💐🍃🌺
🍃🌺
🌺
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
✍هم خوشحال بودم،هم ناراحت.
خوشحال از زبانِ باز شده اش،
ناراحت از زبان بسته بودنش در تمامِ مدتی که به وجودش احتیاج داشتم.
شاید هم دندانِ طمع از دخترانه هایم کنده بود.
چند ساعتی از ملاقات مادر و پسر میگذشت و جز تکرارِ گه گاهِ اسم دانیال و بوسیدنش تغییری در این زنِ افسرده رخ نداد.
باز هم خیره میشد و حرف نمیزد. زبان می بست و روزه ی سکوت میگرفت.
اما وقتی خیالم راحت شد که دانیال برایم توضیح داد از همه چیز به واسطه ی حسام باخبر بوده.
مدتی از آن روز می گذشت و دانیال مردانه هایش را خرج خانه میکرد.
صبح به محل کار نظامی اش میرفت،و نخبگی اش در کامپیوتر را صرفِ حفظ خاکِ مملکتش میکرد.
و عصرها در خانه با شوخی هایش علاوه بر من و پروین،حتی مادر را هم به وجد می آورد.
با همان جوکهای بی مزه و آواز خواندنهایِ گوش خراشش...
حالا در کنار من،پروینی مهربان و بامزه قرار داشت که دانیال حتی یک ثانیه از سر به سر گذاشتنش غافل نمیشد.
چه کسی میگوید نظامی گری، یعنی خشونتِ رضا خانی؟؟
حسام همیشه می خندید و دانیال خوش خنده تر از سابق شده بود.
اما هنوز هم چیزی از نگرانی ام برایِ حسامِ امیر مهدی نام کم نمیشد و به لطف تماسهایِ دانیال علاه بر خبرهایِ فاطمه خانم از پسرش،بیشتر از حالِ حسام مطلع میشدم.
زمان می دوید و من هر لحظه ترسم بیشتر میشد.
از جا ماندن در دیدار دوباره ی تنها ناجیِ زندگیم...
#سرطان چیز کمی نبود که دلخوش به نفس کشیدن باشم.
آن روز بر عکس همیشه دانیال کلافه و عصبی بود،دلیلش را نمیدانستم اما از پرسیدنش هم باک داشتم.
پشتِ پنجره ایستاده بودم و قدم زدنهایِ پریشانش در باغ و مکالمه ی پر اضطرابش با گوشی را تماشا میکردم.
کنجکاوی امانم را بریده بود،به سراغش رفتم و دلیل خواستم و او سکوت کرد.
دوباره پرسیدم و او از مشکل کاریش گفت اما امکان نداشت... چشمهایِ برادر رسم دروغگویی به جا نمی آورد.
باز کنکاش کردم و او با نفسی عمیق و پر آشوب جواب داد #حسام گم شده...
نفسم یخ زد و او ادامه داد:
- دو روز هیچ خبری ازش نیست دارم دیونه میشم سارا
یعنی فاطمه خانم میدانست؟
- یعنی چی که گم شد؟
معنیش چیه؟
دستی به صورتش کشید:
- یعنی یا #شهید شده یا گیر اون حرومزاده هایِ داعشی افتاده...
و من با چشمانی شیشه شده در اشک،از ته دل برایِ شهادتش دعا کردم.
کاش شهید شده باشد...💔
⏪ #ادامہ_دارد...
نویسنده:
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
📝 @emamzaman
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
💐🍃🌙 🍃🌙 🌙 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هفتاد_و_هفتم ✍ پروین آمد و دانیال تک تک سوالهایم را از او پ
💐🍃🌙
🍃🌙
🌙
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
✍چقدر خدا را شکر کردم که مادرِ فاطمه نامش،چیزی متوجه نشد و حسام بی سرو صدا، جان سالم به در برد.
