eitaa logo
💠 امام زمان (عج)💠
11.3هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
1.3هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 امام زمان (عج)💠
💐🍃🎉 🍃🎉 🎉 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شصت_و_چهارم ✍ - پس من هم به عنوان یه فعال وارد انجمنی شدم ک
💐🍃🎉 🍃🎉 🎉 ✍تک تک تصاویر،لبخندها، شوخی هایِ حرص دهنده و محبتهای بی منتِ یان در مقابل چشمانم رژه رفت. مرگ حقش نبود... به حسام خیره شدم،این صورت محجوب چطور می توانست، پر فریب و بدطینت باشد؟ او با کلک، یان را وارد مسیری کرده بود که هیچ ربطی به زندگیش نداشت. دروغگویی های این جوان و خودخواهیش محضِ به دام انداختن مردی دو رگه، و خیراندیشی هایش را به دهان پرتاب کرده بود😡 حالا باید از حسام متنفر میشدم. چرا انزجار از این جوان تا این حد سخت بود؟ - پس تو و دوستات باعث کشته شدنِ یان شدین! این حقش نبود. اون به هممون کمک کرد.😭 سری تکان داد و لبی کش آورد: - بله درسته حقش نبود. به همین خاطر هم الان زندست😁 دیگر به شنیده ام شک کردم. با تحیر خواستم تا جمله اش را دوباره تکرار کند و او شمرده شمرده اینکار را انجام داد. - امکان نداره چون خودت اون شب،وقتی تو اون اتاق گیر افتاده بودیم بهم گفتی که اونا یان رو کشتن. من اشتباه نمیکنم. کنار ابرویش را خاراند: - درسته خودم گفتم اما اون مال اون شب بود. معنی حرفش را نمیفهمیدم و او این را خوب متوجه شده بود: - اون شب چندین بار بهتون گفتم که اونجا پُره دوربینه! پس من نمیتونستم از زنده بودنِ یان حرفی بزنم. چون عثمان و بالا دستی هاش فکر میکردن که یان رو کشتن و من حق نداشتم رؤیاشونو بهم بزنم. رؤیا یعنی یان زنده بود! هر چه بیشتر میگذشتم ذهنم توانایی حلاجی اش را بیشتر از دست می داد و حسام با صبوری جزء به جزء را برایم نقل میکرد. - خب یان یه روانشناس صلح طلب آلمانی بود که با طعمه قرار دادنش میخواستیم به هدفمون برسیم. پس مردونگی نبود که بی خیال امنیت و آسایشش بشیم. یعنی تو قاموسمون نامردی جا نداره. مدتی که از ورود یان به نقشه میگذره، اون به وسطه ی تغییراتی که عثمان کرده بود بهش شک میکنه و تصمیم میگیره تا بیشتر در موردش تحقیق کنه. توی تحقیقاتش متوجه میشه که یکی از سه خواهر عثمان یعنی خواهر وسطی،چندین سال قبل توسط افراطیون تو کشته شده. اما اون قصه ی دیگه ای رو واسه شما تعریف کرده،پس سراغ من میاد و جریان رو مو به مو بیان میکنه. چند روزی به پروازتون مونده بود و من میترسیدم تا همه چیز بهم بخوره به همین خاطر، کمی از ماجرا رو با کلی سانسور براش تعریف کردیم و اون به این نتیجه رسید که وجود عثمان خودِ خطر واسه امنیت خانواده ی دانیاله. پس از اونجایی که خودشو رو یه صلح طلب میدونست،پا به پای ما واسه خروجتون از آلمان تلاش کرد. بعد از پرواز هواپیماتون به سمت ایران،ما مطمئن بودیم که رفقای عثمان و صوفی،بی خیال یان نمیشن. به هر حال یان یه حلقه ی اتصال به ما بود. هر چند ناخواسته و این خطر وجود داشت تا هویت واقعی عثمان توسط یان لو بره. پس از نظر اونها به ریسکش نمی ارزید و بهتر بود که از بین بره. اما با یه مرگ بی سروصدا مث تصادف! حالا دیگه یان میدونست که من یه ایرانی معمولی نیستم به همین خاطر بود که هر وقت تو تماسهای تلفنی تون در باره ی من ازش می پرسیدین سعی میکرد تا بحث رو عوض کنه. بعد از چند روز حفاظت،کار دوستان ما واسه صحنه سازیِ مرگِ یان شروع شد. چون اونا با دستکاری ماشین یان واسه کشتنش اقدام کرده بودن یکی از بچه ها به شکل یان گریم شد و به جای اون سوار ماشینی شد که توسط هم ردیفهای عثمان و صوفی دستکاری شده بود. و درست تو یه جاده ای کوهستانی و پرپیچ و خم، نزدیک رودخونه از مسیر منحرف شد و به ته دره سقوط کرد. اما با خروج به موقع رفیقمون و نجات جونش قبل از انفجار و قرار گرفتن ماشین در مسیر جریان شدید رودخونه، همه فکر کردن که جنازه رو آب برده. یان هم در حال حاضر، برای مدتی با یه هویت جدید به یه کشور دیگه نقل مکان کرده. با چشمانی درشت شده به حرف پدرم ایمان آوردم. بیش از حد پیچیده بود. این جوان و دوستانش لحظه به لحظه شگفتی ام را بیشتر میکردند. از او خواستم تا با یان صحبت کنم و او مردانه قولش را داد و باز،بازگویی ادامه ماجرا: - اون شب وقتی سراسیمه وارد خونتون شدم، اجرای نقشه کمی جلو افتاد. چون حالا دیگه اونا مطمئن بودن که من به اون خونه رفت و آمد دارم. بچه ها شبانه روز شما و منزلتونو زیر نظر داشتن که اتفاقی رخ نده، چون به هر حال ما به طور قطع نمی دونستیم که عکس العمل بعدیشون چیه. اما اینو می دونستیم که میان سراغتون. اون شب که تو بیمارستان گوشی به دستتون رسید،من خواب نبودم در واقع مثلا خواب بودم پس تو اولین فرصت یه شنود تو گوشیتون کار گذاشتم و تمام مکالماتتون شنود میشد و ما میدونستیم که قراره به واسطه ی اون دعوای سوری از مطب پزشک فرار کنید... ⏪ ... نویسنده: 📝‌ @emamzaman‌
