eitaa logo
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
10.9هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
6.2هزار ویدیو
1.2هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ 🙇‍♀💛🙇‍♀💛🙇‍♀💛🙇‍♀ #رمان #بی_تو_هرگز #پارت_چهاردهم بیچاره نمی دونست که بنده چند عدد سوزن و آمپول در
❀ 🙇‍♀💛🙇‍♀💛🙇‍♀💛🙇‍♀ با عجله رفتم سمتش، خیلی بی حال شده بود. یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش. تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد. عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد اما فقط خون بود. چشم های بی رمقش رو باز کرد تا نگاهش بهم افتاد، دستم رو پس زد. زبانش به سختی کار می کرد: - برو بگو یکی دیگه بیاد. بی توجه به حرفش،دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم، دوباره پسش زد. قدرت حرف زدن نداشت، سرش داد زدم : - میزاری کارم رو بکنم یا نه؟؟ مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود سرش رو بلند کرد و گفت : - خواهر، مراعات برادر ما رو بکن. روحانیه، شاید با شما معذبه. با عصبانیت بهش چشم غره رفتم: - برادرتون غلط کرده، من زنشم. دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم. محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم. تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش رو ببینم. علی رو بردن اتاق عمل و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم. مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب. دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم. از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر یا همسر و فرزندشون بودن. یه علی بودن، جبهه پر از علی بود. بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم. دل توی دلم نبود، توی این مدت، تلفنی احوالش رو می پرسیدم. اما تماس ها به سختی برقرار می شد. کیفیت صدای بد و کوتاه بود. برگشتم از بیمارستان مستقیم به بیمارستان. علی حالش خیلی بهتر شده بود اما خشم نگاه زینب رو نمی شد کنترل کرد به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود. - فقط وقتی می خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای، اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی!! خودش شده بود پرستار علی. نمی گذاشت حتی به علی نزدیک بشم. چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه تازه اونم از این مدل جملات همونم با وساطت علی بود. خیلی لجم گرفت آخر به روی علی آوردم و گفتم: - تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟؟ من نگهش داشتم ، تنهایی بزرگش کردم ، ناله های بابا، باباش رو تحمل کردم، باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه؟!! و علی باز هم خندید. اعتراض احمقانه ای بود وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علی شده بودم ... 👈ادامه دارد… ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_چهاردهم عطیه ناراحت و پشیمون از حرف و بحث پیش اومده با خودش زیرلب
