eitaa logo
🥀 امام زمان (عج) 🥀
10.9هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
6.2هزار ویدیو
1.2هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💐🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شصت_و_یکم ✍پرستار که حالا میدانستم اکبر نام دارد به میان
💐🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ ✍ آن شب در هم آغوشیِ درد و آیات وصل شده به حنجره ی حسام،به خواب رفتم. با بلند شدن زمزمه ی از جایی دور و بیرون از پنجره ی اتاقم،چشم به دوباره دیدن گشودم. آسمان صبح،هنوز هم تاریک بود... و که حسامی با قرآنی در آغوش و سری تکیه زده به صندلی در اوج خواب زدگی، آرامشش را دست و دلبازانه،فخرفروشی میکرد. به صورت خفته در متانتش خیره شدم. تمام شب را روی همان صندلی به خواب رفته بود؟ حالا بزرگ ترین تنفر زندگیم در لباس حسام،دلبری میکرد محض خجالت دادنم. اسلامی که یک عمر آن را کثیف و ترسو و وحشی شناختم،در کالبد این جوان لبخند میزد بر حماقت سارا. زمزمه ی اذانِ صبح در گوشم،طلوعی جدید را متذکر میشد، طلوعی که دهن کجی میکرد. کم شدن یک روز دیگر ازفرصت نفس کشیدن، و چند در قدمی بودنم با مرگ را و من چقدر ته دلم خالی میشد وقتی که ترس مثل آبی یخ زده، سیل وار آوار میکرد ته مانده زندگیم را. آستینِ لباسش را به دست گرفتم و چند تکان کوچک به آن دادم. سراسیمه در جایش نشست. نگاهش کردم. این جوان مسلمان،چرا انقدر خوب بود؟ - نماز صبحه دستی به صورت کشید و نفسی راحت حواله ی دنیا کرد - الان خوبین؟ سوالش بی جواب ماند، سالهاست که مزه ی حال خوب را فراموش کردم. - دیشب اینجا خوابیدین؟ قرآن را روی میز گذاشت: - دیشب حالتون خیلی بد بود، نگرانتون شدیم. منم اینجا انقدر قرآن خوندم، نفهمیدم کی خوابم برد. ممنون که بیدارم کردین من برم واسه نماز،شما استراحت کنید، قبل ناهار میام بقیه داستانو براتون تعریف میکنم. البته اگه حالتون خوب بود. دوست نداشتم فرصتهای مانده را از دست بدهم. فرصتی برای خلاء. سری تکان دادم. - من خوبم همینجا نماز بخونید، بعد هم ادامه ماجرا رو بگین. بعد از کمی مکث،پیشنهادم را قبول کرد. بعد از وضو و پهن کردن سجاده به نماز ایستاد. طنین تلفظ آیات،آنقدر زیبا بود که میل به لحظه ای چشم پوشی نداشتم. زمانی نماز، احمقانه ترین واکنش فرد در برابر خدایی بود که نیستی اش را ملکه ی روحم کرده بودم و حالا حریصانه در آن، پیِ جرعه ای رهایی،کنکاش میکردم. بعد از اتمام نماز، نشسته بر سجاده کتابی کوچک به دست گرفت و چیزی را زیر لب زمزمه کرد. با دست به سینه گیِ خاص و حالتی ارادتمندانه انگار که در مقابلِ پادشاهی عظیم،کرنش کرده باشد و من باز فقط نگاهش کردم. عبادتش عطر عبادتهای روزهای تازه مسلمانیِ دانیال را می داد. سر به زیر و محجوب رویِ صندلی اش نشست و حالم را جویا شد... اما من سوال داشتم: - چی تو اون کتاب نوشته بود که اونجوری میخوندینش؟ در یک کلمه پاسخ داد: - اسمش را قبلا هم شنیده بودم. زیارتی مخصوصِ شیعیان. زیارتی که حتی نامش هم،پدرم را به رنگ لبو در می آورد. نوبت به سوال دوم رسید: چرا به مهر سجده میکنی؟ یعنی شما یه تیکه خاک و گِلِ خشک شده رو به خدایی قبول دارین؟ با کف دست،محاسنش را مرتب کرد. - ما “به ” مهر سجده نمیکنیم ما “روی”مهر سجده میکنیم. منظورش را متوجه نشدم. - یعنی چی؟مگه فرقی داره؟ ⏪ ... نویسنده: 📝‌ @emamzaman‌
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💐🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شصت_و_دوم ✍ آن شب در هم آغوشیِ درد و آیات وصل شده به حنجر
💐🍃🎉 🍃🎉 🎉 ✍لبخندِ مخصوصش نشست بر دلم. - فرق داره.. اساسی هم فرق داره. وقتی “به ” مهر سجده کنی، میشی اما وقتی ” روی” مهر سجده کنی اون هم برای ،میشی . ، نشانه ی خاکساری و بی مقداریه بنده ی خداست. پنج وعده در شبانه روز پیشونی شو رویِ خاک میذاره تا در کمال خضوع به خدا سجود کنه و بگه خاک کجا و پروردگار افلاک کجا ما “رویِ” مهر “به” خدای آفریننده ی خاک و افلاک میکنیم،در کمال خضوع و خاکساری. تعبیری عجیب اما قانع کننده! هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم که تفاوت باشد بین “به” و “روی” اسلامِ حسام همه چیزش اصولی بود. حتی سجده کردنش بر خدا اسلام و خدایِ این جوان،زیادی مَلَس و دوست داشتنی بودند و من دلم نرم میشد به حرفهایش... بی مقدمه به صورتش خیره شدم: - دلم چای شیرین میخواد با لقمه ی نون و پنیر. هر چند که لحنم بی حال و بی رمق بود. اما لبخندش عمیقتر شد: - چشم الان به اکبر میگم واستون بیاره. دیشب شیفت بود. مدتی بعد اکبر سینی به دست وارد اتاق شد و با همان کل کل های بامزه و دوستانه اش اتاق را ترک کرد. و باز من ماندم و حسامی که با دقت از تکه های نان، لقمه هایی یک دست میساخت و در سینی با نظمی خاص کنار یکدیگر میچید. باز هم شیرین شده به دستش، را می داد... روسری را روی سرم محکم کردم. - من میخواستم وارد داعش بشم اما عثمان نذاشت..چرا؟ صدایی صاف کرد. خیلی سادست، اونا با نگه داشتن طعمه وسط تله،میخواستن دانیال رو گیر بندازن. پس اول به وسیله ی عثمان مطمئن شدن که شما هیچ خبری ازش ندارین. تو قدم دوم نوعی امنیت ایجاد کردن که اگر دانیال شما رو زیر نظر داشت، یقین پیدا کنه که هیچ خطری اون و خانوادشو تهدید نمیکنه و درواقع نمایشِ اینکه سازمان و داعش بی خیالش شده. اینجوری راحت تر میتونستن دانیالو به سمت تله یعنی شما بکشن. از طرفی با ورود شما به اون گروه،اتفاق خوبی انتظارشونو نمی کشید. حالا چرا؟ اونا میدونستن که اطلاعات به دست نیروهای ایرانی رسیده. پس اگه شما عضو این گروه میشدین، یقینا دانیال واسه برگردوندن خواهرش به ما متوسل میشد و اونوقت موضوع،شکل دیگه ای به خودش میگرفت. یعنی رسانه ای! اونا میدونستن که اگه ما جریان رو رسانه ای کنیم خیلی خیلی واسه وجهه ی خودشون و قدرتشون تو منطقه در برابر ابر قدرتها،گرون تموم میشه. اینکه تو تمام اخبارها از نفوذ ایران در زنجیره ی اصلی و جمع آوری اطلاعات سری و نظامیشون گفته بشه، نوعی شکست بزرگ و فاجعه محسوب میشد. پس سعی کردن بی صدا پیش برن. و من حیران مانده بودم از این همه سادگی خودم... بعد از حرفهایِ حسام،تازه متوجه دلیل مخالفتهای عثمان با ورودم به داعش شدم. و من چقدر خوش خیال،او را مردی مهربان فرض میکردم. پرسیدم: - اون دختر آلمانی! اونم بازیگر بود؟ حسام آهی کشید: - نه یکی از قربانی های داعش بود و اصلا نمیدونست که عثمان هم یکی از همونهاست و واقعا میخواست کمکت کنه تا به اون سمت نری. مشتاقانه و جمع شده در خود باقی ماجرا را طلب کردم: - و نقش یان تو این ماجرا چی بود؟ لبانش را جمع کرد: - خب شما باید میومدین ایران به دو دلیل. یکی حفظ امنیتتون و قولی که به دانیال داده بودیم دوم دستگیری ارنست یه دو رگه ی ایرانی انگلیسیه، و مامور خرابکاری تو ایران. از خیلی وقت پیش دنبالش بودم اما خب اون زرنگتر از این حرفا بود که دم به تله بده. پس از طریق شما اقدام کردیم چون جریان رابط و دانیال انقدر مهم بود که به خاطرش وارد کشور بشه. به همین خاطر یان رو وارد بازی کردیم. اون و عثمان چندین سال پیش تو دانشگاه با هم دوست و همکلاسی بودن. اما همون سالها،عثمان با عضویت تو گروههای سیاسی قید دانشگاه رو زد و تقریبا دیگه همدیگه رو ندیدن. یان هم بعد از مدتی عضو یکی از گروههای محلی حمایت از حقوق بشر شده بود و به عنوان روانشناس برای درمان مهاجران جنگ زده،توی این انجمن ها فعالیت میکرد... ⏪ ... نویسنده: 📝‌ @emamzaman‌
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💐🍃🎉 🍃🎉 🎉 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شصت_و_سوم ✍لبخندِ مخصوصش نشست بر دلم. - فرق داره.. اساسی ه
💐🍃🎉 🍃🎉 🎉 ✍ - پس من هم به عنوان یه فعال وارد انجمنی شدم که یان توش حضور داشت و با نزدیک شدن و جلب اعتمادش، اون رو برای کمک وارد بازی کردم و از دانیالو خانوادش گفتم... و اینکه از داعش فرار کرده و چون من یکی از دوستان قدیمش بودم ازم خواسته،قبل از اینکه آسیبی از طرف افراطیون متوجه خانوادش بشه، هر چه زودتر بی سرو صدا اونا رو راهی ایران کنم و ازش خواستم تا با برقراری ارتباطِ مثلا اتفاقی،با عثمان رو به رو بشه و بدون اینکه اجازه بده تا اون از موضوع بویی ببره، خودش رو به شما برسونه و با استفاده از ترفندهای روانشناختی ازتون بخواد تا به ایران بیاید. منظورش را درست متوجه نمیشدم. - خب یعنی چی؟ یان نپرسید که چرا خودت مستقیم به خانواده اش چیزی نمیگی؟ یا اینکه چرا عثمان نباید از موضوع چیزی بدونه؟ سری به نشانه ی تایید تکان داد: - قاعدتا باید میپرسید. پس من زودتر جریان رو به شیوه ی خودم توضیح دادم. اینکه سارا با مسلمون جماعت به خصوص من،مشکل داره چون فکر میکنه که من باعث عضویت برادرش تو و تنها موندش شدم. در صورتی که اینطور نیست و تمام تلاشم رو برای منصرف کردنِ دانیال انجام دادم اما نشد و برایِ اینکه یان حرفهامو باور کنه،کلی عکس و فیلم از خودمو دانیال بهش نشون دادم و با یه تماس تلفنی از طرف برادرتون اطمینانشو جلب کردم. در مورد قسمت دوم سوالتون اینکه چرا عثمان نباید چیزی بدونه؟ اینطور گفتم که چون عثمان هم به واسطه ی خواهرش هانیه به نوعی با این گروه درگیره و ممکنه علاقه اش به سارا باعث بشه تا فکر کنه میتونه ازش محافظت کنه و مانع سفرش به ایران بشه، اونوقت جون خودش و خانواده ی دانیال رو به خطر میندازه. از اونجایی که یان یکی از فعالان انجمن هایی مدافع حقوق بشر و مهاجرین بود،به راحتی قبول کرد. تقریبا با شناختی که از عثمان داشتم،این نقشه برایم قابل قبول نبود. - یعنی اینکه یه درصد هم احتمال ندادین که عثمان و رفقاش از این نقشتون بویی ببرن؟ اینکه شما از یان کمک خواستین؟ لبخندش عمیق شد و چالِ روی گونه اش عمیق تر: - خب ما دقیقا هدفمون همین بود. اینکه عثمان از تلاش ایران ونزدیکی حسام به یان و کمک خواستن ازش، برای برگردوندن سارا به ایران مطلع شه. اصلا نمیتوانستم منظورش را بفهمم! چرا باید عثمان متوجه نقشه ی ایران برای کشاندنم به این کشور میشد؟ مبهوت و پر سوال نگاهش کردم و با تبسم ابرویی بالا داد: - خب بله کاملا واضحه که گیج شدین. در واقع طوری عمل کردیم تا عثمان و بالا دستی هاش به این نتیجه برسن که ما داریم به طور مخفیانه و از طریق یان، شرایط برگردوندنتون به ایران رو مهیا میکنیم و این اجازه رو بهشون دادیم تا از هویت حسام، یعنی بنده با خبر بشن. اینجوری اونا فکر میکردن که دانیال ایرانه و خیلی راحت میتونن از طریق شما بهش برسن که اگر هم دستشون به دانیال نرسید،میتونن حسام رو گیر بندازن و اون رابط رو شناسایی کنن. و در واقع یه بازی دو سر برد رو شروع میکنن. غافل از اینکه خودشون دارن رو دست میخوردن و ما اینجوری با حفظ امنیت شما،ارنست رو به خاکمون میکشونیم. پس بازی شروع شد. یان به عنوان یه دوست قدیمی به عثمان نزدیک شد و عثمان خودشو به سادگی زد... به اینکه یه عاشق دلسوخته ست،که هیچ خبری از نقشه ی ایران و نزدیکی من به یان نداره. حتی مدام با برگشت شما مخالفت میکرد،میگفت که بدون شما نمیتونه و اجازه نمیده. بالاخره با تلاشهای یان شما از آلمان خارج شدین و مثلا به طور اتفاقی منو تو اون آموزشگاه دیدین. در صورتی که هیچ چیز اتفاقی نبود. و عثمان و صوفی بلافاصله با یه هویت جعلی به امید شکار دانیال و یا حسام وارد ایران شدن. اما خب این وسط اتفاقات غیر قابل پیش بینی هم افتاد که بزرگترینش، بد شدن حالتون بعد از دیدنم تو آموزشگاه و این بود. اون شب تازه نوبت کشیکم تموم شده بود و واسه استراحت رفتم خونه که پروین خانم باهام تماس گرفت. وحشتناک بود، اصلا نفهمیدم چجوری خودمو رسوندم. تو راه مدام به دانیال و قولی که واسه سلامتی تون بهش داده بودم،فکر میکردم. اون قدر صلوات نذر کردم که فکر کنم باید یه هفته مرخصی بگیرم، تا بتونم همه شونو بفرستم😂 ولی خب از اونجایی که هیچ کار خدا بی حکمت نیست، بد شدن حال اون شبتون و اومدن من به خونتون باعث شد که عثمان و صوفی زودتر نقشه شون رو شروع کنن. دیگر نمیداستم چه چیزی باید بگویم! - نکنه پروین هم نظامیه؟😳 خندید. بلند و با صدا: - نه بابا حاج خانم نظامی نیستن. حالا میفهمیدم چرا وقتی از یان میپرسیدم که دوست ایرانیت کیست؟اسم چیست؟ مدام بحث را عوض میکرد. بیچاره یانِ مهربان دیوانه ترین روانشناس دنیا... ⏪ ... نویسنده: 📝‌ @emamzaman‌
