💠 امام زمان (عج)💠
#رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_چهارم مامان بزرگ رو به امیر علی میگفت: _بیا امیر علی مادر، محیا این
با اینکه اونشب قهر کردم با امیر علی، و تو عالم بچگی حس کردم جلوی بقیه کوچیکم کرده و غرورم رو شکسته، ولی وقتی بزرگ شدم، و نفهمیدم چرا این خاطره با من رشد کرد ، و پر کرد همه ذهنم رو که حتی ، وقتی از جایخی یخ بردارم ، لبخند بزنم و یاد امیر علی بیفتم. و تمام وجودم پربشه از حس قشنگی که حاصل دلنگرانی اون شبش بود.! قلبم فشرده شد بازم با مرور خاطره هام. با حرص دستم رو بردم زیر تیکه یخ های بزرگ. سردیش لرزه انداخت به همه وجودم ولی دست نکشیدم. لجبازی کردم با خودم و باخاطره هام. چشمهام رو فشردم تا اشکی نباشه، یک فکر مثل برق از سرم گذشت، اگه الان هم، امیر علی من رو میدید بازهم نگران میشد برای من ،و دستی که هر لحظه بی حس و بی حس تر میشد؟! _ببخشید محیا خانوم! با صدای دختر عموی بابا دست کشیدم از دیگ مسی و لبخند نشوندم به چهره یخ زده ام. _بله؟! نگاهش رفته بود روی دستم،دست بی حس و قرمزم! شاید به نظرش دیوونه می اومدم چون واقعا کارم دیونگی بود. و حالا اثر اون سرما رسیده بود به استخونم و عجیب از درد تیرمیکشید. نزاشتم سوالی بپرسه که براش جوابی نداشتم و پیشدستی کردم: _چیزی لازم داشتین زری خانوم ؟؟ نگاه متعجبش چرخید روی صورتم: _زن عمو(مامان بزرگ رو میگفت) باهاتون کار داشتن، من دیدم اومدین اینجا گفتم صداتون بزنم. چادرم رو از روی جعبه های خالی نوشابه برداشتم و روی سرم انداختم، هنوز نگاه زری خانوم به من بود پراز سوال و تعجب!! _ممنون، ببخشید کجا برم؟؟ گیج سر تکون داد تا از جوابهایی که خودش به سوالش داده بیرون بیاد!! _تو اتاقشون.. ادامه دارد.. ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