نگاه امیر علی زیر چشمی و متعجب چرخید روی دستهامون و من چه ذوقی کردم چون نگاه عمواحمد و عمو اکبر روی ماست نمیتونه دستش رو از زیر دستم بکشه بیرون! بازم قلبم فرمان دادو من فشار آرومی به انگشتهاش دادم،امیر علی سریع سر چرخوند و نگاهش به نگاهم قفل شد و دستش زیر انگشتهام مشت! لبخند محزونی نشست روی لبم و آروم به امیر علی که منتظر بود دستم رو بردارم گفتم: _ نامحرم که نیستم. هستم؟؟ بازم اخم کردو با دلخوری گفت: _محیااا ! حالاحواس هیچ کس به ما نبود و همه گرم صحبت باهمدیگه بودند، نگاهم رو دوختم به دستهامون. آرزو داشتم این لحظه ها رو! نوازش گونه، انگشتهام رو کشیدم روی دست مشت شده اش و قلبم رو بی تاب تر کردم!! _دستمو برمیدارم، بازکن اون اخم هاتو یادم افتاد ازمن متنفری!! نمیدونم صدام لرزید یا نه ولی حس کردم دوباره چرخیدن نگاه امیرعلی رو, روی صورتم. ولی من جرئت نکردم سربلند کنم،قلب بی تاب و فشرده ام هشدار میداد چشمهام آماده باریدنه! عمو احمد دوباره سوئیچ پرایدی رو که تازه خریده بود به جای اون پیکان قدیمی بامزه اش که من خیلی دوستش داشتم وکلی خاطره, داد به امیر علی و رو به من گفت: _ محیا جان خونه ما نمیای دخترم؟؟ مثل بچه ها داشتم عقب جلو میشدم و کنار عطیه وایستاده بودم: _ نه مرسی عمو جون دیگه دیر وقته میرم خونه. عمه نزدیکم اومد و گفت: _خب بیا بریم شب خونه ما بمون عمه جون، من خودم به هادی زنگ میزنم!! نمیدونم چرا خجالت کشیدم و لپهام گل انداخت ،عطیه بلند خندید: _ اوه چه خجالتی هم میکشه، حالا خوبه یک شب درمیون خونه ما می خوابیدی ها، حالا که بهتره دیونه دیگه نامحرمم نداری!! حس کردم همه صورتم داغ شدو همزمان با عمه به عطیه چشم غره رفتم، راست میگفت شبهای زیادی خونه عمه میموندم به خصوص تابستونها، یا عطیه میومد خونمون یا من میرفتم اونجا ولی حالا حس غریبی داشتم!! عمه از من طرفداری کرد: _خب حالا بچه ام با حیاست تو خجالت بکش!! عطیه بامزه خنده اش رو جمع کردو چشمکی به امیر علی که درست روبه رومون بود زد. تازه فهمیدم امیرعلی هم حسابی کلافه شده از این حرف نامربوط عطیه و تعارف عمه! عمه محکم بغلم کرد: _پس من فردا ظهر نهار منتظرتم! پوف کشیدن آروم امیر علی رو شنیدم چون همه فکر ذهنم شده بود عکس العملهاش. انگاردیدن من اونم دو وعده پشت سر هم واقعا دیگه ته ته عذاب بود براش! اومدم مخالفت کنم که عمه یک بوسه محکم کاشت روی گونه ام: _نه نیار عمه یک ماه عقد کردین این قدر درگیر مراسم خونه بابا و روضه بودیم که نشده درست عروسم و پا گشا کنم! فردا منتظرتم دخترم. خنده ام گرفت یک دفعه عمه برام شد مادرشوهر، و انگار عطیه هم همفکر من شده بود که گفت: _این یکی رو دیگه نمی تونی ناز کنی، این دعوت شخص شخیصه مادرشوهره! عمو احمد بلند خندید و عمه همدم باز به عطیه چشم غره رفت: _این قدر اذیت نکن دخترمو، مادرشوهر چیه؟! من برای محیا همیشه عمه ام!! عطیه با خنده ابرو بالا مینداخت باز نگاهش به امیر علی بود: _بیا تحویل بگیر،مامانت طرف عروسشه، ولی غصه نخور داداش من هستم، یک خواهر شوهر بازی دربیارم براش کیف کنه! معلوم بود امیر علی خنده اش گرفته از این تخس بازیهای عطیه ولی سعی میکرد نخنده: _بس کن عطیه نصفه شبه. اجبارا نگاهش چرخید روی من: _بریم محیا؟؟ بازهم من خوشحال شدم از این اجبار به خاطره بقیه، لبخندی به صورتش پاشیدم: _ بریم. ادامه دارد... ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_چهاردهم کم کم مفاهیم جدیدی در زندگی من شکل می گرفت،مفاهیمی که ب
دیگه جون مبارزه کردن و درگیر شدن نداشتم، رفتیم توی حرم، یه گوشه خودمو ول کردم و تکیه دادم به دیوار، دعای ندبه شروع شد. با حمد و ستایش خدا و نبوت پیامبر، شروع شد و ادامه پیدا کرد، پله پله جلو میومد و اهل بیت پیامبر و وارثان ایشون رو یکی یکی معرفی می کرد. شروع شد، تمام مطالبی که خوندم، توحید خدا، همزمان با حمد الهی، سیره و وقایع زندگی پیامبر توی بخش نبوت، حضرت علی(ع) و فاطمه زهرا(س) . با هر فراز، تمام مطالبی رو که خونده بودم مثل فیلم از مقابل چشمم عبور می کرد، نبوت پیامبر، وفات