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💐🍃🎉 🍃🎉 🎉 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شصت_و_چهارم ✍ - پس من هم به عنوان یه فعال وارد انجمنی شدم ک
💐🍃🎉 🍃🎉 🎉 ✍تک تک تصاویر،لبخندها، شوخی هایِ حرص دهنده و محبتهای بی منتِ یان در مقابل چشمانم رژه رفت. مرگ حقش نبود... به حسام خیره شدم،این صورت محجوب چطور می توانست، پر فریب و بدطینت باشد؟ او با کلک، یان را وارد مسیری کرده بود که هیچ ربطی به زندگیش نداشت. دروغگویی های این جوان و خودخواهیش محضِ به دام انداختن مردی دو رگه، و خیراندیشی هایش را به دهان پرتاب کرده بود😡 حالا باید از حسام متنفر میشدم. چرا انزجار از این جوان تا این حد سخت بود؟ - پس تو و دوستات باعث کشته شدنِ یان شدین! این حقش نبود. اون به هممون کمک کرد.😭 سری تکان داد و لبی کش آورد: - بله درسته حقش نبود. به همین خاطر هم الان زندست😁 دیگر به شنیده ام شک کردم. با تحیر خواستم تا جمله اش را دوباره تکرار کند و او شمرده شمرده اینکار را انجام داد. - امکان نداره چون خودت اون شب،وقتی تو اون اتاق گیر افتاده بودیم بهم گفتی که اونا یان رو کشتن. من اشتباه نمیکنم. کنار ابرویش را خاراند: - درسته خودم گفتم اما اون مال اون شب بود. معنی حرفش را نمیفهمیدم و او این را خوب متوجه شده بود: - اون شب چندین بار بهتون گفتم که اونجا پُره دوربینه! پس من نمیتونستم از زنده بودنِ یان حرفی بزنم. چون عثمان و بالا دستی هاش فکر میکردن که یان رو کشتن و من حق نداشتم رؤیاشونو بهم بزنم. رؤیا یعنی یان زنده بود! هر چه بیشتر میگذشتم ذهنم توانایی حلاجی اش را بیشتر از دست می داد و حسام با صبوری جزء به جزء را برایم نقل میکرد. - خب یان یه روانشناس صلح طلب آلمانی بود که با طعمه قرار دادنش میخواستیم به هدفمون برسیم. پس مردونگی نبود که بی خیال امنیت و آسایشش بشیم. یعنی تو قاموسمون نامردی جا نداره. مدتی که از ورود یان به نقشه میگذره، اون به وسطه ی تغییراتی که عثمان کرده بود بهش شک میکنه و تصمیم میگیره تا بیشتر در موردش تحقیق کنه. توی تحقیقاتش متوجه میشه که یکی از سه خواهر عثمان یعنی خواهر وسطی،چندین سال قبل توسط افراطیون تو کشته شده. اما اون قصه ی دیگه ای رو واسه شما تعریف کرده،پس سراغ من میاد و جریان رو مو به مو بیان میکنه. چند روزی به پروازتون مونده بود و من میترسیدم تا همه چیز بهم بخوره به همین خاطر، کمی از ماجرا رو با کلی سانسور براش تعریف کردیم و اون به این نتیجه رسید که وجود عثمان خودِ خطر واسه امنیت خانواده ی دانیاله. پس از اونجایی که خودشو رو یه صلح طلب میدونست،پا به پای ما واسه خروجتون از آلمان تلاش کرد. بعد از پرواز هواپیماتون به سمت ایران،ما مطمئن بودیم که رفقای عثمان و صوفی،بی خیال یان نمیشن. به هر حال یان یه حلقه ی اتصال به ما بود. هر چند ناخواسته و این خطر وجود داشت تا هویت واقعی عثمان توسط یان لو بره. پس از نظر اونها به ریسکش نمی ارزید و بهتر بود که از بین بره. اما با یه مرگ بی سروصدا مث تصادف! حالا دیگه یان میدونست که من یه ایرانی معمولی نیستم به همین خاطر بود که هر وقت تو تماسهای تلفنی تون در باره ی من ازش می پرسیدین سعی میکرد تا بحث رو عوض کنه. بعد از چند روز حفاظت،کار دوستان ما واسه صحنه سازیِ مرگِ یان شروع شد. چون اونا با دستکاری ماشین یان واسه کشتنش اقدام کرده بودن یکی از بچه ها به شکل یان گریم شد و به جای اون سوار ماشینی شد که توسط هم ردیفهای عثمان و صوفی دستکاری شده بود. و درست تو یه جاده ای کوهستانی و پرپیچ و خم، نزدیک رودخونه از مسیر منحرف شد و به ته دره سقوط کرد. اما با خروج به موقع رفیقمون و نجات جونش قبل از انفجار و قرار گرفتن ماشین در مسیر جریان شدید رودخونه، همه فکر کردن که جنازه رو آب برده. یان هم در حال حاضر، برای مدتی با یه هویت جدید به یه کشور دیگه نقل مکان کرده. با چشمانی درشت شده به حرف پدرم ایمان آوردم. بیش از حد پیچیده بود. این جوان و دوستانش لحظه به لحظه شگفتی ام را بیشتر میکردند. از او خواستم تا با یان صحبت کنم و او مردانه قولش را داد و باز،بازگویی ادامه ماجرا: - اون شب وقتی سراسیمه وارد خونتون شدم، اجرای نقشه کمی جلو افتاد. چون حالا دیگه اونا مطمئن بودن که من به اون خونه رفت و آمد دارم. بچه ها شبانه روز شما و منزلتونو زیر نظر داشتن که اتفاقی رخ نده، چون به هر حال ما به طور قطع نمی دونستیم که عکس العمل بعدیشون چیه. اما اینو می دونستیم که میان سراغتون. اون شب که تو بیمارستان گوشی به دستتون رسید،من خواب نبودم در واقع مثلا خواب بودم پس تو اولین فرصت یه شنود تو گوشیتون کار گذاشتم و تمام مکالماتتون شنود میشد و ما میدونستیم که قراره به واسطه ی اون دعوای سوری از مطب پزشک فرار کنید... ⏪ ... نویسنده: 📝‌ @emamzaman‌
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💐🍃🎉 🍃🎉 🎉 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شصت_و_پنجم ✍تک تک تصاویر،لبخندها، شوخی هایِ حرص دهنده و محبت
💐🍃🎉 🍃🎉 🎉 ✍ - و انتظار دزدیده شدن حسام،یعنی من رو هم داشتیم. تلخی تمام آن لحظات دوباره در کامم زنده شد: - نترسیدین جفتمونو بکشن؟ دستی به محاسنش کشید و قاطع جوابم را داد: - نه امکان نداشت. حداقل تا وقتی که به رابط برسن. اونا فکر میکردن که منو دانیال اسم اون رابط رو میدونیم پس زنده موندنمون،حکم الماس رو براشون داشت. و اصلا اونا تا رسیدن ارنست جرأت تصمیم گیری برایِ مرگ و زندگیمونو نداشتن. چهره ی غرق در خونش دوباره در ذهنم تداعی شد و زیر لب نجوا کردم که چیزی تا کشته شدنت نمانده بود ای شوریده سر و باز پرسیدم از نحوه ی نجات و زنده ماندمان. نفسی عمیق کشید: - خب با ورود عثمان و صوفی به ایران،بچه ها اونا رو زیر نظر داشتن و محل استقرارشونو شناسایی کرده بودن. در ضمن علاوه بر اون ردیاب هایی که لو رفت یه ردیاب کوچیک هم زیر پوست دستم جاساز شده بود که در صورت انتقالم به یه مکان دیگه،با فعال کردنش بتونن پیدام کنن. شما هم که به محض دزدیده شدن توسط همکارا زیر نظر بودین. بعدشم که با ورود ارنست به فرودگاه و تماسش مبنی بر رسیدن،بچه ها دستگیرش کردن و همه چی به خیرو خوشی تموم شد. راست میگفت اگر او و دوستانش نبودند، اما عثمان! وجود عثمان نگرانیم را بیشتر میکرد. او تا زهرش را نمیریخت دست از سر زندگی هیچکدام مان بر نمیداشت😰 با صدایی تحلیل رفته از هراسم گفتم: - اما عثمان، اون ولمون نمیکنه! خندید: - واسه همین بچه های ما هم ولش نکردن دیگه. دو روز پیش لب مرز گیرش انداختن. نفسی راحت کشیدم. حالا مطمئن بودم که دیگر عثمان نمیتواند قبل از سرطان جانم را بگیرد. - دانیال کجاست؟ کی میتونم ببینمش؟ میخوام قبل از مردن یه بار دیگه برادرمو ببینم. نفسش عمیق شد: - مرگ دست منو شما نیست! پس تا هستین به بودن فکر کنید. دانیال هم ست. داره به بچه های حزب الله لبنان کمک میکنه. نگران نباشین زود میاد...خیلی زود... ترسیدم: - سوریه؟ یعنی فرستادینش که بجنگه؟ حزب الله لبنان چه ربطی به سوریه داره؟ لبخندش شیرین شد: - بله بجنگه اما ما نفرستادیمش. خودش آبا و اجدادمونو آورد جلو چشممون که بفرستینم برم😐 بچه های حزب الله واسه کمک به سوریه،نیروهاشونو اونجا مستقر کردن. دانیالم که یه نخبه ی کامپیوتریه رفته پیش بچه های حزب الله داره روی مخ نداشته ی داعشی ها، سرسره بازی میکنه.😂 البته با تفنگ و اسلحه نه، با ابزار کار خودش.. یعنی کامپیوتر. دانیال هم، رنگِ حسام و دوستانش را گرفته بود. انگار خوبی میانِ این جماعت، مرَضی مُسری بود. به جوانِ سر به زیر رو به رویم خیره شدم. همان که زمانی کینه تیز میکردم محض یکبار دیدنش و خونی که قرار بر ریختنش داشتم،به جرمِ مسلمانیش. اما مدیونم کرده بود به خودش... جانم را، برادرم را، زندگیم را، آرامشم را، خدایی که “نبود” و حالا یقین شد “بودنش”💖 و احیایِ حسی کفن پیچ شده به نام دوست داشتن. انگار از گورِ بی احساسی به رستاخیزِ مسلمانی، مسلمان زاده به پاخاستم و امروز یوم الحسرتی پیش از قیامت بود. خواستن و نداشتن... این حسامِ امیر مهدی نام،گمشده هایِ زندگیم را پیدا کرد. این مسلمانِ شجاع و مهربان،تمام نداشته هایِ دفن شده ی زندگیم را تبدیل به داشته ها کرد. اینجا ایران بود سرزمینی که خدا را با دستانِ اسلامی اش به آغوشم پرت کرد. اینجا ایران بود جایی که مسلمانانش نه از فرط ترس، سر خم میکردند نه از وجه وحشی گری، گریبان می دریدند. اینجا ایران بود سرزمینی پر از حسام هایِ مسلمان... در تفکراتم غوطه ور بودم. ناگهان به سختی از جایش بلند شد: - خیلی خسته شدین،استراحت کنید من دیگه میرم اتاقم. احتمالا امروز مرخص میشم اما قبل رفتن میام بهتون سرمیزنم. چشمانش خسته بود. شک نداشتم. هر چند که چشم دوختن هایش به زمین،فرصت تماشایِ خونِ نشسته در سفیدیِ چشمانش را نمیداد. راستی پنجره ی نگاهش چه رنگی بود؟ از رفتن گفت و ظرفِ دلم ترک برداشت. یعنی دیگر نمی دیدمش؟ ناخواسته آرزو کردم که ای کاش باز هم عثمانی بود و زنی صوفی نام تا به اجبارِ قول و وظیفه اش، حسِ بودنش را دریغ نمیکرد. به سمت در رفت با همان قدِ بلند و هیکل مردانه اش که حتی در لباسِ بیمارستان هم ورزیدگی اش نمایان بود. آرام صدایش زدم: - دیگه برام قرآن نمیخونید؟ برگشت: - هر وقت دستور بفرمایید،اطاعت امر میشه. مردی که تمام شب را بالای سرم بیدار بود،حق داشت که از وجود پر آزارم به قصد استراحت گریزان باشد. آن روز ظهر یه بار دیگر به دیدن آمد. دیداری که می دانستم حکم مرخصی اش را صادر میکند. ملاقاتی که از احتمالِ آخرین بودنش،دلم مشت شد درِ کفِ سینه ام... ⏪ ... نویسنده: 📝‌ @emamzaman‌
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💐🍃🎉 🍃🎉 🎉 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شصت_و_ششم ✍ - و انتظار دزدیده شدن حسام،یعنی من رو هم داشتیم
