💐🍃🌸
🍃🌸
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هشتاد_و_دوم
✍ آن ظهر درست در وسط حیاتِ امامزاده شکستم و تکه هایم را به خانه آوردم.
هیچ وقت حتی به ذهنم خطور نمیکرد که این قهرمان تا این حد پتانسیلِ خباثت داشته باشد.
وقتی به خانه رسیدم چون مرده ای بی حرکت رویِ تخت اتاقم مچاله شدم.
و اندیشیدم به حرفهایی که از دهانم پرتاب شد و اَدایِ دِینی که راضیم کرد.
نمیدانم چقدر گذشت که به لطفِ کیسه ی داروهایم، به کمایِ خستگی فرو رفتم.
اماوقتی با تکانهایِ دانیال و قربان صدقه هایش بیدار شدم که نجوایِ الله اکبر حس شنواییم را قلقلک میداد...
چند ثانیه با پلک زدن هایِ متمادی، تصویر تار برادر را به بازی گرفتم و یادم نبود چه به سر غرورم آمده، که ناگهان برق وجودم را تحت الشعاع خودش قرار داد.
وجودی پر از تکه های جامانده در حیاط امامزاده...
دانیال دستی نوازش وار به صورتم کشید:
- خواهر گلم.. پاشو.. رنگ به صورتت نیست.. پروین میگه هیچی نخوری..
چرا انقدر اذیتم میکنی؟؟
پاشو..پاشو بریم یه چیز بذار دهنت.
و بیچاره برادر که نمیدانست سارایِ یک دنده و کله شق، امروز به حکم دل، بازی را رها کرده بود.
باید زندگیِ کوتاهم را پیچیده و پر عذاب نمیکردم.
چند ساعت قبل همه چیز تمام شده بود.
خدا مهربانتر از آنیست که فکرش را میکردم.
شاید اگر تمام آن حرفها در امامزاده زده نمیشد، من هنوز هم دلباخته ی آن مرد مغرور بودم و تندیس اش میخ میشد بر دیوار قلبم.
حداقل حالا غرورش مرا بیزار کرده بود.
لبخند زدم و نشست. به چشمانِ غم زده اش خیره شدم.
تا به یاد دارم غصه ام را روزیِ روزهایش میکرد این یگانه برادر...
حالا در اوجِ ناراحتی خوشحال بودم که در باقی مانده ی اندکِ عمرم، خدا.. مادر.. دانیال .. امامزاده ی چند کوچه بالاتر..
و حتی پروینِ تپل و مهربان هست...
رویِ مبلهایِ سالن نشستم.
دانیال از پروین خواست تا برایم غذا گرم کند. اما من چای و نان پنیر میخواستم.
پروین یک سینی
#چای با نان و پنیر آورد.
دانیال کنارم نشست. چای را شیرین کرد و با مهربانی لقمه ایی دستم داد.
خوردم.. جرعه ای از چای و تکه ای از لقمه...
نه.. هیچکدام
#طعم_خدا نمیداد.. ساده ی ساده ی بود؛ معمولیِ معمولی..
نفسی عمیق کشیدم و لبخندی تلخ بر لبانم نشست.
از خوردن دست کشیدم و دانیال اعتراض کرد.
فایده ای نداشت.
پس در سکوت تماشایم کرد.
باید نماز مغرب و عشا را میخوانم، از جایم بلند شدم تا به اتاقم بروم که صدایم زد.
ایستادم.
- سارا.. یکی از همکارام بعد از شام، با خانواده اش میاد واسه شب نشینی...
مادر که مریضه، انتظاری ازش نمیره..
تو رو خدا تو دیگه نرو خودتو تو اتاق حبس کن.
از ظهر تا الانم که خوابیدی، خستگیتم حسابی در رفته..
بیاو آبرویِ داداشتو بخرو یه ساعت کنار خونوادش بشین که یه وقت فکر نکنن که بی کس و کارم.
یه لباس شیکو پوشیده تنت کن.
میگم پوشیده چون بچه های نظامی همه شون مذهبین.
عاشقتم زشتِ داداش..😘
لبخند زدم و با تکانِ سر حضورم را برایش محکم کردم.
این برادر ارزشش از هر چیز برایم بیشتر بود.
دانیالی که به خودش اجازه نداد حتی یک کلمه از مکالمات امروزم با حسام بپرسد.
بعد از نماز و شام، به سراغ کمد لباسهایم رفتم.
مدتی بود که سعی میکرد حجابم کامل باشد، هر چند که هنوز شیوه ی درستش را نمیشناختم.
⏪
#ادامہ_دارد...
نویسنده:
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
📝
@emamzaman