eitaa logo
🏴امام زمان (عج) 🏴
10.7هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
6هزار ویدیو
1.1هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
نشستم ودسته های چوبی مبل را فشردم. حتی نتوانستم یک سلام خشک وخالی بکنم. خداراشکر نگاهش مستقیم نبود.وگرنه میفهمید چه در درونم میگذرد. حاج خانوم از فرصت استفاده کرد و گفت: _من میگم تاشام حاضر بشه بچه ها برن حرفاشون رو بزنن! نگاهمان لحظه ای بهم افتاد.او کاملا آرام وخونسرد بود اما من طبق معمول وحشتزده بودم. امیراحسان انگار خیلی مشتاق باشد فوراً بلند شد وگفت: _با اجازه آقای غفاری.، خانوم بفرمایید! حس کردم او یک مأمورقانون هنگام گرفتن بازجویی است و ازمن میخواهد دنبالش به اتاق بازجویی بروم. ناچار،لرزان وپراسترس بلند شدم.ساق پایم محکم به عسلی خورد و آجیل ها ریختند.از خجالت سرخ شدم. نشستم جمع کنم که همه با مهربانی گفتند: _فدای سرت تو برو. از خجالت رویم نمیشد پایم را بمالم. دردش استخوانم را داغون کرد .امیراحسان منتظر نگاهم میکرد. لبخند نصفه نیمه وپراسترسی زدم و راه افتادم. حالت راه رفتنش کنارمن حالت احاطه ای بود. دراتاقی را باز کرد وخودش کنار ایستاد. بدون تعارف داخل شدم.اتاق مرتب وشیکی داشت.بلاتکلیف ایستاده بودم که گفت: _بشینید خواهش میکنم.هم روی تخت میتونید بشینید هم روی صندلی.هرجا راحت ترید. روی تخت نشستم وسرم را پائین انداختم در لحن صدایش حسی نبود.گفت: _حرف هامون نصفه که چه عرض کنم، اصلا زده نشد.ترجیح میدم سریع ترشروع کنم تا حداقل یه آشنایی سطحی از همدیگه پیدا کنیم. اجازه هست شروع کنم؟ نگاهم را از پارکت قهوه ای سوخته گرفتم وبه او دادم: _بله، بفرمایید _سی ودوساله هستم. فکر میکنم هشت سال اختلاف سنی بد نباشه.نظر شما چیه؟ _بله،درسته! _ وضع مالیمو نمیگم عالیه عالیه اما دستم به دهنم میرسه وخداروشکراز پس یه زندگی برمیام.خب.شما بگید! خنده ی پراسترسی کردم و گفتم: _خب من فکر میکنم درحد شما نیستم. _در حد من؟! چرا؟! این چه حرفیه؟! حس کردم به حساب تعارف گذاشت. _اما من جدی گفتم...من دیپلم دارم.این یک مورد. _برام اهمیتی نداره.چیزای دیگه ای برام مهمه. نجابت، حیا، پاکی، شعور... _اختلاف اقتصادیمون چطور؟ _اینم اصلا مهم نیست!! حس کردم من را بچه فرض کرده است چون مشخص بود از بهانه هایم متعجب است! _تو زندگی چی براتون مهمه؟ چی مهم نیست، از همین چیزا دیگه! _حالم خوب نبود، باید دنبال بهانه ای خوب میگشتم تا از شر این ازدواج و خانواده راحت شوم، به ذهنم رسید که بگویم: _من مادرزادی مشکل قلبی دارم! بهت زده و ناراحت پرسید؟ _واقعا؟ دکتر رفتید؟ نظرشون چی بوده؟ _ بله، خوب شدنی نیستم.من همیشه بیمار میمونم.دارو مصرف میکنم.حالم خوب نیست. نگاهمان بهم افتاد انقدر اندوه درچشمانش بود که از خودم بدم آمد... ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
با ناراحتی گفت: _میشه جسارتا آزمایشاتونو به دستم برسونید؟ اخمی کردم وگفتم: _ببخشید؟ یعنی من دروغ میگم؟! نگاهش رنگ دیگری شد.تند رفته بودم. انگاری که شمّ پلیسی اش بیدارشده بود. این عکس العمل پراسترس من دستم را رو کرده بود. _من اشنا زیاد دارم، نشون بدم شاید راهی داشت. کم کم داشتم میفهمیدم چقدر مرد است.هرکس جای او بود فوراً ترکم میکرد اما او بدون هیچ نسبتی میخواست کمکم کند. یک حماقت که بکنی،پشت هم تاوان میدهی. شانس به این بزرگی را ازدست داده بودم. با صدایش به خود آمدم: _بواسطه ی شغلم دوست های پزشک زیادی دارم.میدونید که یه پام آگاهیه یه پام پزشکی قانونی.هوم؟ _چرا متوجه نیستید؟؟ میگم درست شدنی نیست .من اصلا نمیخوام ازدواج کنم. همین. انگار که یادم رفته بود او به تیزی معروف است!فکر میکنم از لحن آخرین کلامم متوجه شد کاسه ای زیر نیم کاسه است، وقتی آنطور با زاری گفتم نمیخواهم ازدواج کنم،متوجه شد قضیه چیز دیگریست.این را از نگاه موشکافانه ودقیقش فهمیدم. به تته پته افتادم وغرق در چشمان تنگ شده وشکّاکش شدم. _شما مطمئنید مشکلتون چیز دیگه ای نیست؟ نمیدونم حس میکنم باید با خانوادتون مطرح کنم! بلند شد که با شتاب خودم را سد راهش کردم، اخمهایش در هم کشید و گفت: _لطفا برید کنار خانوم! _اقای.. اقای حسینی.. خواهش میکنم. نگاه زیبایش را به من انداخت، چشمان سیاه وپرمژه اش دلنواز بود.دوباره به زمین نگاه کرد وگفت: _خیالتون راحت چیزی نمیگم، اصلا چیزی وجود نداره که بخوام بگم، چون واضحه که برای فرار از این ازدواج دروغ به این شاخداری گفتید! و من یکی از مهم ترین ملاک هام برای همسرم (ودوباره نگاهم کرد) صداقته کسی که انقدر راحت دروغ میگه؛ همسرمناسبی برای من نیست.حالا برید کنار میخوام رد بشم. دستش را روی دستگیره گذاشت وپشت به من ادامه داد: _درضمن به اندازه ی موهای سرم از مردم بازجویی کردم،مثل اینکه فراموش کردید چه کاره ام.. تشخیص راست و دروغ برام از آب خوردن هم راحت ترشده.! حرفهایش را زد و خارج شد.نمیدانم حسم چه بود یک حسرت سنگین روی قلبم. درست بود که راحت شده بودم، اما حسرت داشتن همچین همسری برای همیشه به دلم میماند. من هم سر به زیر از اتاق خارج شدم، امیر احسان متفکر پشت میز نشسته بود، من نگاهم را می دزدیدم. همه کم کم از آن شور وشوق در آمدند وحس کردند خبرهای خوبی در راه نیست.از غذایی که میخوردم هیچ چیزش را نفهمیدم.بعداز شام دوباره دور هم نشستیم وهمه باهم مشغول حرف زدن بودند. آخر شب پدر قول گرفت تا دوروز بعد آنها بیایند.دیگر نمیدانست که کنسل میشود. همین که در ماشین نشستیم به سمتم برگشتند وهرسه پرسیدند: _چی شد؟؟؟ ماشین فرید کنارمان ایستاد ونسیم هم ازهمان داخل بلند گفت: _میشه بگی چی شد؟! دلم نیامد یکهو شوکّه اشان کنم.با لبخند ظاهری گفتم: _فقط حرف زدیم چیز خاصی نشده! ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
بالاخره آن دو روز طاقت فرسا گذشت و من در ترس مطلق آن دو روز را گذراندم. زنگ در را زدند و من ترسان تر از هر وقت دیگری آماده ایستادم. اینبار وحشت زده تر بودم چرا که حالا باید پاسخگوی دلیل دروغ گفتنم میبودم. مثل دفعه ی قبل خوش رو ومهربان با من برخورد کردند. منتظر عکس العمل امیراحسان بودم.آخر ازهمه داخل شد.نگاه گذرایی به من کرد وتنها سری تکان داد. نفس آسوده ای از رد شدن مرحله ی اول کشیدم. چای را مقابلش گرفتم و او درحالی که به حرف های پدرم گوش میداد،بی تفاوت گفت: _ممنون نمیخوام. پرازسؤال بودم.دلم میخواست مهلتی بدهند تا باهم حرف بزنیم. چرا برگشته بود؟ مگر نگفت صداقت برایش مهم است؟ نکند شک کرده باشد وحالا برای بازجویی آمده است؟! افکار منفی را دور کردم ودر آشپزخانه به نسیم کمک کردم.صدایش که آمد گوش هایم تیز شد: _با اجازتون اگه که امکان داره من یه صحبت کوتاهی با خانوم غفاری داشته باشم. به سمت اتاقم رفتم، داخل شد ودر را پشتش بست. روی صندلی میزآرایش نشست واشاره کرد من هم بشینم. درست مقابلش نشستم وگفتم: _ببینید.. دستش را به معنای سکوت بالا آورد.انگار آن همه محجوبیت کنار رفته بود وحالا دقیقا یک مأمورخشن به نظر میامد: _اول شما گوش کنید.من هیچ تمایلی برای اومدن نداشتم.اما خب...نتونستم دلیلی برای نیومدنم بیارم.نمیخواستم جار بزنم که شما دروغگو بودید تا اینکه امروز صبح با خودم فکر کردم شما که حاضرید همچین دروغ بزرگی بگید تا منو از سرتون باز کنید برام جالب شد که چه دلیلی داره همچین حرفی بزنید؟! چه دلیلی داره یه دختر روی خودش ایراد بذاره؟؟ یعنی یه جورایی به این فکر کردم که یعنی من انقدر بدم؟! حواسم به شرایطمان نبود،بلند وگلایه مند گفتم: _یعنی چی؟! مگه اینجا آگاهیه که شما دنبال حل معمّایی؟ درضمن شما هیچ ایرادی ندارید.عالی... لب گزیدم وتازه فهمیدم چه حرف بدی زده ام، خنده اش گرفت اما جدی گفت: _خب؟ پس چه دلیلی داره دروغ بگید؟ _از کجا اینقدر مطمعنید دروغ میگم؟! _حق میدم منو نشناسید.گاهی از اینکه زیاد تیزم کلافه میشم. زندگی برام سخت میشه.زیاد دونستن هم خوب نیست. اینو حتما شنیدید؟ دستم را روی دهانم گذاشتم ونگاهش کردم.خونسرد نگاهم میکرد. تا نوک زبانم می آمد همین حالا کاری را که هفت سال پیش میخواستم بکنم و حوریه وفرحناز نگذاشتند تمام کنم. "اعتراف" ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