💐🍃🌤 🍃🌤 🌤 ✍با همان متانت برایم آرزوی سلامتی کرد و قول داد تا هر چه زودتر دانیال را ببینم و صدای مهربان یان را بشنوم. - دیگه با خیال راحت زندگی کنید.همه چیز تموم شد. بی خبر از اینکه جنگ جهانی احساسم تازه در حال وقوع بود. و من پیچیده شد در روسری به احترامش سرکرده،فقط تماشایش نشستم. چند روز دیگر از عمرم باقی بود؟؟؟ دو روز؟؟ دو ماه؟؟ همه اش را نذر دوباره دیدنش میکردم. رفت و بغض گلویم را فشرد، من در این شهر جز خدایی که تازه شناخته بودم،دیگر کسی را نداشتم. حتی مادر، و حتی این حسامِ امیر مهدی نام را. کاش میشد که صدایش کنم که باز هم به ملاقاتم بیا، اما… و او رفت. همانطور نرم وصبور. فردای آن روز،پروین آمد همراه با زنی که خوب میشناختمش. خودش بود مادر و پوشیده در چادرِ حسام. به در چشم دوختم. نبود.نمی آید. گوشهایم،صوت قرآنش را طلب میکردند... اما دریغ... پروین و مادری که فاطمه خانم صدایش میکرد،با لبخند کنار تختم ایستادند و در آغوشم گرفتند. فاطمه خانم پیشانی ام را بوسید - قربون چشمای آبی رنگت برم. امیرمهدی گفت که فارسی متوجه میشی،گفت که بیایم بهت سر بزنیم. منو پروین خانمم اومدیم یه کم از این حال و هوا درت بیاریم. خیالت بابت مادرتم راحت باشه. این پروین خانم عین خواهرش ازش مراقب میکنه نگران هیچی نباش.😊 فقط به خدا توکل کن و به فکر خوب شدن باش. پروین با معصومیتی خاص در حالیکه کمپوت را روی میز میگذاشت،اشک چشمانش را پاک کرد و مدام قربان صدقه ام میرفت. فاطمه خانم از کیفش شیشه ی کوچکی درآورد. - مادر، یه کم تربت کربلا رو ریختم تو آب زمزم،نیت کردم که بخوری و امام حسین(ع)خودش شفات بده و پروین مدام زیر لب آمین میگفت. در دل به چهره ی سرخ شده از فرط کینه ی پدر،پوزخند زدم. پدری که یک عمر از و مقدساتشان بد میگفت، و حالا همین شیعه تمام زندگیم را لذت وارد تسخیر کرده بود. حسینی❤️ که مریدش میتوانست حسام باشد، فاتحه ی دوست نداشتنش خوانده بود. فاطمه خانم با های مکرر شیشه کوچک را به دهانم نزدیک و محتویش را به بافت بافت وجودم تزریق کرد. این شهد،طعم می داد.💖 ⏪ ... نویسنده: 📝‌ @emamzaman‌
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💐🍃🌤 🍃🌤 🌤 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شصت_و_هفتم ✍با همان متانت برایم آرزوی سلامتی کرد و قول داد
💐🍃🌤 🍃🌤 🌤 ✍نمیدانم چه سری در آن معجون شده در آبِ زمزم بود که چشمانِ فاطمه خانم و پروین را به سلامتیِ محالم،امیداوار و گریان میکرد. چند روزی از آن ماجرا گذشت و غیر از ملاقات های هر روزه ی آن دو زن مهربان،حسام به دیدنم نیامد. دل پر میکشید برای شنیدن آواز و دیدن چشمان به زمین دوخته اش... اما نیامد. بالاخره حکم آزادیم از زندان بیمارستان امضا شد، و من بیحال شده از فرط خواستن و نداشتن، خود را سپردم به دستانِ پروینی که با مهربانی لباس تنم میکرد، محض رهایی. چند روز دیگر به دیدن دنیا مهلت بود؟ همه اش را به یک بار دیدن دانیال و… شاید حسام می بخشیدم. پروین با قربان صدقه زیر بغلم را گرفت و با خود در راهروی بیمارستان حرکت داد. نزدیک به در ورودی که رسیدیم ریه هایم خنک شد.. از بویِ تند بیمارستان خالی شدم و سرشار از عطری که زیادی آشنا بود. صدایش پیچک شد به دورِ سرم.🌸 خودش بود... نفس نفس زنان و لبخند به لب. مثل همیشه. و باز مردمک چشمانش خاک را زیر و رو میکرد. - سلام..سلام.. ببخشید دیر کردم. کار ترخیص طول کشید. ماشین تو پارکینگ پارکه. تا شما آروم آروم بیاین،من زودی میارمش تا سوار شین نفسهایم را عمیق کشیدم. خدایا بابت سوپرایزیت متشکرم. پروین با لحن مادران ایرانی، خود را فدای این حسام و جَدی که نمیدانستم کیست،می کرد. حسامی که بود و لایق این همه دوست داشتن. راستی چرا خبری از فاطمه خانم نبود؟ بیچاره مادرم که هیچ وقت اجازه ی مادری کردن را به او ندادم. کاش خوب میشد.. کاش حرف میزد.. کاش… مردانه برایش دختری میکردم.💔 سوار ماشین شدیم. پروین روی صندلی عقب در کنارم، سرم را به شانه می کشید. حسام مدام شیرین زبانی میکرد و سر به سر پروین می گذاشت و من حسرت میخوردم به رنگی که زندگیش داشت و من سالها از آن محروم بودم. خطاب قرارم داد. - سارا خانم،حالتون که بهتره؟ انشالله کم کم پاشنه ی کفشاتونو ور بکشین که دانیال قراره تشریف فرما بشه.☺️ به سرعت در جایم نشستم. متوجه حالم شد - البته به زودی این به زودی چرا انقدر دیر بود؟ پس باز هم باید روزهایم با ترس ملاقات عزرائیل میگذشت، که دوستی اش گل نکند و تا آمدن دانیال،سراغم را نگیرد. به خانه رسیدیم. پروین زودتر برای باز کردن در از ماشین خارج شد. قبل از پیاده شدن؛حسام صدایم زد. به تصویر چشمان خیره به رو به رویش در آیینه نگاه کردم. - مادرم کاری براشون پیش اومد نتونستن بیان،گفتن از طرفشون ازتون عذر خواهی کنم. چند کتاب به سمتم گرفت - این چندتا کتابم آوردم که مطالعه بفرمایید. کتابای خوبین.شاید به دردتون خورد. هم حوصلتون سر نمیره،هم اینکه شاید براتون جذاب بود. اینجا هیچ هم زبانی نداشتم و جز حسام کسی زبان آلمانی نمیدانست. در سکوت نگاهش کردم،وقتی متوجه مکث طولانی ام در گرفتن کتابها شد به عقب برگشت - حالتون خوب نیست؟؟ چیزی شده؟بابت کتابها ناراحت شدین؟ چرا باید بابت کتابها دلگیر میشدم؟ - دیگه قرآن برام نمی خونید؟ لبخند زد - هر وقت امر کنید میام براتون میخونم. ناگهان انگار چیزی به ذهنش رسیده باشد به سمت داشبورد ماشینش رفت و چیزی را از آن درآورد. - تو این فلش،تلاوت چندتا از بهترین قاری های جهان هست. اینم پیشتون بمونه تا هر وقت دلتون خواست گوش کنید. فلش را روی کتابها گذاشت و به طرفم گرفت. بغض گلویم را فشرد. این فلش یعنی دیگر به ملاقاتم نمی آمد؟ من بهترین تلاوتهای دنیا را نمیخواستم. گوشهایم فقط طالب یک صدا بود. کتابها و فلش را بدون تشکر و یا گفتن کلمه ای حرف گرفتم و به خانه رفتم. دلم چیزی فراتر از بغض و غم گرفته بود. به سراغ مادر رفتم. مات جانمازش گوشه ای از اتاق، چمپاتمه زده بود. ناخواسته بغلش کردم. بوسیدم.. بوییدم.. فرصت کم بود.. کاش زودتر دخترانه هایم را خرجش میکردم. و او انگار در این عالم نبود. نه لبخندی نه اخمی.. هیچ.. هیچه هیچ.. سرخورده و ماتم زده به اتاقم کوچ کردم. کتابهای حسام روی میز بود. ترجمه ای انگلیسی و آلمانی از ، و . لبخند روی لبهایم نشست. حالا دلیل سوالش مبنی بر ناراحت شدم را می فهمیدم. دادن کتابی از به دختری زاده مثل من... چهره ی برزخی پدر در مقابل چشمانم زنده شد. کجا بود که ببیند تنفراتش، وجب به وجبِ زندگیش را با طعمی شیرین پر کرده بودند. و من...سارای بی دین.. دخترِ سنی زاده.. عاشق همین تنفرات شده بودم.❤️ هر چه که پدر از آن بد میگفت، یقینا چیزی جز خوبی نبود. فلش را در دستانم فشردم. این به چه کارم می آمد؟ منی که قرآن را با صدای امیرمهدیِ فاطمه خانم را دوست داشتم...❤️ ⏪ ... نویسنده: 📝‌ @emamzaman‌
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💐🍃🌤 🍃🌤 🌤 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شصت_و_هشتم ✍نمیدانم چه سری در آن #تربت معجون شده در آبِ زمز
💐🍃🌤 🍃🌤 🌤 ✍چند روزی از آخرین دیدارم با حسام میگذشت و جز رفت و آمدهای گاه و بیگاهِ فاطمه خانم، خبری از امیر مهدیش نبود. کلافگی چنگ شده بود محض اتمامِ ته مانده ی انرژیم. کاش میتوانستم دانیال را ببینم و یا حداقل با یان صحبت کنم. بی حوصلگی مرا مجبور به خواندن کرد... خواندن همان کتابهایی که نمیدانستم هدیه اند یا امانت. حداقل از بیکاری و گوش دادن به درد دلهای پروین خانمی که زبانم را نمی فهمید بهتر بود. باز کردن جلد کتابها،اجباری شد برایِ ادامه شان. خواندن و خواندن،حتی در اوج درد در آغوش تهوع و بی قرار... اعجاز عجیبی قدم میزد در کلمه به کلمه یِ ... کتابی که هر چه بیشتر میخواندمش،حق میدادم به پدر محض تنفر از (ع) علی مجمسه ی خوش تراشِ دستان خدا بود،شیطان را چه به دوستی با او و باز حق میدادم به مادر که کنار مذهب سنی اش، ارادتی خاص داشته باشد به علی و اهل بیتش... قلبت که به عشق خدا بزند،علی را ❤️ میشوی. دیالوگ یک فیلم ایرانی در ذهنم مرور شد. فیلمی که چندسال پیش،مادر دور از چشم پدر تماشا کرد و کتکی مفصل بابتش از پدر خورد. همه میگویند علی درب خیبر را کَند،اما علی نبود که خیبر شکنی می کرد، علی وقتی مقابل درب ایستاد،خدا را دید... در خدا حل شد،با خدا یکی شد و آن خدا بود که دربِ خیبر را با دستان علی کند و حالا درک میکردم. آن روز آن جمله نامفهموم ترین،پیچیده ی عالم بود. عالمی که خدایش در لابه لای موهایِ بافته شده ام پنهان بود و من لجوج بازانه،سر میتراشیدم. علی مسلمان بود،علی خدا را در نبض دستانش داشت. علی بقچه ای کوچک از نان،در کنار غلاف شمشیرش پنهان کرده بود. علی قنوتِ دستانش پینه ی جنگاوری داشت،اما وقتِ نوازش، ابریشم میشد بر پیشانیِ یتیمان. علی شیرِ رام شده در پنجه های خدا بود و بس... هر چه کتابها را بیشتر مطالعه میکردم،گیجی ام بیشتر میشد. من کجایِ دنیا ایستاده بودم؟ نمیدانم چند روز،چند ساعت،چند دقیقه در بطن خواندن های چندین و چندباره ی آن وِردهایِ جادویی گذشت که صدایِ “یاالله” بلند حسام را از بیرون اتاق شنیدم. حیران بودم،سرگشته شدم. چند ضربه به در زد. ناخواسته شال سر کردم و اذن ورود دادم. با اجازه ای گفت و داخل شد. در را باز گذاشت و رو به رویم ایستاد. سر به زیرو محجوب،درست مثل همیشه. اما لبخند گوشه ی لبش،با همیشه فرق داشت. پر از تحسین بود. تحسینی از صدقه سرِ نیمچه پوششی برای احترام. خوب براندازش کردم. موهایِ کوتاه و مشکی اش همخوانی لطیفی داشت در مجاورت با ته ریشِ کمی بلندش. شلوارِ کتان طوسی رنگش،دیزاین زیبایی با پولیورِ خاکستری اش ایجاد میکرد. لبخند بر لبانم نشست. خوش پوشی،مختص غیر مذهبی ها نبود. این جوان تمام معادلاتم را بهم ریخته بود. سلام کرد و حالم را جویا شد. چه میدانست از طوفانی که خودش به پا کرده بود و حتی محض تماشا،سر بلند نمیکرد‌. گفت که آمده به قولش عمل کند. انقدر در متانتش غوطه ور بودم که قولی به ذهنم نمیرسید. با گوشی اش شماره ای را گرفت و بعد از چند بوق به زبان آلمانی احوال پرسی کرد. مکالمه ای به شدت صمیمانه،یعنی با دانیال حرف میزد؟ - پسر تو چرا انقدر پرچونه ای؟ یه مقدار سنگین باش برادر من. یه کم از من یاد بگیر آخه هر کَس دو روز با من گشته،ترکشِ فرهیخته گیم بهش اثابت کرده اما نمیدونم چرا به تو امیدی نیست...😐 باشه..باشه..گوشی.. چقدر راست میگفت،و نمیدانست که کار منِ موجی از ترکش هم گذشته است. موبایل را به سمتم گرفت: - بفرمایید با شما کار دارن. با تعجب گوشی را روی گوشم گذاشتم و لبخند رویِ لبهایم خانه کرد. خودش بود دیوانه ترین روانشناسِ دنیا... یانی که شیک میپوشید،شیک حرف میزد،شیک برخورد میکرد اما نه در برابر دوستانش. صدایِ پر شیطنتش را میشنیدم که با لحنی بامزه صدایم میکرد. این مرد واقعا،پزشکی ۳۴ ساله بود - سلام بر دختر ایرانی، شنیدم کلی برام گریه کردی سیاه پوشیدی گل انداختی تو رودخونه، روزی سه بار خود زنی کردی شیش وعده در روز غذا خوردی بابا ما راضی به این همه زحمت نبودیم😂 حسام راست میگفت،یان همیشه پر حرف بود اما حسِ خوبِ برادرانه هایش وادار به شکرگذاریم میکرد. اینکه زنده بود و سالم،طبق طبق شادی در وجودم میپاشید. حسام از اتاق خارج شد و من حرف زدم از خستگی هایم،از دردهایم،از ترسهایم،از روزهایی که گذشت و جهنم بود، از موهایی که ریخت و ابروهایی که حتی جایش را با مداد هم پر نکردم. از سوتی که در دقیقه ی نود عمرم زده شد و وقت اضافه ای که داور در نظر داشت و من میدانستم خیلی کم است. از حسی به نام دوست داشتن و شاید هم نوعی عادت،که در چشمک زنِ کمبودِ فرصت برایِ زندگی، در دلم جوانه زده بود... ⏪ ... نویسنده: 📝‌ @emamzaman‌
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💐🍃🌤 🍃🌤 🌤 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شصت_و_نهم ✍چند روزی از آخرین دیدارم با حسام میگذشت و جز رفت
