انتظار هم شد ڪار ...❓
✍ یاد گرفته ایم #جمعه به جمعه اعلام ڪنیم ڪه نیآمد ...❗️
خب نیامد ،حالا تو برنامهات چیست ...❓
چرا قدم برنمیدارے ...❓
بخدا او منتظر ماست ...
منتظر یڪ قدم برداشتن ما ...
چقدر بَد ڪه بعد این همه سال، آبـے از ما گرم نشده ...
تا جوانیم باید یه کاری کنیم رفیق❗️
#تلنگر
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
⭕️ زمان بندی واکسیناسیون کرونا بر اساس سن و شغل ⭕️
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
خـدایا!
بجز خودت به دیگری واگذارمان نکن.
تویى پروردگار ما پس قرار دہ،
بی نیازی در نفسمان
یقین در دلمان...
بصیرت درقلبمان...
#شهیدان
#شهید_ابوالقاسم_عبوری
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_چهاردهم صبح بعد از رفتن امیر احسان بلافاصله به حوریه ز
#فصل_دوم
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_پانزدهم
نمیخواستم با حوری در رابطه باشم اما مجبور شدم تماس بگیرم.داشتم دیوانه میشدم.این قطعات درهم پازل جور
نمیشد که نمیشد.
-الو حوریه؟
-هان؟ واسه چی زنگ زدی؟ خودت میگی..
-شاهینو دیدم.
با بهت گفت:
-چرند؟
-نه..خودمم باورم نمیشه میخوام بخندم.گریه دیگه تکراری شده.زندگی ما...
_چرت نگو!! کجا؟ کی؟ وای...
-دوست امیراحسانه!
صدای بوق اشغالی آمد!.فکر میکنم آنقدر شوکه شده بود که همچین کاری کرد. دودقیقه ى بعد پیام داد:
-حاضرباش میام دنبالت.
نمیدانم با جت آمد یا نه فقط دیدم حدود ده دقیقه ى بعد در خانه ام است.
سوار ماشینش شدم و راه افتاد
-بگو ببینم چی دیدی؟
-شاید توهم باشه حوری!
باعصبانیت نگاهی به سمتم انداخت و گفت:
-واسه توهم منو کشوندی؟
-حوریه دیشب اومده بود خونمون دیدمش.خودش بود.البته خیلی خیلی تغییر کرده بود اما من شناختمش!
)نمیدانم لحنم چطور بود که حوریه با نگرانی گفت:
_باشه آروم تر بهار !
تکیه دادم و صورتم را با دو دستم مخفی کردم حوریه کناری پارک کرد و گفت:
_کامل بگو چیشد. من گیجم
-دیشب امیراحسان گفت دوستش اومده خونمون. من نبودم.وقتی رسیدم دیدم شاهین اونجاست. امیراحسان گفت سرگرد نادرلو دوست وهمکارم هستن.
-یعنی چی؟! یعنی جاسوس بوده؟! مطمئنی خودش بود؟
-آره..خیلی عوض شده بود.موهاش کوتاهه کوتاه.با شخصیت و پرابهت.مثل یه پلیس. چیکار کنم حوری؟
_طلاق بگیر! منم دارم میرم مونترال.اینجا جای موندن نیست.بکّن و برو.جدا شو..پس فردا میپّرم.فرحنازم احتمالا طلاق بگیره وبره ترکیه..حالا که میگی شاهین سروکلش پیدا شده از رفتنم خوشحال ترم.
حالا فهمیدم چرا زیاد نگران ومتعجب نیست
_ نمیخوای کمک کنی تهش رو در بیاریم؟
سرش را به طرفم کج کردوگفت:
_واقعا چرا انقدر احمقی؟ سری که درد نمیکنه دستمال ببندم؟ به من چه؟ من که تا پسفردا رفتنی ام.
-کاش یکی رو داشتم بهش تکیه کنم...من پام گیره...خدا چیکار کنم... نگران امیر احسانم..نگران خودش ابروش.
_جداشو ازش.مگه نمیگی با ابروعه؟ میخوای ابروش بره؟ نمیخوام تو دلتو خالی کنم ولی به نظر من تو هم جدانشی شاهین واسه عملی شدن هدفشون بی سروصدا مجبورت میکنه جدا بشی.چون تو براشون دردسری.