💠 امام زمان (عج)💠
💐🍃🌤 🍃🌤 🌤 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شصت_و_نهم ✍چند روزی از آخرین دیدارم با حسام میگذشت و جز رفت
💐🍃🌤 🍃🌤 🌤 ✍و او فقط و فقط گوش داد. یانِ پر حرف در سکوت،سنگ صبور شد و مهربانی خرجم کرد که ای کاش با پوزخندی بلند،به سخره ام میگرفت و سرم فریاد میکشید. بعد از اتمام تماس،بغضم را قورت دادم و زانو به بغل،روی تخت چمپاتمه زدم. تمام خاطرات،تصویر شد برای رژه رفتن در مقابل چشمانم. حسام چند ضربه به در زد و وارد شد. وقتی دید تکان نمیخورم،صدایی صاف کرد محض اعلام حضور. سرم را بلند کردم چشمانش را دزدید. دست پاچه کتابها را از روی میز برداشت: - خوندینشون؟ به دردتون خوردن؟ نفسی عمیق کشیدم... - علی... خیلی دوسش دارم❤️ لبخندی عمیق بر صورتش نشست. نمیدانستم آرزویم چیست؟ اینکه ای کاش سالها پیش میدیدمش و یا اینکه ای کاش هیچ وقت نمیدیدمش؟ - دانیال کی میاد؟ دلم واسه دیدنش پر میکشه. به جمله ی خیلی زود برمیگرده اکتفا کرد. اجازه گرفت که برود. صدایش کردم. شنیدن چند آیه از قرآن برایِ منی که خمار صدایش بودم،پر توقعی محسوب نمیشد که اگر هم محسوب میشد،اهمیتی نداشت. چند روز از آخرین تماس با یان و دیدار با حسام میگذشت و من مطالعه ی کتابی با مضمون 💖را شروع کرده بودم. خواندمو خواندم،از ریحانگی زن تا نعمت خدا بودنش. گذشته ام را بالا و پایین کردم. در خانه ی ما خبری از احترام به جنس لطیف نبود. تا یادم می آمد کتک بود و فحاشی. راستی پدرم واقعا مسلمان بود؟ اسلام چنان از مقام زن میگفت که حسرت زده خود را در آیینه برانداز کردم. یعنی گنج بودم و خودم نمیدانستم؟ بیچاره مادر که از زنانگی اش فقط تحقیر و ضعف را تجربه کرد. و بیشتر حیرت زده شدم وقتی که دانستم علی (ع)،شیرِ میدان جنگ،همسرش فاطمه را با جمله ❤️ صدا میزد و من در مردانگی پدرم جز کمربندی در دست محض کبودی تنِ مادرم ندیدم. اسلام را دینی عقب مانده میپنداشتم چون در عصر پیشرفت پیروانش را به محدود میکرد. حجابی که آن را پارچه ای سیاه، پیچیده به دور زنان میدیدم، جهت هوشیار نشدنِ غریزه ی نافرمان مردانش، مردانی که گرسنگی شان سیری نداشت. اما حالا میخواندم که حجاب چشمانِ مرد،هم وزنی دارد با پوشیدگی تنِ زن. و حسام چشمانش از یک عمر زندگیم محجبه تر بود... در اسلام یعنی چشمان حریصِ نانوا و مرد راننده، ارزش تماشایت را ندارد. حالا میدانستم که زن در اسلام یعنی باش نه روسپیِ دست خورده ی کلوبهای شبانه. شمایل آن چند زن و دختر با روسری،کیف و کفش رنگی و زیبا، پوشیده در که با اولین گامهایم در فرودگاه ایران دیدم،در خاطراتم زنده شد. خودش بود حجاب یعنی همین❤️زیبا باش اما محجوب و دست نیافتنی. حسام پنجره ای تازه در چارچوبِ خودخواهی و بد اُنقی هایم به روی هستی باز کرده بود. از اینجا دنیا پر از رنگ،خود نمایی میکرد و حالا ، من روسری را دوست داشتم. تنفرهایی که به لطف امیر مهدیِ فاطمه خانم از دلپذیرترین های زندگی ام شد. آن روز مثل همیشه مشغول کنکاش برای یافتنِ جواب در لا به لای کتابها بودم که تقه ای به در خورد و صدای اجازه حسام بلند شد. با عجله شالی رویِ سرم گذاشتم و اذن ورود دادم وقتی وارد شد رایحه ی عطر همیشگی اش در اتاق پیچید و من سراسر نبض شدم. رو به رویم ایستاد با لبخندی پر از رضایت... انگار خوب متوجه نیمچه پوشیدگی ام شده بود. لب به گفتن باز کرد. از دانیال،از سلامتی اش،و از سفر... سفری از جنس ماموریت. نام ماموریت به سوریه که آمد،دستانم یخ زد. با چشمانی ملتهب به وجود سراسر آرامشش خیره شدم. یعنی احتمال و اگر این جوانِ مسلمان شده در مکتب علی برنمی گشت،نفسی برایِ کشیدن نمانده بود. کاش میشد که نرود. با لبخند بسته ای کوچک را به طرفم گرفت. - ناقابله امیداورم خوشتون بیاد، البته زیاد خوش سلیقه نیستم. ببخشید. ماتِ متانتش بودم. نباید میرفت،من اینجا تنهایِ تنهایم. مکثم را که دید،کمی سرش را بلند کرد: - چیزی شده؟