💐🍃🌤 🍃🌤 🌤 ✍و او فقط و فقط گوش داد. یانِ پر حرف در سکوت،سنگ صبور شد و مهربانی خرجم کرد که ای کاش با پوزخندی بلند،به سخره ام میگرفت و سرم فریاد میکشید. بعد از اتمام تماس،بغضم را قورت دادم و زانو به بغل،روی تخت چمپاتمه زدم. تمام خاطرات،تصویر شد برای رژه رفتن در مقابل چشمانم. حسام چند ضربه به در زد و وارد شد. وقتی دید تکان نمیخورم،صدایی صاف کرد محض اعلام حضور. سرم را بلند کردم چشمانش را دزدید. دست پاچه کتابها را از روی میز برداشت: - خوندینشون؟ به دردتون خوردن؟ نفسی عمیق کشیدم... - علی... خیلی دوسش دارم❤️ لبخندی عمیق بر صورتش نشست. نمیدانستم آرزویم چیست؟ اینکه ای کاش سالها پیش میدیدمش و یا اینکه ای کاش هیچ وقت نمیدیدمش؟ - دانیال کی میاد؟ دلم واسه دیدنش پر میکشه. به جمله ی خیلی زود برمیگرده اکتفا کرد. اجازه گرفت که برود. صدایش کردم. شنیدن چند آیه از قرآن برایِ منی که خمار صدایش بودم،پر توقعی محسوب نمیشد که اگر هم محسوب میشد،اهمیتی نداشت. چند روز از آخرین تماس با یان و دیدار با حسام میگذشت و من مطالعه ی کتابی با مضمون 💖را شروع کرده بودم. خواندمو خواندم،از ریحانگی زن تا نعمت خدا بودنش. گذشته ام را بالا و پایین کردم. در خانه ی ما خبری از احترام به جنس لطیف نبود. تا یادم می آمد کتک بود و فحاشی. راستی پدرم واقعا مسلمان بود؟ اسلام چنان از مقام زن میگفت که حسرت زده خود را در آیینه برانداز کردم. یعنی گنج بودم و خودم نمیدانستم؟ بیچاره مادر که از زنانگی اش فقط تحقیر و ضعف را تجربه کرد. و بیشتر حیرت زده شدم وقتی که دانستم علی (ع)،شیرِ میدان جنگ،همسرش فاطمه را با جمله ❤️ صدا میزد و من در مردانگی پدرم جز کمربندی در دست محض کبودی تنِ مادرم ندیدم. اسلام را دینی عقب مانده میپنداشتم چون در عصر پیشرفت پیروانش را به محدود میکرد. حجابی که آن را پارچه ای سیاه، پیچیده به دور زنان میدیدم، جهت هوشیار نشدنِ غریزه ی نافرمان مردانش، مردانی که گرسنگی شان سیری نداشت. اما حالا میخواندم که حجاب چشمانِ مرد،هم وزنی دارد با پوشیدگی تنِ زن. و حسام چشمانش از یک عمر زندگیم محجبه تر بود... در اسلام یعنی چشمان حریصِ نانوا و مرد راننده، ارزش تماشایت را ندارد. حالا میدانستم که زن در اسلام یعنی باش نه روسپیِ دست خورده ی کلوبهای شبانه. شمایل آن چند زن و دختر با روسری،کیف و کفش رنگی و زیبا، پوشیده در که با اولین گامهایم در فرودگاه ایران دیدم،در خاطراتم زنده شد. خودش بود حجاب یعنی همین❤️زیبا باش اما محجوب و دست نیافتنی. حسام پنجره ای تازه در چارچوبِ خودخواهی و بد اُنقی هایم به روی هستی باز کرده بود. از اینجا دنیا پر از رنگ،خود نمایی میکرد و حالا ، من روسری را دوست داشتم. تنفرهایی که به لطف امیر مهدیِ فاطمه خانم از دلپذیرترین های زندگی ام شد. آن روز مثل همیشه مشغول کنکاش برای یافتنِ جواب در لا به لای کتابها بودم که تقه ای به در خورد و صدای اجازه حسام بلند شد. با عجله شالی رویِ سرم گذاشتم و اذن ورود دادم وقتی وارد شد رایحه ی عطر همیشگی اش در اتاق پیچید و من سراسر نبض شدم. رو به رویم ایستاد با لبخندی پر از رضایت... انگار خوب متوجه نیمچه پوشیدگی ام شده بود. لب به گفتن باز کرد. از دانیال،از سلامتی اش،و از سفر... سفری از جنس ماموریت. نام ماموریت به سوریه که آمد،دستانم یخ زد. با چشمانی ملتهب به وجود سراسر آرامشش خیره شدم. یعنی احتمال و اگر این جوانِ مسلمان شده در مکتب علی برنمی گشت،نفسی برایِ کشیدن نمانده بود. کاش میشد که نرود. با لبخند بسته ای کوچک را به طرفم گرفت. - ناقابله امیداورم خوشتون بیاد، البته زیاد خوش سلیقه نیستم. ببخشید. ماتِ متانتش بودم. نباید میرفت،من اینجا تنهایِ تنهایم. مکثم را که دید،کمی سرش را بلند کرد: - چیزی شده؟حالتون خوب نیست؟ سری تکان دادمو بسته را از دستش گرفتم. به طرف در قدم برداشت: - مزاحمتون نمیشم،استراحت کنید اما اگه دیگه ندیدمتون حلال بفرمایید.یاعلی ابرویی در هم کشیدم: - چرا دیگه نبینمتون؟ لبخند رویِ لبهایش، تک چالِ رویِ گونه اش را نمایان کرد. - سوریه ست دیگه،میدون جنگه جملاتش اصلا قشنگ نبود. داشت کلافه ام میکرد. - اصلا سوریه به شما چه ربطی داره از ایران پاشدین میرین سوریه؟ که چی؟ مگه اونجا خودش سرباز نداره؟ مرد نداره؟ ⏪ ... نویسنده: 📝‌ @emamzaman‌
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💐🍃🌤 🍃🌤 🌤 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هفتادم ✍و او فقط و فقط گوش داد. یانِ پر حرف در سکوت،سنگ صبور
💐🍃🌸 🍃🌸 🌸 ✍ - جون و پول و وقتنونو دارین تو یه کشور دیگه هزینه میکنید که چی بشه؟ سوریه.. لبنان.. عراق.. افغانستان.. فلسطین.. و.. و.. و.. آخه به شماها چه؟ عصبی بودم و تشخیصش نیاز به هوش سرشار نداشت. دستی به ابرویش کشید و نفسی عمیق بیرون داد. خنده از لبهایش حذف نمیشد: - خب خدا میگه وقتی صدای کمک مسلمونی رو شنیدی واسه کمک بهش شتاب کن... پس رسم بچه مسلمونی نیست که مردم بیگناهو تیکه پاره کنن،ما بشینیم اینجا آبمیوه و کلوچمونو بخوریم. کشورهایی که نام بردین همشون خط مقدم ایران هستن. هدف و بقیه ابر قدرتها از حمله و نا امن کردن این کشورها، رسیدن به ایرانه. یه نگاه به نقشه بندازین،دور تا دور ایران آتیشه و ایران حکم ابراهیمو داره وسط شعله هایِ سوزان. ابراهیم نسوخت ما هم نمیذاریم که ایران بسوزه. من دانیال و بقیه میریم تا اجازه ندیم حتی دودش به چشم هموطنامون بره. ما جون و پولو وقتمونو می بریم اونجا تا مجبور نشیم تو خاک خودمون هزینشون کنیم. مرزهامونو تو عراق و سوریه و الی آخر حفظ میکنیم تا شما با خیال راحت و بدون ترس از اینکه هر آن یه مشت وحشی بریزن تو خونتون، راحت کتاب دست بگیرنو مطالعه کنید. اینجا ایرانه. سرزمین دست نیافتنی واسه ابرقدرت های دنیا. مرزامونو تو اون کشورها نگه میداریم تا دشمن نزدیک مرزای ما نشده و ما اونوقت تازه به این فکر بیوفتیم که باید جلوی پیشروی شونو بگیریم تا وارد خاکمون نشدن. ما تو سوریه و عراق و لبنان و فلسطین و الی آخر نفس دشمنو میبریم. تا لب مرز از ترس ورودشون به خاک ایران،نفسمون بند نیاد. منطق حرفهایش،خاموشم کرد. من فقط نوک بینی ام را تماشا میکردم و او سکوت و نفس عمیقم را که دید با خداحافظی از اتاق بیرون زد. و من ماندم حسرت زده که ای کاش برای یکبار هم که شده آواز قرآنش را ضبط میکردم. بسته ی هدیه اش را باز کردم. یک روسری بزرگ با رنگهایِ در هم پیچیده ی شاد. خوش سلیقه نبود... این مرد بیشتر از ظرفیتش زیبابین بود... چند روزی از رفتن حسام میگذشت و فاطمه خانم گه گاهی به خانه ی ما می آمد و با پروین هم کلام میشد. حرفایش برایم جذاب بود. از همسر شهیدش گفت و امیری مهدیِ تک فرزند،که هیچ وقت پدرش را ندید. از دلشوره ها و نمازهایِ شبانه اش که نذر میشد برایِ سلامتیِ تنها امیدِ نفس کشیدنش، از دلتنگی ها و دلواپسی هایِ مادرانه اش در ثانیه ثانیه های زندگی.‌.‌. از نگرانی هایِ ایرانی مَآبش برای توپ بازی هایِ کودکانه ی پسرش در کوچه هایِ بچگی گرفته، تا ماموریتش در آلمان و حالا وسطِ داعشی هایِ حیوان مسلک در سوریه... من زیادی به این مادر بدهکار بودم... ⏪ ... نویسنده: 📝‌ @emamzaman‌
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💐🍃🌸 🍃🌸 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هفتاد_و_یکم ✍ - جون و پول و وقتنونو دارین تو یه کشور دیگه هز
💐🍃🌸 🍃🌸 🌸 ✍مدتی از ماموریت حسام به سوریه میگذشت و من جز خبرهای فاطمه خانم،از او هیچ اطلاعی نداشتم. روز هایم گرم میشد به خواندنِ چندین و چندباره ی کتابهایِ حسام و خط کشیدن زیر نکته های مهمش. حالا در کنار دانیال،دلم برای سلامتی مردی دیگر هم به درو دیوارِ سینه مشت میزد. جلویِ آینه ایستادم، کلاه از سر برداشتم و دستی به موهایِ تازه جوانه زده ام کشیدم. صورتم بی روح تر از همیشه به چشمانِ گود رفته ام دهن کجی میکرد. هیچ مردی نمیتوانست این میتِ چند روز مانده به دفن را تحمل کند.😔 بغض چنگ شد،زندگی درست زمانی زیرِ زبانم مزه کرد که به تهِ دیگش رسیده بودم. دیگر چیزی از من نمانده بود، نه زیبایی نه سلامتی نه فرصتی بیشتر برایِ ماندن. اما خدا بود، دانیال بود و امیرمهدی محجوبِ فاطمه خانم... راستی چرا نمی مردم؟ دکتر که نا امیدانه از بودنم میگفت. خبری هم از معجزه ی فیلمهایِ ایرانی نبود. هنوز هم درد بود،تهوع بود،بی قراری و کلافگی بود. لبخند بر لبم نشست. معجزه از این بیشتر که با وجود تمام نام برده هایم،هنوز هم زنده ام؟ انگار یک چیز به شدت کم بود. شاید 💖 خدا آمد، علی آمد، حجاب آمد، ایمان آمد، اما نماز... باید یاد میگرفتم و امیدی به پروین نبود،چون قاعدتا زبانم را نمیفهمید. سراغ لپ تاپم رفتم. طریقه نماز خواندن را سرچ کردم. همه چیز را در کاغذی یاد داشت کردم و یکی یکی طبق دستوری که نوشته بود،اعمالش را انجام دادم. اما نمیشد... گفتن آن جملات عربی از من ساخته نبود،چون من اصلا زبان عربی نمیدانستم. به سراغ پروین رفتم از او هم خبری نبود. اتاقها را به دنبالش زیرو رو کردم نبود. نه خودش،نه مادر... به ساعت که نگاه کردم یادم آمد، مادر را به امامزاده برده اما من دلم نماز میخواست. دوست داشتم مانند دختر بچه ای لجباز پا بکوبم و جیغ بزنم تا کسی به کمکم بیاید. کاش حسام بود😔 نا امید رویِ مبل نشستم و به پنجره ی باران زده ی سالن خیره شدم. دیدن درختان عریان از پشت شیشه زیادی دلنوازی میکرد... صدایِ زنگ خانه بلند شد. پروین کلید داشت پس چه کسی بود؟ به آیفن تصویری که به لطف حسام نصب شده بود خیره شدم. کسی در مانیتور دیده نمیشد اما زنگ دوباره تکرار شد،ترسیدم. کسی در خانه نبود اگر دوستان عثمان به سراغم آمده باشن چه؟ قهرمانِ داستانم در سوریه به سر می برد. لرز به تنم افتاد و طنین خطر چندین و چندبار تکرار شد. نباید در را باز میکردم اما صدایِ تیکی از در بلند شد. پشت پنجره ایستادم... کلید، کلید داشتند.😥 در باز شد و من بدون تامل،با وجودی سراسر نبض به طرف اتاقم دویدم... در اتاق را بستم و به آن تکیه داد. خواستم کلیدش کنم،اما نشد. یادم آمد حسام کلید را از روی در برداشته بود تا نتوانم خودم را در اتاق حبس کنم و او مجبور به شکستن در شود. با تمام سلولهایم خدا را صدا میزدم. این بار اگر دستشان به من میرسید،زجر کُشم میکردند. کاش حسام بود. چشمانم از شدت اشک دو دو میزد به سمت تخت هجوم بردم و زیرش پنهان شدم. امن تر از آن هم مگر جایی وجود داشت؟ صدایِ قدمهای فردی در سالن پیچید... وارد شده بود و در خانه سرک میکشید. نــه !!! خدا کند به اتاق من نیای😰تضمین نمیدادم که جیغ نکشم. به همین خاطر تیغه ی دستم را فرش دندان هایم کردم و فشار دادم با تمام نیرو... طنین گامها نزدیک و نزدیک میشد. مقابل اتاقم ایستاد... نفسم بند آمد اما ناگهان مسیرش را عوض کرد از اتاق دور شد. مطمئن بودم که به سمت اتاق مادر میرود چون دیوار به دیوار با من بود. چرا هیچکس وجود نداشت تا با فریاد از او کمک بخواهم؟😭 اصلا در این روزِ بارانی چه وقتِ امامزاده رفتن بود که بی پروین و مادر در این خانه تنها بمانم؟ برگشت... آرام و شمرده گام برمیداشت. در را باز کرد و در چارچوبش ایستاد.حالا پاهایش در تیررس نگاهم بود. ازفرط ترس،صدای بلندِ تپش قلبم را می شنیدم و وحشت زده از اینکه نکند به گوش او هم برسد؛ این کوبشِ سرکشِ نبض. به سمت تخت آمد،کنارش ایستاد و مکث کرد. یعنی، یعنی قصد داشت تا زیر تخت را بگردد...؟ صدایش بلند شد و وجودم سکته وار لرزید. - تو دهاتایِ آلمان، اینجوری قایم میشدن؟ نصفه لنگت وسط اتاقه،اونوقت کَلَّتو بردی زیر تخت که مثلا پیدات نکنم؟ من موندم اون حسام بدبخت با این خنگ بازیات چی کشید😑 البته شاید شیوه جدید استتاره ما بی خبریم. زبانم بند آمده بود از شدت هیجان. سرم را بلند کردم که محکم به کفی تخت خورد و آه از نهادم بلند شد. ⏪ ... نویسنده: 📝 @emamzaman