_به چه بهونه ای جدا بشم؟! بگم چی؟ بگم چون خوبی، نمیخوامت؟ چون پاکی نمیخوامت؟ چون مؤمنی
بغضم ترکید دستش را روی رانم گذاشت وگفت:
-گریه نکن دوستم، از الان استارت بزن. ناسازگاری کن...حرفاشو گوش نکن چه میدونم زن عوضی ای شو!
دلم نمی امد اما روزگار بازی بدی را شروع کرده بود.چشمانم را بستم و به صندلی تکیه دادم...
#ادامه_دارد...
#کپی_حـــرام❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_پانزدهم نمیخواستم با حوری در رابطه باشم اما مجبور شدم
#فصل_دوم
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_شانزدهم
همه چیز قاطی و در هم شده بود.وقتی از امیراحسان پرسیدم که سرگرد را چه مدت است میشناسد؟ با گفتن "دو،سه،ماه" ترسم صدبرابر شد. امیر این روزها کمتر به خانه می امد و درگیر پرونده جدیدی که با سرگردنادرلو اغاز کرده بود.بود.
در همین حین سرگرد نادر لو ما را به خانه خودشان دعوت کرده بودند. انگار بدبختی هایم تمامی نداشتند.فکر اینکه نکند شاهین نفوذی بوده و وارد باند شده هر لحظه ترسم را چند برابر میکرد. یک چیز این وسط میلنگید اما چه بود الله اعلم...
دائم به خودم امیدواری میدادم یا من اشتباه کرده باشم و او شاهین نبوده,یا شاهین بوده و من را نمیشناسد یا کلا
اگر شاهین بود شاهین خلافکار باشد نه شاهینی که شاید واقعا پلیس است! مثل دیوانه ها پرسیدم:
-میشه مثلا نفوذی بشه یکی؟
متعجب در حال رانندگی نگاهم کرد:
_میشه واضح تر بپرسی؟
-میگم یعنی میشه یه روزی تو تونقش یه خلافکار وارد یه باند بشی؟
-آهان...آره...من نشدم تاحالا..ولی خب کلاسایی داریم که یه مدت طرف رو تعلیم میدیم بعد میفرستیمش.
-برعکسشم هست؟ یعنی خلاف کار بیاد تو گروه شما؟
آره ولی خب احتمال این مورد کمتره.خیلیم کمتره...
بی مقدمه گفت:
-اتفاقا چه به موقع پرسیدی! همین علی نادرلو یه بارمأمور مخفی شده.
با ناباوری و وحشت گفتم:
-یعنی چی؟؟؟؟
_حالا امشب میگم خودش تعریف کنه.خیلی باحاله..ما دورادور همدیگرو میشناختیم.یعنی اسمی همدیگرو میشناختیم. از زاهدان اومده خیلی کارش درسته.
سر تکان دادم و در دل فاتحه ای برای خودم دادم.
رسیدم و امیر احسان زنگ را فسار داد
در بدون پرسش با تیکی باز شد و هردو داخل شدیم.دری هم درطبقه همکف آپارتمان باز شد. در دل بسم الله گفتم و از خدا خاستم ابرویم بیشتر از این نرود.
اگر یک درصد شک داشتم شاهین باشد حالا با شکستگی روی ابروی بلند و راستش مطمعن شدم.
#ادامه_دارد...
#کپی_حـــرام❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🍃✨
هر وقت تونستۍ
جلو نَفْسِ خودتو بگیرۍ
که گناه نکنۍ ؛
اونوقت میشۍ
منتظر صاحب الزمان (عج)..🌱
#یہمنتظرواقعے !
#تلنگر
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بابا ها و جوراب پوشیدنشون 😆😂
#کلیپ_طنز
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🍂بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ🍂
❀اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ
❀وَ بَرِحَ الْخَفآءُ
❀وَ انْکَشَفَ الْغِطآء
❀وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ
❀وَ ضاقَتِ الاَْرْض
❀وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ
❀وَ اَنْتَ الْمُسْتَعان
❀وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی
❀وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّ وَ الرَّخآءِ
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِران یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ
✿ฺالْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ
✿ฺاَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی
✿ฺالسّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ
✿ฺالْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل
✿یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ
✿ฺبِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین
◎#دعای_غریق◎
یَا اللَّهُ یَا رَحْمَانُ یَا رَحِیمُ یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ ثَبِّت قَلْبِی عَلَى دِینِک
#دعای_فرج🌸
#شب_بخیر_امام_زمانم⭐️
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
4_5796627749766432822.mp3
7.99M
#دعای_عهد
با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذارو هــر روز، بعـد نماز صبح❤️
همراه ما باشید...