مدت کوتاهی از آن جریان گذشت و منِ تازه نماز خوان، جرعه جرعه عشق می نوشیدم و سجده سجده حظ میبرم از مهری که نه “به” آن، بلکه “روی” اش تمرینِ بندگی میکردم.❤️❤️
مُهری که امیر مهدی، دست و دلبازانه هدیه داد و من غنیمت گرفتمش از دالانِ تنهایی هایم.
روزها دوید و فاطمه خانم لحظه شماری کرد دیدار پسرش را.
روزها لِی لِی کرد و دانیال خبر آورد بازگشتِ حسامِ شوالیه شده در مردمکِ خاطراتم را...
و چقدر هوای زمستان، گرم میشود وقتی که آن مرد در شهر قدم بزند❄️
دیگر میدانستم که حسام به خانه برگشته و گواهش تماسهایِ تلفنی دانیال و تاخیر چند روزه ی فاطمه خانم برایِ سر زدن به پروین و مادر بود.
حالا بهار سراغی هم از من گرفته بود و چشمک میزد ابروهای کم رنگ و تارهای به سانت نرسیده ی سرم، در آینه هایِ اتراق کرده در گوشه ی اتاقم.
کاش حسام برایِ دیدنِ برادرم به خانه مان می آمد و دیده تازه میکردم.
هر روز منتظر بودم و خبری از قدمهایش نمیرسید و من خجالت میکشیدم از این همه انتظار...
نمیداند چقدر گذشت که باز فاطمه خانم به سبک خندان گذشته،پا به حریممان گذاشت و من برق آمدنِ جگر گوشه را در چشمانش دیدم و چقدر حق داشت این همه خوشحالی را...
اما باز هم خبری از پسرش در مرز چهار دیواریمان نبود...😔
چقدر این مرد بی عاطفگی داشت. یعنی دلتنگ پروین نمیشد؟؟
شاید باز هم باید دانیال دور میشد تا احساس مردانگی و غیرتش قلمبه شود محضِ سر زدن ، خرید و انجام بعضی کارها...
کلافگی از بودن و ندیدنش چنگ میشد بر پیکره ی روحم...
روحی که خطی بر آن، تیغ می کشید بر دیواره ی معده ی #سرطان زده ام.
حال خوشی نداشتم.
جسم و روحم یک جا درد میکرد.
واقعا چه میخواستم؟؟ بودنی همیشگی در کنارِ تک جوانمردِ ساعات بی کسیم؟؟
در آینه به صورتِ گچی ام زل زدم. باید مردانه با خودم حرف میزدمو سنگهایم را وا میکندم.
دل بستنی #دخترانه به مردی از جنس جنگ، عقلانی بود،
اما...
امایی بزرگ این وسط تاب میخورد.
و آن اینکه، اما برایِ من نه..
منی که گذشته ام محو میشد در حبابی از لجن و حالم خلاصه میشد به نفسهایی که با حسرت می کشیدمش برایِ یک لحظه زندگیِ بیشتر که مبادا اسراف شود...
این بود شرایط واقعیِ من که انگار باورش را فراموش کرده بودم.
و حسامی که جوان بود.. سالم بود.. مذهبی و متدین بود.. و منِ ثانیه شماری برایِ مرگ را ندیده بودم...
اصلا حزب اللهی جماعت را چه به دوست داشتن..؟
خیلی هنر به خرج دهند، عاشقی دختری از منویِ انتخابیِ مادرشان میشوند آنهم بعد از عقد رسمی.
دیگر میدانستم چند چند هستم و باید بی خیال شوم خیالات خام دخترانه ام را.
و چقدر سخت بود و ناممکن جمله ای که هرشب اعترافش میکردم رویِ سجاده و هنگام خواب.
دل بستن به حسام، دردش کشنده تر از سرطان، شیره ی هستی ام را می مکید و من گاهی میخندیدم به علاقه ای که روزی انتقام و تنفرِ بود در گذشته ام.
⏪ #ادامہ_دارد...
