🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🙇♀💛🙇♀💛🙇♀💛🙇♀ #رمان #بی_تو_هرگز #پارت_چهارم پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود ... بر خلاف داما
🙇♀💛🙇♀💛🙇♀💛🙇♀
#رمان
#بی_تو_هرگز
#پارت_پنجم
اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم ... من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم ... برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم ... بالاخره یکی از معیارهای سنجش دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود ... هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم ... از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت
غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت ... بوی غذا کل خونه رو برداشته بود ... از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید ...
- به به، دستت درد نکنه ... عجب بویی راه انداختی ...
با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم ... انگار فتح الفتوح کرده بودم ... رفتم سر خورشت ... درش رو برداشتم ... آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود ... قاشق رو کردم توش بچشم که ...
نفسم بند اومد ... نه به اون ژست گرفتن هام ... نه به این مزه ... اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود ...
گریه ام گرفت ... خاک بر سرت هانیه ... مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر ... و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد ... خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ ... پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت ...
- کمک می خوای هانیه خانم؟ ...
با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم ... قاشق توی یه دستم ... در قابلمه توی دست دیگه ... همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ...
با بغض گفتم ... نه علی آقا ... برو بشین الان سفره رو می اندازم ...
یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد ... منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون ...
- کاری داری علی جان؟ ... چیزی می خوای برات بیارم؟ ... با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن ... شاید بهت کمتر سخت گرفت ...
- حالت خوبه؟ ...
- آره، چطور مگه؟ ...
- شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه ...
به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم ... نه اصلا ... من و گریه؟ ...
تازه متوجه حالت من شد ... هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود ... اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد ... چیزی شده؟ ...
به زحمت بغضم رو قورت دادم ... قاشق رو از دستم گرفت ... خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید ... مردی هانیه ... کارت تمومه
چند لحظه مکث کرد ... زل زد توی چشم هام ... واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ ...
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه ... آره ... افتضاح شده ...
با صدای بلند زد زیر خنده ... با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم ... رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت…
غذا کشید و مشغول خوردن شد ... یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه ... یه کم چپ چپ ... زیرچشمی بهش نگاه کردم ...
- می تونی بخوریش؟ ... خیلی شوره ... چطوری داری قورتش میدی؟ ...
از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت ...
- خیلی عادی ... همین طور که می بینی ... تازه خیلی هم عالی شده ... دستت درد نکنه ...
- مسخره ام می کنی؟ ...
- نه به خدا ...
چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم ... جدی جدی داشت می خورد ... کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم ... گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه ... قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم ... غذا از دهنم پاشید بیرون ...
سریع خودم رو کنترل کردم ... و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم ... نه تنها برنجش بی نمک نبود که ... اصلا درست دم نکشیده بود ... مغزش خام بود ... دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش ... حتی سرش رو بالا نیاورد
- مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی ... سرش رو آورد بالا ... با محبت بهم نگاه می کرد ... برای بار اول، کارت عالی بود
اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود ... اما بعد خیلی خجالت کشیدم ... شاید بشه گفت ... برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد…
👈ادامه دارد…
══•✼✨🌷✨✼•══
💕 @emamzaman
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_چهارم مامان بزرگ رو به امیر علی میگفت: _بیا امیر علی مادر، محیا این
#رمان
#عشق_با_طعم_سادگی
#پارت_پنجم
با اینکه اونشب قهر کردم با امیر علی، و تو عالم بچگی حس کردم جلوی بقیه کوچیکم کرده و غرورم رو شکسته، ولی وقتی بزرگ شدم، و نفهمیدم چرا این خاطره با من رشد کرد ، و پر کرد همه
ذهنم رو که حتی ، وقتی از جایخی یخ بردارم ، لبخند بزنم و یاد امیر علی بیفتم.
و تمام وجودم پربشه از حس قشنگی که حاصل دلنگرانی اون شبش بود.!
قلبم فشرده شد بازم با مرور خاطره هام.
با حرص دستم رو بردم زیر تیکه یخ های بزرگ.
