💠اگر درخانهتان نامی از امام زمان علیه السلام نیست،
همین الان یک کاری بکنید حتی با انگشتانتان همین طور بنویسید:
یاصاحب الزمان...❤️
#امام_زمان
【@emamzaman】
🍃فرزند پَروَری مَهدَوی...😍
💠امام کاظم علیه السلام فرمودند:
🔹 به مردی که از فرزند خود شکایت کرد آشکارا فرمود :
فرزندت را مَزَن🚫
☝🏻و برای ادب کردنش با او
قهر کن،😠
ولی مواظب باش، قهر کردنت طولانی نشود،❌
☝🏻بلکه هر چه زودتر
آشتی کن.😊♥
#تربیت_مهدوی
【@emamzaman】
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میخواست اون یکی رو نجات بده بقیه رو هم به فنا داد😄😆
#طنز_حلال😂
【@emamzaman】
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
سلااام ✋ خداوندا نفس نفس شکر که میتونیم در خدمت شما منتظران باشیم. #انتظار_یعنی ...... دوســــت د
1 .نـیت بـــکن .....👆👆
پــیامــبـــرمــی فـرمــاینـد:
اعـمــال در گـرو نـیت هاســــت.
📕(وسائل الشیعه، ج ۱، صص ۳۴ ـ ۳۵)
#انتظار_یعنی .....
#امام_زمان
【@emamzaman】
4_5854791253450820101.mp3
11.57M
💠طرحآموزشیبرای کودکان💠
افسانه۳۱۳ پهلوان قسمت اول🐝😍
مهدیاران عزیزقصه هایعبرت انگیز
#امام_زمان
#چگونهکودکمراامامزمانیکنم
【@emamzaman】
ما در جبههها وقتی هیچ پناهی نداشتیم،
به دامن حضرتزهرا پناه میبردیم
و هیچ ملجایی جز
صدیقهکبری نداشتیم...🌱
#شهیدانه
#حاج_قاسم♥️
【@emamzaman】
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#دام_شیطانی😈 #پارت_سوم📚 #رمان سمیرا هرچه پرسید چی شده,اصلا قدرت تکلم نداشتم,فوری رفتم توخونه وبه ما
#دام_شیطانی😈
#پارت_چهارم📚
#رمان
داخل کلاس شدم,سمیرا از دیدنم تعجب کرد,رفتم کنارش نشستم,سمیراگفت:توکه نمیومدی ,همراه من رسیدی که....
اومدم بهش بگم که اصلا دست خودم نبود,یه نگاه به سلمانی کردم,دیدم دستش را گذاشته روبینیش وسرش رابه حالت نه تکون میده....
به سمیراگفتم:بعدا بهت میگم.
اما من هیچ وسیله وحتی دفتری و...همرام نیاورده بودم
کلاس تموم شد من اصلا یادم رفته بود ,شاید بابا منتظرم باشه,اینقد هم باترس اومدم بیرون که گوشیم هم نیاورده بودم.
پاشدم که برم بیرون,سلمانی صدام زد:خانوم سعادت شما بمونید کارتون دارم,نگران نباشید باباتون رفتن ,سرکارشون.....😳
دوباره گیج شدم,یعنی این کیه,فرشته است؟اجنه است؟روانشناسه که ذهن رامیخونه,این چیه وکیه؟؟؟
سمیرا گفت:توسالن منتظرت میمونم ورفت بیرون.
استاد یک صندلی نزدیک خودش گذاشت وخودشم نشست روصندلی وگفت:بیا بشین,راحت باش,ازمن نترس,من اسیبی بهت نمیزنم.
با ترس نشستم ومنتظر شدم که صحبت کند
سلمانی:وقتی باهات حرف میزنم به من نگاه کن,سرم راگرفتم بالا ونگاهش کردم,
دوباره آتیش توچشماش بود اما اینبار نترسیدم.
سلمانی گفت:یه چیزی داره منو اذیت میکنه باید اون از طرف توباشه,ازخودت دورش کن تا حرف بزنیم .
گفتم :چی؟؟
یه گردنبد عقیق که حکاکی شده است...