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💐🍃🌸 🍃🌸 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هفتاد_و_دوم ✍مدتی از ماموریت حسام به سوریه میگذشت و من جز خب
💐🍃🌤 🍃🌤 🌤 ✍ دستی غرغرکنان پاهایم را گرفت و از زیر تخت بیرون کشید. باورم نمیشد..... با بهت به صورتش خیره شدم. همان چشمان رنگی و صورت بور که حالا به لطفِ ته ریش بلندو طلائی اش،کمی آفتاب سوخته تر از همیشه نشان می داد. نگاه رویِ چهره ام چرخاند،غم در چشمانش نشست. حق داشت... این مرده ی متحرک چه شباهتی به سارایِ دانیال داشت؟؟ محکم بغلم کرد... آنقدر عمیق که صدای ترق ترق استخوانهایم را می شنیدم و من انقدر در شوک غرق بودم که نمیدانست باید بدَوم؟ فریاد بزنم؟ یا ببوسمش؟؟ دانیال... برادر من... در یک نفسی ام قرار داشت و من رویِ ابرها، رقصِ باله را تمرین میکردم. مرا از خودش دور کرد. چشمانش خیس بود اما سعی کرد به رویم نیاورد که دیگر آن خواهر سابق نیستم. - چیه نکنه طلبکارم هستی؟ میخوای بفرستمت مناطق اشغالی، روش هایِ نوینِ مخفی شدن رو به بچه ها یاد بدی؟ خدایی خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم اصلا اشک تو چشام حلقه زد وقتی لنگتو وسط اتاق دیدم.😂 بعد میگم خنگِ داداشتی،بهت برمیخوره با لبخند به صورتش خیره ماندم...❤️ کاش دنیا این لحظه ها را از فرصتِ زنده بودنم کم نمیکرد‌. دوست داشتم او حرف بزند و من تماشا کنم... از جوک هایِ بی مزه اش بگوید و من فقط تماشا کنم... از خالی بندی هایِ مردانه اش بگوید و من باز هم فقط تماشایش کنم... چقدر فرصت کم بود برایِ تماشایِ این تنها برادر😞 طلبکارانه سری تکان داد: - چیه عین قورباغه زل زدی به من؟ خوشکل،خوش تیپ ندیدی یا اینکه الان میخوای بگی که مثلا خیلی مظلومی و از این حرفا؟ بیخود تلاش نکن جواب نمیده من حسام نیستم که سرم شیره بمالی خدایی چه بلایی سر اون بخت برگشته آوردی که از وقتی پاشو گذاشت سوریه دنبال شهادته؟ روزی سه بار میره تو تیر رس دشمن وای میسته میگه داعش بیا منو بکش😂 خندیدم، بلند... خودِ خودِ دیوانه اش بود... بی هیچ تغییری... اما دلم لرزید، کاش بی قرارِ حسام نبودم. یک دل سیر خواهرانه براندازش کردم...بوسیدم ، بوییدم و قربان صدقه اش رفتم. خدا کند که امروز هیچ وقت تمام نشود. پرسیدم چرا اینطور وارد خانه شد؟ و او با شیطت جواب داد: - بابا خواستم عین تو فیلما سوپرایزتون کنم اما نمیدونستم قرارِ گانگستر بازی دربیاری. گفتم در میزنم بالاخره یکی میاد دم در، وقتی دیدم کسی باز نمیکنه گفتم لابد نیستین دیگه، واسه همین با کلیدایی که حسام داده بود اومدم تو بعدم خواستم وسایلو تو اتاق بذارم و برم دوش بگیرم که با هوشِ سرشارِ خنگترین خواهر دنیا مواجه شدم همین😐😂 ولی خوب شد نکشتیما راستی چرا انقدر ترسیده بودی آخه؟ از ترسم گفتم، از وحشتم برایِ برگشتنِ افرادِ عثمان... و اون شرم زده مرا به آغوش کشید و مطمئنم کرد که دیگر هیچ خطری تهدیدمان نمیکند... ⏪ ... نویسنده: 📝‌ @emamzaman‌
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💐🍃🌤 🍃🌤 🌤 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هفتاد_و_سوم ✍ دستی غرغرکنان پاهایم را گرفت و از زیر تخت بیر
💐🍃🌤 🍃🌤 🌤 ✍مدتی از هم صحبتی مان میگذشت و جز چشمان غم زده ی دانیال،زبانش به رویم نمی آورد سرِ بی مو و صورتِ اسکلتی ام را و چقدر خود خوری میکرد این برادرِ از سفر رسیده... از جایش بلند شد. - یه قهوه ی خوشمزه واسه داداشِ گلت درست میکنی؟ یا فقط بلدی با حسرت به این کوه خوش تیپی و عضله زل بزنی؟ از جایم بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم: - نداریم.چایی میارم چشمانش درشت شد از فرط تعجب - چایی؟😳 تا جاییکه یادمه وقتی بابا چایی درست میکرد از خونه میزدی بیرون که بوش به دماغت نخوره، حالا میخوای چایی بریزی؟ و او نمیدانستم چای نوستالژیِ روزهایِ پر حسامم بود... چای شیرین شده با دستانِ آن مبارزه محجوب که طعم خدا میداد... و این روزها عطرش مستم میکرد. بی تفاوت چای ریختم در همان استکانهایِ کمر باریکِ قدیمی که جهاز مادر محسوب میشد اما حالا همه چیز برعکس شده. عاشق عطر چای هستم و متنفر از بویِ قهوه و من چقدر ساده نفرت در دلم می کاشتم. متعجب دلیلش را پرسید و من سر بسته پاسخ دادم. - از چای متنفر بودم چون انگار هر چی مسلمون تو دنیا بود این نوشیدنی رو دوست داشتم و اون وقتها هر چیزی که اسم رو تو ذهنم زنده میکرد،تهوع آور بود. ابرو بالا داد: - و الان چطور؟ نفسی عمیق کشیدم و سینی چای را درمقابلش رویِ میز گذاشتم. - اما اشتباه بود... خلاصه میشه تو ❤️ و علی حل میشه تو خب من هم اون وقتها نمیدیدم دچار نوعی کوری فکری بودم اما حالا نه... چای رو دوست دارم،عطرش آرومم میکنه.. چون... چه باید میگفتم؟ اینکه چون حسام را در ذهنم مرور میکند؟ زیر لب زمزمه کرد ، اسمی که لرز به بدن بابا مینداخت نگاهم کرد این یعنی اینکه مثل یه ،علی رو دوست داری؟ شانه ای بالا انداختم: - شیعه و سنی شو نمیدونم اما علی رو به سبک خودم دوست دارم. سری تکان داد. اگر پدر بود حکمی جز اعلام برایم صادر نمیکرد و دانیال فقط نگاهِ پر محبتش را به سمتم هل داد بدون هیچ اعتراضی😊 انگار او هم مثل مادر حب امیر شیعیان را در دل داشت.❤️ از چای نوشید و لبخند زد: - آفرین کدبانو شدیا عجب چایی دم کردی😉 خب نظرت در مورد قهوه چیه یعنی دیگه نمی خوریش؟ استکان را زیر بینی ام گرفتم. چطور این معجون مسلمان پسند را هیچ وقت دوست نداشتم؟ - اولا که کار من نیست و پروین دم کرده. دوما از حالا دیگه قهوه متنفرم، چون عطرش تمام بدبختیامو جلو چشمام ردیف میکنه و میرقصونه. سوما نوچ خیلی وقته دیگه نمیخورم. خندید: - دیوونه ای به خدا خلاص😂 ناگهان صدای در بلند شد. به سمت پنجره رفتم،پروین بود و مادری که زیر بغلش را گرفته بود و با خود به سمت خانه می آورد. نگران به دانیال نگاه کردم. یعنی از شرایط مادر چیزی میدانست؟ در کلنجار بودم تا چطور آگاهش کنم که با دو به طرف حیاط رفت... از پشت پنجره ی باران خورده به تماشا نشستم‌. هنوز هم لوس و مامانی بود. بدون لحظه ای درنگ از گردن مادر آویزان شد و غرق بوسه اش کرد پروین با تعجب سر جایش خشک شده بود و جُم نمیخورد و اما مادر... مکث کرد...مکثش در آغوش دانیال کمی طولانی شد. انتظارِ عکس العملی از این زنِ اعتصاب کرده نداشتم، اما نگرانِ برادر بودم که حال مادرِ دردانه اش،دیوانه اش کند. ولی ورق برگشت... مادر دستانش به دورِ دانیال زنجیر شد،بلند گریست و بوسه بارانش کرد. ⏪ ... نویسنده: 📝‌ @emamzaman‌
💐🍃🌺 🍃🌺 🌺 ✍ آرزوی مرگ برایِ جوانی که به غارِ مخفوفِ قلبم رسوخ و خفاش هایش را فراری داده بود،سخت تر از مردن، گریبانم را می درید. اما مگر چاره ی دیگری هم وجود داشت؟ صد شرف داشت به اسارت در دستانِ آن حرامزادگانِ نام... کسانی که عرق شرم بر پیشانیِ یاجوج و ماجوج نشاندند و مقام استادی به جای آوردند. هر ثانیه که میگذشت پریشانیم هزار برابر میشد و دانیال،کلافه طول و عرضِ حیاط را متر میکرد. مدام آن چشمانِ میخ به زمین و لبخندِ مزیّن شده به ته ریشِ مشکی اش در مقابل دیدگانم هجّی میشد. اگر دست آن درنده مسلکان افتاده باشد،چه بر سرِ مهربانی اش می آورند؟ اصلا هنوز سری برایِ آن قامتِ بلند و چهارشانه باقی گذاشته اند؟😭 هر چه بیشتر فکر میکردم،حالم بدتر و بدتر میشد... تصاویری که از شکنجه ها و کشتار این قوم در اینترنت دیده بود، لحظه ای راحتم نمیگذاشت... تکه تکه کردن یک مرد زنده با ارّه برقی و التماس ها و ضجه هایش... سنگسارِ سرباز سوری از فاصله ی یک قدمی آن هم با قلوه سنگهایی بزرگتر از آجر... زنده زنده آتش زدنِ خلبانِ اردنی در قفسی آهنی... بستنِ مرد عراقی به دو ماشین و حرکت در خلاف جهت... حسام... قهرمانِ زندگیم در چه حال بود؟ نفس به نفس قلبم فشرده تر میشد💔 احساس خفگی گلویم را چنگ میزد و من بی سلاح فقط میکردم. و بیچاره پروین که بی خبر از همه جا،این آشفته حالی را به پایِ شکراب شدن بین خواهر و برادری مان میگذاشت و دانیال تاکید کرده بود که نباید از اصل ماجرا بویی ببرد. که اگر بفهمد،گوش هایِ فاطمه خانم پر میشود از گم شدنِ تک فرزندِ به یادگار مانده از همسر شهیدش... باید نفس میگرفتم. فراموش شده ی روزهایِ دیدار برادر،برق شد در وجودم. ... من باید نماز میخواندم... نمازی که شوقِ وجودِ دانیال از حافظه ام محوش کرده بود. بی پناه به سمت حیاط دویدم. دانیال کنارحوض نشسته و با کف دو دست،سرش را قاب گرفته بود. - یادم بده چجوری نماز بخونم. با تعجب نگاهم کرد و من بی تأمّل دستش را کشیدم. وقتی برایِ تلف کردنِ وجود نداشت، دو روز از گم شدنِ حسام در میدان جنگ می گذشت و من باید خدا را به سبک امیر مهدی صدا میزدم. در اتاق ایستادم و چادرِ سفید پروین با آن گلهایِ ریز و آبی رنگش را بر سرم گذاشتم. مهرِ به یادگار مانده از حسام را مقابلم قرار دادم و منتظر به صورتِ بهت زده ی برادر چشم دوختم. سکوت را شکست: - منظورت از این اینکه میخوای مثه ها نماز بخونی؟ و انگار تعصبی هر چند بندِ انگشتی،از پدر به ارث به برده بود... محکم جواب دادم که ❤️ که من شیعه ام و شک ندارم که اسلام بی ، اصلا مگر میشود؟ و در چهره اش دیدم،گره ای که از ابروانش باز شد و لبخندی که هر چند کوچک، میخِ لبهاش شد. - فکر نکنم زیاد فرقی داشته باشه. صبر کن الان پروینو صدا میزنم بیاد بهت بگه دقیقا چیکار کنی... ⏪ ... نویسنده: 📝‌ @emamzaman‌
💐🍃🌺 🍃🌺 🌺 ✍هم خوشحال بودم،هم ناراحت. خوشحال از زبانِ باز شده اش، ناراحت از زبان بسته بودنش در تمامِ مدتی که به وجودش احتیاج داشتم. شاید هم دندانِ طمع از دخترانه هایم کنده بود. چند ساعتی از ملاقات مادر و پسر میگذشت و جز تکرارِ گه گاهِ اسم دانیال و بوسیدنش تغییری در این زنِ افسرده رخ نداد. باز هم خیره میشد و حرف نمیزد. زبان می بست و روزه ی سکوت میگرفت. اما وقتی خیالم راحت شد که دانیال برایم توضیح داد از همه چیز به واسطه ی حسام باخبر بوده. مدتی از آن روز می گذشت و دانیال مردانه هایش را خرج خانه میکرد. صبح به محل کار نظامی اش میرفت،و نخبگی اش در کامپیوتر را صرفِ حفظ خاکِ مملکتش میکرد. و عصرها در خانه با شوخی هایش علاوه بر من و پروین،حتی مادر را هم به وجد می آورد. با همان جوکهای بی مزه و آواز خواندنهایِ گوش خراشش... حالا در کنار من،پروینی مهربان و بامزه قرار داشت که دانیال حتی یک ثانیه از سر به سر گذاشتنش غافل نمیشد. چه کسی میگوید نظامی گری، یعنی خشونتِ رضا خانی؟؟ حسام همیشه می خندید و دانیال خوش خنده تر از سابق شده بود. اما هنوز هم چیزی از نگرانی ام برایِ حسامِ امیر مهدی نام کم نمیشد و به لطف تماسهایِ دانیال علاه بر خبرهایِ فاطمه خانم از پسرش،بیشتر از حالِ حسام مطلع میشدم. زمان می دوید و من هر لحظه ترسم بیشتر میشد. از جا ماندن در دیدار دوباره ی تنها ناجیِ زندگیم... چیز کمی نبود که دلخوش به نفس کشیدن باشم. آن روز بر عکس همیشه دانیال کلافه و عصبی بود،دلیلش را نمیدانستم اما از پرسیدنش هم باک داشتم. پشتِ پنجره ایستاده بودم و قدم زدنهایِ پریشانش در باغ و مکالمه ی پر اضطرابش با گوشی را تماشا میکردم. کنجکاوی امانم را بریده بود،به سراغش رفتم و دلیل خواستم و او سکوت کرد. دوباره پرسیدم و او از مشکل کاریش گفت اما امکان نداشت... چشمهایِ برادر رسم دروغگویی به جا نمی آورد. باز کنکاش کردم و او با نفسی عمیق و پر آشوب جواب داد گم شده... نفسم یخ زد و او ادامه داد: - دو روز هیچ خبری ازش نیست دارم دیونه میشم سارا یعنی فاطمه خانم میدانست؟ - یعنی چی که گم شد؟ معنیش چیه؟ دستی به صورتش کشید: - یعنی یا شده یا گیر اون حرومزاده هایِ داعشی افتاده... و من با چشمانی شیشه شده در اشک،از ته دل برایِ شهادتش دعا کردم. کاش شهید شده باشد...💔 ⏪ ... نویسنده: 📝‌ @emamzaman‌