سردیش لرزه انداخت به همه وجودم ولی دست نکشیدم.
لجبازی کردم با خودم و باخاطره هام.
چشمهام رو فشردم تا اشکی نباشه، یک فکر مثل برق از سرم گذشت، اگه الان هم، امیر علی من رو میدید بازهم نگران میشد برای من ،و دستی که هر لحظه بی حس و بی حس تر میشد؟!
_ببخشید محیا خانوم!
با صدای دختر عموی بابا دست کشیدم از دیگ مسی و لبخند نشوندم به چهره یخ زده ام.
_بله؟!
نگاهش رفته بود روی دستم،دست بی حس و قرمزم!
شاید به نظرش دیوونه می اومدم چون
واقعا کارم دیونگی بود.
و حالا اثر اون سرما رسیده بود به استخونم و عجیب از درد تیرمیکشید.
نزاشتم سوالی بپرسه که براش جوابی نداشتم و پیشدستی کردم:
_چیزی لازم داشتین زری خانوم ؟؟
نگاه متعجبش چرخید روی صورتم:
_زن عمو(مامان بزرگ رو میگفت) باهاتون کار داشتن، من
دیدم اومدین اینجا گفتم صداتون بزنم.
چادرم رو از روی جعبه های خالی نوشابه برداشتم و روی سرم انداختم، هنوز نگاه زری خانوم به من بود پراز سوال و تعجب!!
_ممنون، ببخشید کجا برم؟؟
گیج سر تکون داد تا از جوابهایی که خودش به سوالش داده بیرون بیاد!!
_تو اتاقشون..
ادامه دارد..
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_چهارم بعد از رسیدن به مشهد، طبق اطلاعات و تحقیقاتی که در مورد ب
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#پارت_پنجم
توی راه حوزه، حسابی خودم رو سرزنش می کردم که:
_نزدیک بود خودت رو لو بدی اگر بهت
شک می کرد چی؟ شاید اصلا بهت شک کرده بود؟شاید الان هم تحت تعقیب باشی!
****
وقتی رسیدم به حوزه سوم، چند ساعت معطل شدم اما اونجا هم پذیرشم نکردن
باخودم گفتم:
_آخه این چه غلطی بود که کردی، سرت رو پایین انداختی بدون آشنا و راه بلد
اومدی کشور غریب؟تا همین جا هم زنده موندنت معجزه است.
گرسنگی، خستگی، ترس، وحشت، غربت، تنهایی، سرگردانی توی کشور دشمن، اون هم برای یه نوجوون 16 ساله.
برگشتم حرم،یکم آب خوردم و به صورتم آب زدم،حالم که جا اومد، خسته و کوفته، زیر سایه یکی از صحن ها به دیوار تکیه دادم و به خدا گفتم:
_خدایا! خودت دیدی که من به خاطر
تو این همه راه اومدم،اومدم با دشمنانت مبارزه کنم، همه عمر در ناز و نعمت و مرفه زندگی کردم، تمام اون راحتی و آسایش رو رها کردم و فقط به خاطر تو، تن به این سختی و آوارگی دادم، اما ضعیف و ناتوان و غریبم، نه جایی دارم نه پولی،وسط کشور دشمنان تو گیر کردم و هیچ پناهی ندارم، اگر از بودن من و مبارزه با دشمنانت راضی هستی کمکم کن،و الا منو برگردون عربستان و از محاصره این همه شیعه نجات بده.
خسته و گرسنه، با دل سوخته خوابم برد، که ناگهان یه خادم زد روی شونه ام و گفت:
_بلند شو پسرجان! پاشو اینجا جای خواب نیست.!
با اون گرسنگی و بدنی که از شدت خستگی درد می کرد، با وحشت و ترس از خواب پریدم، از حال خودم خارج شدم و با عصبانیت سرش داد زدم:
_ مگه زمین اینجا مال توئه که براش قانون گذاشتی؟ اینجا زمین خداست و منم بنده خدا.
چن ثانیه گذشت ،یهو به خودم اومدم که دیدم سر یه خادم شیعه، توی یه کشور شیعه، توی حرم امام شیعه، داد زدم.