وااای این راازکجا میدید ,اخه زیرمقنعه وچادرم بود. 😳
درش آوردم وگفتم فقط وان یکاده...دادم طرفش,یه جوری خودش راکشید کنار که ترسیدم...
گفت سریع بیاندازش بیرون...
گفتم آیه ی قرانه...
گفت:توهنوز درک حقیقی از قران نداری پس نمیتونی ازش استفاده کنی .
داد زد,زود بیاندازش....
به سرعت رفتم توسالن گردنبند رادادم به سمیرا وبی اختیار برگشتم,
سلمانی:حالا خوب شد ,بیا جلو,نگاهم.کن...
رفتم نشستم
سلمانی:هیچ میدونی چهره ی تو خیلی عرفانی هست,اینجا باشی ,ازبین میره,این چهره باید تویک گروه عرفانی به کمال برسه...
سلمانی حرف میزد وحرف میزد,ومن به شدت احساس خوابالودگی میکردم,بعدها فهمیدم اون جلسه ,سلمانی من را یه جورایی هیپنوتیزم کرده,دیگه از ترس ساعت قبل خبری نبود ,برعکس فکرمیکردم یه جورایی بهش وابسته شدم.
همینجور که حرف میزد,دستش راگذاشت رو دستم,من دختر معتقدی بودم وتابه حال دست هیچ نامحرمی به من نخورده بود ,اما تو اون حالت نه تنها دستم راعقب نکشیدم بلکه گرمای عجیبی از دستش وارد بدنم میشد که برام خوش آیند بود,وقتی دید مخالفتی باکارش نکردم,دوتا دستم راگرفت تومشتش وگفت :اگر ما باهم اینجورگره بخوریم تمام دنیا مال ماست .
#ادامه_دارد...
🖍به قلم:ط_حسینی
【@emamzaman]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘کلیپ «ارزش خدمت به امام زمان»
✨ باید سختترین ذلتها رو تحمل بکنیم، تا چند ساعت بتونیم به امام زمان خدمت کنیم...
#کلیپ_مهدوی
【@emamzaman】
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴شما به نیمه_گمشده اعتقاد دارین؟😉
🔴 آیا باید منتظر بمونید تا نیمه گمشدهتون پیدا بشه؟
#ازدواج_مهدوی
【@emamzaman】
🍃یکی از چیزهایی که سبب میشود انسان از امام زمانش جدا شود یعنی حجاب ایجاد میکند و ارتباط را قطع میکند، گناه است.
🚫گناه، روح انسان را میمیراند. یک سیاهی ایجاد میکند که دیگر آن نور امام زمان در این قلب نمیتابد و جدا میشود. امامش را تکذیب میکند.
❌هوای نفس هم میآید، دنیاطلبی، دنیاخواهی و کبر. اینها امراضی است که حجابهای ضخیمی بر قلب انسان میاندازد.
♨️قلبِ تاریکشده، در ظلمت فرورفته، دیگر چیزی را نمیفهمد، امام را تکذیب میکند و بلکه به جنگ با امام میآید.
#امام_زمان
【@emamzaman】
🍃فرزند پَروَری مَهدَوی...😍
امام صادق علیه السلام فرمودند:
فرزند...را در هفت سال سوم
(از چهارده سالگی به بعد)
حلال و حرام یاد دهید.
#تربیت_مهدوی
【@emamzaman】
4_5798777320768539346.mp3
18.12M
💠طرحآموزشیبرای کودکان💠
افسانه۳۱۳ پهلوان قسمت دوم🐝😍
مهدیاران عزیزقصه هایعبرت انگیز
#امام_زمان
#چگونهکودکمراامامزمانیکنم
【@emamzaman】
جاےشهید احمدےروشن خالے ڪه😔
به مادرش گفتن:مادر ناراحت نیستی بچتو شهید کردن؟
مادرش دستش را گذاشت روی شانه نوه اش و گفت:خب یک مصطفای دیگر تربیت میکنم💔
#شهیدانه
#شهیدمصطفےاحمدےروشن
【@emamzaman】
هدایت شده از 🌸یاس گراف🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پدرم حیدر
مادرم زهرا....