حالتون خوب نیست؟ سری تکان دادمو بسته را از دستش گرفتم. به طرف در قدم برداشت: - مزاحمتون نمیشم،استراحت کنید اما اگه دیگه ندیدمتون حلال بفرمایید.یاعلی ابرویی در هم کشیدم: - چرا دیگه نبینمتون؟ لبخند رویِ لبهایش، تک چالِ رویِ گونه اش را نمایان کرد. - سوریه ست دیگه،میدون جنگه جملاتش اصلا قشنگ نبود. داشت کلافه ام میکرد. - اصلا سوریه به شما چه ربطی داره از ایران پاشدین میرین سوریه؟ که چی؟ مگه اونجا خودش سرباز نداره؟ مرد نداره؟ ⏪ ... نویسنده: 📝‌ @emamzaman‌
💐🍃🌺 🍃🌺 🌺 ✍ آرزوی مرگ برایِ جوانی که به غارِ مخفوفِ قلبم رسوخ و خفاش هایش را فراری داده بود،سخت تر از مردن، گریبانم را می درید. اما مگر چاره ی دیگری هم وجود داشت؟ صد شرف داشت به اسارت در دستانِ آن حرامزادگانِ نام... کسانی که عرق شرم بر پیشانیِ یاجوج و ماجوج نشاندند و مقام استادی به جای آوردند. هر ثانیه که میگذشت پریشانیم هزار برابر میشد و دانیال،کلافه طول و عرضِ حیاط را متر میکرد. مدام آن چشمانِ میخ به زمین و لبخندِ مزیّن شده به ته ریشِ مشکی اش در مقابل دیدگانم هجّی میشد. اگر دست آن درنده مسلکان افتاده باشد،چه بر سرِ مهربانی اش می آورند؟ اصلا هنوز سری برایِ آن قامتِ بلند و چهارشانه باقی گذاشته اند؟😭 هر چه بیشتر فکر میکردم،حالم بدتر و بدتر میشد... تصاویری که از شکنجه ها و کشتار این قوم در اینترنت دیده بود، لحظه ای راحتم نمیگذاشت... تکه تکه کردن یک مرد زنده با ارّه برقی و التماس ها و ضجه هایش... سنگسارِ سرباز سوری از فاصله ی یک قدمی آن هم با قلوه سنگهایی بزرگتر از آجر... زنده زنده آتش زدنِ خلبانِ اردنی در قفسی آهنی... بستنِ مرد عراقی به دو ماشین و حرکت در خلاف جهت... حسام... قهرمانِ زندگیم در چه حال بود؟ نفس به نفس قلبم فشرده تر میشد💔 احساس خفگی گلویم را چنگ میزد و من بی سلاح فقط میکردم. و بیچاره پروین که بی خبر از همه جا،این آشفته حالی را به پایِ شکراب شدن بین خواهر و برادری مان میگذاشت و دانیال تاکید کرده بود که نباید از اصل ماجرا بویی ببرد. که اگر بفهمد،گوش هایِ فاطمه خانم پر میشود از گم شدنِ تک فرزندِ به یادگار مانده از همسر شهیدش... باید نفس میگرفتم. فراموش شده ی روزهایِ دیدار برادر،برق شد در وجودم. ... من باید نماز میخواندم... نمازی که شوقِ وجودِ دانیال از حافظه ام محوش کرده بود. بی پناه به سمت حیاط دویدم. دانیال کنارحوض نشسته و با کف دو دست،سرش را قاب گرفته بود. - یادم بده چجوری نماز بخونم. با تعجب نگاهم کرد و من بی تأمّل دستش را کشیدم. وقتی برایِ تلف کردنِ وجود نداشت، دو روز از گم شدنِ حسام در میدان جنگ می گذشت و من باید خدا را به سبک امیر مهدی صدا میزدم. در اتاق ایستادم و چادرِ سفید پروین با آن گلهایِ ریز و آبی رنگش را بر سرم گذاشتم. مهرِ به یادگار مانده از حسام را مقابلم قرار دادم و منتظر به صورتِ بهت زده ی برادر چشم دوختم. سکوت را شکست: - منظورت از این اینکه میخوای مثه ها نماز بخونی؟ و انگار تعصبی هر چند بندِ انگشتی،از پدر به ارث به برده بود... محکم جواب دادم که ❤️ که من شیعه ام و شک ندارم که اسلام بی ، اصلا مگر میشود؟ و در چهره اش دیدم،گره ای که از ابروانش باز شد و لبخندی که هر چند کوچک، میخِ لبهاش شد. - فکر نکنم زیاد فرقی داشته باشه. صبر کن الان پروینو صدا میزنم بیاد بهت بگه دقیقا چیکار کنی... ⏪ ... نویسنده: 📝‌ @emamzaman‌
💠 امام زمان (عج)💠
#رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم #قسمت_شانزدهم * ایام انقلاب* ✔️راوی : امير ربيعي 🔸ابراهيم از دورا