توی اون حال، اصلا حواسم نبود توی کشور خودم نیستم. یادم رفته بود اینجا دیگه برادرهای بزرگ ترم، نماینده مجلس و مشاور وزیر نیستند. اینجا دیگه خواهرم، استاد دانشگاه نیست، اینجا فقط منم و من!
وحشت و ترس و استرسم چند برابر شد اما سریع خودم رو کنترل کردم و خواستم فرار کنم که یه روحانی شیعه
حدود 50 ساله دستم رو گرفت، دیگه پاهام شل شد و افتادم، مرگ جلوی چشمم بالا و پایین می رفت.
#ادامه_دارد...
🔴 #اینرمانواقعیاست
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_چهارم حس حماقت میکردم. انگار همان بی وجدانی بهتر است. طوری گونه
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_پنجم
_بهار؟؟
ملحفه را از روی صورتم کنار زدم وبه نسیم خواهر بیست وشش ساله ام چشم دوختم
_چی کار داری؟
_بیا شام آمادست.
_میل ندارم.
_باز چی شده؟ از صبح سرکار بودی،حالا میگی میل نداری؟
_همونجا یه چیزی خوردم.
او که از کودکی صدوهشتاد درجه با من فرق داشت کنارم نشست ودر حالی که حلقه ای از موهایم را تاب میداد گفت:
_میدونی بهار؟ منم یه جوریی ام..
_مگه من گفتم یه جوریم؟؟!
خنده ی ملیحی کرد وآهسته گفت:
_کاملا مشخصه.نیازی نیست بگی.!
برای آنکه فکرش منحرف شود ومن را سؤال پیچ نکند،پرسیدم:
_تو چت شده آبجی ؟
انگار که منتظر یک درد دل جانانه باشد؛شروع کرد:
-میدونی بهار..با اینکه فرید رودوست دارم، اما خب، چندوقتیه که با خودم میگم کاش مثل بهار اول جَوونی
میکردم بعد رام میشدم.!
سرجایم نشستم وبا لبخند گفتم:
_تو الان فکر میکنی من خیلی جوونی کردم؟
_خب معلومه. فکر نمیکنم.بلکه مطمئنم. تو حسابی پدر ومادر رو دق دادی و حالا اشباع شدی!
سری به افسوس
تکان دادم. چرا اطرافیان انقدر من را بی غم و دغدغه میدیدند؟؟
رو به نسیم گفتم:
_هرکس مشکلات خودش رو داره نسیم!درضمن مگه دق دادن مامان بابا کار خوبیه؟!
_منظورم رونفهمیدی...در کل از اینکه از اول مثل تو رفیق باز وخوش گذرون نبودم دلچرکینم..
حس میکنم حالا که انقد چشم و گوش بسته با فرید نامزد کردم اُمُل و احمقم.
نمیدانست که حسرت یک لحظه زندگی و آرامشش رو میخورم
_بهتره بریم شام بخوریم؛ اشتهام با این حرفای جالبت برگشت! نمیدونستم زندگیم انقدر از دید دیگران قشنگه.
به بازویم کوبید وگفت:
_دیدی؟! تو همیشه شاد وخوش رو هستی...کلا بی غمی!
و نمی دانم برای بار چندم در این هفت سال؛بازهم
ازفروپاشی مثلث دوستی ام پرسید:
واقعاً چرا با اون دوتا دوست با حالت بهم زدی؟
_صدبار توضیح دادم نسیم.بازم میپرسی؟؟
چشمانش را تنگ کرد وگفت:
_یعنی فقط بخاطراینکه با پسرا دوست میشدن تو ترکشون کردی؟! تویی که خودتم گاهی زیرآبی میرفتی؟!!
با خنده درحالی که از اتاق مشترکمان خارج میشدم گفتم:
_شاه بخشید شاه قُلی نمیبخشه؟! مامان بابا ولم کردن تو ولم نمیکنی!
کسی خبر نداشت که این بهار دیگر بهار اوایل نمیشود. بهاری که شاد و پرانرژی
بود.بهاری که واقعاً بهاری بود!