#استوری
【@emamzaman】
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#دام_شیطانی😈 #پارت_چهارم📚 #رمان داخل کلاس شدم,سمیرا از دیدنم تعجب کرد,رفتم کنارش نشستم,سمیراگفت:توک
#دام_شیطانی😈
#پارت_پنجم📚
#رمان
جهان ماورای ماده سخن میگفت,من بااینکه هیچی از حرفاش نمیفهمیدم,اما همه ی گفته هاش راتایید میکردم.
بعدازساعتی با صدای در که سمیرا بود,حرفاش راتموم کرد واجازه داد راهی خانه شوم.
واین اول ماجرابود
سمیرا سوال پیچم کرد,استادچکارت داشت,چرااینقدطول کشید,چراگردنبنده را دادی به من و....
هرچی سمیرا پرسید جوابی نشنید چون من مثل آدمهای مسخ شده به دقایقی قبل فکرمیکردم,به اون گرمای لذت بخش,احساس میکردم,هنوز نرفته دلم برای سلمانی تنگ شده,دوست داشتم به یک بهانه ای دوباره برگردم وببینمش.
رسیدیم خانه,سمیرا با دق گفت:بفرمایید خانوووم,انگار شانس من لالمونی گرفتی والااا
پیاده شدم بدون هیچ حرفی,صدا زد ,همااااا
بیا بگیر گردنبندت را...برگشتم گردنبند را گرفتم وراهی خانه شدم
مامان برگشته بود خانه,گفت :کجا بودی مادر,بابات صدباربیشتر به گوشی من زنگ زد ,مثل اینکه توگوشیت راجواب نمیدادی.
بی حوصله گفتم:کلاس گیتار بودم,گوشیمم یادم رفته بود,بابا خودش منو رسوند...
مامان از طرز جواب دادنم ,متعجب شد اخه من هیچ وقت اینجور صحبت نمیکردم وبنا راگذاشت برخستگیم
واقعا چرا من اینجورشده بودم؟؟ مانتوقرمزم راخواستم دربیارم اما این بار دکمه هاش راحت باز شد,یاد حرف سلمانی افتادم که میگفت:قرمز بهت میاد,همیشه قرمز بپوش...
لبخندی رولبام نشست.
توخونه کلا بی قراربودم ,بااینکه یک روز هم از کلاس گیتارم نگذشته بود ولی به شدت دلم برای سلمانی تنگ شده بود,اصلا سردرنمیاوردم منی که به هیچ مردی رو.نمیدادم وتمایلی نداشتم, این حس عشق شدید ازکجا شکل گرفت...
حتی تودانشگاه هم اصلا حواسم به درس نبود.
هنوز یک روز دیگه باید سپری میشد تا دوباره ببینمش...
دیگه طاقتم طاق شد ,شماره ی سلمانی راکه دراخرین لحظات بهم داده بود,ازجیب مانتوم دراوردم وگرفتم.
تا زنگ خورد ,یکهو به خودم اومدم وگفتم وای خدامرگم بده الان چه بهانه ای بیارم برای این تلفن .....
گوشی رابرداشت,الو بفرمایید,
من:س س س سلام استاد,
استاد:سلام همای عزیزم,دیگه به من نگو استاد ,راحت باش بگو بیژن....
خوبی,چه خبرا؟
من:خوبم ,فقط فقط...
بیژن:میدونم نمیخواد بگی ,منم خیلی دلم برات تنگ شده,میخوای بیا یه جا ببینمت؟
اخیه بااین حرفش انگاردنیا رابهم داده بودند.
گفتم:اگه بشه که خوب میشه
بیژن:تانیم ساعت دیگه بیاجلو ساختمان کلاس,باشه؟؟
من:چشم ,اومدم
مامان.وبابا هردوشون سرکاربودند
یه زنگ زدم مامانم,گفتم بیرون کار دارم,مامان هم کلی سفارش کرد که مراقب خودت باش و....
آژانس گرفتم سمت کلاس گیتار وحرکت کردم...
#ادامه_دارد...
🖍به قلم:ط_حسینی
【@emamzaman】