💓💓💓 💓💓 💓 📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار " * ۱۷ شهریور* ✔️ راوی : امیر منجر 🔸صبح روز هفدهم بود. رفتم دنبال . با موتور به همان جلسه رفتيم. اطراف ميدان ژاله ( شهدا ).جلسه تمام شد. سر و صداي زيادي از بيرون مي آمد. 🔸نيمه هاي شب حكومت نظامي اعلام شده بود. بسياري از مردم هيچ خبري نداشتند. سربازان و مأموران زيادي در اطراف ميدان مستقر بودند. جمعيت زيادي هم به سمت ميدان در حركت بود. مأمورها با بلندگو اعلام ميكردند كه: متفرق شويد. ابراهيم سريع از جلسه خارج شد. بلافاصله برگشت و گفت: امير، بيا ببين چه خبره؟! 🔸آمدم بيرون. تا چشم کار ميکرد از همه طرف جمعيت به سمت ميدان مي آمد. شعارها از درود بر خميني به سمت شاه رفته بود. فرياد بر شاه طنين انداز شده بود. جمعيت به سمت ميدان هجوم مي آورد. بعضيها ميگفتند: ساواکيها از چهار طرف ميدان را کرده اند و... 🔸لحظاتي بعد اتفاقي افتاد که کمتر کسي باور ميکرد! از همه طرف صداي تيراندازي مي آمد . حتي از هليکوپتري که در آسمان بود و دورتر از ميدان قرار داشت. سريع رفتم و موتور را آوردم. از يک کوچه راه خروجي پيدا کردم. مأموري در آنجا نبود. ابراهيم سريع يکي از مجروحها را آورد. با هم رفتيم سمت سوم شعبان و سريع برگشتيم. تا نزديک ظهر حدود هشت بار رفتيم بيمارستان. مجروحها را ميرسانديم و برميگشتيم. تقريباً تمام بدن ابراهيم غرق خون شده بود. 🔸يکي از مجروحين نزديك پمپ بنزين افتاده بود. مأمورها از دور نگاه ميکردند. هيچکس جرأت برداشتن را نداشت. ابراهيم ميخواست به سمت مجروح حرکت کند. جلويش را گرفتم. گفتم: آنها مجروح رو تله کرده اند. اگه حركت كني با تير ميزنند. ابراهيم نگاهي به من کرد و گفت: اگه برادر خودت بود، همين رو ميگفتي!؟ 🔸نميدانستم چه بگويم. فقط گفتم: خيلي مواظب باش. صداي تيراندازي کمتر شده بود. مأمورها کمي عقبتر رفته بودند. ابراهيم خيلي سريع به حالت سينه خيز رفت داخل خيابان، خوابيد کنار مجروح، بعد هم دست مجروح را گرفت و آن را انداخت روي کمرش. بعد هم به حالت سينه خيز برگشت. ابراهيم شجاعت عجيبي از خودش نشان داد.بعد هم آن مجروح را به همراه يک نفر ديگر سوار موتور من کرد و حرکت کردم. در راه برگشت، مأمورها کوچه را بستند. حکومت نظامي شديدتر شد. من هم ابراهيم را گم کردم! هر طوري بود برگشتم به خانه. 🔸عصر رفتم منزل ابراهيم. مادرش نگران بود. هيچكس خبري از او نداشت. خيلي ناراحت بوديم. آخر شب خبر دادند ابراهيم برگشته. خيلي خوشحال شدم. با آن بدن قوي توانسته بود از دست مأمورها فرار کند. روز بعد رفتيم بهشت زهرا در مراسم تشييع و تدفين کمک کرديم. بعد از هفدهم شهريور هر شب خانه يکي از بچه ها جلسه داشتيم. براي هماهنگي در برنامه ها. مدتي محل تشکيل جلسه پشت بام خانه ابراهيم بود. مدتي منزل مهدي و... 🔸در اين جلسات از همه چيز خصوصاً مسائل اعتقادي و مسائل روز بحث ميشد. تا اينکه خبر آمد حضرت امام به باز ميگردند. ... 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @EmamZaman 💓 💓💓 💓💓💓
💠 امام زمان (عج)💠
(چهل پله تا خدا)😍 ⏳ ✔️همین امشب کنید، فردا دیره✔️ ◀️یکی از آفت‌های امروز و فردا کردن برای آدم شدن در این روایت بسیار زیبا آمده: 🌷امام صادق علیه السلام می‌فرمایند: 💢فتدارک ما بقی من عمرک و لا تقل غداً أو بعد غد، فإنّما هلک من کان قبلک بإقامتهم علی الأمانی و التسویف حتی أتاهم أمرالله بغته و هم غافلون؛ پس ما بقی عمر خویش را دریاب و مگو فردا یا پس فردا؛ 🌕زیرا کسانی که قبل از تو می‌زیستند، به سبب دو چیز هلاک شدند: 🔻1. باقی ماندنشان بر آرزوها، 🔺2. و دیگری امروز و فردا کردن‌ها، تا اینکه مرگ و امر خدا ناگهانی آنان را گرفت؛ در حالی که آنان در غفلت به سر می‌بردند. 📕الکافی، ج2، ص 136، ح23 🅾ای که میگی فردا، هفته دیگه، ماه دیگه، بعد از دانشگاه.... توبه میکنم، ❓آیا یقین داری که طلوع صبح فردا رو میبینی؟🤔 ⚰قبرستان‌ها مملو هست از که میخواستن فردا توبه کنن ولی به فردا نرسیدن... ☑️اگه واقعا میخوای کنی از همین الان حرکت کن که تضمین برای فردا نیست...⏰ ☠ 🖇بدان تو براى آفريده شدى، نه دنيا ⚠️ 🔆براى رفتن از دنيا، نه پايدار ماندن در آن، ⭕️ براى مرگ، نه زندگى جاودانه در دنيا،✖️ كه هر لحظه ممكن است از دنيا كوچ كنى، و به آخرت در آيى. ✔️ 🔻و تو شكار هستى كه فرار كننده آن نجاتى ندارد، 🔺 🔔و هر كه را بجويد به آن مى‏ رسد، و سرانجام او را مى ‏گيرد. 📢پس، از بترس 🏷نكند زمانى سراغ تو را گيرد كه در حال گناه يا در انتظار توبه كردن باشى و مرگ مهلت ندهد و بين تو و توبه فاصله اندازد، كه در اين حال خود را تباه كرده ‏اى. 😰 ‍ 🌤اَلسَّلامُ عَلَیْکــَ یٰاصٰاحِبــَ الْاَمْرْ🌤 @emamzaman
#نهج_البلاغه 💌حضرت علی علیه السلام فرمودند: #مرگ، با شتاب و تعقیب کننده است((همه را دریابد)) نه ماندگان از دست برهند و نه فراریان او را بازدارند،همانا گرامی ترین مرگ، #کشته_شدن است. 📚خطبه ۱۲۳ 💐🍃همانا برترین کارها،کار برای امام زمان است🍃💐 🆔 @EmamZaman
