eitaa logo
💠 امام زمان (عج)💠
11.3هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
1.3هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 امام زمان (عج)💠
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_سی_و_نهم _شروع کلاسها خوبه محیا جون؟ صحبتم رو با عطیه تموم ک
توپ کوچیکی که امیرسام باهاش بازی میکرد اومد سمت من و نگاه امیرسام هم با توپ کشیده شد روی من. چشمکی بهش زدم وتوپ رو اروم پرت کردم سمتش که ذوق کرد و وقتی خندید دوتا دندون سفید خوشگل پایینش دیده شدو من بی حواس بلند گفتم: _الهی قربونت برم نفسم! با اون دندونهای برنج دونه ات. یک دفعه سکوت کامل شدواول از همه عمو احمد خندید که عطیه گفت: _ چته تو با این قربون صدقه رفتنت، همه رو سکته دادی بچه که جای خود داره! لب پایینم رو به دندون گرفتم و همه به حرف عطیه خندیدن. ونفیسه امیرسام رو که بغلش بود بلند کردو گرفت سمت من: _بیا زن عموش،به جای قربون صدقه رفتن یکم نگهش دار ببینم نیم ساعت دیگه هم باز قربونش میری یا فرار میکنی! دوباره همه خندیدیم و حس خوبی پیدا کردم از لحن صمیمی نفیسه که موقع طرفداری امیرعلی از من یک لنگ ابروش بالا رفته بود! امیرسام رو بین خودم و عطیه نشوندم که شروع کرد باذوق دست زدن،محکم بوسیدمش و دلم ضعف رفت برای این سادگی کودکانه اش. _گمونم خیلی بچه ها رو دوست داری نه؟ نگاهم رو از امیرسام که حالا با عطیه بازی میکرد گرفتم و به نفیسه نگاه کردم، چه خوب که بعد ازاون بحث مسخره حالا راجع به چیزهای معمولی حرف میزدیم بدون دلخوری! _آره،حس خوبی دارم وقتی نزدیکشونم. دلم می خواد منم باهاشون بچه بشم وبچگی کنم بی دغدغه! عطیه آروم و زیر لبی گفت: نه که الان خیلی بزرگی ! بچه ای دیگه! می دونستم نفیسه نشنیده صداش رو برای همین با چشمهام براش خطو نشون کشیدم که لبخند دندون نمایی زد: _ پس فکر کنم خیلی زود بچه دار بشی تو با این حسهای مادرانه خفته ای که داری. حس کردم صورتم داغ شد خوب بود امیر محمد و عمو باهم صحبت می کردن و حواسشون به صحبت های نفیسه نبود.عمه هم حرف نفیسه رو روی هوا قاپید: _ان شاالله بچه ی شما دوتا رو هم من ببینم به همین زودی. بیشتر خجالت کشیدم،امیرعلی ظاهرا به صحبتهای عمو گوش میکرد ولی چین ظریف پیشونیش نشون میداد متوجه حرفهای ماهم هست و من بیشتر احساس شرم کردم. خنده ریز ریز عطیه هم رفته بود روی اعصابم ،از بین دندونهام "کوفتی" نصیبش کردم که میون خنده اش گفت: _مطمئنم امیرعلی الان حسابی آتیشیه. متنفره از این حرفها و صحبتها که به جای باریک میکشه. لب پایینم رو زیر دندونم گرفتم: _عطی خجالت بکش می فهمی چی میگی! عروسک امیرسام رو براش کوک می کرد: _عطی و درد. اسمم و کامل بگو خوبه بهت هشدار داده بودم.شوهرت همین الانم برزخیه ها. زیر چشمی نگاهم رو چرخوندم روی امیرعلی ...نه انگار خدا رو شکر دیگه متوجه عطی گفتن من نشده بود. ولی اخم رو پیشونیش مونده بود! ادامه دارد... ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
💠 امام زمان (عج)💠
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سی_و_نهم چندروزی بود که نه او کوتاه می آمد نه من. از هم بیخبر ب
_قشنگه نه؟ _خیلی عزیزم! -مشکوک میزنی امیر احسان!؟ _میدونی،این که تو انتخاب کردی کنار مردونش قشنگ میشه یه جورایی مکمل هم هستن. راست میگفت حالتی داشتند که کنارهم قشنگ میشدند: _اما مانمیتونیم اونارو داشته باشیم بهار. _چرا؟؟؟ تکیه اش را از پیشخوان برداشت وسرسنگین گفت: _من طلا نمیندازم. _چرا اونوقت؟! _نمیدونی طلا برای مرد حرومه؟ _اینکه طلای سفیده! _طلای سفید باشه.فرقی نمیکنه.متأسفم که سطحی ترین احکامو نمیدونی. _امیر تورو خدا اذیت نکن! _همین که گفتم بهار.از بچه بازی های زننده خوشم نمیاد. درضمن اسم من امیر احسان هست بگو تا عادت کنی. از رفتارش ناراحت شدم.اما حالا که سِت نمیخواستیم برای خودم زیبا ترین حلقه ی تک را انتخاب کردم.احسان هم یکی را پسندید.از مغازه خارج شدیم. همان دم صدای بی سیمش بلند شد. چندنفری که اطرافمان بودند متعجب نگاهمان کردند. امیراحسان خونسرد جواب داد: _به گوشم؟! صدای بم وخش داری بود که حرف هایش واضح نبود از حرف زدنشان چیزی نفهمیدم. دراین حد متوجه شدم که باید برود. تقریبا من را دنبال خودش میکشید وعجله داشت.با هیجان گفتم: _چه خبرشده مگه؟ ــ ببخشید خیلی عذر میخوام. باید حتما برم. همین که درماشینش نشستیم صدای سیستم و بیسیم ماشینش هم بلندشده بود. _جناب سرگرد شما کجائید؟ -دارم میام. _جناب سرهنگ عصبی هستن حتما باهاشان تماس بگیرید. امیراحسان گوشی اش را از جیبش در آورد و ضربه ای به پیشانی اش زد. -ای وای... ــ میشه بگی چیشده امیر احسان؟ در حالی که شماره میگرفت گفت: ــ سایلنت بودم.امیرحسام صدبار تماس ...الو؟ سلام داداش چیشد؟ صدای فریاد حسام تا اینور خط هم می آمد: ــ ببین امیراحسان دارم ردیابت میکنم از همون جا بپیچ جاده داداش.الان موقعیت هَشتن.حالا فرصت داری بهشون برسی. امیراحسان استارت زد ودرهمان حال به من گفت: ــ ببخشید مجبورم برات آژانس بگیرم. ــ زحمتت نشه یه وقت؟! با ناراحتی گفت : ــ ببخشید.میدونم خیلی سختته. بلافاصله شیشه را با عجله پائین داد واز عابری پرسید: ــ ببخشید نزدیک ترین آژانس کجاست؟ انقدر عصبی شدم که نماندم تا جواب بگیرد. از توقفش استفاده کردم وبا حرص پیاده شدم. سریع برگشت وبا تعجب گفت: ــ کجا رفتی؟ چقدر این رفتارهایش من را سرد میکرد از تنهایی خودم بغض کردم.سرخیابان ایستادم وتاکسی گرفتم. دیدم که دارد به سمتم میدود. ــ آقا لطفاً سریع تر برید. تماس گرفت،رد دادم.دلم شکسته بود.پیام داد: "لج نکن خانومم " تایپ کردم: "به کار مهمت برس.بهار خر کیه؟" در آخر هم گوشی را خاموش کردم.. ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