#ادامه_دارد
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_چهارم زندگی راحت تر از آن چیزی بود که فکر میکردم. از
#فصل_دوم
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_پنجم
حقیقتا نمیخواستم خودم را لوس کنم اما حس هیجان شدیدی که حاصل از خرید ماشین در من ایجاد شده بود و
همچنین نگاه های کنجکاو حضار نمایشگاه روی جناب سرگرد جدی اشان,شرایطی ایجاد کرده بود تا من بچگانه رفتار کنم.وقتی رئیس نمایشگاه گفت:
-تیبا یا پراید؟
سرم را به گوش امیراحسان رساندم وگفتم:
-تیبا
متوجه شدم امیراحسان این رفتار بچگانه ام را نپسندید چرا که اخم نامحسوسی کرد وگفت:
-تیبا.
-پشت دار یا مدل جدید؟
باز,امیراحسان به سمتم متمایل شد ومن دوباره گردن کشیدهـآهسته گفتم:
-هاچ بک..
-مدل دو.
-رنگشم بگید که ایشااله بریم واسه قولنامه.
باز امیراحسان پرسشگر نگاهم کرد وسرتکان داد با خوشحالی گفتم:
-صورتی!
ابروهایش بالد رفت و با تعجب نگاهم کرد اما وقتی جمع مردان خندیدند کم کم ناراحت شد. مرد که معلوم بود تا به حال از جدیت امیراحسان حساب میبرده حالا راه را باز تر دید وبا مزاح گفت:
-خانوم سرگرد،صورتی نداره! حالا نمیشه این خانوما بیخیال رنگ صورتی بشن؟!
هوا را پس دیدم و کم کم زنگ
خطر بلند شد.
مثل کودکی که بعداز دعوا واخم مادرش بازهم به خودش پناه میبرد؛با شرمندگی بازوی امیراحسان را چسبیدم و
خودم را نزدیکش کردم.
وقتی قولنامه ى تیبای سفیدم را نوشتیم؛ مطمئن بودم به محض خروج از نمایشگاه سرزنش هایش شروع میشود.
_صبر کن ببینم!
چادرم را گرفت ونگه داشت
_جانم؟
_اون چه حرکاتی بود؟!
سکوت کردم و چیزی نگفتم تا شاید بحث پایان بگیرد اما امیر احسان با عصبانیت غرید:
-دیگه تکرار نمیکنی بهار.
با چشمان گرد شده گفتم:
_یعنی من نباید خوشحالی کنم یا تشکر کنم !؟
_من خوشم نمیاد سبک بازی درمیاری.
بعد کمی لحنش را تمسخری کرد:
_من "صورتی" میخوام! این چه حرفیه؟ چند سالته تو؟
_واقعاً که ! خیلی نامردی...بدو منو ببر خونمون که میخوام به خانوادم خبر بدم.
_من از خدامه توشاد باشی عزیزم اما جلوی جمع نه!
بلند خندیدم و پر عشوه گفتم:
-چـشـم آقـا!!
_به به چشمم روشن! تو خیابون قهقهه ؟
برگشتم وباسرعت رفتم.اگر میماندم تا صبح نصیحت میکرد.
متوجه شدم از پشت بلند صدا میزند:
_امیرحسین!! امیرحسین ؟! با توام!!
متعجب برگشتم تا ببینم پسر نسرین و امیرحسام اینجا چه کار میکند؟!
اما در کمال تعجب دیدم مخاطبش من هستم! جلورفتم و گفتم:
_بامنی؟!
_بله,ماشین اونور پارکه.جلو جلو کجا میری؟!
هنوز در تعجب نام جدیدم بودم:
_منو امیرحسین صدا زدی؟! یا اشتباه شنیدم؟!
ریموت را زد و در همان حالى که به سمت ماشینش میرفتیم گفت:
_بله با شما بودم،اسمت تو خیابون امیر حسینه.
عالی بود.! گیر های رو اعصابش عجیب به دلم مینشست! نام من در خیابان امیرحسین بود!! دلش نمیخواست نامحرم بشنود که من بهار هستم...!!