💠 امام زمان (عج)💠
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش #قسمت_یازدهم 💠 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب #آمرلی، از سرمای ترس
✍️ 💠 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینه‌ام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگ‌های بدنم از هم پاره شد. در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریه‌های کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس می‌کردم که نفسم هم بالا نمی‌آمد. 💠 عباس و عمو مدام با هم صحبت می‌کردند، اما طوری که ما زن‌ها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی می‌داد تا با صدای زهرا به حال آمدم :«نرجس! حیدر با تو کار داره.» 💠 شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته می‌فهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :«چرا گوشیت خاموشه؟» همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :«نمی‌دونم...» و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمی‌آمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :«فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه می‌رسم ، ان شاءالله فردا برمی‌گردم.» 💠 اما من نمی‌دانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :«فقط زودتر بیا!» و او وحشتم را به‌خوبی حس کرده و دستش به صورتم نمی‌رسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد :«امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!» خاطرش به‌قدری عزیز بود که از وحشت حمله و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس وحشیانه‌اش لحظه‌ای راحتم نمی‌گذاشت. 💠 تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند. اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً می‌مانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به بیاورد. 💠 ساعتی تا سحر نمانده و حیدر به‌جای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالی‌که داعش هر لحظه به تلعفر نزدیک‌تر می‌شد و حیدر از دستان من دورتر! عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد :«نمی‌خواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!» ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت می‌کرد و از پاسخ‌های عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد. 💠 تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :«می‌ترسم دیگه نتونه برگرده!» وقتی قلب عمو اینطور می‌ترسید، دل من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم. 💠 نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش می‌کرد، پرسه می‌زد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش می‌گشتم تا صدایش را شنیدم :«جانم؟» و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست :«حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمی‌گردی؟» نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :«شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر می‌شنیدم که با گریه التماسش کردم :«حیدر تو رو خدا برگرد!» 💠 فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی تشر زد :«گریه نکن نرجس! من نمی‌دونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟» و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیبایی‌ام را شکست که با بی‌قراری کردم :«داعش داره میاد سمت آمرلی! می‌ترسم تا میای من زنده نباشم!» 💠 از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بی‌خبر از تپش‌های قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :«اگه من داعشی‌ها بشم خودمو می‌کُشم حیدر!» به‌نظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمی‌زد و تنها نبض نفس‌هایش را می‌شنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه می‌زدم تا صدایم را بشنود :«حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم می‌خواد یه بار دیگه ببینمت!» 💠 قلبم ناله می‌زد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمی‌آمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد. در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمی‌خواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا می‌کردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمی‌آمد... ✍️نویسنده: @EmamZaman