نویسنده:
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
📝 @emamzaman
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
💐🍃🌸 🍃🌸 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هفتاد_و_نهم ✍ مدتی گذشت و من قلبم را سرگرم میکردم به شوخی ها
💐🍃🌸
🍃🌸
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هشتادم
✍ “نه” گفتم و قلبم مچاله شد..
“نه” گفتم و زمان ایستاد..
فاطمه خانم با غمی عجیب، پیشانی ام را بوسید:
- شرمندتم دخترم.. تو رو به جد امیرمهدی حلالم کن..
و چه خوب بود که از قلبم خبر نداشت.
به چشمانِ حلقه بسته از فرطِ اشکش خیره شدم.
رنگِ مردمکهایِ همیشه پناهنده به زمینِ حسام هم، همین قدر قهوه ای و تیر رنگ بود؟؟؟
حالا باید برایِ این زن،عصبانیت خرج میکردم یا منطقش را میپذیرفتم..؟؟
او رفت...
آن شب دانیال جز نگاهی پر معنا، هیچ چیز نگفت.
شاید او هم مانند فاطمه خانم فکر میکرد.
چند روزی از آن ماجرا گذشت و هیچ خبری از آن مادر و پسرِ مهربان نشد...
و من چقدر حریص بودم برایِ یک بارِ دیگر دیدنِ حسامی که تقریبا دو ماه از آخرین دیدنش میگذشت.
مدام با خودم فکر میکردم، میبافتم و می رِشتم.
گاهی خود را مظلوم می دیدم و فاطمه خانم را ظالم.
گاهی از حسام متنفر میشدم که چرا مادرش را به خواستگاری فرستاد..؟
واقعا حسی نسبت به من داشت؟؟ که اگر حسی بود، پس چرا به راحتی عقب کشید؟؟
گاهی عصبی با خودم حرف میزدم که #مذهبی و #نظامی را چه به علاقه؟؟
آنها اگر #عاشق هم شوند با یک جوابِ “نه” پس میکشند.
غرور از نان شب هم برایشان واجبتر است...
با خودم میگفتم و میگفتم.. و میدانستم فایده ایی ندارد این خودخوری هایِ احمقانه و دخترانه...
عمری نمانده بود که عیب بگیرم به آن مادر دلسوخته و مُهرِ خباثت بنشانم بر پیشانی اش.
بماند که وجدانم هم این رأی را نمیپذیرفت، چون این زن مگر جز خوبی هم بلد بود؟؟
حالا دیگر فقط میخواستم آرام شوم....
بدون حسام و عشقی که زبانه اش قلبم را می سوزاند.💔
روزها پیچیده در حجابی از شال، به امامزاده ی محبوبِ پروین پناه می بردم و شب ها به سجاده ی مُهر نشانِ یادگار گرفته از امیر مهدی...
و این شده بود عادتی برایِ گول زدن که یادم برود حسامی وجود دارد...
آن روز در امامزاده، دلِ گرفته ام ترک برداشت و من نالیدم از ترسها و بدبختی ها و گذشته ی به تمسخر پر افتخارم...
از آرامشی که هیچ وقت نبود و یک #شیعه به خانه مان هُلَش داد..
از آرامشی که آمد اما #سرطان را بقچه کرد در آغوشم، و من باز با هر دَم، هراسیدم از بازَدمِ بعدی...
گفتم و گفتم...
از آرزویم برایِ یک روز خندیدن با صدایِ بلند، بدونِ دلهره و اضطراب و چقدر بیچارگی شیرین میشود وقتی سر به شانه ی خدا داشته باشی.💖
بعد از نماز ظهر، بی رمق و بی حال در چنگال درد و تهوع به قصد خانه از امامزاده بیرون آمدم.
آرام آرام در حیاط قدم میزدم و با گوشه چشم، تاریخ رویِ قبرها رو میخواندم...
بعضی جوان..
بعضی میانسال..
بعضی پیر..
راستی مردن درد داشت؟؟؟
ناگهان یک جفت کفشِ مشکی سرمه ای در مقابل چشمانم سبز شد.
سر بالا آوردم.
