#فصل_دوم
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_هفدهم
حالا تن صدایش هم تأئید میکرد که همان شاهین خودمان است.همانی که آنقدر خوب نقش عاشق را بازی میکرد. وارد شدیم و در حالی که از کنارش رد میشدم گفت:
-خیلی خوشحال شدم از آشناییتون, حالتون بهتره انشاالله؟
بخدا قسم که موذی تر از او ندیده بودم.خودش بود,خودش بود که انقدر خوب میتوانست فیلم بازی کند.آرام گفتم:
-شکر خدا!
زن جوانى با چادر سفید از آشپزخانه خارج شد:
-سلام! حال شما؟
نمیشناختمش.ساده و معصوم به نظر می آمد و باردار بود.
حتی نتوانستم.احوالی بپرسم. امیراحسان متوجه شد و دستم را بی هوا گرفت. زن با مهربانی گفت:
_عزیزم من پریسام راستی.اسم گل شما چیه؟
بجای جواب نگاهم چرخید روی شاهین،
خواستم ببینم اگر بگویم بهار ؛عکس العملش چیست؟ شاید چهره ی من هم برای او آشنا بود اما مطمئن نبود
خودم باشم. گیج و بی حواس گفتم:
_بهار.
شاهین با لبخند گفت:
-غریبی نکنید, بفرمائید خواهش میکنم.
خم شد و عسلی های کوچک را جلویمان گذاشت و پذیرایی را شروع
کرد.
وای خدا...جانم را بگیر اما اینطور مجازاتم نکن.وقتی خم میشد و پذیرایی میکرد؛حسش.حضورش بویش همان
بود. رنگ و رویم پریده بود و حالم اصلا خوش نبود. کلافه سرم را گرفتم و با بغض گفتم:
-احسان جان میشه زودتر بریم؟
چنگالی که سرش سیب بود رابه سمتم گرفت .آهسته گفت:
-به این زودی؟؟
-سرم داره میترکه.
شاهین به پریسا کمک میکرد تا میز شام را بچیند و در میدان دیدمن بود
_باشه عزیزم پس حداقل بعد شام.الان خیلی زشته.
دیدم!! بخدا دیدم غیرعادی نگاهم میکرد و به محض آنکه مچش را گرفتم نگاه دزدید...نا آرام تر شدم..انگار وقتی که بی اهمیت بود حالم بهتر بود اما حالا مطمئن شدم من راشناخت
پریسا: بفرمائید خواهش میکنم .بهار جون بیاید..آقا امیراحسان بیاید خواهش میکنم.
هردوبلند شدیم و سرمیز نشستیم,پریسا روبه روی من و شاهین روبه روی احسان بود.
اصال دلم نمیخواست سربلند کنم.
شاهین:-بهار خانوم؟ بدید براتون از این بیف بکشم.
وای! اسمم را که به زبان آورد من را کشت. میخواست خاطره ى بیف خوردن را به رویم بیاورد.
-نمیخوام ممنونم.
-چرا؟ خوبه ها! امیراحسان به خانومت تعارف کن.
-بهار میخوری برات بیارم؟
ضعیف گفتم:
_نه.ممنون نمیخورم
شاهین:اولش بدش میاد آدم، ولی بعدش خوبه..
پس.منظور داشت.روزی که من را با این غذا آشنا کرد به او گفتم از ظاهرش بدم آمده اما بعدش نظرم عوض شده بود.کنترل از دست دادم و وحشیانه گفتم:
-نمیخوام.
همه جا ساکت شد.چهره ی امیراحسان مثل پدری شد که بچه اش در جمع حرف بد بزند لبهایش را گاز گرفت و ناباور نگاهم کرد.
احمقانه روسریم را مرتب کردم و با سرفه ى مصلحتی گفتم:
-بخدا حواسم نبود ببخشید.
قیافه ى امیراحسان دیدنى شده بود.هنوز همانطور ابرو بالا و لب گازگرفته نگاهم میکرد.پریسا زد زیر خنده و گفت:
-حقته علی..حقته! تو همیشه حرص دربیارى.
نگاه شاهین دوباره برق داشت.یک برق کوتاه:
-بیخیال امیراحسان چرا اونجوری نگاهشون میکنی؟! شوخی کردیم دور هم!
اما دیگر احسان آن احسان سابق نشد! تا آخر شب اخم کرده بود و میدانستم در فکر یک تنبیه جانانه است.
امیراحسان و شاهین درباره پرونده حرف میزدند. منو پریسا هم حرفهای خودمانی.
-چندساله ازدواج کردید؟ با شغلش مشکل نداری؟
مهربان خندید و گفت:
- دوسال و دو ماه. اوایلش چرا... مخصوصا مأموریت که میدادن به شهرستان.
- مأمور مخفی هم شده؟
-از ازدواجمون به بعد که نه.اما قبلا چرا.
-مثال کی؟ چندسال پیش؟؟
فهمیدم خیلی لحنم وحشتزده و مشکوک است چرا که با نگرانی گفت:
-نمیدونم گلم.میخوای بپرسم؟
_نه..نه.. نیازی نیست. فقط نگران شوهرمم.میترسم پست خطرناکی بهش بخوره.
-نه بابا...خیالت راحت این جریان شاید واسه شش هفت سال پیش باشه,اینجا ایرانه ها! مگه چقدر از این باندا
هست.
فقط روی کلمه ى شش هفت سال فکر میکردم!کی باورش میشد همان شاهین مو اسبی با آن سرو وضعش تبدیل شده است به علی و انگشتر عقیق و ته ریش! در اخرپریسا شماره مرا یادداشت کرد.
خداحافظی کردیم و درماشین نشستیم.
#ادامه_دارد...
#کپی_حـــرام❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