💠 امام زمان (عج)💠
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش #قسمت_پانزدهم 💠 فرصت هم‌صحبتی‌مان چندان طولانی نشد که حلیه دنبالم آمد و خ
✍️ 💠 شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام (علیه‌السلام) خوانده بودم، قالب تهی می‌کردم و تنها پناه امام مهربانم (علیه‌السلام) جانم را به کالبدم برگرداند. هرچند برای دل کوچک این دختر جوان، ترسناکی بود و تا لحظه‌ای که خوابم برد، در بیداری هر لحظه کابووسش را می‌دیدم که از صدای وحشتناکی از خواب پریدم. 💠 رگبار گلوله و جیغ چند زن پرده گوشم را پاره کرد و تاریکی اتاق کافی بود تا همه بدنم از ترس لمس شود. احساس می‌کردم روانداز و ملحفه تشک به دست و پایم پیچیده و نمی‌توانم از جا بلند شوم. زمان زیادی طول کشید تا توانستم از رختخواب جدا شوم و نمی‌دانم با چه حالی خودم را به در اتاق رساندم. در را که باز کردم، آتش تیراندازی در تاریکی شب چشمم را کور کرد. 💠 تنها چیزی که می‌دیدم ورود وحشیانه به حیاط خانه بود و عباس که تنها با یک میله آهنی می‌خواست از ما کند. زن‌عمو و دخترعمو‌ها پایین پله‌های ایوان پشت عمو پناه گرفته و کار دیگری از دست‌شان برنمی‌آمد که فقط جیغ می‌کشیدند. از شدت وحشت احساس می‌کردم جانم به گلویم رسیده که حتی نمی‌توانستم جیغ بزنم و با قدم‌هایی که به زمین قفل شده بود، عقب عقب می‌رفتم. 💠 چند نفری عباس را دوره کرده و یکی با اسلحه به سر عمو می‌کوبید تا نقش زمین شد و دیگر دست‌شان را از روی ماشه برداشتند که عباس به دام افتاده بود. دستش را از پشت بستند، با لگدی به کمرش او را با صورت به زمین کوبیدند و برای بریدن سرش، چاقو را به سمت گلویش بردند. بدنم طوری لمس شده بود که حتی زبانم نمی‌چرخید تا التماس‌شان کنم دست از سر برادرم بردارند. 💠 گاهی اوقات تنها راه نجات است و آنچه من می‌دیدم چاره‌ای جز مردن نداشت که با چشمان وحشتزده‌ام دیدم سر عباسم را بریدند، فریادهای عمو را با شلیک گلوله‌ای به سرش ساکت کردند و دیگر مانعی بین آن‌ها و ما زن‌ها نبود. زن‌عمو تلاش می‌کرد زینب و زهرا را در آغوشش پنهان کند و همگی ضجه می‌زدند و به دل این حیوانات نبود که یکی دست زهرا را گرفت و دیگری بازوی زینب را با همه قدرت می‌کشید تا از آغوش زن‌عمو جدایشان کند. 💠 زن‌عمو دخترها را رها نمی‌کرد و دنبال‌شان روی زمین کشیده می‌شد که ناله‌های او را هم با رگباری از گلوله پاسخ دادند. با آخرین نوری که به نگاهم مانده بود دیدم زینب و زهرا را با خودشان بردند که زیر پایم خالی شد و زمین خوردم. همانطور که نقش زمین بودم خودم را عقب می‌کشیدم و با نفس‌های بریده‌ام جان می‌کَندم که هیولای داعشی بالای سرم ظاهر شد. در تاریکی اتاق تنها سایه وحشتناکی را می‌دیدم که به سمتم می‌آمد و اینجا دیگر آخر دنیا بود. 💠 پشتم به دیوار اتاق رسیده بود، دیگر راه فراری نداشتم و او درست بالای سرم رسیده بود. به سمت صورتم خم شد طوری که گرمای نفس‌های را حس کردم و می‌خواست بازویم را بگیرد که فریادی مانعش شد. نور چراغ قوه‌اش را به داخل اتاق تاباند و بر سر داعشی فریاد زد :«گمشو کنار!» داعشی به سمتش چرخید و با عصبانیت اعتراض کرد :«این سهم منه!» 💠 چراغ قوه را مستقیم به سمت داعشی گرفت و قاطعانه حکم کرد :«از اون دوتایی که تو حیاط هستن هر کدوم رو می‌خوای ببر، ولی این مال منه!» و بلافاصله نور را به صورتم انداخت تا چشمانم را کور کند و مقابلم روی زمین نشست. دستش را جلو آورد و طوری موهایم را کشید که ناله‌ام بلند شد. با کشیدن موهایم سرم را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه کرد :«بهت گفته بودم تو فقط سهم خودمی!» صدای نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم که باورم شد آخر اسیر هوس این شده‌ام. 💠 لحظاتی خیره تماشایم کرد، سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز موهایم در چنگش بود که مرا هم از جا کَند. همه وزن بدنم را با موهایم بلند کرد و من احساس کردم سرم آتش گرفته که از اعماق جانم جیغ کشیدم. همانطور مرا دنبال خودش می‌کشید و من از درد ضجه می‌زدم تا لحظه‌ای که روی پله‌های ایوان با صورت زمین خوردم. 💠 اینبار یقه پیراهنم را کشید تا بلندم کند و من دیگر دردی حس نمی‌کردم که تازه پیکر بی‌سر عباس را میان دریای دیدم و نمی‌دانستم سرش را کجا برده‌اند؟ یقه پیراهنم در چنگ عدنان بود و پایین پیراهنم در خون عباس کشیده می‌شد تا از در حیاط بیرون رفتم و هنوز چشمم سرگردان سر بریده عباس بود که دیدم در کوچه شده است... ✍️نویسنده: 🍃💐همانا برترین کارها، کار برای امام زمان است💐🍃 🆔 @EmamZaman