صدایِ کوبیده شدنِ قبلم را با گوشهایم شنیدم.
چند روز از آخرین دیدنم میگذشت؟؟
زیادی دلتنگ این غریبه نبودم؟؟
این غریبه با شلوار کتانِ مشکی و پیراهنِ مردانه یِ سرمه ای رنگش، زیادی دلنشین نبود؟؟؟
طبق معمول چشم به زمین چسبانده بود.
با همان موهایِ کوتاه اما به سمت بالا مدل داده اش، و ته ریشی که نظمش، جذابتی خاص ایجاد میکرد.
و باز هم سر بلند نکرد:
- سلام سارا خانم.
همین؟؟؟
نمیخواست حالم را بپرسد؟؟
حالم دلم را چه؟؟
از آن خبر داشت؟؟
آنقدر عصبی به صورتش زل زدم که زخمِ تازه ترمیم شده ی گوشه ابروهایش هم آرامم نکرد.
حتما سوغاتِ آن دو روز سرگردانی در سوریه بود.
چند دقیقه پیش در امامزاده از خدا خواستم تا فکرش را نیست و نابود کند.
و خدا چقدر حرف گوش کن بود و نیستش را هست کرد...
بغض گلویم را به دندان گرفت، انگار کسی غرورم را به بازی کشانده بود.
زیر لب جوابش را دادم و با پاهایی سنگ شده از کنارش گذشتم.
کمی مکث کرد...
سپس با قدمهایی بلند در حالی که صدایم میزد، مقابلم ایستاد.
دستانش را به نشانه ی ایست بالا برد✋
- سارا خانم.. فقط چند دقیقه.. خواهش میکنم...
با تعجب نگاهش کردم.
پسرِ مذهبی و این حرفها؟؟
لحنش مثل همیشه محترمانه بود:
- از دانیال اجازه گرفتم تا باهاتون صحبت کنم.
نفسم را با صدا بیرون دادم.
اجازه گرفته بود.. آن هم برای صحبت با دختری که در دل آلمان سانت به سانت قد کشیده بود...
⏪ #ادامہ_دارد...
نویسنده:
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
📝 @emamzaman
♨️#بخش_دوم
❓آیا با رعایت اصول #ساختمانسازى و فنّى مثل #ژاپن و...، جلوى عذاب الهى گرفته میشود؟؟
❓آیا در بعضی از #کشورهای_اروپایی که فساد بیشتر است، بلایای طبیعی و عذاب الهی هم وجود دارد؟
در مقدمه این بخش باید گفت؛ تمام عالم با #هندسه و #ریاضی خداوند به #نظم کشیده شده است و تقدیرات عالم بر اساس اراده ی الهی رقم خورده است..خداوند براساس #عدل و #حکمت و #علم به ظرفیت هر موجودی ، #تقدیر آن موجود را رقم زده است.. (الَّذِي خَلَقَكَ فَسَوَّاكَ فَعَدَلَكَ) (انفطارآیه7)
(مِنْ نُطْفَةٍ خَلَقَهُ فَقَدَّرَهُ)(عبس آیه19)
در این عالمی که ما زندگی میکنیم خداوند برای انسان ها یک #اجل_معلق_وغیرحتمی قرار داده و یک #اجل_مسمی_وحتمی که براساس #سنت_ها و #قانون_الهی اجرایی خواهد شد..(هُوَ الَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ طِينٍ ثُمَّ قَضَى أَجَلًا وَأَجَلٌ مُسَمًّى عِنْدَهُ ثُمَّ أَنْتُمْ تَمْتَرُونَ) (انعام آیه2)
به این صورت که؛ خداوند #تدبیر_امور را در اختیار دارد و برای هر #عملی از سوی انسان ها #عکس_العملی در عالم قرار داده است
.
خداوند برای انسان ها #تکالیفی قرار داده و برای رفتار انسان ها در همین دنیا، #پاداش و #جزایی تعیین کرده است..