آنقدر فشار رویم زیاد بود که چشمهایم دوباره به اشک نشستند، کاش میتوانستم اعتراف کنم و خود را از این جهنم و برزخی که هفت سال گرفتارش شده ام نجات دهم. امیر احسان با نگرانی بلند شد و جلوی پایم خم شد: _خانووم؟ تصویرش تار ولرزان بود.اشک هایم دانه دانه روی گونه هایم سر خورد.نوچ عصبی ای گفت ودر اتاق رژه رفت.دوباره برگشت ونگاهم کرد: _میشه بدونم چی شده؟! شما اصلا نرمال نیستی؟ من میشینم شما آروم برام توضیح بده مشکلت چیه! گریه هایم بیشتر شد تا یک قدمی اعتراف پیش رفته بودم اما وقتی دید هنوز ساکتم کلافه و عصبی از جا بلند شد و از اتاق خارج شد. صدای کنترل شده اش آمد: _حاج خانم من میخوام برم.شرمنده ی تمام دوستان.خداحافظ. متوجه اعتراضات و چرا ها شدم. در را قفل کردم وهمه اشان راجواب. کم کم خداحافظی کردند ورفتند. پدرم به محض رفتنشان خشمگین در را کوبید: _بهاررر؟ _بابا خواهش میکنم تنهام بذار.! با عصبانیتی که از پدرم بعید بود غرید: _گفتم این در لعنتیو باز کن بهار میدانستم مغلوبم.باز کردم وخودم درجای پهن شده ام خوابیدم.پتو را رویم کشیدم.با ضرب پتو را بلند کرد وعصبی گفت: _این چه کاری بود؟ چی گفتی که اون شکلی شد؟! مگه با تو نیستم؟؟ دروغ هایم تمامی نداشت، باز هم یک دروغ دیگه : _به من توهین کرد. خودم هم نمیدانم این حرف ازکجا به ذهنم خطور کرد. _ به من گفت با شغلم مشکل داره.ازش پرسیدم چه مشکلی؟ گفت آرایشگرا آدمای درستی نیستن! همگی بهم نگاه کردند وپدر گفت: _اون همچین حرفی نمیزنه.اگه هم چیزی گفته باشه منظورش این نبوده وتو پیاز داغشو زیاد کردی! _چرا از اون بعیده؟ خوبه هنوز نسبتی نداره! من دخترتم بابا.بهتره طرف من باشی. چیزی نگفت وبا گفتن ذکر از اتاق خارج شد. همه را به بهانه استراحت بیرون فرستادم وتازه فهمیدم چقدر سیاه بخت هستم.از دستش دادم.در همین مدت ابهتش من را گرفته بود. ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
عیدتمام شده بود وکار من شروع.طبق معمول از صبح تا شب خودم را غرق کار کردم. ناراحت نبودم،برعکس سرگرمی خوبی بود واینکه کار کردن در این آرایشگاه مشهور یک افتخار بود. _به به خانم حسینی! قلبم ایستاد،فوری برگشتم ودیدم حاج خانم وفائزه آمده اند.رویم را برگرداندم وبه کارم رسیدم.فائزه با لبخند گفت: _سلام! ببین کی اینجاس مامان! خود را غافلگیرنشان دادم وبا خنده گفتم: _ا وا! سلام فائزه جان، سلام حاج خانوم خوبید؟ _ممنون دخترم، با زحمتای ما؟! _خواهش میکنم.چه زحمتی. خودم را مشغول وگرفتار نشان دادم.فهمیدم امیراحسان چیزی به آنها نگفته.نمیدانم،حسّم میگفت آبرویم را حفظ کرد است خانم تأثیری رو بمن ادامه داد: _بهار تو برو به خانوم حسینی برِس.باقی کارت با شهلا. فهمیدم حاج خانم خودش خواسته من برایش کار کنم، چرا با تبسم مرموزی مرا نگاه میکرد! جلو رفتم و گفتم: _جونم حاج خانوم؟ چیکار کنم؟ مچ دستم را گرفت و آرام گفت: _-امیراحسان حرفتو تأئید کرد،امامن میدونم اون همچین توهینی به تو نمیکنه. _کدوم حرف؟ _مادرت فردای مهمونی زنگ زد وهرچی از دهنش دراومد بار ما کرد و گفت که امیراحسان به آرایشگرا توهین کرده .اینو که به خودش گفتیم تأئید کرد! اما چشمای پسرم رو من میشناسم.چرا نخواستیش مادرجان؟ من که دیگه اصراری ندارم، اما واسم عجیب بود پسش زدی! از بزرگواریش میخواستم بمیرم،سرم را با نهایت عجز در یقه فرو بردم و باز هم متوسل به دروغ دیگری شدم: _من با شغلشون مشکل داشتم.نمیتونم کسی رو شوهر بدونم که هر روز نگران باشم که امروز زندَست؟ هنوز شوهر دارم یا بیوه ام؟! درحالی که از صد رنگی ودروغ گویی ام حالت تهوع داشتم؛با لبخند گفت: _به توحق میدم.اما اگه جای من بودی چی؟ قدیم جنگ بود ونگرانی ما بیشتر، حالا که زمان جنگ نیست که هرروز بخوای از جنگیدن شوهرت بترسی با اینکه من تمام عزیزام توی این راهن گل من. من کاری ندارم که بین شما چی گذشت. دلم میخواست عروسم بشی.خیلی دلم به این وصلت روشن بود.دلیلتو هم به امیراحسان میگم بدونه. _نه! اصلًا دیگه دوست ندارم این جریان مطرح بشه.ببخشید. _مطرح که نمیشه.فقط میخوام بدونه که تو چرا همچین حرفی رو پشتش زدی آخه هممون خیلی شوکّه شدیم! _متأسفم حاج خانوم من عصبی بودم از فشارای بابام.خیلی به خانوادتون علاقه پیدا کرده، هیچ طوره نمیشد دلیلی بیارم که راضی بشه،بچگی کردم. عذر میخوام.ایشاالله که یه عروس خوب پیدا میکنید. رنگ موهایش را عوض کردم واو بهمراه فائزه رفتند. دیگر بر طبل بی عاری زده بودم! از اینکه امیراحسان بهانه ی جدیدم را بشنود خنده ام گرفته بود. اینبار حالش واقعا از من بهم میخورد.اما همین که رازداری کرده بود خوشحال بودم.به حدی رسیده بودم که ناراحتی وغصه خوردن فایده نداشت، تصور چهره امیر احسان بعد از شنیدن صدمین دروغ تابلویم باز خنده دار بود... ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
_بهار مشتری کاشت ناخن داری.وسایلت رو آماده کن. _چشم،الان. میز مخصوص را آماده کردم وبلند گفتم: _تشریف بیارید. سرکه بلند کردم چشم درچشم حوریه شدم!با دهان باز ایستادم وگفتم: _حوریه؟!؟ او هم متعجب شده بود،با حیرت گفت: _هی میگفتند آرایشگاه(...)کاشت هاش محشره! پس نگو دوست خودم گل میکاشته! کم کم از بهت در آمدم ویادم افتاد برای دیدنم نیامده، خب مسلم بود که اینجا آرایشگاه به نامی بود واحتمال دیدار با خیلی ها را داشتم جدی شدم وگفتم: _خیلی خب..بشین درحالی که ابزارم را تست میکردم؛زیرنظرش هم داشتم.چاق تر شده بود ومشخص بود تمام مدتی که من در عذاب بودم او خوش خوشانش بوده است.دو دستش پراز طلاوجواهر.چشمان آبی اش شفاف تر شده بود وهمانطور زیرکانه نگاهم میکرد.با متلک گفتم: _کاملا شکل زنا شدی. _خب مسلمه عزیزم.دوتا شکم بچه زائیدم! پوزخند زدم وگفتم: _فرحناز چه میکنه؟ _اونم زندگی خودشو میکنه.تو هنوز مجردی؟ نگاه عاقل اندر سفیهی به او کردم وگفتم: _معلوم نیست؟ چطور میتونم ازدواج کنم! _از این اخلاق احمقانت متنفر بودم و هستم، شدی کاسه ی داغ تر از آش.شوهر کن تموم بشه بره پی کارش دیگه. باورت میشوه من کلّاً یادم رفته؟ اما همین که توی احمقو میبینم یا اسمت رو میشنوم یا یادت می اُفتم همه چی یادم میاد. _شوهرکنم؟ همین هفته ی پیش خواستگارصدمم رو رد کردم. _چرا؟ ابله اخه تا کی.... _هه ابله؟! .اینبارو دیگه با من موافقی، میدونی چرا؟ _چرا؟؟ _پلیس بود. بلند و با حیرت گفت: چی؟؟؟ چی گفتی بهاررر؟ چه عجب یکبار عاقلانه رفتار کردی! _فکر کن زن پلیس بشم! خنده ی بلندی کرد وگفت: _خیلی خب دختر .اما خوشم اومد. اصلا زیربار نرو. _اتفاقا خیلی هم گیرن! _اه دیوونه به هیچ وجه راضی نشو، گذشته کثیفت رو یادت بیار و صرف نظر کن. از امرو نهی کردنش لجم گرفت و با حرص گفتم: _ به تو ربطی نداره،اونجوری دستوری نگو لجم در میاد.تو چه کاره باشی که به من امرونهی کنی؟! دستتو اینوری کن ببینم. _واقعا پرسیدن داره بهار؟ تو با شوهر معمولیم مشکل داری این که پلیسه. _اگه دلم بخواد میتونم اوکی بدم. کافیه لب تر کنم! _تو غلط میکنی بهار! سوهان را خاموش کردم ومتعجب به چهره ی برافروخته اش خیره شدم و او ادامه داد: _من تازه زندگیم رنگ آرامش گرفته. مادر دوتا بچه ام و دنبال دردسر نمیگردم.توی احمق نباید با نادونیت زندگی منو فرحناز رو خراب کنی از لحن پروییش آتش گرفتم، دلم سوخته بود که هفت سال در تاریکی و وحشت زندگی کرده ام اما او و فرحناز زندگی به کامشان بوده... ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
با تمام توانم سرش داد زدم: _ به من "باید" و " نباید" نگو، اگه دلم بخواد ازدواج میکنم.با هرکسی که خودم بخوام. اصلا میخوام همونو قبول کنم. _تو خیلی بیجا میکنی دختره احمق! _حرف دهنتو بفهم حوریه.من اون بهار بی زبون نیستم.دیگه جوابتو میدم. _احمق جان من خودم میگم ازدواج کن وخوشبخت بشو اما نه با یه پلیس. _به تو ربطی نداره.برای من تعیین تکلیف نکن. خودت زندگیتو میکنی دیگه به من کاریت نباشه.من خودم میگم نمیخوامش تو نمیخواد بگی لجم در میاد! _تو منو فرحنازو میبینی رنگ گچ میشی میخوای باورکنم میتونی یک عمر بایه پلیس زندگی کنی؟! جیغ کشیدم و گفتم: _خفه شو! بی حیای عوضی.به کوری چشمت هم که شده باشه باهاش ازدواج میکنم. از حرص خوردنم قهقهه زد وگفت: _وجود میخواد که تو نداری. بعد با خودش حرف میزد اما مخاطبش من بودم: _فکر کن شوهرش با اون اسلحه بیاد خونه و خانم... نفهمیدم چطور در دهانش کوبیدم.با آن هیکل گنده اش نقش زمین شد وجیغ کشید. عقده ی تمام این سالها را سرش درآوردم. اشک میریختم وبه فحش های رکیکش کاری نداشتم.من با وجود آن جثه،رویش نشستم ودر سکوت یکی پس از دیگری مشت ولگد هایم را نثارش کردم انقدر زدم که خودم دردم آمد. _اینو زدم برای سیاه کردن زندگیم، اینوزدم برای بی گناهی زینب،،اینو زدم برای تباهی وسیاه شدنم، اینو زدم برای هرزه بازی هایت که به ماهم یادمیدادی ومادرپدرم حرص میخوردند! پشت هم میزدم واشک میریختم.نیرو گرفته بودم.یک آن چندنفر بلندم کردند. خانم تأثیری توی گوشم خواباند.زنان به حوریه رسیدند و من خون نجسش را با لباس هایم پاک کردم. لاله اشاره کرد که از بینی ام خون می آید.دستم را بالا بردم وپاکش کردم. خانم تأثیری مرده و زنده برایم نگذاشت. آنقدر فحش داد تا دل حوریه؛این مشتری چرب وچیل را به دست آورد. _چشم سفید.بیا که کار خودت رو ساختی.الان زنگ میزنم صدوده! بلند وپرحرص درحالی که به حوریه نگاه میکردم گفتم: _بزنید.چه بهتر!مگه نه؟ پلیس بیاد تکلیفمونو مشخص کنه نه حوریه؟! حوریه با گریه و ترس گفت: _نیازی نیست خانم محترم.دعوای شخصی بود.ممنونم. خانم تأثیری که از خدایش بود همه چیز فیصله بیابد تا آبروی آرایشگاه نرود؛گفت: _برو گم شو وسایلتو جمع کن این هم ضربه ی دیگری از حوریه! از کار بی کارشدم. وسایلم را جمع کردم وچادر را سرم.تأثیری مدارکم را روی زمین پرت کرد، خم شدم وشناسنامه و کارت ملی ام را برداشتم، برای لاله سرتکان دادم واشاره کردم که به او زنگ میزنم. در راپشتم بستم وبا یک نفس عمیق سمت خانه راه افتادم. ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
