینی،متوجه شدم دلخور شد.با ناراحتی گفت:
_حالا اگه همونطور زهرماری رفتار کنم دوست داری؟ اون موقع غریبه بودی، دوست داری همونطوری باشم؟
درضمن؛بهتره یه تحقیق تو آگاهی بکنی! آرزوی پرسنله که لبخند منو ببینند.
با لحن نادمی گفتم:
_نه...درکل میگم بحثمون جدیه.جدی جواب بده.ببخشید منظور خاصی نداشتم.
_چی شده بهار؟
ونگاه خیره از روبه رویش را با تأخیر به من داد.
ای وای بر من! کاش همان طور شوخ میماند! جدی وبازجویانه نگاهم میکرد.آب دهانم را قورت دادم وبا تته پته گفتم:
_ه....هیچی! فقط خواستم بدونم عکس العمل تو...
اخم هایش را درهم کشید وپرسید:
_عکس العمل من چه موقعی؟ منظورت چیه؟
_هیچی.ولش کنیم.
آمدم قاشق را در لیوان بکنم که مُچم را نرم گرفت:
-نه.باید جملتو تموم کنی.
_فقط خواستم بدونم اگه من خطایی بکنم تو چی کار میکنی؟
_واضحه تحویل قانون میدمت.الان که سهله. زیر یه سقفم که باشیم؛ حتی مادر بچه هامم که باشی؛اگه بخوای قانون شکنی کنی،مقابلت هستم.نه کنارت.این از این تا بدونی کلا ..حالا خیالت راحت
شد؟
اشک در چشمانم حلقه زده بود.بهت زده نگاهش میکردم که بی رحمانه ادامه داد؛
_بخور سرد شد.
لیوان را روی نیمکت گذاشتم وبا پرخاشگری گفتم:
_نمیخورم.
هردو لیوان را برداشت وپرت کرد در سطل زباله وگفت:
_باشه بلندشو بریم.
ایستاد که با بغض صدایش زدم اما برنگشت:
_امیراحسان؟؟؟
آستینش را گرفتم:
_چرا بداخلاق شدی؟
_برای اینکه ازاین سؤال متنفرم. روزخوشمونو خراب کردی سرچیزای مسخره. تو از یه اسلحه وحشت داری چطوری میخوای خلافکار باشی؟؟ یه چیز مسخره وبی ارزشو محالو میکشی وسط.
سوار ماشین شدیم و او درسکوت من را به خانه رساند.هر دو دلخور بودیم...این از روزهای اول...خدا باقیش را
خیر کند.
حالا تکلیفم را میدانستم.باکسی طرف بودم که دلش به هیچ وجه نرم نمیشد. دلم میخواست بسنجمش وببینم اگر
راه دارد یک روزبرایش اعتراف کنم شاید دستم را بگیرد.اما او با کارش مهرسکوت را روی لبانم پررنگ کرد..
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنـوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
💠 امام زمان (عج)💠
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سی_و_هشتم برخودم مسلط شدم، کنجکاو بود اما به روی خودش نیاورد وچ
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_سی_و_نهم
چندروزی بود که نه او کوتاه می آمد نه من. از هم بیخبر بودیم.حاج خانم به خانه امان زنگ زد وبه مادرم گفت که
تا آخر همین ماه جشن بگیریم.مادرم بسیار مراعات نسیم وفرید را میکرد.در لفافه به حاج خانم فهماند که تا
نسیم نرود درست نیست ما برویم.
زندگی من ونسیم برعکس بود؛داماد من آماده بود ومن آماده نبودم.اما جهاز نسیم کامل بود وفرید توانایی بردن
عروسش را نداشت.
همان موقع گوشی ام زنگ خورد. امیراحسان بود.با وجود آنکه دلم برایش پر میکشید گذاشتم تا حسابی زنگ
بخورد وبعد جواب بدهم:
-الو؟؟
-بله.
-سلام.
-سلام.
-خوبی؟
-خداروشکر.
-خبری نمیگیری...
-تو چرا خبری نمیگیری؟
_زنگ نزدم دعوا کنیم.مادرم داره با مادرت صحبت میکنه مشکل شما چیه واسه تعویق مراسم؟
-مگه تو هم خونه ای؟
-آره.مرخصم.
-چطور؟؟
-مرخصی و نمیای اینجا؟
-کلا با من جنگ داری.خسته بودم واز طرفی فکر میکنم یادت رفته آخرین بار درچه حالی ازهم جدا شدیم!
_ اونکه باید ناراحت بشه منم. اخه تو به شدت بیرحمی.حتی اگه قراره "ناموست" رو تنها بذاری لازم نبود انقدر خشن تو روم بزنی.
استغفروالله آرومش رو شنیدم:
_ببخشید که من با گویش شما خانوما آشنایی ندارم! مثل فائزه هم حرف میزنی! یعنی کپی برابر اصل خودشی.با
اون انقدر داستان داشتم که حالا سر تو با تجربه شدم. لطفاً دیگه همینجا تمومش کنیم. منم بخاطر پرخاشم عذر
میخوام. حوصله داری بریم خرید؟
_اره.
-خیله خب.آماده باش.