پیامبر، امام علی ، امام حسن ، امام حسین. لحظه به لحظه و با عبور این مطالب، ذهنم داشت مطالب رو کنار هم می چید. از بین تناقض ها و درگیری ها و سردرگمی ها، جواب های صحیح رو پیدا می کرد. ضربان قلبم هر لحظه تندتر می شد، سنگینی عجیبی گلو و سینه ام رو پر کرده بود و هر لحظه فشارش بیشتر می شد، دقیقه ها با سرعت سپری می شدند، دیگه متوجه هیچ چیز نمی شدم. تمام صداهایی که توی سرم می پیچید، لحظه به لحظه آروم تر می شد، بچه ها بهم ریخته بودن و منو تکان می دادن، اونها رو می دیدم ولی صداشون در حد لب زدن بود. صدای قلبم و فرازهای آخر ندبه، تنها صوتی بود که گوش هام می شنید و توی سرم می پیچید. کم کم فشار روی قلبم آروم تر شد، اونقدر آروم، که بدن بی حسم روی زمین افتاد. چشم هام رو باز کردم، زمان زیادی گذشته بود، هنوز سرم گیج و سنگین بود، دکتر و پرستار بالای سرم حرف می زدند، اما صداشون رو خط در میون می شنیدم. یه کم اون طرف تر بچه ها ایستاده بودند،نگرانی توی صورت شون موج می زد، اما من آرام بودم. از بیمارستان برگشتیم خوابگاه، روی تخت دراز کشیدم، می تونستم همه حقایق رو جدای از دروغ ها و تناقض ها ببینم، هیچ چیز گنگ یا گیج کننده ای برام نبود . گذشته ام رو می دیدم که غرق در اشتباه زندگی کرده بودم،تا مرز سقوط و هلاکت پیش رفته بودم، با یه نیت خدایی، توی لشگر شیطان ایستاده بودم و ... . باید انتخاب می کردم،این بار نه بدون فکر و کورکورانه، باید بین زندگی گذشته ام، خانواده، کشورم، و خدا، یکی رو انتخاب می کردم. حس می کردم شیاطین به ستم هجوم آوردن، درونم جنگ عظیمی اتفاق افتاده بود، جنگی که لحظه لحظه شعله های آتشش سنگین تر میشد. ** همین طور که غرق فکر بودم، همون طلبه افغانی جلو اومد و با شرمندگی حالم رو پرسید. نگاهش کردم اما قدرت حرف زدن نداشتم، وسط بزرگ ترین میدان جنگ تاریخ زندگیم گیرافتاده بودم، یکم که نگاهم کرد گفت: _حق داری جواب ندی، اصلا فکر نمی کردم این طوری بشه،حالت خراب بود و مدام بدتر می شدی،به اهل بیت توسل کردیم که فرجی بشه. دیشب خواب عجیبی دیدم، بهم گفتن فردا صبح، هر طور شده برای دعای ندبه ببریمت حرم. هیچ مرده ای قدرت تصرف در عالم وجود رو نداره، اهل بیت پیامبر، بعد از هزار و چهار صد سال، زنده بودند. بزرگ ترین نبرد زندگی من تمام شده بود، تازه مفهوم کربلارو درک کردم، کربلا نبرد انسان ها نبود، کربلا نبرد حق و باطل بود، زمانی که به هر قیمتی باید در سپاه حق بایستی، تاآخرین نفس. من هم کربلایی شده بودم... ... 🔴 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_چهاردهم همگی از پله های ایوان بالا رفتیم و نگاهم به خانم حسین
فائزه پسر کوچکی درآغوشش گرفته بود وبه من نزدیک میشد.با لبخند گفت: _با طاها آشنا نشدی.پسرمه، شیش ماهشه. پسرش را بغل گرفتم وآرام بوسیدم: _آخی عزیزم.چه نازه! _مرسی عزیزم، بین ما فقط امیراحسان تنبل بود. همه خندیدند که حاج خانوم با اعتراض رو به فائزه گفت: _ا...فائزه؟! آبروی برادرت رو نبر. میبینی که به موقعش بهترین دختر رو براش انتخاب کردم. لبخندهای زورکی ام حالم را بدتر از بد کرده بود. همین که زنگ را زدند؛تپش قلبم شدت گرفت. با استرس نگاهی به جمع انداختم. علیرضا با خوشحالی دوید وگفت: _آخ جون....عمو احسان اومد. در را باز کرد و مشخص بود از پله های ایوان میدَوَد! همه خندیدند و حاج خانم گفت: _نمیدونم این احسان مهره ی مار داره که همه دوستش دارن؟ نسرین همسرامیرحسام گفت: _الحق هم برادر من دوست داشتنیه. انشاءَالله با بهار جان به توافق برسن وخوشبخت بشن. آنقدر انگشت هایم را شکستم که مستی محکم به پهلویم کوبید حاج آقا آرام به پدرم گفت: _یعنی خدا شاهده نمیخوام حالا که قراره به سلامتی دامادت بشه این حرف رو بزنم؛ این پسر لنگه نداره.