به خانه رسیدم وسوال های مادرم که از زود امدن من به خانه متعجب بود بی جواب گذاشتم. تاشب خوابیدم و وقتی بیدار شدم پدر هم آمده بود. سرسفره پرسید: _چرا اخراج شدی بابا؟؟ لقمه در دهانم ماند، سربه زیر گفتم: _ از کجا فهمیدید ؟ _مادرت زنگ زده آرایشگاه.خب؟ نگفتی؟ _با یه خانومه دعوام شد.به من بی احترامی کرد. موقع کاشت ناخن سوهان به دستش گرفت؛بی ادبی کرد. _خب بابا جان.من به شما یاد دادم کسی که شعورش پائینه کتک بزنی؟ من اینجوری تربیتت کردم؟ _اما بابا شماکه... _دیگه چیزی نشنوم بهار، تو تا هفده هجده سالگیت گستاخ بودی، من امیدوار بودم با ترک دوستات درست بشی وهمینم شد. دختری شدی که مثل نسیم آرزوش روداشتم.خودت حجاب خوب رو انتخاب کردی ومثل خواهر ومادرت شدی،اما حالا مدتیه که حس میکنم بازم شرّ و شور شدی.دروغگو شدی. چشمات دو دو میزنه.اون از جریان خانواده ی سیّد. اینم از امروز. اگه خفه خون میگیرم نشونه ی احمق بودنم نیست.فقط حس میکنم خودت اونقدر شخصیت داری که بفهمی چقدر کارات زشته. حرفهای پدر تا مغز استخوانم را سوزاند دوباره با بغض گفتم: _اول اون دست بلند کرد. _به جهنم.اگه میزدی میکشتیش پاش وایمیستی؟؟ خانم تأثیری به مادرت گفته تا حد مرگ اونو کتک زدی! با یک معذرت خواهی قضیه را فیصله دادم و باز هم به اتاقم پناه بردم. **** * یک هفته ای گذشته بود و روزگارم به خوردن و خوابیدن میگذشت.در فکر زدن یک آرایشگاه در محله ی خودمان بودم، اینطور فایده نداشت.چندسال کار کردم وحالا خیلی راحت اخراج شدم.تلفن زنگ خورد،در حالی که نیم خیز شدم برای جواب؛ مادرم تلفن را برداشت _بله؟... به مرحمت شما...حرفی نداریم.خیلی ببخشیدا.. سکوت مادرم طولانی شد وشنونده بود. هرازگاهی نگاه شماتت بارش با من تلاقی پیدا میکرد.نگران نشستم،وبه او چشم دوختم. _یعنی چی خانوم حسینی؟ وحشت زده به مادرم زل زدم،ازلحن مادرم مشخص بود حاج خانم درحال دلجویی است. بعداز انتظاری طولانی و کشنده تماس را قطع کرد و باحرص گفت: _بهار؟ اون روز چی شده بود دقیق؟؟ اون روز که اینارو رد کردیم!؟ به فکر فرورفتم.در بد شرایطی بودم.با آن همه غم واندوه،دیدن زندگی خوب حوریه وبیکاری خودم؛دیگر به اینکه امیراحسان چه کاره است فکر نکردم. فقط به این فکر کردم که چقدر دراین شرایط بد روحی نیاز به یک مرد دارم.یک تکیه گاه.از طرفی حرف های حوریه به شدت آزارم میداد...حس میکردم بیهوده میترسم و میتوانم این راز را فراموش کنم و برای همیشه دفنش کنم. _سوءِ تفاهم شده بود مامان، پشیمونم! اُمیدوارنگاهش کردم وبا حسرت ادامه دادم: _میشه بیان دوباره؟ میخوان بیان؟ مادرم بادهان باز گفت: _خدا ذلیلت نکنه! مرده و زنده برای این خانواده نذاشتم اونوقت میگی سوءتفاهم شده؟!!؟ تازه زنگ زده حلالیتم میطلبه میخوان برن مکه!!! با خشم به آشپزخانه رفت وپرسروصدا وعصبی کار میکرد.دنبالش رفتم وگفتم: _مامان...چی میگفت؟ توروخدا... -زنگ زده میگه اگه دلخوری ای دارید حلال کنید داریم میریم حج! بعدشم میگه بی تقصیر بودیم و بهار خانوم در جریانن! _وا؟ یعنی چی؟ خب مگه چی شده؟! کابینت را با ضرب کوبید وبرگشت طرفم. پر خشم گفت: _خودت بهتر از همه خبر داری که چه گندی بالا اوردی بهار، دیگه تمومش کن! عقب عقب رفتم و نا امیداز خواستگاری مجددشان به اتاقم رفتم. بهترین موقعیت زندگیم را از دست داده بودم، باید دنبال راه حل مناسبی میگشتم... ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
تصمیمم راگرفته بودم.زندگی جدیدی میساختم و گورپدر دنیا میکردم.شماره ی خانم حسینی را بارها و بار ها در گوشی ام نگاه کردم.صفحه خاموش میشد و من دوباره روشنش میکردم. با حسی که نود درصدش شک بود شماره را لمس کردم وتماس برقرار شد.هنوز هم نمیدانم چرا؟ شاید خدای زینب بود.شاید دعای او بود نه...نفرین او بود. اما مطمئنم چیزی بود که باعث شد من آن روز این تماس را بگیرم.نمیگویم عاشق سینه چاک امیراحسان شده بودم آن هم در این دوسه ملاقات! اما خیلی تمایل به وجودش داشتم.دلم میخواست ازدواج کنم چیزی من را هول میداد. چیزی اصرار داشت تا سرنوشت مارا بهم گره بزند. حتی به آن حسی که میگفت درست نیست دختر خودش به خواستگارزنگ بزند هم توجه نکردم. یک جورهایی دلم میخواست یک مَرد در زندگیم داشته باشم.دیگر خسته شده بودم از این فرار وگریز... خواست خدا بود که به دلم بیفتد. هیچکس نمیتواند درک کند.زمانی که تماس گرفتم؛خودم هم نمیدانستم دقیقاً میخواهم چه بگویم. _بله؟ _حاج خانوووم؟ سلام من بهارم.غفاری.! _هان! خوبی دخترم؟؟ مشکلی پیش اومده؟ _حاج خانوم...من...میشه ببینمتون؟ _چیزی شده؟من فردا مسافرم عزیزم. نمیشه بعد از سفر صحبت کنیم؟ _وای نه...میشه امروز ببینمتون؟؟ _امروزم خیلی شلوغه دخترم !صداهارو میشنوی؟ برای بدرقه ی من جمع شدن.. _وقتتونو زیاد نمیگیرم.اصلا بیاید نزدیک آرایشگاه، اون میدونه، فضای سبزه که روبه روی آرایشگاهه _بهار؟ دخترم نگرانم کردی؟! من الان اینارو بذارم بیام اونجا؟بگم فائزه بیاد؟ _تورو خدا خانم حسینی کمکم کنید!.. از دور تشخیصش دادم.با آن صورت نورانی و ملیح به من نزدیک میشد.بلند شدم وآهسته نزدیکش شدم.با این سنش هم قد من بود شاید کمی کوتاه تر. بی مقدمه به آغوشش رفتم.آخ که تنش بوی گل میداد.دستش را پشتم کشید وگفت: _چرا انقدر نا آرومی دختر؟ خدا مارو نبخشه اگه ما باعث این نا آرومی شدیم! چیزی شده؟ به من بگو دختر... کاملا بی پرده گفتم: _من حماقت کردم حاج خانوم.من پشیمونم.! خودش را کنارکشید وبا مهربانی گفت: _بیا بشین ببینم دخترجون! هردو روی نیمکت نشستیم و من سر به زیر ادامه دادم: -حتماً فکر میکنید خیلی پررو وبی ادبم. اما عیبی نداره، من میخوام بگم که دلم میخواد عروستون بشم.اگه لیاقت داشته باشم البته. کمی اخمهایش درهم شد وگفت: _خانوادت ازت خواستن؟ اجبارت کردن؟ _نه! نه! اصلا من خودم نشستم فکرکردم دیدم چقدر احمقانه رفتار کردم.یعنی یه جورایی....وای خدا از خجالت کاملا برگشتم دست گرمش را روی رانم گذاشت: _یعنی خودت خواستی؟ من راستش میترسم، میترسم باز یکه یه پول بشیم! _توروخدا کسی نفهمه حاج خانوم.. دوباره زنگ بزنید به خانوادم...خواهش میکنم.من استخاره کردم خوب در اومده برای اینه که اصرار میکنم. دروغ گفتن عادتم شده بود.با اینکه نمیخواستم بازهم دروغ بگویم، لبخند مهربان ورضایتمندی زد وگفت: _خیالت راحت،تا قسمت چی باشه.پس من بعد سفرم دوباره زنگ میزنم دخترم. بخاطر سروسامون دادن پسرمم که شده سعی میکنم زودتر برگردم. ایستاد وادامه داد: _برو خیالت تخت،کسی از این ملاقات خبر دار نمیشه! شانه اش را بوسیدم وفوراً رو گرداندم تا بیشتر ازاین شرمندگیم را به نمایش نگذارم! ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