**** **
سعی کردم خودم را جدی نشان دهم تا بداند دلخور هستم.
_سلام.
_سلام خانوم.
دلم قنج رفت.خنده ام گرفته بود سرم را به طرف پنجره چرخاندم تا نبیند میخندم.
_بخندخانوم.راحت باش.
پق خنده ام بلند شد وپشت بندش قهقهه ام
_ حاج خانم گفت بریم حلقه بخریم.حس کردم زوده آخه مادروپدرت خیلی
سفت وسخت میگفتن حالا نه و...
-دیر و زود که نداره،بریم.
پاساژ مخصوص طلا بود انگار.در حال حاضر که از برقشان کور شدم.کمی جرأت دادم ودستم را دوربازویش حلقه
کردم.با دلی خوش به ویترین های نورانی چشم دوختم.حلقه های یک مغازه به نظرم زیباتر وخاص تر از جاهای
دیگر بود. وارد شدیم ومن بدون نظر خواهی ازاحسان همانی را که خودم میخواستم سفارش دادم بیاورند. تمام
مدتی که شاگرد طلافروش درحال خارج کردن بِیس بود؛امیراحسان بالبخند مرموز نگاهم میکرد.حلقه هارا با ذوق برداشتم وزنانه اش را دستم
انداختم، محشربود.با لبخند عریضی گفتم:
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنـوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
💠 امام زمان (عج)💠
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سی_و_نهم چندروزی بود که نه او کوتاه می آمد نه من. از هم بیخبر ب
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_چهلم
_قشنگه نه؟
_خیلی عزیزم!
-مشکوک میزنی امیر احسان!؟
_میدونی،این که تو انتخاب کردی کنار مردونش قشنگ میشه یه جورایی مکمل هم هستن.
راست میگفت حالتی داشتند که کنارهم قشنگ میشدند:
_اما مانمیتونیم اونارو داشته باشیم بهار.
_چرا؟؟؟
تکیه اش را از پیشخوان برداشت وسرسنگین گفت:
_من طلا نمیندازم.
_چرا اونوقت؟!
_نمیدونی طلا برای مرد حرومه؟
_اینکه طلای سفیده!
_طلای سفید باشه.فرقی نمیکنه.متأسفم که سطحی ترین احکامو نمیدونی.
_امیر تورو خدا اذیت نکن!
_همین که گفتم بهار.از بچه بازی های زننده خوشم نمیاد. درضمن اسم من امیر احسان هست بگو تا عادت کنی.
از رفتارش ناراحت شدم.اما حالا که سِت نمیخواستیم برای خودم زیبا ترین حلقه ی تک را انتخاب کردم.احسان هم یکی را پسندید.از مغازه خارج شدیم.
همان دم صدای بی سیمش بلند شد. چندنفری که اطرافمان بودند متعجب نگاهمان کردند. امیراحسان خونسرد جواب داد:
_به گوشم؟!
صدای بم وخش داری بود که حرف هایش واضح نبود از حرف زدنشان چیزی نفهمیدم. دراین حد متوجه شدم که باید برود. تقریبا من را دنبال خودش میکشید وعجله داشت.با هیجان گفتم:
_چه خبرشده مگه؟
ــ ببخشید خیلی عذر میخوام. باید حتما برم.
همین که درماشینش نشستیم صدای سیستم و بیسیم ماشینش هم بلندشده بود.
_جناب سرگرد شما کجائید؟
-دارم میام.
_جناب سرهنگ عصبی هستن حتما باهاشان تماس بگیرید.
امیراحسان گوشی اش را از جیبش در آورد و ضربه ای به پیشانی اش زد.
-ای وای...
ــ میشه بگی چیشده امیر احسان؟
در حالی که شماره میگرفت گفت:
ــ سایلنت بودم.امیرحسام صدبار تماس ...الو؟ سلام داداش چیشد؟
صدای فریاد حسام تا اینور خط هم می آمد:
ــ ببین امیراحسان دارم ردیابت میکنم از همون جا بپیچ جاده داداش.الان موقعیت هَشتن.حالا فرصت داری بهشون برسی.
امیراحسان استارت زد ودرهمان حال به من گفت:
ــ ببخشید مجبورم برات آژانس بگیرم.
ــ زحمتت نشه یه وقت؟!
با ناراحتی گفت :
ــ ببخشید.میدونم خیلی سختته.
بلافاصله شیشه را با عجله پائین داد واز عابری پرسید:
ــ ببخشید نزدیک ترین آژانس کجاست؟
انقدر عصبی شدم که نماندم تا جواب بگیرد. از توقفش استفاده کردم وبا حرص پیاده شدم. سریع برگشت وبا
تعجب گفت:
ــ کجا رفتی؟
چقدر این رفتارهایش من را سرد میکرد از تنهایی خودم بغض کردم.سرخیابان ایستادم وتاکسی گرفتم. دیدم که دارد به سمتم میدود.
ــ آقا لطفاً سریع تر برید.
تماس گرفت،رد دادم.دلم شکسته بود.پیام داد:
"لج نکن خانومم "
تایپ کردم:
"به کار مهمت برس.بهار خر کیه؟"
در آخر هم گوشی را خاموش کردم..
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