#ادامه_دارد...
#کپی_حـــرام❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#دام_شیطانی😈 #پارت_چهارم📚 #رمان داخل کلاس شدم,سمیرا از دیدنم تعجب کرد,رفتم کنارش نشستم,سمیراگفت:توک
#دام_شیطانی😈
#پارت_پنجم📚
#رمان
جهان ماورای ماده سخن میگفت,من بااینکه هیچی از حرفاش نمیفهمیدم,اما همه ی گفته هاش راتایید میکردم.
بعدازساعتی با صدای در که سمیرا بود,حرفاش راتموم کرد واجازه داد راهی خانه شوم.
واین اول ماجرابود
سمیرا سوال پیچم کرد,استادچکارت داشت,چرااینقدطول کشید,چراگردنبنده را دادی به من و....
هرچی سمیرا پرسید جوابی نشنید چون من مثل آدمهای مسخ شده به دقایقی قبل فکرمیکردم,به اون گرمای لذت بخش,احساس میکردم,هنوز نرفته دلم برای سلمانی تنگ شده,دوست داشتم به یک بهانه ای دوباره برگردم وببینمش.
رسیدیم خانه,سمیرا با دق گفت:بفرمایید خانوووم,انگار شانس من لالمونی گرفتی والااا
پیاده شدم بدون هیچ حرفی,صدا زد ,همااااا
بیا بگیر گردنبندت را...برگشتم گردنبند را گرفتم وراهی خانه شدم
مامان برگشته بود خانه,گفت :کجا بودی مادر,بابات صدباربیشتر به گوشی من زنگ زد ,مثل اینکه توگوشیت راجواب نمیدادی.
بی حوصله گفتم:کلاس گیتار بودم,گوشیمم یادم رفته بود,بابا خودش منو رسوند...
مامان از طرز جواب دادنم ,متعجب شد اخه من هیچ وقت اینجور صحبت نمیکردم وبنا راگذاشت برخستگیم
واقعا چرا من اینجورشده بودم؟؟ مانتوقرمزم راخواستم دربیارم اما این بار دکمه هاش راحت باز شد,یاد حرف سلمانی افتادم که میگفت:قرمز بهت میاد,همیشه قرمز بپوش...
لبخندی رولبام نشست.
توخونه کلا بی قراربودم ,بااینکه یک روز هم از کلاس گیتارم نگذشته بود ولی به شدت دلم برای سلمانی تنگ شده بود,اصلا سردرنمیاوردم منی که به هیچ مردی رو.نمیدادم وتمایلی نداشتم, این حس عشق شدید ازکجا شکل گرفت...
حتی تودانشگاه هم اصلا حواسم به درس نبود.
هنوز یک روز دیگه باید سپری میشد تا دوباره ببینمش...
دیگه طاقتم طاق شد ,شماره ی سلمانی راکه دراخرین لحظات بهم داده بود,ازجیب مانتوم دراوردم وگرفتم.
تا زنگ خورد ,یکهو به خودم اومدم وگفتم وای خدامرگم بده الان چه بهانه ای بیارم برای این تلفن .....
گوشی رابرداشت,الو بفرمایید,
من:س س س سلام استاد,
استاد:سلام همای عزیزم,دیگه به من نگو استاد ,راحت باش بگو بیژن....
خوبی,چه خبرا؟
من:خوبم ,فقط فقط...
بیژن:میدونم نمیخواد بگی ,منم خیلی دلم برات تنگ شده,میخوای بیا یه جا ببینمت؟
اخیه بااین حرفش انگاردنیا رابهم داده بودند.
گفتم:اگه بشه که خوب میشه
بیژن:تانیم ساعت دیگه بیاجلو ساختمان کلاس,باشه؟؟
من:چشم ,اومدم
مامان.وبابا هردوشون سرکاربودند
یه زنگ زدم مامانم,گفتم بیرون کار دارم,مامان هم کلی سفارش کرد که مراقب خودت باش و....
آژانس گرفتم سمت کلاس گیتار وحرکت کردم...
#ادامه_دارد...
🖍به قلم:ط_حسینی
【@emamzaman】