••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : شصت و چهارم🕊
فصل دوم : پاییز
چند وقتی بود که دیگر به وضعیت سید فکر نمیکردم و مثل سالهای قبل دیدن شرایطش آزارم نمیداد، اما با آمدن این زلزله باز دوباره در ذهنم همهچیز زنده شد. میدانستم زلزله اگر بخواهد خراب کند امان نمیدهد، اما دلم آرام نمیشد. با خودم میگفتم اگر موقع زلزله سقف خراب شود، اولین کاری که هرکس ناخودآگاه انجام میدهد این است که دستش را روی سرش اهرم میکند، اما سید همین کار را هم نمیتوانست انجام دهد. شاید اصلاً خود سید به این چیزها فکر نمیکرد و هیچ چیز نمیتوانست آرامشش را به هم ریزد. پانزده سال زندگیکردن در شرایطی که تحملش برای کمتر کسی راحت است، آرامش و صبوریاش را خدشه نکرده بود چه برسد به یک زلزلۀ چندثانیهای. کمی بعد مطلع شدیم مرکز زلزله، شهر قائن بوده و شدت آن ۷/۲ ریشتر. در قائن و بالاخص روستای اطراف، بسیاری از خانهها خراب شدند و تلفات جانی و مالی زیادی به بار آمد. سید علاقۀ زیادی به درسخواندن📚 نشان میداد، مثل همان روزهای اولی که از آلمان برگشته بود و معلم به خانه میآمد. هفتهای چند روز معلم میآمد و به او آموزش میداد. سید هم آخر سر، مثل بقیۀ دانشآموزان امتحان میداد. در اکثر درسها موفق بود. این کار ادامه داشت تا زمانی که به دیپلم رسید.
سمیه و روحالله هم صبر و تحمل سید را به ارث برده برده بود. آنها هیچ وقت از اینکه پدرشان متفاوت از پدرهای دیگر است، خم 🤨به ابرو نمیآوردند. مثل پدر هیچگاه زبان گلایه باز نمیکردند و کار سرنوشت را به خودش واگذار کرده بودند. با اینکه روحالله همان لحظۀ بعد از تولد، با دستان یک پرستار روی سینۀ پدر قرار گرفته بود و از لمس دستان پدر 🧔که خوب او را در بغل بفشارد بیبهره بود، باز هم دم نمیزد و هیچوقت از پدرهای دیگر نمیگفت.
سید برای من و بچهها همهچیز بود. او آنقدر کامل بود که این مشکل جسمانیاش گم میشد وسط همۀ نداشتهها. ناراحتی من فقط به خاطر خودش بود که میدیدم چه میکشد.
ادامه دارد .......
••🌸🌱••
eitaa.com/mashgheshgh313