💠 امام زمان (عج)💠
#سی_روز_تا_خدا #بیست_و_نه_روز_گذشت ✨دو رکعت نماز بخوان ✨✨و به خــ😍ـداوند عرض کن: 💓خدایـا! هر کس ب
✔️همین امشب کنید، فردا دیره✔️ ◀️یکی از آفت‌های امروز و فردا کردن برای آدم شدن در این روایت بسیار زیبا آمده: 🌷امام صادق علیه السلام می‌فرمایند: 💢فتدارک ما بقی من عمرک و لا تقل غداً أو بعد غد، فإنّما هلک من کان قبلک بإقامتهم علی الأمانی و التسویف حتی أتاهم أمرالله بغته و هم غافلون؛ پس ما بقی عمر خویش را دریاب و مگو فردا یا پس فردا؛ 🌕زیرا کسانی که قبل از تو می‌زیستند، به سبب دو چیز هلاک شدند: 🔻1. باقی ماندنشان بر آرزوها، 🔺2. و دیگری امروز و فردا کردن‌ها، تا اینکه مرگ و امر خدا ناگهانی آنان را گرفت؛ در حالی که آنان در غفلت به سر می‌بردند. 📕الکافی، ج2، ص 136، ح23 🅾ای که میگی فردا، هفته دیگه، ماه دیگه، بعد از دانشگاه.... توبه میکنم، ❓آیا یقین داری که طلوع صبح فردا رو میبینی؟🤔 ⚰قبرستان‌ها مملو هست از که میخواستن فردا توبه کنن ولی به فردا نرسیدن... ☑️اگه واقعا میخوای کنی از همین الان حرکت کن که تضمین برای فردا نیست...⏰ ☠ 🖇بدان تو براى آفريده شدى، نه دنيا ⚠️ 🔆براى رفتن از دنيا، نه پايدار ماندن در آن، ⭕️ براى مرگ، نه زندگى جاودانه در دنيا،✖️ كه هر لحظه ممكن است از دنيا كوچ كنى، و به آخرت در آيى. ✔️ 🔻و تو شكار هستى كه فرار كننده آن نجاتى ندارد، 🔺 🔔و هر كه را بجويد به آن مى‏ رسد، و سرانجام او را مى ‏گيرد. 📢پس، از بترس 🏷نكند زمانى سراغ تو را گيرد كه در حال گناه يا در انتظار توبه كردن باشى و مرگ مهلت ندهد و بين تو و توبه فاصله اندازد، كه در اين حال خود را تباه كرده ‏اى. 😰 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 🆔 @EmamZaman
💠 امام زمان (عج)💠
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_سوم 💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم
✍️ 💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود. صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق می‌زد و با چشمانی به رویم می‌خندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمی‌رسید. 💠 پاهایم سُست شده بود و فقط می‌خواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار جیغم را در گلو خفه کرد. مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ می‌زدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی می‌کُشمت!» 💠 از نگاه نحسش نجاست می‌چکید و می‌دیدم برای تصاحبم لَه‌لَه می‌زند که نفسم بند آمد. قدم‌هایم را روی زمین عقب می‌کشیدم تا فرار کنم و در این راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد. از درماندگی‌ام لذت می‌برد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمی‌کردم انقدر زود برسی!» 💠 با همان دست زخمی‌اش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگی‌ام را به رخم کشید :«با پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!» پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. می‌دید تمام تنم از می‌لرزد و حتی صدای به هم خوردن دندان‌هایم را می‌شنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟» 💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خنده‌ای چندش‌آور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط راهی نیس!» همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و می‌دیدم می‌خواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری می‌لرزید که نفسم به زحمت بالا می‌آمد و دیگر بین من و فاصله‌ای نبود. 💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا می‌کرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه می‌رفت تا تکان نخورم. همانطور که جلو می‌آمد، با نگاه بدن لرزانم را تماشا می‌کرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو چیزی هم پیدا میشه؟» 