اینستاگرام|تلگرام|سهاگراف| مهدیاران|
دعایِ روز بیست وپنجم ماه مبارک رمضان🌙
#ماه_مبارک_رمضان
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢کلیپ ویژه از واکنش جالب مردم فلسطین به نامهای که متوجه شدند از طرف حاج قاسم است...
#اجتماعی
#حاج_قاسم
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
💟 چادر رو عاقلانه انتخاب کردیم،😊
❣عاشقانه سر کردیم...❣
🔹ما اینجا اگه از چادر صحبت میکنیم،
اصلا منظورمون این نیست که هیچ حجابی جز چادر رو قبول نداریم✋
↩️همه ی حجاب ها اگه حجاب کامل باشن عالی هستن ...👏
🔹اما حرف ما اینجا اینه که ما دنبال حداقل ها نیستیم...
حجاب اگه حداقلی باشه دیگه نمیشه دوستش داشت یا بهش افتخار کرد💔😏
👈 مثلا هیچ کس نمیتونه بگه من نمازامو تند تند میخونم، آخر وقت میخونم و از روی رفع تکلیف میخونم که خونده باشم ولی من عاشق نمازمم..😳
اما کسی که نماز با توجه میخونه ، نماز اول وقت میخونه، نماز قشنگ میخونه میتونه بگه نماز رو دوست دارم...💝
بین حجاب ها ، چادر هم همین حالت رو داره.. چون حجاب برتره میشه دوستش داشت...💓
#چادر
#حجاب
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️وقت تعیین نمیکنیم ....
✅اما از حوادث اخیر رایحهی ظهور میآید
#امام_زمان
#ماه_مبارک_رمضان
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
✨ روز بیست و پنجم ماه مبارک رمضان سالگرد رحلت علامه سید محمد تقی موسوی اصفهانی عالم مهدوی قرن چهاردهم و صاحب کتاب نفیس مکیال المکارم است.
☀️ ایشان از معدود علمایی بودند که عمر خود را صرف ترویج یاد و دعای بر حضرت ولیّعصر ارواحنا له الفدا نمودند.
🔸 شادی روح بلندشان فاتحهای قرائت فرمایید.
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️بعد از ظهور چه اتفاقی برای ما می افتد؟
#استاد_رائفی_پور
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
شبقدرهمگذشت!
خیلیامونتوبهکردیم...
خیلیامونعهدبستیم...
فقطخواستمبگمحواسمونباشه
حداقلبهعهدخودموناحترامبزاریم(:
شایدشبقدرسالدیگهنبودیم!💔
#باشهرفیق؟🙂
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_شانزدهم همه چیز قاطی و در هم شده بود.وقتی از امیراحسان
#فصل_دوم
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_هفدهم
حالا تن صدایش هم تأئید میکرد که همان شاهین خودمان است.همانی که آنقدر خوب نقش عاشق را بازی میکرد. وارد شدیم و در حالی که از کنارش رد میشدم گفت:
-خیلی خوشحال شدم از آشناییتون, حالتون بهتره انشاالله؟
بخدا قسم که موذی تر از او ندیده بودم.خودش بود,خودش بود که انقدر خوب میتوانست فیلم بازی کند.آرام گفتم:
-شکر خدا!
زن جوانى با چادر سفید از آشپزخانه خارج شد:
-سلام! حال شما؟
نمیشناختمش.ساده و معصوم به نظر می آمد و باردار بود.
حتی نتوانستم.احوالی بپرسم. امیراحسان متوجه شد و دستم را بی هوا گرفت. زن با مهربانی گفت:
_عزیزم من پریسام راستی.اسم گل شما چیه؟
بجای جواب نگاهم چرخید روی شاهین،
خواستم ببینم اگر بگویم بهار ؛عکس العملش چیست؟ شاید چهره ی من هم برای او آشنا بود اما مطمئن نبود
خودم باشم. گیج و بی حواس گفتم:
_بهار.