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💐🍃🌺 🍃🌺 🌺 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هفتاد_و_ششم ✍ آرزوی مرگ برایِ جوانی که به غارِ مخفوفِ قلبم ر
💐🍃🌙 🍃🌙 🌙 ✍ پروین آمد و دانیال تک تک سوالهایم را از او پرسید و من تکرار کردم... آیه به آیه، سجده به سجده، قنوت به قنوت، شیعگی را...💖 آن شب تا اذان صبح، شیعه وار نماز خواندم و عاشقی کردم. اشک ریختم و خنجر به قلب، در اولین مکالمه ی رسمی ام با خدا، شهادت طلب کردم برایِ مردی که حالا به جرأت میدانستم ، دچارش شده ام. صدای الله اکبر که از گلدسته ی مسجد، نرم به پنجره ی اتاقم انگشت کوبید، دانیال با گامهایی تند وارد شد و گوشی به دست کنارِ سجاده ام نشست. رنگِ پریده اش، درد و تهوع را ناجوانمردانه سیل کرد در تارو پودِ وجودم... بی وزن شدم و خیره، گوش سپردم به خبری از و یا… و دانیال نفسش را با صدا بیرون داد... - پیدا شد... دیوونه ی بی عقل پیدا شد. پس شهادت،نجاتش داد. تبسم،صورتِ برادرم را درگیر کرد: - سالمه...و جز چند تا زخم سطحی، گرسنگی و تشنگی، هیچ مشکلی نداره گیج و حیران، زبان به کام چسبیده جملاتش را چند بار از دروازه ی شنواییم گذراندم. درست شنیده بودم؟؟ حسام زنده بود؟؟ خدا بیشتر از انتظار در حقم خدایی کرده بود. دانیال گفت که در تماس تلفنی با یکی از دوستان، برایش توضیح داده اند که حسام دو روز قبل برایِ انجام ماموریت وارد منطقه ای میشود که با پیشروی تحت محاصره ی آنها قرار می گیرد. و او وقتی از شرایطش آگاه میشود، خود را به امید نجات در خرابه ها مخفی میکند که خوشبختانه، نیروهایِ خودی دوباره منطقه را پس میگیرند و حسام نجات پیدا میکند، و فعلا به دلیل ضعف بستریست... من اشک دواندم در کاسه ی چشمانم از فرطِ ذوق...😭 پس میتوانستم رویِ دوباره دیدنش حساب باز کنم... سر به سجده در اوج شرم زدگی، خدا را شکر کردم... این مرد تمامِ ناهنجاریِ زندگیم را تبدیل به هنجار کرد... و من تجربه کردم همه ی اولین هایِ دنیایِ اسلامی ام را با او.. قرانی که صدایش بود.. حجابی که به احترامش بود.. نمازی که نذر شهادت بود.. او مرد تمامِ نا تمامی هایم بود.. و جز این هم هست..؟؟ ⏪ ... نویسنده: 📝‌ @emamzaman‌
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💐🍃🌙 🍃🌙 🌙 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هفتاد_و_هفتم ✍ پروین آمد و دانیال تک تک سوالهایم را از او پ
💐🍃🌙 🍃🌙 🌙 ✍چقدر خدا را شکر کردم که مادرِ فاطمه نامش،چیزی متوجه نشد و حسام بی سرو صدا، جان سالم به در برد. مدت کوتاهی از آن جریان گذشت و منِ تازه نماز خوان، جرعه جرعه عشق می نوشیدم و سجده سجده حظ میبرم از مهری که نه “به” آن، بلکه “روی” اش تمرینِ بندگی میکردم.❤️❤️ مُهری که امیر مهدی، دست و دلبازانه هدیه داد و من غنیمت گرفتمش از دالانِ تنهایی هایم. روزها دوید و فاطمه خانم لحظه شماری کرد دیدار پسرش را. روزها لِی لِی کرد و دانیال خبر آورد بازگشتِ حسامِ شوالیه شده در مردمکِ خاطراتم را... و چقدر هوای زمستان، گرم میشود وقتی که آن مرد در شهر قدم بزند❄️ دیگر میدانستم که حسام به خانه برگشته و گواهش تماسهایِ تلفنی دانیال و تاخیر چند روزه ی فاطمه خانم برایِ سر زدن به پروین و مادر بود. حالا بهار سراغی هم از من گرفته بود و چشمک میزد ابروهای کم رنگ و تارهای به سانت نرسیده ی سرم، در آینه هایِ اتراق کرده در گوشه ی اتاقم. کاش حسام برایِ دیدنِ برادرم به خانه مان می آمد و دیده تازه میکردم. هر روز منتظر بودم و خبری از قدمهایش نمیرسید و من خجالت میکشیدم از این همه انتظار... نمیداند چقدر گذشت که باز فاطمه خانم به سبک خندان گذشته،پا به حریممان گذاشت و من برق آمدنِ جگر گوشه را در چشمانش دیدم و چقدر حق داشت این همه خوشحالی را... اما باز هم خبری از پسرش در مرز چهار دیواریمان نبود...😔 چقدر این مرد بی عاطفگی داشت. یعنی دلتنگ پروین نمیشد؟؟ شاید باز هم باید دانیال دور میشد تا احساس مردانگی و غیرتش قلمبه شود محضِ سر زدن ، خرید و انجام بعضی کارها... کلافگی از بودن و ندیدنش چنگ میشد بر پیکره ی روحم... روحی که خطی بر آن، تیغ می کشید بر دیواره ی معده ی زده ام. حال خوشی نداشتم. جسم و روحم یک جا درد میکرد. واقعا چه میخواستم؟؟ بودنی همیشگی در کنارِ تک جوانمردِ ساعات بی کسیم؟؟ در آینه به صورتِ گچی ام زل زدم. باید مردانه با خودم حرف میزدمو سنگهایم را وا میکندم. دل بستنی به مردی از جنس جنگ، عقلانی بود، اما... امایی بزرگ این وسط تاب میخورد. و آن اینکه، اما برایِ من نه.. منی که گذشته ام محو میشد در حبابی از لجن و حالم خلاصه میشد به نفسهایی که با حسرت می کشیدمش برایِ یک لحظه زندگیِ بیشتر که مبادا اسراف شود... این بود شرایط واقعیِ من که انگار باورش را فراموش کرده بودم. و حسامی که جوان بود.. سالم بود.. مذهبی و متدین بود.. و منِ ثانیه شماری برایِ مرگ را ندیده بودم... اصلا حزب اللهی جماعت را چه به دوست داشتن..؟ خیلی هنر به خرج دهند، عاشقی دختری از منویِ انتخابیِ مادرشان میشوند آنهم بعد از عقد رسمی. دیگر میدانستم چند چند هستم و باید بی خیال شوم خیالات خام دخترانه ام را. و چقدر سخت بود و ناممکن جمله ای که هرشب اعترافش میکردم رویِ سجاده و هنگام خواب. دل بستن به حسام، دردش کشنده تر از سرطان، شیره ی هستی ام را می مکید و من گاهی میخندیدم به علاقه ای که روزی انتقام و تنفرِ بود در گذشته ام. ⏪ ... نویسنده: 📝‌ @emamzaman‌
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💐🍃🌙 🍃🌙 🌙 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هفتاد_و_هشتم ✍چقدر خدا را شکر کردم که مادرِ فاطمه نامش،چیزی
💐🍃🌸 🍃🌸 🌸 ✍ مدتی گذشت و من قلبم را سرگرم میکردم به شوخی های دانیال و مطالعات مذهبیم تا اینکه یک روز ظهر، قبل از آمدنِ دانیال، فاطمه خانم به خانه مان آمد اما اینبار کمی با دفعات قبل فرق داشت. نمیدانم خوشحال.. نگران عصبی.. هر چه که بود آن زنِ روزهایِ پیشین را یاد آور نمیشد. به اتاقم آمد و خواست تا کمی صحبت کند و من جز تکان دادنِ سر و تک کلماتی کوتاه؛ جوابی برایِ برقراری ارتباط در آستین نداشتم. در را بست و کنارم رویِ تخت نشست کمی مِن مِن.. کمی مکث.. کمی مقدمه چینی.. و سر آخر گفتن جملاتی که لرزه به تنم انداخت. جملاتی از جنسِ ی پسرش امیر مهدی به دختری تازه مسلمان که اتفاقا سرطان معده هم دارد.❤️ جملاتی در باب ستایش این دخترِ سارا نام، که بیشتر شیبه التماس برایِ “نه” گفتن به پسرِ یک دنده و بی فکرش است... جملاتی از درخواستی محض نا امید کردنِ حسام، که تک فرزند است... که عروس بیمار است... که عمر دستِ خداست اما عقل را حاکم کرده.. که پسر داغ و نابیناست.. که بگذرم.. و کاش میدانست که اگر نبضی میزند به عشقِ همین یگانه پسر است...😭 و من در اوجِ پریشانی و حق دادن به این مادرِ دلخسته، در دلم چلچراغ منور کردم که مرا خواسته... هر چند نرسیدن سرانجامش باشد… آن روز زن از اجازه برایِ خواستگاری گفت... از علاقه پسر و بیماریِ پیشرفته و لاعلاجِ من گفت... از آروزها و ترسهایش، از شرمندگی و خجالتش در مقابل من گفت... و من حق دادم.. با جان و دل درکش کردم.. چون امیر مهدی حیف بود... و در آخر گفت: - تو رو به جد امیرمهدی از دستم ناراحت نشو.. حلالم کن.. من بدجنس و موزی نیستم.. به خدا فقط مادرم😞 همین... اوایل که از شما میگفت متوجه شدم که حالت بیانش عادی و مثل همیشه نیست،ولی جدی نمیگرفتم. تا اینکه وقتی از سوریه اومد پاشو کرد تو یه کفش که برو سارا خانم رو واسم خواستگاری کن... دیروز با برادرتون واسه مجلس خواستگاری صحبت کرده. آقا دانیالم گفته که من باهاتون صحبت کنم که اگه رضایت دادین، بیایم واسه خواستگاری رسمی... میدونم نمیتونی فارسی حرف بزنی اما در حد بله و نه که میتونی جوابمو بدی. صورتش از فرط نگرانی ، جیغ میکشید و چقدر این دلشوره اش را درک میکردم. منطقی حرف زد و من باید منطقی جوابش را میدادم... مادر بود و طبق عادت بی قرار... و من با لبخندی تلخ انتخاب کردم... ( - نه ..) ⏪ ... نویسنده: 📝‌ @emamzaman‌
🥀 امام زمان (عج) 🥀
💐🍃🌸 🍃🌸 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هفتاد_و_نهم ✍ مدتی گذشت و من قلبم را سرگرم میکردم به شوخی ها
💐🍃🌸 🍃🌸 🌸 ✍ “نه” گفتم و قلبم مچاله شد.. “نه” گفتم و زمان ایستاد.. فاطمه خانم با غمی عجیب، پیشانی ام را بوسید: - شرمندتم دخترم.. تو رو به جد امیرمهدی حلالم کن.. و چه خوب بود که از قلبم خبر نداشت. به چشمانِ حلقه بسته از فرطِ اشکش خیره شدم. رنگِ مردمکهایِ همیشه پناهنده به زمینِ حسام هم، همین قدر قهوه ای و تیر رنگ بود؟؟؟ حالا باید برایِ این زن،عصبانیت خرج میکردم یا منطقش را میپذیرفتم..؟؟ او رفت... آن شب دانیال جز نگاهی پر معنا، هیچ چیز نگفت. شاید او هم مانند فاطمه خانم فکر میکرد. چند روزی از آن ماجرا گذشت و هیچ خبری از آن مادر و پسرِ مهربان نشد... و من چقدر حریص بودم برایِ یک بارِ دیگر دیدنِ حسامی که تقریبا دو ماه از آخرین دیدنش میگذشت. مدام با خودم فکر میکردم، میبافتم و می رِشتم. گاهی خود را مظلوم می دیدم و فاطمه خانم را ظالم. گاهی از حسام متنفر میشدم که چرا مادرش را به خواستگاری فرستاد..؟ واقعا حسی نسبت به من داشت؟؟ که اگر حسی بود، پس چرا به راحتی عقب کشید؟؟ گاهی عصبی با خودم حرف میزدم که و را چه به علاقه؟؟ آنها اگر هم شوند با یک جوابِ “نه” پس میکشند. غرور از نان شب هم برایشان واجبتر است... با خودم میگفتم و میگفتم.. و میدانستم فایده ایی ندارد این خودخوری هایِ احمقانه و دخترانه... عمری نمانده بود که عیب بگیرم به آن مادر دلسوخته و مُهرِ خباثت بنشانم بر پیشانی اش. بماند که وجدانم هم این رأی را نمیپذیرفت، چون این زن مگر جز خوبی هم بلد بود؟؟ حالا دیگر فقط میخواستم آرام شوم.... بدون حسام و عشقی که زبانه اش قلبم را می سوزاند.💔 روزها پیچیده در حجابی از شال، به امامزاده ی محبوبِ پروین پناه می بردم و شب ها به سجاده ی مُهر نشانِ یادگار گرفته از امیر مهدی... و این شده بود عادتی برایِ گول زدن که یادم برود حسامی وجود دارد... آن روز در امامزاده، دلِ گرفته ام ترک برداشت و من نالیدم از ترسها و بدبختی ها و گذشته ی به تمسخر پر افتخارم... از آرامشی که هیچ وقت نبود و یک به خانه مان هُلَش داد.. از آرامشی که آمد اما را بقچه کرد در آغوشم، و من باز با هر دَم، هراسیدم از بازَدمِ بعدی... گفتم و گفتم... از آرزویم برایِ یک روز خندیدن با صدایِ بلند، بدونِ دلهره و اضطراب و چقدر بیچارگی شیرین میشود وقتی سر به شانه ی خدا داشته باشی.