💠 صورت تیره‌اش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی می‌زد و نگاه هیزش در صورتم فرو می‌رفت. دیگر به یک قدمی‌ام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمی‌دانستم چرا مرگم نمی‌رسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم بریدم!» احساس کردم بریده شد که نفس‌هایم به خس‌خس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمی‌اش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید. 💠 چشمان ریزش را روی هم فشار می‌داد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی می‌شدم که نارنجک را با دستم لمس کردم. عباس برای چنین روزی این را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم. 💠 انگار باران و گلوله بر سر منطقه می‌بارید که زمین زیر پایمان می‌جوشید و در و دیوار خانه به شدت می‌لرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم می‌چرخید و با اسلحه تهدیدم می‌کرد تکان نخورم. چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشوره‌های عمو، برای من می‌تپید و حالا همه شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم... نویسنده: 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 🆔 @EmamZaman
🔆🔆🔆🔆🔆 🔹لطفا با دقت مطالعه کنید سلام جوانی را دیدم که دلش پر بود از محبت خدا اهل و ذاتش در جستجوی خوبی ها✅ اما 👇 ⚠️ مراقب نبود و به تدریج دنیایش رنگ دیگری گرفت کم کم همه چیز برایش کمرنگ شد جز خودش و های دلش😱 . از کدام شان بگویم 👇 🖤 از هایی که بی حیا و بی فکر برای آن میفرستاد❌ یا از و و.... که مدام دنبال کسی بود تا به لیست دوست هایش اضافه کند اصلا هم مهم نبود دختر باشد یا پسر.. ترجیحا جنس مخالف..❌ یا ,,, که از وقتی پایش به گوشی های هوشمند باز شد گروه های 🖤 پی وی و چت و با نامحرم شد قصه ی زندگی اش و فقط دنبال پر کردن وقتی ست که با شروع میشود و آخر و عاقبتش جز و آسیب نیست از کانال هایش بگذار نگویم که همه اش اشک به چشم پسر فاطمه (عج) آورده است😞 . متاهل ها حتی.. نمیدانم چه بر سر زندگی شان آمده به جای خالی کردن وقت برای 💞 به جای ساختن و پی ریزی زندگی و دلگرمی برای خانواده شان گیر داده اند به پی وی پسرانی که هیچ اعتماد و شناختی از آنها ندارند ولی مدام در پی وی هم و گپ ها وقت برای هم میگذارند 💔 و بنظرتان این همان نیست . و از نگویم بهتر است انگار که را آورده اند در ملا عام و جز آموزش خیانت و پوچ گرایی و آلودگی روح هیچ اثری ندارد همه چیز دور محور معتبرشده💟 و امان از گفتگوهای دونفره و خلوت🔞 امان پیج هایی که عکس هایی که فقط دل مهدی فاطمه (عج) را میشکند💔 . از کجا بگویم نمیدانم به کدامین اینقدر بی حیا شده ایم⁉️ اینقدر به دور از خدا و معتاد به کثیف مجازی ای که عجیب از زندگی و خانواده دورمان کرده . ارزش دختر انقدر پایین آمده که عکس هایش راحت دست این و اون هست و هر علف هرزی توی باغچه ی دلش میروید . و مردی که ارزش خود را در صحبت کردن غیر ضروری با زنان و سرزمین خود میداند میخواهد به واسطه این ارتباط در ناخود آگاه ذهن خودش ؛ خودی از خود نشان بدهد آنهم برای نامحرم ❌ بله این همان 👈 منیت است انگار نه انگار این مرد داشته و اش پاااک از یادش رفته و انگار نه انگار این مرد خود همسر دارد و یا فرزند اما به دنبال یک زندگی دیگر به غیر از زندگی خود آنهم در حاشیه میگردد به نظر خدا و ائمه معصومین کدام مهمتر و ارجحتره ⁉️ اسیر هوای نفس شدن یا چسبیدن به زندگی خود 👈 آنهم با تقوا پیشه کردن . خودت بیندیش چه شد که از خدا دور شدی یعنی واقعا دلت برای امام زمانت (عج) تنگ نمیشود‼️ یعنی واقعا از این همه و ارتباط با نامحرم دلت را نزده⁉️ . ⛔️به من نگو به خودت بگو خودت فکر کن کی خسته میشوی از این دنیای فانی از این همه ارتباط گناه آلود ♨️آخر همه ی زندگی ها است ⚠️هیچ توشه ای داری معیارهایت را کی میخواهی خدایی کنی قلب امام زمانت(عج) را کی ترمیم خواهی کرد 🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨ 👉 @EmamZaman 👈
🚫تاخیر نکن! امام على عليه السلام : كسى كه را به فردا حوالت دهد، از هجوم در معرض بزرگترين است. 📙غرر الحكم : ۹۸‌۷۶ 🌤الّلهُـمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج @emamzaman