تمام مدت درتاکسی به این فکر میکردم حالا چطور با امیراحسان روبه روشوم؟! با آن حرف آخر...کلّاً از خودم متنفر بودم،اگر بعداز پیشنهاد دوباره ی مادرش دهان بازکند و آبرویم را ببرد..شاید باید اول خودش را میدیدم وبرایش توضیح میدادم.نمیدانم سرم در حال انفجار بود. هیچ فکرش را هم نمیکردم که تا این حد مورد خشم وغضب پدرم قرار بگیرم. وقتی کلید انداختم وداخل شدم با عصبانیت گفت: _کجا بودی؟ _سلام! دنبال کار...چیزی شده؟ _بازم خانواده سیّد زنگ زدن! نمیدانم چرا زیردلم خالی شد.به این زودی فکرش نمیکردم حاج خانوم دست به کار شود؟؟ _خب چرا عصبانی هستی بابا؟ _چون شرمندم کردی.چون دیگه نمیدونم چی جوری جوابشون رو بدم. ترسیدم نکند حاج خانم گفته باشد خودم التماس کردم؟! اما نه نگفته بود.حرص پدر از جواب منفی من بود _میخوان بیان؟ مادرم متعجب از ذوق محسوس من گفت: _آره دو هفته دیگه.البته اگه از الان تکلیفمونو روشن کنی و بگی بله! بدون در نظر گرفتن شرایط با خوشحالی کفش هایم را پرت وبه طرف پدرم پرواز کردم.محکم به آغوشم کشیدمش وگفتم: _بله که میگم بله! پدرم با جدیت سعی میکرد پسم بزند، اما اخر برنده این بازی بهار بود، و پدر با خنده و شادی آغوشش را برایم باز کرد. چقدر خوب بود.خوشی های سطحی هم خوب بود.چند لحظه رها شدن هم خوب بود.من توانستم زمان کوتاهی رَها و شاد باشم. چه اشکال داشت عروس شوم؟ مثل حوریه...مثل فرحناز...شاد و خوشبخت... نمیدانستم امیراحسان چه واکنشی نشان میدهد.حالا که نُه روز شده بود دوازده روز، حس ترس ودلهره را به خودم نزدیک تر میدیدم. نُه روزی که قول داده بودند طولانی شده بود ومن خوب میدانستم در کشمکش راضی کردن احسان هستند. تا اینکه شب قبل ازآمدنشان حاج خانم با من تماس گرفت: _سالم دخترم خوبی؟ _سلام حاج خانوم،زیارت قبول! _ممنون دخترم،منو حلال میکنی؟ من مجبور شدم یه کاری کنم! _چیشده مگه؟؟ _درسته بهت قول داده بودم... چون به حالت پچ پچ حرف میزد گفتم: _ببخشید نمیشنوم،بلندتر میگید چیشده؟ _میگم درسته قول داده بودم به کسی نگم تو اومدی و باهم حرف زدیم، اما مجبور شدم به امیراحسان بگم،طفلک خیلی دلش شکسته قبول نمیکرد این بار بیاد واسه همین ناچار شدم بگم خودت راضی ای. بر پیشانی ام زدم وگفتم: _وای حاج خانوم..حالا من چیکار کنم؟ _شرمندتم دخترم.آخه اصلا زیربار نمیرفت. مشکوک شده بود.تو نمیدونی چقدر تیزه! _حالا چی میشه ؟ _هیچی دیگه فردا میایم.بامامان هماهنگ کردم.فقط خواستم حلالم کنی و راضی باشی! _نه مشکلی نیست، خدانگهدار _خداحافظ ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
تمام هنرآرایشگریم را روی هم گذاشتم وچهره ای از خودم ساختم که بهترین باشد، گرچه امیراحسان نگاه نمیکرد. دلم از تصور وجودش قنج رفت! قبول داشتم که به شدت احمق وغیرقابل تحمل بودم. اما من تصمیمم را گرفته بودم؛ مثل حوریه پررو باشم وحق نداشته ام را با پررویی از دنیابگیرم. کلی جمله در ذهن داشتم که برای به دست آوردن دل امیراحسان به او بزنم. وقتی زنگ را زدند،.این بار مخفی نشدم ومثل بقیه برای بدرقه ایستادم.فقط خودش وپدرمادرش آمده بودند و تا حدودی ازدرصد مهربانی همیشگی اشان کم شده بود.اما بازهم خوب وخوش رو بودند.این وسط امیراحسان بوضوح ناراضی بود ومعلوم بود به زور و تو سری همراهشان اورده اند! با اخم نگاهم کرد ولبخند محوم را بی پاسخ گذاشت.نشسته بودند ومن ونسیم در تدارکات بودیم.آنقدر گند زده بودم که حالا حرفی برای زدن نداشتند وسکوت مطلق موجود در پذیرایی تنها با گفتن "بفرمائید میل کنید"های مزمن پدر ومادرم شکسته میشد. وقتی شربت را مقابلش گرفتم,بدون آنکه نگاهم کند با لحن بد وکلافه ای گفت: _تشکر! اعتماد به نفسم را ازدست ندادم گفتم: _چرااا؟؟ اهسته گفت: _ممنون خانوم،نمیخورم! مغلوب کنار کشیدم و نشستم، جو سنگین تر از آن چیزی بود که بتوان توصیفش کرد. آنقدر سکوت بود که حتی صدای تیک تیک عقربه های ساعت می آمد! حاج آقا سرفه ی مصلحتی ای کرد و گفت: _خب...من نمیدونم چی بگم ! امیراحسان جان، آقای غفاری، بهار خانوم، دیگه خودتون میدونید. روبه پدرم ادامه داد: _اجازه هست برن حرفای آخرو بزنن انشاءَالله؟! _خواهش میکنم.منم مثل شما دیگه نمیدونم چی بگم! بهار بابا بلند شو آقارو راهنمایی کن. کمی دلخوری حس میکردم. چندجفت چشم نگران نگاهمان میکردند واز اتفاق این بار میترسیدند! همین که وارد اتاق شدیم امیراحسان با خشم گفت: _این مسخره بازیا چیه خانوم غفاری؟ با دست پس میزنی با پا پیش میکشید؟! ببینید؛مثل اینکه کار بدی میکنم آبرو داری میکنم؟ نه؟ من اما نشسته وصامت به او که ایستاده بود وبه دیوار نگاه میکرد اما مخاطب غرغرهایش من بودم، نگاه میکردم _امروز ده بار به زبونم اومد که بگم چی شده، اما نگفتم، نمیدونم مادر و خواهرم جز ظاهرتون چی توی شما دیدن که منو از کاروزندگی انداختن! مث اینکه یه جاهایی اخلاقیاتو زیر پا بذارم بد نیست. به پیشانی اش دست کشید.حقیقتاً از خشمش ترسیدم وبرای یک لحظه از ذهنم رد شد که چه غلطی کردم! اما آرامشم را به دست آوردم وبا مظلومیت گفتم: _میشه بشینید؟ من راجع به فکرایی که در موردم کردید حرفایی دارم! با چندش نگاهم میکرد! نمیدانم شاید هم یک حس اشتباه بود با حرص نشست ونفس عمیقی کشید. بدون جواب فقط سرتاپایم را برانداز کرد وزیرلب استغفرالله ایی گفت! _تمومش کنید خانوم.اونقدر مشغله دارم که این موضوع برام اهمیتی نداره. دیگه از این شوخیا نکنید. من ابدا به شما فکر هم نمیکنم. زمان ادای این جمله ؛ مشت گره کرده اش را به معنای "هیچ ارزشی" کنار صورتش باز کرد، و من به این فکر کردم چقدر دستش بزرگ و حمایت کننده است! _بخدا پشیمونم.فکر نکنید آدم بی ارزش وسبکی هستم که دارم التماس خواستگارو میکنم.نخیر من هزارتا دلیل دارم یکیش استخاره ی خوب،یکیش خوشحالی پدرم.. صدایش رفته رفته بالا رفت وبدون آنکه دلش به رحم بیاید میان کلامم پرید وباحرص گفت: _معذرت میخوام خانوم..اما کاملا مطمئنم که شمارو نمیخوام.مخصوصاً حالا! چون من خانومی که اینطوری به مردغریبه اصرار میکنه به عنوان همسری قبول ندارم، گفتم،اگه همسرم دکتری نداره عیبی نداره،حیا داشته باشه تمام زندگیمو براش میدم.ایشاالله شمام خوشبخت بشید،اصلا همین تفاوت سنی باعث شده من کارهای شمارو که شاید از روی بچگی باشه؛نتونم درک کنم.من هنوزم نتونستم خیلی چیزارو بفهمم ایستاد و گفت: _با اجازه،خداحافظ تحقیر و له شده بودم،دستش که به سمت دستگیره در رفت، همزمان بغضم سر باز کرد و چشمه اشکم جوشید! ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
اشکهایم را پاک کردم وبا اعتماد به نفس کاذبی از اتاق خارج شدم. همه خود را به نحوی حواس پرت نشان میدادند! خیلی مسخره بود که مثلا میزان غلظت شربت برای فرید خیلی مهم شده بود که لیوانش را برانداز میکرد و الکی زیر گوش نسیم پچ پچ میکرد ودرمورد آن حرف میزد.امیراحسان تک سرفه ای کرد وبا احترام گفت: _ خیلی شرمنده،اما من و خانوم غفاری به توافق نرسیدیم.یعنی حس کردیم تفاهم نداریم ومن بهتر دیدم همینجا جلوی همه گفته بشه تا دیگه این ماجرا ادامه دار نشه.بازم میگم معذرت میخوام. روبه مادر پدرش ادامه داد: _اگه ممکنه زود تر رفع زحمت کنیم. همه ایستادیم.ومن با خداحافظی کوتاهی جمع را ترک کردم ونماندم تا برخورد آنها بایکدیگر را ببینم.تمام شد.به همین سادگی.پدرم به محض بسته شدن در؛بلند گفت: _به جهنّم.هر کیو تعریف میکنیم یه گندی از آب در میاد. دراز کشیدم و آخیش جانانه ای گفتم.مادرم ونسیم آمدند و مادرم با تعجب پرسید: _اخه مگه چیشد بهار؟ _هیچ مامان جان،این دفعه دیدید که من تقصیری نداشتم. کلا دو کلمه نمیشه باهم حرف بزنیم.اختلاف نظر بیداد میکرد. به معنای درک من سر تکان داد وگفت: _قسمت نبوده،واقعنم خیلی بی شعور و بی حیا بود.دیدی نسیم؟ حداقل نذاشت از اینجا برن بعد زنگ بزنن.رُک زل زده تو چشممون میگه تفاهم نداریم. نسیم با متانت جواب داد: خب خداروشکر،حتمن صلاحش نبوده، اینکه نگرانی و ناراحتی نداره! چیزی نگفتم که هردورفتند ومن هم با آرامش چشمانم را بستم،تازه فهمیدم بسیار راحت تر هستم! اصلا این حماقت چه بود که میخواستم بکنم؟پسره ی نفهم بی شعور.فکر کرده امام زاده است. به آن حسی که ته دلم میگفت خیلی سیاه بخت هستی؛فحش دادم وسعی کردم به این فکر کنم که تجرد خیلی هم خوب است.راحت تر هم هستم.تازه از تصور زندگی با او موهای تنم راست شد.داشتم دستی دستی خودم را بدبخت میکردم.چشمانم را بستم وبا آسودگی خوابیدم. **** با تعجب در جایم نشستم ودر تاریکی به گوشه ی اتاقم نگاه کردم.نگاهم به کنارم چرخید.نسیم نبود،یادم آمد امشب با فرید خانه ی مامان گلی رفتند تا شب آنجا بمانند.دوباره به توده ی سیاه متحرک گوشه ی اتاق خیره شدم.موهای آشفته ام را کنار زدم وچشمانم را تنگ کردم.زمزمه کردم: _"مستی تویی؟" اما حس کردم توده ی کنج اتاق تبدیل به غاری نیم دایره شکل شد.با حیرت بدون ذره ای ترس، لحاف را کنار زدم وایستادم. هنوز هم از تصور آن شب موهای تنم راست میشود.حس کردم چیزی درون آن تاریکی تکان خورد. درست بود.کسی بیرون آمد.اندام زنانه اش را تشخیص دادم.چشمانم گرد شده بود موهای سیاه بلند ولختش را واضح دیدم.از داخل توده بیرون آمد ودر تاریکی ای که تنها نور ضعیف حیاط روشنی بخش فضا بود؛دیدم که زن،برهنه است. آن لحظه حس نمیکردم این چیزها عجیب است.تنها از اینکه او برهنه بود دست روی دهانم گذاشتم وبا تعجب هین آرامی گفتم. حالا کاملابیرون آمده بود.واضح تر دیدم.خدای من!! یک نوزاد برهنه هم در آغوشش بود.موهایش روی صورتش بود و به نوزادش نگاه میکرد.بدون نگاه به من ونشان دادن واکنش خاصی,آرام آرام ازکنارم رد شد و به در بسته اتاق رسید. کم کم حس کردم همه چیز غیر عادّیست، آهسته برگشت ومن نیم رخش را تشخیص دادم. قلبم را چنگ زدم،بلند جیغ کشیدم : _ "زینـــب" ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