💖 بعد از نماز ظهر، بی رمق و بی حال در چنگال درد و تهوع به قصد خانه از امامزاده بیرون آمدم. آرام آرام در حیاط قدم میزدم و با گوشه چشم، تاریخ رویِ قبرها رو میخواندم... بعضی جوان.. بعضی میانسال.. بعضی پیر.. راستی مردن درد داشت؟؟؟ ناگهان یک جفت کفشِ مشکی سرمه ای در مقابل چشمانم سبز شد. سر بالا آوردم. صدایِ کوبیده شدنِ قبلم را با گوشهایم شنیدم. چند روز از آخرین دیدنم میگذشت؟؟ زیادی دلتنگ این غریبه نبودم؟؟ این غریبه با شلوار کتانِ مشکی و پیراهنِ مردانه یِ سرمه ای رنگش، زیادی دلنشین نبود؟؟؟ طبق معمول چشم به زمین چسبانده بود. با همان موهایِ کوتاه اما به سمت بالا مدل داده اش، و ته ریشی که نظمش، جذابتی خاص ایجاد میکرد. و باز هم سر بلند نکرد: - سلام سارا خانم. همین؟؟؟ نمیخواست حالم را بپرسد؟؟ حالم دلم را چه؟؟ از آن خبر داشت؟؟ آنقدر عصبی به صورتش زل زدم که زخمِ تازه ترمیم شده ی گوشه ابروهایش هم آرامم نکرد. حتما سوغاتِ آن دو روز سرگردانی در سوریه بود. چند دقیقه پیش در امامزاده از خدا خواستم تا فکرش را نیست و نابود کند. و خدا چقدر حرف گوش کن بود و نیستش را هست کرد... بغض گلویم را به دندان گرفت، انگار کسی غرورم را به بازی کشانده بود. زیر لب جوابش را دادم و با پاهایی سنگ شده از کنارش گذشتم. کمی مکث کرد... سپس با قدمهایی بلند در حالی که صدایم میزد، مقابلم ایستاد. دستانش را به نشانه ی ایست بالا برد✋ - سارا خانم.. فقط چند دقیقه.. خواهش میکنم... با تعجب نگاهش کردم. پسرِ مذهبی و این حرفها؟؟ لحنش مثل همیشه محترمانه بود: - از دانیال اجازه گرفتم تا باهاتون صحبت کنم. نفسم را با صدا بیرون دادم. اجازه گرفته بود.. آن هم برای صحبت با دختری که در دل آلمان سانت به سانت قد کشیده بود... ⏪ ... نویسنده: 📝‌ @emamzaman‌
💐🍃🌸 🍃🌸 🌸 ✍ باید حدسش را میزدم. سرش را می بریدی از اصولش نمیگذشت. ابرویی بالا دادم: - فکر نمیکنم حرف خاصی واسه گفتن باشه.. پس اجازه بدین رد شم.. ابرویی در هم کشید. این پسر اخم کردن هم بلد بود. - اگه حرف خاصی نبود، امروزو مرخصی نمیگرفتم بیام اینجا.. پس باید.. “باید” اش زیادی محکم بود و استفاده از این کلمه در برابر سارا نوعی اعلام جنگ محسوب میشد. با حرص نفس کشیدم. تن صدایم کمی خشن شد: - باید؟؟ باید چی؟؟ انگار قصد کوتاه آمدن نداشت. سخت و مردانه جواب داد: - باید جوابم سوالمو بدین... کدام سوال؟؟ گیجی به وجودم تزریق شد و حالم را فراموش کردم: - سوالِ ؟؟ چه سوالی؟؟ بدون نرمش در مقابلم ایستاد و دستانش را کنار بدنش پایین آورد: - چرا به مادرم گفتین نه؟؟ این سوال چه معنی داشت؟؟؟ دوست داشتن؟؟ یا عصبانیت برایِ خورد شدنِ غرور جنگی اش؟؟ مخلوطی از احساسات مختلف به سمتم هجوم آورد. او چه میدانست از خرابیِ این روزهایم؟ و فقط زخم خورده ی یک جواب منفی و شکسته شدنِ غرورش بود... کاش میشد پنج انگشتم را روی صورتش حک کنم تا شاید خنک شود این دلتنگیِ سر رفته از ظرفِ وجودم. سوالش را به همان تیزی قبل تکرار کرد و من پرسیدم که مگر فرقی هم دارد؟؟؟ و او باز با لحنی سرکش جواب داد که اگر فرق نداشت، وقتش را اینجا تلف نمیکرد. و چه سرمایی داشت حرفهایش... این مرد میتوانست خیلی بد باشد.. بدتر از عثمان و زیباتر از صوفی. و چه میخواست؟؟ اینکه به من بفهماند با وجودِ سرطان و عمرِ کوتاه، منت به سرم گذاشته و خواستگاری کرده؟؟؟ اینکه باید با سر قبول میکردم و تشکر؟؟ زندگی برادرم را به او مدیون بودم. پس باید غرورش را برمیگردانم. من دیگر چیزی برایِ از دست دادن نداشتم. عصبی ونفس نفس زنان با صدایی بلند خطابش کردم: - سرتو بگیر بالا و نگام کن😡 اخمش عمیقتر شد.اما سر بلند نکرد... این بار با خشم بیشتر فریاد زدم که سرت را بلند کن و خوب تماشا کن. حیاط امامزاده در آن وقت ظهر خیلی خلوت بود، اما صدایِ بلندم با آن زبانِ غریبِ آلمانی، توجه چند پیرزن را به طرفمان جلب کرد. سینه ی حسام به تندی بالا و پایین میرفت و این یعنی دوز عصبانیتش سر به فلک می کشید. با چشمانی به خون نشسته سر بلند و به صورتم نگاه انداخت. این اولین دیدارِ چشمانش بود...💔 رنگِ نگاهش درست مثل فاطمه خانم قهوه ای تیره بود. باید اعتراف میکردم: - یه نگاه حلاله.. پس خوب تماشا کن.. می بینی، ابروهام تازه دراومده.. ولی خب با مداد پر رنگشون کردم شالم را کمی عقب دادم: - بببین .. موهام واسه خاطره شیمی درمانی ریخته.. البته بگمااا، اگربا دقت به سرم دست بکشی، تارهایِ تازه جوونه زدشو میتونی حس کنی.. ولی خب، سرطانه دیگه.. یهو دیدی فردا دوباره رفتم زیر شیمی درمانی و هیچی از این یه سانت مو هم نموند.. صورتمو ببین.. عین اسکلت.. از کلِ هیکلم فقط یه مشت استخون مونده و یه جفت چشم آبی که امروز فرداست دیگه بره زیرِ خاک... پس عقلا این آدم به درد زندگی نمیخوره... چون علاوه بر امروز فردا بودن.. مدام یا درد داره یا تهوع... همش هم یه گوشه افتاده و داره روزایِ باقی مونده رو با خساستِ خاصی نفس میکشه که یه وقت یه ثانیه از دستش در نره.. حالا شما لطف کردی.. منت به سرم ما گذاشتی اومدی .. من از شما تشکر میکنم.. و واسه غرور خورد شدتون یه دنیا عذر خواهی میکنم. میخواستی همینا رو بشنوی؟؟ اینکه اگه جواب منفی بود واسه ایرادهاییِ که خودم داشتم و شما در عین جوونمردی کامل بودی؟؟ باشه آقا من پام لبِ گورِ راحت شدی؟؟؟ دستانش مشت شد، آنقدر سفت و سخت که سفید شدنشان را میدیدم... و بی هیچ حرفی با قدمهایی تند چند گام به عقب گذاشت و رفت.. منِ بیچاره از زورِ درد رویِ زمین نشستم و قدمهایِ خشم زده اش را نظاره گر شدم... ⏪ ... نویسنده: 📝‌ @emamzaman‌
💐🍃🌸 🍃🌸 🌸 ✍ آن ظهر درست در وسط حیاتِ امامزاده شکستم و تکه هایم را به خانه آوردم. هیچ وقت حتی به ذهنم خطور نمیکرد که این قهرمان تا این حد پتانسیلِ خباثت داشته باشد. وقتی به خانه رسیدم چون مرده ای بی حرکت رویِ تخت اتاقم مچاله شدم. و اندیشیدم به حرفهایی که از دهانم پرتاب شد و اَدایِ دِینی که راضیم کرد. نمیدانم چقدر گذشت که به لطفِ کیسه ی داروهایم، به کمایِ خستگی فرو رفتم. اماوقتی با تکانهایِ دانیال و قربان صدقه هایش بیدار شدم که نجوایِ الله اکبر حس شنواییم را قلقلک میداد... چند ثانیه با پلک زدن هایِ متمادی، تصویر تار برادر را به بازی گرفتم و یادم نبود چه به سر غرورم آمده، که ناگهان برق وجودم را تحت الشعاع خودش قرار داد. وجودی پر از تکه های جامانده در حیاط امامزاده... دانیال دستی نوازش وار به صورتم کشید: - خواهر گلم.. پاشو.. رنگ به صورتت نیست.. پروین میگه هیچی نخوری.. چرا انقدر اذیتم میکنی؟؟ پاشو..پاشو بریم یه چیز بذار دهنت. و بیچاره برادر که نمیدانست سارایِ یک دنده و کله شق، امروز به حکم دل، بازی را رها کرده بود. باید زندگیِ کوتاهم را پیچیده و پر عذاب نمیکردم. چند ساعت قبل همه چیز تمام شده بود. خدا مهربانتر از آنیست که فکرش را میکردم. شاید اگر تمام آن حرفها در امامزاده زده نمیشد، من هنوز هم دلباخته ی آن مرد مغرور بودم و تندیس اش میخ میشد بر دیوار قلبم. حداقل حالا غرورش مرا بیزار کرده بود. لبخند زدم و نشست. به چشمانِ غم زده اش خیره شدم. تا به یاد دارم غصه ام را روزیِ روزهایش میکرد این یگانه برادر... حالا در اوجِ ناراحتی خوشحال بودم که در باقی مانده ی اندکِ عمرم، خدا.. مادر.. دانیال .. امامزاده ی چند کوچه بالاتر.. و حتی پروینِ تپل و مهربان هست... رویِ مبلهایِ سالن نشستم. دانیال از پروین خواست تا برایم غذا گرم کند. اما من چای و نان پنیر میخواستم. پروین یک سینی با نان و پنیر آورد. دانیال کنارم نشست. چای را شیرین کرد و با مهربانی لقمه ایی دستم داد. خوردم.. جرعه ای از چای و تکه ای از لقمه... نه.. هیچکدام نمیداد.. ساده ی ساده ی بود؛ معمولیِ معمولی.. نفسی عمیق کشیدم و لبخندی تلخ بر لبانم نشست. از خوردن دست کشیدم و دانیال اعتراض کرد. فایده ای نداشت. پس در سکوت تماشایم کرد. باید نماز مغرب و عشا را میخوانم، از جایم بلند شدم تا به اتاقم بروم که صدایم زد. ایستادم. - سارا.. یکی از همکارام بعد از شام، با خانواده اش میاد واسه شب نشینی... مادر که مریضه، انتظاری ازش نمیره.. تو رو خدا تو دیگه نرو خودتو تو اتاق حبس کن. از ظهر تا الانم که خوابیدی، خستگیتم حسابی در رفته.. بیاو آبرویِ داداشتو بخرو یه ساعت کنار خونوادش بشین که یه وقت فکر نکنن که بی کس و کارم. یه لباس شیکو پوشیده تنت کن. میگم پوشیده چون بچه های نظامی همه شون مذهبین. عاشقتم زشتِ داداش..😘 لبخند زدم و با تکانِ سر حضورم را برایش محکم کردم. این برادر ارزشش از هر چیز برایم بیشتر بود. دانیالی که به خودش اجازه نداد حتی یک کلمه از مکالمات امروزم با حسام بپرسد. بعد از نماز و شام، به سراغ کمد لباسهایم رفتم. مدتی بود که سعی میکرد حجابم کامل باشد، هر چند که هنوز شیوه ی درستش را نمیشناختم. ⏪ ... نویسنده: 📝‌ @emamzaman‌
💐🍃🌸 🍃🌸 🌸 ✍ به پیراهنی بلند و یشمی رنگ که هنرِ دستانِ پروین و فاطمه خانم بود رضایت دادم. اصلا تنها لباسِ پوشیده ام به جز مانتو، همین پیراهنِ ساده و زیبا بود که بعد از شدن برایم دوختند. حالا باید چیزی سرم میکردم. نگاهی به بساطِ درونِ کمدم انداختم، غیر از چند شالِ معمولی و تیره رنگ چیزی پیدا نمیشد، به جز... به جز آن روسری که حسام قبل از رفتنش به هدیه داده بود. نفسهایم تند شد. باید فراموشش میکردم. با خشم در کمد را بستم. و به آن تکیه دادم. اما فعلا آبرویِ دانیال از یک دلبستگیِ احمقانه مهم تر بود. و این روسری، تنها داراییِ زیبایم برایِ شیک به نظر رسیدن در این شب نشینی دوستانه... پس روسری به دست روبه رویِ آینه ایستادم. بزرگ بود و زیبا، با مخلوطی از رنگهایِ یک بسته مداد شمعیِ بیست و چهار رنگ. آن را سر کردم و به شیوه ی ها، گوشه ی صورتم سنجاق زدم.💖 با مداد به ابروهایِ نصف و نیمه ام رنگ دادم و در آینه خوب خودم را برانداز کردم. ماننده گذشته نه، اما شبیه به حالم، کمی زیبا شده بودم. سلیقه ی حسام در انتخاب روسری واقعا حرف نداشت. دانیال چند ضربه به در زد و وارد شد. لبخند رویِ لبهاش جا خشک کرد: - چه عجب بابا.. ما شما رو دوباره خوشگل دیدیم.. اونا چیه صبح تا شب تو خونه میپوشی؟ نکنه لباسایِ مامان بزرگِ خدا بیامرزو از زیر زمین کش رفتی که هی دم به دقیقه تنت میکنی؟😂 اینا خوبه پوشیدی دیگه.. خدایی پروین از تو خوش سلیقه تره.. ببین چی دوخته.. محشره.. راستی دختری، خواهر زاده ایی.. چیزی نداره؟😁 و من با برادرانه هایش ریسه رفتم و ذوق کردم. صدای زنگ بلند و او دست پاچه از اتاق بیرون دویید. کمی ادکلن زدم و تجدید نگاهی در آینه کردم. صَندلهایِ مشکی را پوشیده و از اتاق خارج شدم. یک قدم مانده به قرار گرفتن در تیررسِ دانیال و مهمانهایش، صدایی آشنا گوشم را کشید. اما امکان نداشت.. با تردید به سمت مهمان ها گام برداشتم. پاهایم خشک شد.. قلبم سر به سینه کوبید و دستانم یخ زد.. دانیال با مهربانی و شوخی، مهمانها را دعوت به نشستن میکرد... آن هم چه مهمانانی.. فاطمه خانم با صورتی خندان پوشیده در و روسری زیبا و گرانمایه... و حسام قاب شده در کت و شلواری، مشکی و اندامی که با پیراهنی سفید، حسابی استایلِ نظامی اش را گوش زد می کرد... مات مانده بودم. جریان چه بود؟ آنها اینجا چه کار می کردند؟ ناگهان فاطمه خانم متوجه حضورم شدم و با شوق و محبت صدایم زد. دانیال آب دهانش را از استرس قورت داد و حسام با تبسمی خاصی ابرویی در هم کشید و دسته گل و شیرینی را روی میز گذاشت.💐 فاطمه خانم، منه گیج و بی حرکت مانده را به آغوش کشید و قربان صدقه ام رفت و با لحنی پر عجز و مهربان، آرام کنارِ گوشم نجوا کرد که حلالش کنم که گفته هایش را از خاطر ببرم و به دریا بسپارم.. که اشتباه کرده... و من وامانده چشم بر نمی داشتم از سینه سپر شده ی حسام و سری که با لبخندی خاص، کمی کجش کرده بود... و نمیدانستم این مرد، خودِ واقعیِ حسامِ مظلوم است؟؟ یا امیر مهدیِ فاطمه خانم..؟ ⏪ ... نویسنده: 📝‌ @emamzaman‌