شاهین با لبخند گفت:
-غریبی نکنید, بفرمائید خواهش میکنم.
خم شد و عسلی های کوچک را جلویمان گذاشت و پذیرایی را شروع
کرد.
وای خدا...جانم را بگیر اما اینطور مجازاتم نکن.وقتی خم میشد و پذیرایی میکرد؛حسش.حضورش بویش همان
بود. رنگ و رویم پریده بود و حالم اصلا خوش نبود. کلافه سرم را گرفتم و با بغض گفتم:
-احسان جان میشه زودتر بریم؟
چنگالی که سرش سیب بود رابه سمتم گرفت .آهسته گفت:
-به این زودی؟؟
-سرم داره میترکه.
شاهین به پریسا کمک میکرد تا میز شام را بچیند و در میدان دیدمن بود
_باشه عزیزم پس حداقل بعد شام.الان خیلی زشته.
دیدم!! بخدا دیدم غیرعادی نگاهم میکرد و به محض آنکه مچش را گرفتم نگاه دزدید...نا آرام تر شدم..انگار وقتی که بی اهمیت بود حالم بهتر بود اما حالا مطمئن شدم من راشناخت
پریسا: بفرمائید خواهش میکنم .بهار جون بیاید..آقا امیراحسان بیاید خواهش میکنم.
هردوبلند شدیم و سرمیز نشستیم,پریسا روبه روی من و شاهین روبه روی احسان بود.
اصال دلم نمیخواست سربلند کنم.
شاهین:-بهار خانوم؟ بدید براتون از این بیف بکشم.
وای! اسمم را که به زبان آورد من را کشت. میخواست خاطره ى بیف خوردن را به رویم بیاورد.
-نمیخوام ممنونم.
-چرا؟ خوبه ها! امیراحسان به خانومت تعارف کن.
-بهار میخوری برات بیارم؟
ضعیف گفتم:
_نه.ممنون نمیخورم
شاهین:اولش بدش میاد آدم، ولی بعدش خوبه..
پس.منظور داشت.روزی که من را با این غذا آشنا کرد به او گفتم از ظاهرش بدم آمده اما بعدش نظرم عوض شده بود.کنترل از دست دادم و وحشیانه گفتم:
-نمیخوام.
همه جا ساکت شد.چهره ی امیراحسان مثل پدری شد که بچه اش در جمع حرف بد بزند لبهایش را گاز گرفت و ناباور نگاهم کرد.
احمقانه روسریم را مرتب کردم و با سرفه ى مصلحتی گفتم:
-بخدا حواسم نبود ببخشید.
قیافه ى امیراحسان دیدنى شده بود.هنوز همانطور ابرو بالا و لب گازگرفته نگاهم میکرد.پریسا زد زیر خنده و گفت:
-حقته علی..حقته! تو همیشه حرص دربیارى.
نگاه شاهین دوباره برق داشت.یک برق کوتاه:
-بیخیال امیراحسان چرا اونجوری نگاهشون میکنی؟! شوخی کردیم دور هم!
اما دیگر احسان آن احسان سابق نشد! تا آخر شب اخم کرده بود و میدانستم در فکر یک تنبیه جانانه است.
امیراحسان و شاهین درباره پرونده حرف میزدند. منو پریسا هم حرفهای خودمانی.
-چندساله ازدواج کردید؟ با شغلش مشکل نداری؟
مهربان خندید و گفت:
- دوسال و دو ماه. اوایلش چرا... مخصوصا مأموریت که میدادن به شهرستان.
- مأمور مخفی هم شده؟
-از ازدواجمون به بعد که نه.اما قبلا چرا.
-مثال کی؟ چندسال پیش؟؟
فهمیدم خیلی لحنم وحشتزده و مشکوک است چرا که با نگرانی گفت:
-نمیدونم گلم.میخوای بپرسم؟
_نه..نه.. نیازی نیست. فقط نگران شوهرمم.میترسم پست خطرناکی بهش بخوره.
-نه بابا...خیالت راحت این جریان شاید واسه شش هفت سال پیش باشه,اینجا ایرانه ها! مگه چقدر از این باندا
هست.