مستی با وحشت صدایم میزد: _آبجی آبجی توروخدا....آبجی.... نشستم و مچش را محکم گرفتم.صدای اذان صبح می آمد،در گرگ ومیش هوا به کنج اتاق نگاه کردم.سفیده سفید.همه چیز آرام بود.با وحشت به مستی گفتم: _مامان بابا بیدارشدن؟ _نه من بلندشدم واسه نماز و مدرسه آماده بشم. دیدم جیغ کشیدی.چی دیدی؟ _خواب بد دیدم.مرسی بیدارم کردی.برو خواهری. سرش را بوسیدم و برای انکه نترسد خودم را کنترل کردم،بلند شد که برود از ترس تنها ماندنم فوراً ایستادم و دنبالش قدم تند کردم.آنقدر میترسیدم که چهارستون بدنم میلرزید. ازترس مستی خودم را سرپانگه داشته بودم تا از دست شویی برگردد و من صبحانه اش را آماده کنم؛ده بار برگشتم وبه پشتم نگاه کردم. کارهایم دست خودم نبود.بارهاو بارها پیمانه ی چای از دستم رها شد. روی روی شانه ام زده شد و با وحشت جیغی کشیدم و برگشتم.مستی بهت زده عقب کشید و گفت: _نمیخواستم بترسونمت ببخشید! بغضم ترکید و وحشیانه گفتم: -توغلط کردی احمق، سکته کردم. _من بخدا، بخدا خواستم تشکرکنم... _نمیخواد تشکرکنی بی توجه به او روی صندلی نشستم وهای های گریه سردادم روی سرم دست کشید وگفت: _ببخشیدبهار؛بخدا میخواستم سرصدا نشه، معذرت میخوام.الان خودم چای میذارم خوبه؟ انگار همه بزرگ شده بودند به غیر ازمن.در حالی که پشتش به من بود گفت: _"زینب" کیه آبجی؟ اخه تو خواب هی صداش میکردی! _بسته مستی جان، خودمم نمیدونم. این بار واقعاً دلخورشده بود.دو لیوان چای روی میز گذاشت.خیره به بخار چای به این فکر میکردم که این چه کابوسی بود. چرا انقدر طبیعی بود؟ چرا بعد از هفت سال باید همچین چیزی ببینم؟ آن بچه چه بود؟! شاید از اینکه دنبال ازدواج و تشکیل خانواده بودم عصبی بود.شاید آن بچه نشانه ی آن بود که او هم حسرت ازدواج داشته! نوچی کشیدم وبا دودستم سرم را گرفتم. _آبجی خدافظ. سربلند کردم ودیدم کوله اش را می اندازد -ببینمت؟ جوابم را نداد و به طرف در حرکت کرد، با حرص گفتم: _مستی با توام! دلخوری؟ _نه.خدافظ. برای اینکه از دلش در بیاورم،و خودم هم از تنهایی فرار کنم گفتم: _صبرکن برسونمت.میخوای؟ متعجب نگاهم کرد وگفت: _همیشه خودم میرم! _میدونم.یه بار باهم بریم تا مامان بابا اینام خوابن. متوجه شد از تنهایی میترسم.سرتکان داد وگفت: _باشه.سریع آماده شو حاضر شدم وسوئیچ پدر را برداشتم. مستی با جیغ خفه گفت: _شوخی نکنا! با پیکان رانندگی کنی ؟؟؟ من بمیرمم نمیام..باز مرد راننده پیکان باشه میشه تحمل کرد. _دیوونه.بدو بیا ببینم! با شوخی وکشمکش از در خارج شدیم همین که پا در کوچه گذاشتیم و من دست مستی را به طرف رَخش پدر میکشیدم ماشینی برایمان نور بالا زد.. ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
همین که پا در کوچه گذاشتیم و من دست مستی را به طرف رَخش پدر میکشیدم ماشینی برایمان نور بالا داد. هردوبرگشتیم، وبا دهان باز به امیراحسان که داخل ماشین نقره ای رنگی نشسته بود نگاه کردیم.مستی آهسته گفت: _این اینجا چی میخواد؟! امیراحسان نیمه پیاده شد و با احترام در حالی که به افق نگاه میکرد مارا مخاطب قرارداد: _میشه تشریف بیارید؟ مستی زودتر به خودش آمد وگفت: _سلام آقای حسینی! _سلام،ببخشید حواسم نبود. _مزاحم شما نمیشیم. _زحمتی نیست،با خواهرتون یه کار کوچیکی دارم. مستی آرام زمزمه کرد: "آبجی زشته"و خودش جلوجلو راه اُفتاد چه کار داشت؟! ترسان از اینکه مچم را گرفته است به سمتشان رفتم. هردو عقب نشستیم. بدون لحظه ای مکث، استارت زد وراه افتاد. _ازکجا برم؟ _فعلا مستقیم برید.ممنون. ازاینکه "سامی یوسف" با صدای ضعیفی در ماشینش پخش میشد؛در اوج اضطراب خنده ام گرفت.آخرَش بود!!! مستی آدرس مدرسه اش را میداد: _این خیابون نه،دومی رو سمت راست برید.ممنون. پیش خودم فکر کردم مستی چقدر بزرگ شده که با صدای خدافظی امیر احسان و مستی به خودم اومدم. ناخودآگاه میدانستم نباید پیاده شوم، که امیر احسان دوباره راه افتاد و شکننده ی سکوت بینمان سامی بود.بالخره گفتم: _آقای حسینی امری دارید با من؟ _باید باهاتون حرف بزنم. بعد از گفتن این حرف کنار خیابان پارک کرد واز همان جلو شروع کرد به حرف زدن: _شما واقعاً استخاره کردید؟ به سختی و با تعجب گفتم: _بله. کلافه بود،پنجه به موهایش کشید وبا حالت خاص و کلافه ای با خودش گفت: _(یعنی چی آخه...خدایا...) ودست به صورتش کشید. _چیزی شده؟ این ماجرا که تموم شده.الانم اگه..... اصلا شما از کجا میدونستید من این وقت صبح میام بیرون؟! _من دیشب خواب دیدم.خیلی عجیب بود،حتی صبح بهم الهام شد شما میاید بیرون! نمیدونم شاید باید بخاطر رفتار آخرم از شما حلالیت بخوام. گیجم، از طرفی خودمم استخاره گرفتم.خوب اومد. به دودستم نگاه کردم.از ترس مورمور شده بود روی پوست مورمورم دست کشیدم وبرخود لرزیدم. _چ..چه خوابی؟؟ خیلی نا آرام بود.بی قراری از چهره اش فریاد میزد.آرام ومتین گفت: _میگن به خوابای دم سحر توجه کنین. اینه که انقد آشوبم خانوم، دیدم کسی بهم میگه باید باشما ازدواج میکردم! باید از خطاهای بچگی شما میگذشتم! نمیدونم...اصلا نمیتونم توصیف کنم. از پررو بودنش تعجب کردم به من میگفت بچه! از طرفی تصور خوابش من را بدجور ترسانده بود! _یعنی چی...ببخشید...یه خواب الکی بوده. بخاطر این چندوقت درگیری... _نه.خیلی واقعی بود. _میشه بگید تو خوابتون شما د... _نـــــه.(کوبنده گفت،وبه همان کوبندگی ادامه داد) عادت به تعریف خواب ندارم. اگه قراربود دیگران بفهمن ؛خدا به همه نشون میداد. متعجب از اعتقادات عجیب غریبش گفتم: _حالا هرچی آقای حسینی..پدرم دیگه محاله اجازه بده.با اجازه! _چندلحظه خانوم،میتونیم یه فرصت بهم بدیم. نه؟من تند رفتم قبول دارم، شمام خیلی اذیت کردین قبول کنین. من حس میکنم خدا هوامو داشته،نمیگم بنده ی عالی ای بودم اما بد نبودم.این خواب این الهام حالمو عوض کرده... با خوابی که دیده بود من را ترسانده بود.این یعنی رسوایی محض ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
_نگفتید بازم قرار بزاریم؟ _راستش من واقعاً سردرگمم،اما میدونم پدرم اجازه نمیده.خیلی دلش پره! از آینه دیدم که آرام لبخند زد و گفت: _اون با ما، شما نگران نباش. تا در خونه میرسونمتون! از حالت نیمخیز خارج شدم و تکیه دادم تادر خانه هیچ حرفی بینمان رد وبدل نشد، لحظه ای که خواستم پیاده شوم، برگشت وبرای اولین بار در این ملاقات نگاه پاکی به من انداخت.حس کردم خوابش بدجوری رویش اثرگذاشته چرا که در نگاهش یک نوع صمیمیت بیشتر یا یک حس آشنا دیدم.انگار که خودش را یک قدم نزدیک تر ببیند.انگار کم کم دارد میپذرید که احتمالا همسرش هستم. نگاهش را گرفت وخیره به چادر پخش شده ام روی صندلی گفت: _امیدوارم هر چی صلاحمونه پیش بیاد. برید به سلامت. حس کردم ذرّه ای از او نمیترسم!بدون هیچ حرفی در را باز کردم وآهسته گفتم: _ممنون * _هه هه ! مگه بچه بازیه نغمه؟ _چه بدونم والله. _بیخود.اصلا دیگه اسمشونم نیاد. مسخره بود که بالکل فراموش کرده بودم چند چند هستم! چون مثل دختران تازه بالغ در اتاق رژه میرفتم واسترس داشتم! استرس خواستگار وشوهر و عروس شدن! _من دیگه مخم داغ کرده آقاجان.خودت زنگ بزن بگو نمیخوایم. _من نمیزنم این دفعه زدن گوشی رو بده من.انگار ما مسخره ایم! یک هفته ای میشد که تقریباً هرروز اجازه ی مجدد میخواستند وبساطمان همین بود. ازخجالت نظری نمیدادم وزمانی که بحثش پیش می آمد؛به اتاقم پناه میبردم! اما قربان خدا بروم که مهر ناشناخته ای از مرد غریبه ای که چیززیادی از هم نمیدانستیم در دلم انداخته بود. مستی راست میگفت که بیشتر از هرچیز مردانگی اش دلت را میبرد.حس قدرتمند بودن دستانش دلم را قلقک میداد. یک هفته بود که از غصه نابود شده بودم. قاطعیت کلام پدر لجم را در می آورد. زنگ تلفن به صدا در آمد ومن تیز گوش پشت در کمین کردم: _اتفاقاً همین الان ذکر خیرتون بود..حاج آقامون راضی نیستن بخدا هیچ جوره. بیاید با خودش حرف بزنید! _الو؟سلام علیکم.به لطف شما. نه،نه، ببینید؛اصلا من دیگه هیچ جوره دلم رضا نمیشه. نه که خدایی نکرده مشکلی داشته باشید اما نمیدونم چرا...بله...درست می فرمائید.. نه من میدونم خود بهارم دیگه موافق نیست! ....- -اینا همه درست ولی شما خودتون رو بذارید جای من...مــــیدونم..بله..نه بابا زنده باشن.. -نه،قربان شما.خداحافظ. با بغضی قد هندوانه خارج شدم وپاکوبان به پذیرایی رفتم،آبرو را خوردم و حیا را قی کردم.با صدای مرتعش وبلندی گفتم: _بابا واسه چی ردشون کردی؟ ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
