••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
کتاب : در حسرت یک آغوش
🕊قسمت : چهل و پنجم🕊
فصل دوم : تابستان
قریب به شش سال از آغاز جنگ🚀 میگذشت و دو سالی بود که آقای خامنهای رئیسجمهور ایران شده بودند. اخبار جنگ گاهی خوشحالمان میکرد و گاهی ناراحت. چند نفری از دوستان و همکاران سید و چند نفری هم از روستای ما به درجۀ شهادت نائل شده بودند.🌷 جوش و خروش عجیبی بین مردم افتاده بود. خانوادهای نبود که با جنگ عجین نشده باشد. کار به بمباران هوایی نیز رسیده بود و بیشترین خبر از تجاوز هواپیماهای عراق بر آسمان ایران از تهران میرسید به ما که در مشهد بودیم هم هشدار داده بودند که جایی امن را در خانههایمان در نظر بگیریم؛ چون امکان داشت آسمان مشهد هم در امان نباشد.
شب 🌒که میخوابیدیم دلهرهام بیشتر میشد. میترسیدم؛ نه برای خودم، برای سید و بچهها. نمیشد در آن فاصله که آژیر خطر پخش میشد و فرصت داشتیم، به مکان مطمئنی برویم. باید سید را سوار بر ویلچر و بچهها را بغل میکردم. موقع خواب دعا 🙏میکردم و ذکر میگفتم که تا صبح در امان باشیم. وقتی فکرش را میکردم میدیدم هیچ چیز در زندگی مهمتر از همین امنیت نیست.
تابستان 1367 بود. سه سال از حضورمان در خانۀ سازمانی 🏠 میگذشت که مطلع شدیم قرار است ما و بقیۀ پاسدارانی که مشهدی نبودند را به شهر خودشان بفرستند. خیلی زود این خبر به واقعیت مبدل شد و به ما اطلاع دادند که طی چند روز آینده خانه را تخلیه کنیم و کاشمر برویم. آنجا یک خانۀ سازمانی دیگر برایمان مهیا کرده بودند.
سید از این خبر خوشحال نبود😔. به مشهد خیلی وابسته شده بود. دوست نداشت پایش را از مشهد بیرون بگذارد. مهمترین دلیلش برای ماندن در مشهد، اول از همه امام رضا(ع) بود؛ دوم اینکه در مشهد امکانات درمانی 💉بیشتری مهیا بود و در صورت نیاز به پزشک و بیمارستان🏩، همیشه در دسترس بود، اما کاشمر اینگونه نبود. اگر قرار بود برای مداوا به تهران برود، فرودگاه و هواپیما ✈️مهیا بود، اما در کاشمر جز چند اتوبوس، وسیلۀ عمومی دیگری موجود نبود. چارهای نداشتیم. تصمیم گرفته شده بود و خواهش وتمنا برای ماندن هم فایدهای نداشت. برای من، ماندن یا رفتن خیلی تفاوتی نداشت، حتی شاید رفتن را هم ترجیح میدادم. خیلی زود همۀ وسایل را آماده کردیم و راه افتادیم. ماشین کامیون 🚍حامل وسایل جلوتر از ما میرفت و ما با ماشینمان از پشت سر میرفتیم. سمیه و روحالله بین راه خوشحال بودند 😊و گاهی پنجره را باز میکردند و سرشان را بیرون میبردند. من و سید با هم خاطرات این چند سال را مرور میکردیم.
ادامه دارد ......
••🌸🌱••
eitaa.com/mashgheshgh313