اگر انسان ها #شکر_گذار_نعمت باشند، سنت خداوند بر این است که نعمت ها و #برکات_الهی را از آسمان فرو بریزد..
و اگر #کفران نعمت کنند و از #حدود الهی #تجاوز کنند، سنت الهی بر این است که، #بلایای_طبیعی آن ها را #بیدار و متنبه کند..
بر اساس همین #عدل و #حکمت و #علم خداوند،مشیت تمام جهان رقم خورده است..و حتی این #رگه_های_زلزله_خیز و #گسل_ها براساس #تدبیر خداوند در زیر کشورها قرار گرفته است..تمام موجودات عالم بر همین اساس تدبیر شده اند.. #گیاهان و #درختان و #حیوانات و #کوه_ها و #دریاها و... براساس عدل و حکمت و علم خداوند #در_جای_خودشان قرار گرفته اند و اینچنین #تدبیر شده اند.
در مسیر زندگی انسان ها اگر گناه جدیدی،ابداع شود، سنت خدا بر این است که، بلای جدیدی پدید آید..و هیچ کس نمی تواند در #محکم_ترین بناها زندگی کند و به #فساد مشغول شود و از خود اطمینان داشته باشد که ،هیچ آسیبی به او نمی رسد..(أَيْنَمَا تَكُونُوا يُدْرِكْكُمُ الْمَوْتُ وَلَوْ كُنْتُمْ فِي بُرُوجٍ مُشَيَّدَةٍ...)هر جا كه باشيد ولو در حصارهاى سخت استوار، مرگ شما را درمى يابد...)نساءآیه78
رعایت #اصول_فنی_ساختمان_سازی می تواند درصد آسیب ناشی از #زلزله را کم کند اما نمی تواند جلوی #بلایای_الهی را بگیرد..خداوند به هر نوعی با مشیت خود،با #متجاوزین از حدودش برخورد خواهد کرد.
این رگه های زلزله خیز که علم مادی کشف کرده است،نوعی علامت #هشدار به انسان هاست.اگر آن ها از #حدود_الهی تجاوز کنند سنت خداوند بر این است که زمانی این ها فعال شوند و #اجل_معلق به #حتمی بدل گردد وخداوند قادر، انسان ها را به تقاص زیاده روی در رفتارهایشان، مجازات کند.
در ضمن اینکه ما فکر میکنیم در اروپا ، آمریکا و کشورهای غیر مسلمان بلا و عذاب نازل نمیشود ناشی از عدم اطلاع ما از بلایای فراوانی هست که برای آن اتفاق افتاده است.
هر ساله سرما و گرمای شدید و برف و سیلاب در اروپا و آمریکا و دیگر کشورهای غیر اسلامی باعث خسارت ها و مشکلات فراوان و کشته شدن افراد زیادی میشود.
اخیرا هم آتش سوزی های گسترده ای در امریکا اتفاق افتاد که افراد زیاد کشته و ناپدید شدند و حجم عظیمی از خانه ها و اموال مردم در آتش سوخت.
همچنین بخاطر فساد و کارهای خلافی که میکنند، گرفتار بیشترین آمار #خودکشی و #تجاوز و #افسردگی و #مصرف_الکل و از هم پاشیدگی خانواده و #زنا_زادگی و بیماری هایی مانند #ایدز #سرطان و... دچار هستند.
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
842.8K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✔️ موثرترین درمان #سرطان
حکیم حسین خیراندیش
♨️ گناه عامل غلبه طبع سودا
غلبه سودا هم عامل سرطان و بیماری های روحی روانی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
12.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شناخت اعضای رئیسه و انواع قوا
آشنایی با #انواع_قوا در طب سنتی و وظایف هرکدام در بدن از زبان #متخصص_طب_سنتی..
و اهمیت هرکدام ازین قوا در توان سیستم ایمنی و پیشگیری از بیماریها
چگونگی ارتباط #کبد_چرب با ابتلا به #کرونا، #سرطان و سایر بیماری ها
علت اصلی #تعریق_کف_دست و دخالت قوا
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