با گریه و ناراحتی به پدر که با ابروهای درهم نگاهم میکرد گفتم: _بابا واسه چی این کارو کردی هان؟ پدر با عصبانیت گفت: _صداتو بیار پایین ببینم! از رو نرفتم و با پررویی ادامه دادم: _من میخواستمش.واسه چی گفتید نیان؟ پدر که ناباور بود مثل خودم تقریبا فریاد کشید: _به به !! فرامرز بیا که ببین زندگیت به کجا رسید!! به به !! تو غلط کردی میخواستیش! از پررویی زیادت من خجالت کشیدم! برو بچه..یه ذره غرور داشته باش بدبخت ده بار تفت کردن بازم راهشون بدم؟ با گریه نالیدم: _مامان شما بگو... پدر با ناراحتی فوران کرد و غرید: _ساکت شو بهار، دیگه چیزی نشنوم، حتی جلوی چشامم نباش، نسیم ببرش! نسیم کشان کشان من را به اتاق برد وبا تعجب وچاشنی خشم گفت: _بسه! چی شده حالا! من که شوهر کردم کجا رو گرفتم که اینجوری براش زار میزنی. خشمم را سر او خالی کردم وفریاد زدم: _واسه شوهر گریه نمیکنم احمق! .من دنبال شوهر نیستم من اونارو دوست داشتم. با مهربانی بغلم کرد وگفت: _باشه،با بابا حرف میزنم خوبه؟! تند تند سر تکان دادم و با اشک وآه در جایم دراز کشیدم وطبق معمول این یک هفته با زینب درددل کردم.تقریباً مطمئن بودم از ازدواج من راضی است. مسخره بود که التماسش میکردم برایم دعا کند تا خوشبخت شوم! به همین سادگی خواب های دیده شده توسط خودم وامیراحسان را به هر آنچه که دلم میخواست تعبیر کردم! با پدر قهر بودیم! به یاد نداشتم در این بیست وچهارسال روزی باهم قهر باشیم. حالا هردو با اخم وتَخم از کنار هم رد میشدیم. پدر گهگداری جوری که به در بگوید دیوار بشنود با کنایه داستان هایی از بی وفایی فرزند برای مادر تعریف میکرد. سر جنگ نداشتیم با هم، اما حرفها و رفتارهایم، فوق العاده پدر را ناراحت کرده بود، و فکر میکرد که بخاطر یک غریبه با اون تند رفتار کرده ام، در حقیقت پدر از اصل ماجرا خبر نداشت! ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
آماده شدم تا سرکار جدیدم که دریک آرایشگاه کوچک نزدیک محله امان بود بروم. پدر بدون نگاه کردن در رویم گفت: _لازم نکرده بری. _قول دادم. _گفتم نمیری..تازه به مامانت گفتم ظهر زنگ بزنه به سیّدینا که همین امشب بیان. متحیر گفتم: _نه! اینکه خیلی بده! نمیشه! بابا تو روخدا! چرا با من لج میکنین؟! _من با تو لج کنم؟! من دیگه غلط بکنم پا روی دم تو بذارم. تویی که صدات بلندتر از من شده. واقعاً نمیخواستم همچین اتفاقی بیفتد.پدر سنگدل شده بود به گریه افتادم وگفتم: _تورو خدا بسته بابا اذیتم نکن. یک هفته عذابم دادی دیگه کافیه بابا، این کارو نکن با من! _حرفم عوض نمیشه.نغمه زنگ بزن بگو بیان. حتماً همین امشب میانا. غرور سیری چنده بابا، بذار زود تر نون خور اضافیمو رد کنم بره! چرا پدر اینطوری شد؟ همه چیز دست به دست هم داده بود تا ما باهم ازدواج کنیم.گریه های کودکانه ام هم رویش اثر نکرد.مرغش یک پا داشت. پدر که رفت؛با التماس به مادرم گفتم که زنگ نزند، اما مادر هم مثل پدر مرغش یک پا داشت، به محض آنکه ظهر شد به سمت گوشی رفت. نسیم هم دلش به حالم سوخت وبامن همسو شد: _نکن مامان زشته.عقل خودت چی میگه؟ آبروی بهار میره! تازه خبر نداشتند قبلا یکبارهم خودم التماسشان را کرده بودم! _من کاره ای نیستم.باباتو که میشناسی. تا آمد گوشی را بردارد؛زنگ خورد! شماره را نگاه کرد وبا هیجان گفت: _وای خدای توانا همزمان با نسیم پرسیدیم چی شده؟ _خودشون زنگ زدن! با ذوق گوشی را برداشت، اما به قدری پر غرور حرف میزد وخود را هنوز ناراضی نشان میدادکه من ونسیم چشمانمان از حدقه درآمد! در آخر مکالمه گفت: _"ای بابا...پس بذارید با باباشون هماهنگ کنم ببینم راضیه یا هنوزم دلش به این وصلت نیست!" تماس راقطع کرد وپنج دقیقه بعد دوباره تماس گرفت وگفت که پدر موافقت کرده!! درآخر هم خودجوش با پدر تماس گرفت وخداراشکر گویان ازاین آبروداری؛جریان را تعریف کرد.من هم از ته دل شاد شدم. حسی که شاید دراین مدت به ندرت به من دست داده بود. ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
میتوانم قسم بخورم که انگار نیرویی پشت این ماجرا بود که همه ی مارا هول میداد. قراربراین شده بود همین امشب بیایند وطوری بود که طرفین میدانستند این بار همه چیزجور میشود. کمی که فکر میکردم حق زیادی به حوریه وفرحناز میدادم.با ازدواجشان خوش بودند و کاملابیخیال.حالا من هم مثل آنها شده بودم. ذوق زده تر از هروقت دیگری بدون کمک به دوخواهر ومادرم که برای مهمانی امشب تدارک میدیدند؛مشغول آرایش خود بودم، یک گریم ساده وهنری را به صدل مدل ارایش ترجیح میدادم. پدر زودتر آمده بود وکلی خرید کرده بود.با خجالت جلو رفتم وکیسه هارا از دستش گرفتم.اخم نداشت اما خندان هم نبود. آنقدر خر کیف بودم که یادم نبود باید بخاطرکار بی نهایت زشتم ازاودلجویی جانانه ای بکنم.تنها دلم به آن خوش بود که در گیرودار عروس شدنم؛کم کم خودش نرم میشود! ازفرید خنده ام میگرفت که همیشه بالای هر مجلسی خودنمایی میکرد.حالاهم با ظاهری مکش مرگ ما حاضروآماده به نسیم کمک میکرد.پسر بسیار مهربان لایقی بود. بیشتربا نسیم دوست بود تا شوهر. همش یکسال ازنسیم بزرگ تر بود. همه چیز آماده بود. این استرس را دوست داشتم. جنسش فرق داشت.دلهره ی دلنشینی بود.بالخره لحظه موعود رسید و زنگمان زده شد. مستی در حالی که سرش را به نشانه ی تأسف چپ وراست میکرد بالحن بامزه ای گفت: _خیلی تابلویی بخدا آجی،جمع کن اون لبخندو! بده بخدا! سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم،اینبارهمه بودند. ازپدرش که بزرگ خانواده بود تا طاهای کوچک. نه!! انگار مراسم زیادی جدی بود امشب! داخل شد.آخر از همه، و دسته گل بزرگی که در دست داشت را به هیچ کس از اطرافیان نداد ومن فهمیدم میخواهد به دست خودم بدهد.نزدیکم شد و خیلی با طمأنینه گل را به دستم داد، خیلی نا خود آگاه به زبانم آمد وآهسته گفتم: _سلام جواب سلامم را به همان ارامی دریافت کردم و دیدم که امیراحسان همراه بقیه وارد پذیرایی شد. برخلاف تصورم همه چیز بسیار صمیمی بود. هیچ دلخوری ای در طرفین دیده نمیشد. مهمانی تبدیل شده بود به یک مهمانی خودمانی،صدای قهقهه های مردانه از یک طرف پذیرایی واین طرف هم مجلس زنانه وحرف های فوق زنانه. فرید ومحمد دست به دست داده بودند وهمه را به میخنداندند.این وسط هم من دزدکی امیراحسان را دید میزدم. باشخصیت وبا پرستیژ میخندید. دلم برای لوده نبودنش ضعف رفت.کم کم احساساتی را تجربه میکردم که به عمرم تجربه نکرده بودم. دلم میخواست ازشادی جیغ بکشم بیجنبه شده بودم.خواستنی بود.همان که همیشه میخواستم. خدایا تصورِ بودنِ با او ، زیر یک سقف چقدر برایم جالب و شیرین بود.وقتی وجود یک مرد را در زندگیم تصور میکردم؛ تنهائیَم را باد میبرد. نیمه های شب بود که قصدرفتن کردند. بدون هیچ حرفی در مورد من و امیراحسان. فقط زمان خداحافظی پدرش بااحترام گفت: _فقط اجازه هست با اطلاع شما،فردا دخترگلم با امیراحسان برن جایی حرفی چیزی بزنن؟ _باشه مسئله ای نیست.کاش همین امشب حرف میزدن انقدر خوش گذشت که اصلًا یادمون رفت! _پس امیراحسان فردا بیا دنبال دخترگلم. خیلی سنگین گفت: _چـشـم! ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
سرتا سر کوچه را نگاه کردم و دیدم که مثل آن روز یکبار چراغ داد.چادرم را جمع کردم وسعی کردم خرامان وخرامان وشیک راه بروم.بیشتر که دقت کردم دیدم زانتیای نقره ایَش درب و داغان بود! دورتادورش خط خطی و تو رفته.نزدیک شدم صدای باز شدن قفل چهاردرش آمد. خم شد ودر جلو را بازکرد. نشستم وآهسته سلام دادم: _سلام _سلام علیکم _خوبید؟ حاج خانوم خوبن؟ _ممنون.کجا برم؟ جایی مد نظرتونه؟ -مستقیم برید فعلا سرتکان داد وراه افتاد. _چرا انقدر ماشینتون خط... _عملیات. مدتی گذشت تا دوباره پرسیدم: _ببخشید...ناراحت نمیشید چیزی بگم؟ بدون نگاه به من ادامه داد: _بفرمائید! _آدم مگه واسه خاطر یه خواب...یعنی اصلًامسخرست که مردی مثل شما انقدر به خواب بها بده! میدونید برام عجیبه. _نه هر خوابی.به هرحال آدم فرق رؤیای صادقه تا یه خواب الکی رو خوب میفهمه! یادم امد که معلم دینی مان گفته بود بیشتر آدمهای پاک رؤیای صادقه میبینند، لبخندی به خوبیش زدم وساکت ماندم. حس میکردم همه چیزتمام شده و من به اندازه کافی دراین هفت سال آمرزیده شده ام.با حس سرشاراز شادی گفتم: _حالا کجا میرید؟ جلوی یک فضای سبز نگه داشت گفت: _همینجا دو کلمه حرف بزنیم،خوبه نه؟ _بله. خوبه! همزمان کمربندهارا باز کردیم وازاین هماهنگی هردوآرام خندیدیم روی نیمکتی نشستیم.