💐🍃🌸 🍃🌸 🌸 ✍ گیج و منگ به درخواستهایِ در گوشیِ فاطمه خانم و نگاههایِ پر نگرانیِ دانیال، لبیک گفتم و رویِ دورترین مبل از حسام نشستم. استرس و سوالهایِ بی جواب، رعشه ای پنهانی به وجودم سرازیر کرده بود. در مجلس چشم چرخاندم... حسام، متین و موقّر مثل همیشه با دانیال حرف میزد و می خندید... پروین و فاطمه خانم پچ پچ می کردند و منِ بی خبر از همه چیز، زل زده بودم به جعبه ی شیرینی و دسته گلِ رویِ میز... امیرمهدی برایِ تمامِ شب نشینی هایِ دوستانه اش، چنین کت شلوارِ شیک و اتوکشیده ای به تن میکرد؟ یا فقط محضِ شکنجه ی من و خودنمایی خودش؟ بی حرف و پرتنش مشغولِ بازی با انگشتانم شدم... هر چه بیشتر می گذشت،تشنج اعصابم زیادتر میشد. این جوانِ خوش خنده یِ شیک پوش، امروز پتک به دستم داد تا خودم را خورد کنم و وقتی مطمئن شد، بی خیالِ حالم همانجا درست وسطِ حیاط امامزاده رهایم کرد. و حالا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، با همان ژست هایِ سابق دلبری میکرد... اینجا چه میخواست؟ آمده بود تا له شدنم را ببیند و گوشزد کند که هیچ چیز برایم نمانده؟ عصبی انگشتانم را فشار میدادم. اصلا چرا باید در جمعشان می نشستم؟ از جایم بلند شدم که همه به جز حسامِ عهد بسته با زمین، در سکوتی عجیب سراسر چشم شدند برایِ پرسیدن دلیل البته بدونِ بیان کلمه ای... و من با عذر خواهی،عازمِ اتاق شدم. این روزها چقدر دلم ناز و ادا داشت و چشمانی که تا چند وقت پیش معنی گریه را نمی فهمید، بی وقفه بغض را تبدیل به اشک میکرد. رویِ تخت نشستم و زانو بغل کردم. بغضِ عقده شده در سینه ام، ترکید و نرم نرم باران شد بر گونه ام.😭 درد داشت... شکستنِ غرور از کشیده شدن ناخن هم دردناک تر بود. دوست داشتم جیغ بزنم و آن جوانِ متکبرِ بیرونِ اتاق را به سلابه بکشم... اشک ریختم و گریه کردم و با تمام وجود در دل ناسزا نثار خودمو خواستنم کردم که هنوز هم پر میکشید برایِ آن همه مردانگی در پسِ پرده یِ حیا و نجوایِ قرآنی اش... ناگهان چند ضربه به در خورد. مطمئن بودم که دانیال است آمده بود یا حالم را بپرسد یا دوباره خواهش کند تا به جمعشان بپیوندم. نمیدانست... او از هیچ چیز مطلع نبود از قلبی که حالا فرقی با آبکشِ آشپزخانه پروین نداشت... جوابش را ندادم. دوباره به در کوبید. چندین و چند بار... سابقه نداشت انقدر مبادی آداب باشد. لابد دوباره حسِ شوخی های بی مزه اش گل کرده بود. کاش برای چند ساعت کلِ دنیا خفه میشد. وقتی دیدم نه داخل میشود و نه دست از کوبیدن به درب برمیدارد، با خشم به سمتش دویدم و زیر لب درشت گویان، درب را بازش کردم - چته روانی جایی که اون دوستِ...😡 زبانم در دهان باز خشکید. ابرویی بالا انداخت و سعی کرد لبخندِ پهنش را جمع کند: - می فرمودین...میشنوم. داشتین می گفتین جایی که اون دوستِ... دوست؟ دوستِ چی؟ آب دهانم را با تعجب و خجالت قورت دادم. او اینجا چه میکرد؟ انگار قرار نبود که راحتم بگذارد این حسامِ نام... نهیبی به خود زدم... خجالت برایِ چه؟ باید کمی گستاخ میشدم... شاید کمی شبیه به سارایِ آلمان نشین... - با اجازه ی کی اومدی اینجا؟ سرش پایین بود: - با اجازه ی دانیال اومدم تا پشت در اتاقتونو در زدم بعدشم که خودتون باز کردین.. و تا اجازه صادر نکنید داخل نمیام... خوب بلد بود زبان بازی کند: - چیکار داری؟ چشمانش را بست: - خواهش میکنم اجازه بدین بیام داخل.. زیاد وقتتونو نمیگیرم.. فقط چند کلمه حرف. مقاومت در برابر ادبی که همیشه خرج میکرد کمی سخت بود. روی تخت نشستم و داخل شد. در را کمی باز گذاشت و با فاصله از من گوشه ی تخت جای گرفت. ⏪ ... نویسنده: 📝‌ @emamzaman‌
💐🍃🌸 🍃🌸 🌸 ✍ خاطراتِ اولین دیدارش در این اتاق مقابل چشمانم سبز شد... بیهوشی.. تصویر تار این جوان.. بیمارستان.. سرطان.. نجوایِ قرآن.. خانه.. آینه.. اولین تماشایِ صورت بعد از شیمی درمانی.. قفل شدنِ در اتاق.. شکستنِ آینه.. قصد خودکشی.. شکسته شدنِ در.. ورود حسام.. درگیری.. خون.. زخم رویِ سینه اش.. راستی چه بر سر کلید این اتاق آورده بود؟ - کلید اتاقمو چیکار کردی؟ گوشه ابرویش را خاراند: - پیش منه.. ابرو در هم کشیدم و دست جلو بردم: - پسش بده.. لبهایِ متبسمش را در هم تنید: - جاش پیش من امنه.. نگران نباشید.. این مرد زیادی از خود متشکر نبود؟ وقتی صدای نفسهای عصبی و بلندم را شنیدم، لبخندش کش آمد: - قول نمیدم اما شاید دفعه ی بعد که اومدم آوردم براتون.. البته به این شرط که دیگه هوس نکنید درو قفل کنید و خودتونو زندانی.. داشت یادآوری میکرد.. تمام خاطرات آن روز را.. گفت دفعه ی بعد؟ یعنی باز هم قصد حضور و عذابم را داشت؟ دندانهایم را از شدت خشم بر هم ساییدم و خواستم فریاد بزنم که دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد: - باشه.. باشه حرف بزنیم؟ این جوان مذهبی چه حرفی با یک دختر داشت؟ - حرف زدن با نامحرم مشکل شرعی نداره احیانا؟ برااادر… کمی با کنایه حرف زدن که ایرادی نداشت. دستی به محاسنش کشید و مکث کرد: - اگه واسه باشه.. نه خواهرِ، دانیال.. چشمانم گرد شد..😳 او چه گفت؟ خواستگاری؟ از کدام خواستگاری حرف میزند..؟ همان که به شیوه ی مذهبی هایِ ایرانی از طریق مادرش بیان شد؟ همان که فاطمه خانم آبِ پاکی را رویِ دستانم ریخت که مریضم.. که پسرش، تک فرزندست.. که آرزوها دارد برایش.. نمیدانستم چه بگویم.. فقط تواناییِ سکوت را داشتم و بس.. و او این بار پر از جدّیت کمر صاف کرد: - وقتی از علاقم به شما با مادر صحبت کردم، شوکه شدن و مخالفت کردن. البته دلایل مادرانه ی خودشونو داشتن که واسه من قانع کننده نبود. پس باهاشون حرف زدم. از عمری که دستِ خداست گفتم تا برگی که اگه بالا سری نخواد از درخت نمیوفته. ظاهرا قانع شدن و قبول کردن تا بیان واسه صحبت با شما. اومدن. و بهم گفتن که شما مخالفت کردین. خب منم فکر کردم که یه “نه” قاطعانست.. و کلا به ازدواج با آدمی مثل من فکر هم نمیکنید.. دروغ چرا؟ ناراحت بودم، خیلی زیاد.. اما نه به این خاطر که غرورم خورد شده، نه... به این دلیل که واقعا فکر و دلم رو مشغول کرده بودین.. ولی من شبیه خودمو اعتقاداتم فکر میکنم و نمیتونستم هر روز یه شاخه گل بگیرم دستمو با حرفهایِ صد من یه غاز دلتونو ببرم که جواب مثبت بگیرم. توکل کردم به خدا که هر چی خیره، که زور که نیست، خب سارا خانم از تو خوشش نمیاد... و مدام خودمو با این حرفا مثلا، آروم میکردم.. ولی نمیشد.. تا اینکه دیشب مامان اومدم اتاقمو سیر تا پیاز ماجرا رو با چشم گریون، برام تعریف کرد... اینکه چه چیزهایی گفته و چه درخواستی کرده.. دلیلِ تغییرِ عقیده ی فاطمه خانم برایم معما شد: - چرا.. چرا مادرتون همه چیزو گفت؟ پنجه هایش را در هم گره زد: - خب شاید حرفی که میزنم به نظرتون کمی جهان سومی بیاد.. اما ما به بهشون اعتقاد داریم... مادر میگن، چند شبِ پدرِ شهیدمو خواب میبینن که ازشون رو برمیگردونن و ناراحتن. مذهبی ها دنیایشان فرایِ باورهایِ زمینی ست و چقدر پدرِ این جوانِ با حیا، با دلم راه آمد... ⏪ ... نویسنده: 📝‌ @emamzaman‌
💐🍃🌸 🍃🌸 🌸 ✍ آن شهید، پدریِ مردی که دچارش شده بودم، پدرانه ها خرج کرده بود. حسام با انگشترِ عقیقِ خفته در انگشتانِ کشیده و مردانه اش بازی میکرد: - وقتی مامان همه ی ماجرا رو تعریف کردن، خشکم زد... نمیدونستم باید خوشحال باشم؟ یا ناراحت..؟ تمامِ دیشب رو تا صبح نخوابیدم. مدام ذهنم مشغول بود. یه حسی امید میداد که جوابِ منفی تون واسه خاطرِ حرفایِ مادره... اما یه صدایِ دیگه ای میگفت: بی خیال بابا، تو کلا انتخابِ سارا خانم نیستی و حرفِ دلشو زده... گیر کرده بودم و نمیدونستم کدوم داره درست میگه؟ پس باید مطمئن میشدم. نباید کم میذاشتم تا بعدا پشیمون شم. خلاصه صدایِ اذون که از گلدسته ها بلند شد، طاقت نیاوردمو با دانیال تماس گرفتم تا اجازه بده با خودتون صحبت کنم. که الحمدالله موافقت کرد و گفت که صبحها به امامزاده میرین. از ساعت هفت تو ماشین جلو درِ امامزاده کشیک کشیدم تا بیاین، اما وقتی دیدمتون ترسیدم. نمیدونستم دقیقا چی باید بگم و یا برخورد شما چی میتونه باشه..؟ مردِ جنگ و ترس؟ این مردان ، از داغیِ سرب نمیترسند اما از ابراز احساسشان چرا... کمی خنده دار نبود؟ صورتش جدیت اما آرامش داشت. - تا اذان ظهر تو حیاط امامزاده قدم زدم و چشم از ورودی خواهران بر نداشتم... تو تمام این مدت مدام با خودم حرف زدمو کلمات رو شست و رُفته، کنار هم چیدم که گند نزنم. تا اینکه شما اومدین و من عین.. استغفرالله.. هر چی رشته بودم، پنبه شد.. همه ی جملات یادم رفت.. و من فقط به یه سوال که چرا به مادرم “نه” گفتین اکتفا کردم... شما هم که ماشالله اصلا اعصاب ندارین..😕 کم مونده بود کتک بخورم.. حرفهاتون خیلی تیزو برنده بود. هر جمله تون خنجر میشد تو وجود آدم... اما نجاتم داد.. باید مطمئن میشدم و اون عصبانیت شما، بهم اطمینان داد که جوابِ منفی تون، دلیلش حرفهایِ مادرم بوده... و من اجازه داشتم تا امیدوار باشم.. اون لحظه تو امامزاده اونقدر عصبی و متشنج بودم که واسه فرار از نگاهتون به ماشین پناه آوردم. صدایش کمی خجالت زده شد: - میدونستم اگه یه مو از سرتون کم بشه باید قیدِ نفس کشیدنو بزنم، چون دانیال چشمامو درمی آورد... واسه همین تا خونه دنبالتون اومدم و از مامان خواستم تا از طریق پروین خانم گزارش لحظه به لحظه از حالتون بده. و این یعنی ابرازِ نگرانی و علاقه ای مذهبی؟ با مایه گذاشتن از دانیال؟ نگاهش هنوز زمین را زیرو رو میکرد: - عصر با دانیال تماس گرفتم و گفتم امشبم میخوام بیام خواستگاری و شما نباید چیزی از این ماجرا بدونید... اولش مخالفت کرد. گفت شما راضی نیستین و نمیخواد بر خلاف مِیلتون کاری رو انجام بده. اما زبون من چرب تر از این حرفا بود که کم بیارم.😁 سارایِ بی خدا، مدرن، به روز و غربیِ دیروز. حالا به معنایِ عمیق و دقیقِ کلمه، عاشقِ این جوان با خدا و سر به زیر و شرقیِ امروز شده بود... در دلش ریسه ریسه، آذین می بستند، اما میدانست باید برق مرکزی را قطع کند. حسام حیف بود... لبخندِ شیرینِ پهن شده رویِ لبهایم را قورت دادم... کامم تلخ شد: - اما نظر من همونه که قبلا گفتم. چشمانش را بست و نفسش را با صدا بیرون داد: - نمیپرسم چرا. چون دلیلشو میدونم. پس لطف کنید افکارِ بچگونه رو بذارین کنار... من امشب نیومدم اینجا تا شما استغفرالله از مقام خدایی و علم غیبتون بگین... به میان حرفش پریدم، باید برایِ منصرف کردنش نیش میزدم. - من اصلا به کسی مثل شما فکر هم نمیکنم.. پس وقتتونو هدر ندین... سرش را کمی به سمتم چرخاند. اما رد نگاهش باز هم زمین را کنکاش میکرد. ابرویی بالا انداخت و تبسمی عجیب بر صورتش نشاند: - عجب پس کاش امروز تو امامزاده، اون اعترافاتو با جیغ جیغ و عصبانیت نمی گفتین... چون حالا دیگه من کوتاه بیا، نیستم.. بهتره شمام وقتو تلف نکنید..☺️ چشمانم گرد شد و این یعنی اعلام جنگ؟ با خشم روبه رویش ایستادم: - تو مگه عقل تو کله ات نیست؟ ⏪ ... نویسنده: 📝‌ @emamzaman‌