فقط روی کلمه ى شش هفت سال فکر میکردم!کی باورش میشد همان شاهین مو اسبی با آن سرو وضعش تبدیل شده است به علی و انگشتر عقیق و ته ریش! در اخرپریسا شماره مرا یادداشت کرد.
خداحافظی کردیم و درماشین نشستیم.
#ادامه_دارد...
#کپی_حـــرام❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_هفدهم حالا تن صدایش هم تأئید میکرد که همان شاهین خودم
#فصل_دوم
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_هجدهم
ساعت دوازده ظهر بود,معمولا پیام های تبلیغاتی زیادی داشتم که از فاصله ى شب تا صبح رگباری برایم می
آمد. به خیال آنکه بازهم تبلیغاتی باشند؛
یک نگاه کلی به مکالمات انداختم ودیدم که حدسم درست بوده,به عادت هرصبح؛همه را مارک کردم تا یکجا
حذف شوند اما تا آمدم کلمه ی Delete را لمس کنم؛در محدوده ى بینائیم کلمه ى"شاهین" را دیدم. دستم
شروع کرد به لرزیدن.شماره ى نا شناسی بود که به جهت رند بودن ؛جزو تبلیغاتی ها پنداشته بودم.مکالمه را گشودم:
_"سلام خانوم بهار غفاری!! فرزند فرامرز و نغمه!! خواهر مستی و نسیم!! بازم بگم؟؟"
با دستی لرزان تایپ کردم:
_"بجا نمیارم؟!"
_"عه! پس یه بهار غفاری دیگه بود که جنسارو جابجا میکرد! ببخشید مزاحم شدم."
_"شاهین چرا برگشتی؟"
"من جایی برنگشتم. جای اصلی من اینجاست. فقط نمیدونم توبین ما چیکار میکنی!؟ بچه ها فرستادنت تا مأمور
مخفی بشی؟! هه!"
_"باید ببینمت.تو رو خدا به امیراحسان چیزی نگو. بخدا من جاسوس نیستم.
_"پس تو خونه دوست من و مسئول پرونده ى باند چیکار میکنی؟؟"
_"شاهین تو روخدا بگو چطوری ببینمت"
_"فردا ساعت 5 اون پارکی که جنس میبردی"
یک آن باورم نشد این من باشم که انقدر راحت با او حرف میزند.کم کم داشتم عادت میکردم! واین یعنی عین
بدبختی. اینکه عادت شود پنهان کاری و خیانت و دروغ.هفت سال بود آدم شده بودم ولی حالا آهسته آهسته
برمیگشتم به دوران قبل.وای بر من.فکر کن امیراحسان بشنود زنش با دوستش قرار گذاشته! حالا هرچند بدون
منظور، اما من باید میرفتم.دیگر از فرار و بی خبری خسته شده بودم.
یک آن حس حماقت کردم.نباید کتباً آتو دستش میدادم.من علناً اعتراف کرده بودم که جنس پخش میکردم..
اما فکر مسخره ای بود,اگر واقعا پلیس باشد اثبات گناهکار بودن من برایش مثل آب خوردن بود.
تا فردا دل در دلم نمیماند.مثل دیوانه ها قدم میزدم و منتظر28ساعت اینده.
* ** ****
حسی به من میگفت سرانجام,من وامیراحسان چه خوب چه بد؛جدایی است. ما دقیقا دو خط موازی بودیم که تلاقی ای نداشت.راه ما تا ابد جدا بود. اگر قرار بود برسیم؛باید یکی امان
میشکست. یکی باید منحرف میشد از مسیرش.
#ادامه_دارد...
#کپی_حـــرام❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
امام جعفر صادق (ع)میفرمایند:
برای هر چیزی ثوابی معین است ؛
جز اشڪی که برای ما ریخته میشود
که ثواب آن با خداست
📚 کثیر العبادات فی اسرار الشهادات ص ۹۹
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
هدایت شده از ♡مهدیاران♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ محبت امام زمان علیه السلام نسبت به شیعیان آخرالزمان
🔸بخشی از داستان تشرف محمد بن مهزیار خدمت امام زمان (عج)
#تشرفات
❁ @emamzaman_12 ┄┅┅┅❁✿❁┅┅┅┄