در حالی که به روبه رونگاه میکرد بی مقدمه گفت: _شاید طرز فکرم به نظرتون مسخره یا عقب افتاده باشه اما من همیشه دلم میخواست همسرم خانه دارباشه. _منم قرارنیست دیگه کارکنم. _اون که صددرصد. متعجب ازاین همه خودخواهی نگاهش کردم که ادامه داد: _میدونید دلم میخواد وقتی خسته وداغون با کلی مشغله برمیگردم خونه؛خانومم همیشه خونه باشه. همیشه نمیگم دائم دست به دستمال باشه ها! (ونگاه کوتاهی به طرفم انداخت) اتفاقاً دلم نمیخواد کلفتی کنه، ازنظر روحی روانی دوست دارم همیشه کنارم باشه.با حیا باشه،آروم باشه.صداش بلند نشه. شما میتونی اینجوری باشی؟ فکرنکنید آسونه ها! اهسته خندید و منتظر جواب شد! _خب..خب آره.یعنی کلا اینجوری هستم. نه اینکه تازه بخوام بشم. _خوبه...شما چی؟ انتظارتون چیه؟ _من...خب خوب باشه،پشتم باشه.. تلفنش زنگ خورد وبا ببخشید کوتاهی جواب داد: _جانم حسام؟ _با خانوم غفاری. _خب خب؟ بلند شد و از من فاصله گرفت چهره اش عجیب درهم بود.برگشت وگفت: _شرمنده سریع تر شمارو برسونم باید برم آگاهی. _باشه خواهش میکنم! اصلا من خودم میرم اگه دیرتون میشه. _نه،سریع میرسونمتون. متوجه شدم ازاینکه انقدر خوب کنار آمدم راضی است به هیچ وجه دلم نمیخواست به آن صدایی که در دلم مسخره ام میکرد و حالم را بهم میزد توجه کنم.حسی که به من میگفت "دیدی چقدر کارش مهمه ؟! کلا بیخیال تو و حرف و زندگی و ازدواجش شد تا به کارش برسه. کلابا یک تلفن عوض شده بود.در فکر و عصبی...انگار نه انگار که من آنجا بودم.. ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
با تمام وجود حس کردم دارم خوشبخت میشوم وبالخره من هم آرامش گرفتم. همه چیزدر ذهنم کمرنگ شدتاجایی که فراموش کردم هفت سال پیش را. آنقدر درکش میکردم که هیچ توقعی نداشتم من را به خرید یا گردش ببرد. فقط قرار بود هرگاه که سرش خلوت شد،جشن عقد وعروسی را بگیریم. برای شناخت بیشتر هم قرار بود دائی اش که روحانی بود؛امشب صیغه ی محرمیتی بینمان بخواند تا راحت تر رفت وآمد کنیم. همه چیزبرای یک مهمانی ساده وکوچک آماده بود.لاله دوست مهربانم در همان خانه آرایشم کرد وتنها مهمان غریبه درجمعمان بود. باقی مهمان ها خانواده هایمان بودند به اضافه ی دائی و زندائی امیراحسان. همگی رسیدند و قلب من پراز شادی وشعف شد. ایستادم ومنتظر ورود مردی شدم که خیلی ساده دلم را برده بود. همین که میدیدم انقدر خاص وپرابهت است دوستش داشتم.کت شلوار مشکی وپیراهن سفید تنش کرده بود. چادر سفید وبراقم را روی صورتم کشیدم. خجالت کشیدم آرایش غلیظم را ببینند. آخ که چقدر پاک بودن وحسش خوب بود،حضورش را حس کردم: _سلام خانوم. نگفت سلام "عزیزم"نگفت سلام "گلم" ومن چقدر دوست داشتم این احتیاطش را. _سلام _خوبی؟ _ممنون. _بشینیم؟ _هنوز با مادر وخواهرتون سلا واحوال پرسی نکردم. این را گفتم وپیشقدم شدم: _سلام مادر. با لبخند من را بوسیدچشمانش ستاره باران بود.مگر چه در من دیده بود؟! چرا انقدر دوستم داشت. فائزه هم آغوش گشود وابراز هیجان کرد نسرین جاری ام هم من را به آغوش کشید وتبریک گفت. دائی اش صیغه را جاری کرد؛قلبم شروع کرد به تپیدن. الکی الکی همه چیز جدی شده بود. چشم برهم زدم واصلا نفهمیدم کی وچطور محرم شدیم.هیچ چیز یادم نبود. باوجود آن بازهم رویم نشد چهره ام را نشانش دهم و تنها انگشتر نشان را که به سلیقه ی خودم خریده بودنددستم کرد. آهسته گفت: _مبارک باشه. وقتی که کم کم توجه ها از روی ما کنار رفت. تازه برگشتم وآرام گفتم: -خیلی... اما حرفم نصفه ماند،چرا که چشمانش به شدت عاشق ومهربان بود..خواستم بگویم خوشحال هستم اما او گفت: _خیلی خوشگل شدی بهارخانوم. نمیتوانم حسّ خوبم را توصیف کنم. شنیدن این جمله ی بعید از او عین خوشبختی بود. ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
خواب آلود گوشی را برداشتم.آنقدر خسته بودم که نفهمیدم صدای اس ام اس است نه زنگ..از گوشم جدایش کردم وبه صفحه نگاه کردم. یک پیام از یک شماره ی ناشناس. فورا بازش کردم. "بهار،حالا که دقیق فکر میکنم؛میبینم ازدواجت فاجعه اس.تو رو جون مستی بچه بازیش نکن...حوریه" با حرص گوشی را پرت کردم.باید خطّم را هم عوض میکردم.حتما از تأثیری احمق گرفته بود..پشت بندش دوباره صدای پیام آمد. این بار امیراحسان بود.پر انرژی بازش کردم: "صبح بخیر خانوم" همین.کوتاه وساده اما پر ازحس مردانگی.خوشحال و با ذوق تایپ کردم : _صبح بخیر اقا. جوابم را نداد.عادت کرده بودم.سرش بسیارشلوغ بود. بلندشدم وپرازحس خوب از اتاقم زدم بیرون.بلند وشاد گفتم: _صبح بخیر همگی! همگی جوابم را با خوشرویی دادند. پدرهنوز موضع خود را حفظ کرده بود و دیگر نمیدانست که دیشب صدبارنگاه نگران وعاشقش روی خودم را شکار کرده بودم. با پررویی دست در گردنش انداختم و محکم بوسیدمش! پدر کم آورد ودستم را کشید ومن را بغل کرد، شادیم دیگر کامل کامل شده بود. ازشانه ی پدر؛نگاهم به فرید افتاد. در خودش بود.این را به خوبی حس کردم.سعی کردم مستی را به آشپزخانه بکشم. آهسته گفتم: _مستی چند لحظه بیا! وارد اشپزخانه که شد گفتم: _رد کن بیاد. خندید وگفت: _هزینه برمیداره. _چقد؟ _وصل اینترنتم.بیست هزارتومن میشه. _چه خبره؟! _طرح میزنم ودندان نما لبخند زد! _خیلی خب سریع بگو! _مامان داشت میگفت حاج خانوم گفته تورو میخوان زودتر ببرن چون امیراحسان همه چیش آمادست. فرید یه خرده خورد تو ذوقش آخه میدونی که... _هوووم...برو دمت گرم. _فدات، اون قضیه رم اوکی کن! _خیلی خب! برای خودم چای ریختم و دوباره کنار جمع نشستم این بار دیدم که نسیم هم بغض دارد، ناراحت اشاره کردم که چه شده اما فقط ابرو انداخت. صدای گوشی ام دوباره من را به اتاق کشاند.نام زیبایش روی صفحه خاموش وروشن میشد. _جانم؟ _بهار جان... نمیدانم این موّدت چه بود که درموردش زیاد میشنیدم. هرچه بود حالا به شدت درکش میکردم.صیغه که خواندند خودبه خود خودمانی تر شدیم.پراز حس خوب پاسخ دادم: _جانم؟ _ب..ه..ا..ر همهمه ی اداره در گوشی پیچیده بود وصدایش قطع ووصل میشد: _عزیزم صدات درست نمیاد. _ب..ها..ر کلافه شدم.گوشی را قطع کردم وبرایش نوشتم: "صدات درست نمیاد" "خواستم بگم عصرمیام دنبالت" "اوکی عزیزم.منتظرم" ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
هرلباسی که تا به حال محبوبم بود ودلم نمیامد استفاده کنم،حالا آورده بودم دم دستم باشد.ازبینشان بهترین را برداشتم. هروقت مستی این مانتوی صورتی ولطیفم را میدید؛میگفت مثل گلبرگ گل محمدی میماند. شال سفید وشلوارسفید پوشیدم.چادر وکیفم را برداشتم و از جمع خداحافظی کردم.با لبی خندان سوارماشینش شدم. دستش را خیلی رسمی جلو آورد وگفت: _سلام خانوم. آهسته دست دادم وگفتم: _سالم آقا! به حالت بامزه ای گفت: _حسامو پیچوندم! خنده ام گرفت وبا تعجب گفتم: _شنیده بودم خیلی وظیفه شناسی! _شوخی کردم.اجازه داد دوساعت مرخص بشم. با ناراحتی گفتم: -فقط دوساعت؟ یک آن حس کردم زیادی خودمانی شدیم.ساکت وشرمزده به بیرون نگاه کردم: _کجا بریم؟ باصدای ضعیفی گفتم: _ذرّت بخوریم. نرم ومردانه خندید: متعجب گفتم _چی شد؟؟ _هیچی! اما اصلا بهت نمیومد شکمو باشی! من میگم کجا بریم؟ تومیگی "ذرت بخوریم"! لبم را گزیدم وسپس غش غش خندیدم.با مهربانی نگاه کوتاهی به من انداخت. آرام گفت: _چه خوب میخندی. ته ابراز هیجانش بود! خوب میخندم.نگفت خوشگل نگفت بامزه!پس ، از طنین خنده ام خوشش آمده بود.اکثراً کاش دلم خون نبود.خیلی وقت بود که از ته دل نخندیده بودم. به پارک بزرگ ودلبازی رفتیم.درحالی که قفل فرمان را میزد گفت: _اینجا هم خوبه هم ذرّت داره. پیاده شدیم.دلم میخواست دست دردست راه برویم اما او تنها کنارم قدم زد. روی نیمکت نشستیم ومن با لذت هوای بهار را بلعیدم.تازه داشت ازاین فصل خوشم می آمد. _همینجا باش؛بوفه اونطرفه.زود برمیگردم. سرتکان دادم، رفت زود برگشت.همانطور که قول داده بود.با لبخند قدوقامت رشیدش را نظاره میکردم اما چیزی نگذشت که لبخندم جایش را به یک حس خفگی داد. درحالی که دولیوان ذرت در دستانش بود وبه سمتم می آمد؛باد لبه های کتش را به بازی گرفته بود وباهر قدمش چشمم به اسلحه وبیسیمش می افتاد. انگار او هم متوجه شد که حالم عوض شده است،چرا که قدم تند کرد ونگاهش رنگ نگرانی گرفت.دراین مدت فقط با لباس شخصی بود وهیچگاه تجهیزاتش را ندیده بودم. حالاهم لباسش شخصی بود اما بخاطر آنکه یکراست از محل کارش آمده بود فرصت جدا کردن آن تجهیزات ترسناک را نداشت.جدیت ماجرا را انقدر درک نکرده بودم. دستانم یخ زده بود.به من رسید وذرت هارا کناری گذاشت.نگران دست هایم را گرفت وگفت: _حالت خوبه؟! با چشمان متوحش نگاهش کردم وسرم را چند بار به نشانه ی تأئید بالا وپائین کردم _پس چرا اینطوری شدی؟ رنگت پریده،دستات سرده! با حالی دگرگون شده نفس گرفتم وسرم را پائین انداختم _تو نگرانی.کاملامشخصه.فقط...یه چیزی مشخص نیست.اینکه اگه نگرانی؛نگران چی ؟چه مشکلی داری! ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