یه خاندان ازکوچیک وبزرگ براش احترام خاصی قایلن. _بله میدونم چی میگید.زنده باشن. صدای پرصلابتش آمد: _سلام.خیلی خوش آمدید. جمیعاً سلام کردند وایستادیم. امیرحسین وعلیرضا را از آغوشش به زمین گذاشت وبرای سالم واحوال پرسی شخصی جلوتر آمد.دستش را به سمت پدرم دراز کرد وبا متانت گفت: _عذر میخوام.واجب بود که برم. _خواهش میکنم پسرم.خوب کردی.. دست فرید را گرفت: _خوش آمدید. _ممنون.فرید هستم،نامزد نسیم خانم. _خوشوقتم، امیر احسان هستم. سربه زیر وبا جدیت به نسیم ومستی خوشامد گفت.نزدیک من که شد از زیرچادرم را چنگ زدم.همه چیز خیلی زود گذشت اما برای من ساعتها طول کشید اهسته گفت: _خیلی خوش اومدید خانوم، بفرمایید! ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_چهاردهم صبح بعد از رفتن امیر احسان بلافاصله به حوریه ز
نمیخواستم با حوری در رابطه باشم اما مجبور شدم تماس بگیرم.داشتم دیوانه میشدم.این قطعات درهم پازل جور نمیشد که نمیشد. -الو حوریه؟ -هان؟ واسه چی زنگ زدی؟ خودت میگی.. -شاهینو دیدم. با بهت گفت: -چرند؟ -نه..خودمم باورم نمیشه میخوام بخندم.گریه دیگه تکراری شده.زندگی ما... _چرت نگو!! کجا؟ کی؟ وای... -دوست امیراحسانه! صدای بوق اشغالی آمد!.فکر میکنم آنقدر شوکه شده بود که همچین کاری کرد. دودقیقه ى بعد پیام داد: -حاضرباش میام دنبالت. نمیدانم با جت آمد یا نه فقط دیدم حدود ده دقیقه ى بعد در خانه ام است. سوار ماشینش شدم و راه افتاد -بگو ببینم چی دیدی؟ -شاید توهم باشه حوری! باعصبانیت نگاهی به سمتم انداخت و گفت: -واسه توهم منو کشوندی؟ -حوریه دیشب اومده بود خونمون دیدمش.خودش بود.البته خیلی خیلی تغییر کرده بود اما من شناختمش! )نمیدانم لحنم چطور بود که حوریه با نگرانی گفت: _باشه آروم تر بهار ! تکیه دادم و صورتم را با دو دستم مخفی کردم حوریه کناری پارک کرد و گفت: _کامل بگو چیشد. من گیجم -دیشب امیراحسان گفت دوستش اومده خونمون. من نبودم.وقتی رسیدم دیدم شاهین اونجاست. امیراحسان گفت سرگرد نادرلو دوست وهمکارم هستن. -یعنی چی؟! یعنی جاسوس بوده؟! مطمئنی خودش بود؟ -آره..خیلی عوض شده بود.موهاش کوتاهه کوتاه.با شخصیت و پرابهت.مثل یه پلیس. چیکار کنم حوری؟ _طلاق بگیر! منم دارم میرم مونترال.اینجا جای موندن نیست.بکّن و برو.جدا شو..پس فردا میپّرم.فرحنازم احتمالا طلاق بگیره وبره ترکیه..حالا که میگی شاهین سروکلش پیدا شده از رفتنم خوشحال ترم. حالا فهمیدم چرا زیاد نگران ومتعجب نیست _ نمیخوای کمک کنی تهش رو در بیاریم؟ سرش را به طرفم کج کردوگفت: _واقعا چرا انقدر احمقی؟ سری که درد نمیکنه دستمال ببندم؟ به من چه؟ من که تا پسفردا رفتنی ام. -کاش یکی رو داشتم بهش تکیه کنم...من پام گیره...خدا چیکار کنم... نگران امیر احسانم..نگران خودش ابروش. _جداشو ازش.مگه نمیگی با ابروعه؟ میخوای ابروش بره؟ نمیخوام تو دلتو خالی کنم ولی به نظر من تو هم جدانشی شاهین واسه عملی شدن هدفشون بی سروصدا مجبورت میکنه جدا بشی.چون تو براشون دردسری. _به چه بهونه ای جدا بشم؟! بگم چی؟ بگم چون خوبی، نمیخوامت؟ چون پاکی نمیخوامت؟ چون مؤمنی بغضم ترکید دستش را روی رانم گذاشت وگفت: -گریه نکن دوستم، از الان استارت بزن. ناسازگاری کن...حرفاشو گوش نکن چه میدونم زن عوضی ای شو! دلم نمی امد اما روزگار بازی بدی را شروع کرده بود.چشمانم را بستم و به صندلی تکیه دادم... ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