برخودم مسلط شدم، کنجکاو بود اما به روی خودش نیاورد وچرخی زد تا لیوانها را بردارد.باز نگاهم به آن لعنتی ها افتاد. اسلحه اش را روی مغز خودم تصور کردم. _بگیر. نگاهم را از کُلت کمریش جدا کردم وبه او دوختم، اما او دستم را خواند و رد نگاه سابقم را گرفت.با یک دست آزادش لبه ی کتش را به خودش نزدیک کرد وروی آن را پوشاند.با لبخند مرموزی نگاهم کرد وگفت: _بگیر.دستم خسته شد. لیوان را گرفتم: -ممنون. لیوان خودش را برداشت ودرحالی که نگاهش به روبه رو بود صدایش زدم؛ -امیراحسان آقا ؟ خنده ام گرفت.گاهی امیراحسان بود گاهی آقا هم چاشنیش میشد. _جانم؟ حالا من به روبه رو نگاه میکردم -تو ازمن خوشت میاد؟ متوجه شدم او هم به روبه رو نگاه میکند: _خب حس میکنم هرچی بیشتر میگذره بیشتر از تو خوشم میاد اما اینکه بگم عاشق دو آتیشتم ... _یعنی مثلا اگه مشکلی برام پیش بیاد برات مهم نیست؟ _مهمه.اون موقع که فقط خواستگارت بودم با فهمیدن بیماری دروغینت خواستم کمکت کنم،حالا که دیگر محرمی. لبخند زدم.دلم گرم شد.اما مثل آنکه متوجه منظورم از "مشکل" نشده بود. _مشکل که مثلا تو فکر کن من دزدی بکنم. دستگیرم میکنی؟ با خنده گفت: _خیلی شبیه فائزه ای. _لطفا جواب بده. _چی شده؟ چی دزدیدی ؟ راستشو بگو! با حرص گفتم؛ _روزی که برای بار اول دیدمت گفتم چه پسرسنگینی،متوجه شدم دلخور شد.با ناراحتی گفت: _حالا اگه همونطور زهرماری رفتار کنم دوست داری؟ اون موقع غریبه بودی، دوست داری همونطوری باشم؟ درضمن؛بهتره یه تحقیق تو آگاهی بکنی! آرزوی پرسنله که لبخند منو ببینند. با لحن نادمی گفتم: _نه...درکل میگم بحثمون جدیه.جدی جواب بده.ببخشید منظور خاصی نداشتم. _چی شده بهار؟ ونگاه خیره از روبه رویش را با تأخیر به من داد. ای وای بر من! کاش همان طور شوخ میماند! جدی وبازجویانه نگاهم میکرد.آب دهانم را قورت دادم وبا تته پته گفتم: _ه....هیچی! فقط خواستم بدونم عکس العمل تو... اخم هایش را درهم کشید وپرسید: _عکس العمل من چه موقعی؟ منظورت چیه؟ _هیچی.ولش کنیم. آمدم قاشق را در لیوان بکنم که مُچم را نرم گرفت: -نه.باید جملتو تموم کنی. _فقط خواستم بدونم اگه من خطایی بکنم تو چی کار میکنی؟ _واضحه تحویل قانون میدمت.الان که سهله. زیر یه سقفم که باشیم؛ حتی مادر بچه هامم که باشی؛اگه بخوای قانون شکنی کنی،مقابلت هستم.نه کنارت.این از این تا بدونی کلا ..حالا خیالت راحت شد؟ اشک در چشمانم حلقه زده بود.بهت زده نگاهش میکردم که بی رحمانه ادامه داد؛ _بخور سرد شد. لیوان را روی نیمکت گذاشتم وبا پرخاشگری گفتم: _نمیخورم. هردو لیوان را برداشت وپرت کرد در سطل زباله وگفت: _باشه بلندشو بریم. ایستاد که با بغض صدایش زدم اما برنگشت: _امیراحسان؟؟؟ آستینش را گرفتم: _چرا بداخلاق شدی؟ _برای اینکه ازاین سؤال متنفرم. روزخوشمونو خراب کردی سرچیزای مسخره. تو از یه اسلحه وحشت داری چطوری میخوای خلافکار باشی؟؟ یه چیز مسخره وبی ارزشو محالو میکشی وسط. سوار ماشین شدیم و او درسکوت من را به خانه رساند.هر دو دلخور بودیم...این از روزهای اول...خدا باقیش را خیر کند. حالا تکلیفم را میدانستم.باکسی طرف بودم که دلش به هیچ وجه نرم نمیشد. دلم میخواست بسنجمش وببینم اگر راه دارد یک روزبرایش اعتراف کنم شاید دستم را بگیرد.اما او با کارش مهرسکوت را روی لبانم پررنگ کرد.. ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
چندروزی بود که نه او کوتاه می آمد نه من. از هم بیخبر بودیم.حاج خانم به خانه امان زنگ زد وبه مادرم گفت که تا آخر همین ماه جشن بگیریم.مادرم بسیار مراعات نسیم وفرید را میکرد.در لفافه به حاج خانم فهماند که تا نسیم نرود درست نیست ما برویم. زندگی من ونسیم برعکس بود؛داماد من آماده بود ومن آماده نبودم.اما جهاز نسیم کامل بود وفرید توانایی بردن عروسش را نداشت. همان موقع گوشی ام زنگ خورد. امیراحسان بود.با وجود آنکه دلم برایش پر میکشید گذاشتم تا حسابی زنگ بخورد وبعد جواب بدهم: -الو؟؟ -بله. -سلام. -سلام. -خوبی؟ -خداروشکر. -خبری نمیگیری... -تو چرا خبری نمیگیری؟ _زنگ نزدم دعوا کنیم.مادرم داره با مادرت صحبت میکنه مشکل شما چیه واسه تعویق مراسم؟ -مگه تو هم خونه ای؟ -آره.مرخصم. -چطور؟؟ -مرخصی و نمیای اینجا؟ -کلا با من جنگ داری.خسته بودم واز طرفی فکر میکنم یادت رفته آخرین بار درچه حالی ازهم جدا شدیم! _ اونکه باید ناراحت بشه منم. اخه تو به شدت بیرحمی.حتی اگه قراره "ناموست" رو تنها بذاری لازم نبود انقدر خشن تو روم بزنی. استغفروالله آرومش رو شنیدم: _ببخشید که من با گویش شما خانوما آشنایی ندارم! مثل فائزه هم حرف میزنی! یعنی کپی برابر اصل خودشی.با اون انقدر داستان داشتم که حالا سر تو با تجربه شدم. لطفاً دیگه همینجا تمومش کنیم. منم بخاطر پرخاشم عذر میخوام. حوصله داری بریم خرید؟ _اره. -خیله خب.آماده باش. **** ** سعی کردم خودم را جدی نشان دهم تا بداند دلخور هستم. _سلام. _سلام خانوم. دلم قنج رفت.خنده ام گرفته بود سرم را به طرف پنجره چرخاندم تا نبیند میخندم. _بخندخانوم.راحت باش. پق خنده ام بلند شد وپشت بندش قهقهه ام _ حاج خانم گفت بریم حلقه بخریم.حس کردم زوده آخه مادروپدرت خیلی سفت وسخت میگفتن حالا نه و... -دیر و زود که نداره،بریم. پاساژ مخصوص طلا بود انگار.در حال حاضر که از برقشان کور شدم.کمی جرأت دادم ودستم را دوربازویش حلقه کردم.با دلی خوش به ویترین های نورانی چشم دوختم.حلقه های یک مغازه به نظرم زیباتر وخاص تر از جاهای دیگر بود. وارد شدیم ومن بدون نظر خواهی ازاحسان همانی را که خودم میخواستم سفارش دادم بیاورند. تمام مدتی که شاگرد طلافروش درحال خارج کردن بِیس بود؛امیراحسان بالبخند مرموز نگاهم میکرد.حلقه هارا با ذوق برداشتم وزنانه اش را دستم انداختم، محشربود.با لبخند عریضی گفتم: ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
_قشنگه نه؟ _خیلی عزیزم! -مشکوک میزنی امیر احسان!؟ _میدونی،این که تو انتخاب کردی کنار مردونش قشنگ میشه یه جورایی مکمل هم هستن. راست میگفت حالتی داشتند که کنارهم قشنگ میشدند: _اما مانمیتونیم اونارو داشته باشیم بهار. _چرا؟؟؟ تکیه اش را از پیشخوان برداشت وسرسنگین گفت: _من طلا نمیندازم. _چرا اونوقت؟! _نمیدونی طلا برای مرد حرومه؟ _اینکه طلای سفیده! _طلای سفید باشه.فرقی نمیکنه.متأسفم که سطحی ترین احکامو نمیدونی. _امیر تورو خدا اذیت نکن! _همین که گفتم بهار.از بچه بازی های زننده خوشم نمیاد. درضمن اسم من امیر احسان هست بگو تا عادت کنی. از رفتارش ناراحت شدم.اما حالا که سِت نمیخواستیم برای خودم زیبا ترین حلقه ی تک را انتخاب کردم.احسان هم یکی را پسندید.از مغازه خارج شدیم. همان دم صدای بی سیمش بلند شد. چندنفری که اطرافمان بودند متعجب نگاهمان کردند. امیراحسان خونسرد جواب داد: _به گوشم؟! صدای بم وخش داری بود که حرف هایش واضح نبود از حرف زدنشان چیزی نفهمیدم. دراین حد متوجه شدم که باید برود. تقریبا من را دنبال خودش میکشید وعجله داشت.با هیجان گفتم: _چه خبرشده مگه؟ ــ ببخشید خیلی عذر میخوام. باید حتما برم. همین که درماشینش نشستیم صدای سیستم و بیسیم ماشینش هم بلندشده بود. _جناب سرگرد شما کجائید؟ -دارم میام. _جناب سرهنگ عصبی هستن حتما باهاشان تماس بگیرید. امیراحسان گوشی اش را از جیبش در آورد و ضربه ای به پیشانی اش زد. -ای وای... ــ میشه بگی چیشده امیر احسان؟ در حالی که شماره میگرفت گفت: ــ سایلنت بودم.امیرحسام صدبار تماس ...الو؟ سلام داداش چیشد؟ صدای فریاد حسام تا اینور خط هم می آمد: ــ ببین امیراحسان دارم ردیابت میکنم از همون جا بپیچ جاده داداش.الان موقعیت هَشتن.حالا فرصت داری بهشون برسی. امیراحسان استارت زد ودرهمان حال به من گفت: ــ ببخشید مجبورم برات آژانس بگیرم. ــ زحمتت نشه یه وقت؟! با ناراحتی گفت : ــ ببخشید.میدونم خیلی سختته. بلافاصله شیشه را با عجله پائین داد واز عابری پرسید: ــ ببخشید نزدیک ترین آژانس کجاست؟ انقدر عصبی شدم که نماندم تا جواب بگیرد. از توقفش استفاده کردم وبا حرص پیاده شدم. سریع برگشت وبا تعجب گفت: ــ کجا رفتی؟ چقدر این رفتارهایش من را سرد میکرد از تنهایی خودم بغض کردم.سرخیابان ایستادم وتاکسی گرفتم. دیدم که دارد به سمتم میدود. ــ آقا لطفاً سریع تر برید. تماس گرفت،رد دادم.دلم شکسته بود.پیام داد: "لج نکن خانومم " تایپ کردم: "به کار مهمت برس.بهار خر کیه؟" در آخر هم گوشی را خاموش کردم.. ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