هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : هفتاد و هفتم🕊 فصل دوم : پاییز منتظر آمدن نوۀ 👼دوم‌مان بودیم. مدتی می‌شد که فهمیده بودیم این دومی دختر است. دخترم هم مثل خودم قرار بود یک پسر داشته باشد یک دختر. در هفتمین روز از دی ماه❄️ فاطمه به دنیا آمد. سمیه این بار برای زایمان به کاشمر نیامد و در بیمارستان🏨 نیروی انتظامی مشهد فارغ شد. فاصلۀ سنی فاطمه با ایمان دو سال ‌و نیم بود، کمی بیشتر از فاصلۀ سنی دایی و مادرشان. فاصلۀ سنیِ کم هم خوب بود و هم بد.😊 خوبی‌اش این بود که بچه‌ها با هم هم‌بازی بودند و با هم بزرگ می‌شدند، بدی‌اش هم این بود که زحمت بزرگ کردن دو بچه در یک زمان، دوبرابر می‌شد. سمیه و روح‌الله وقتی بچه بودند، تا وقتی که با هم بازی می‌کردند و خوب بودند،👌 مشکلی وجود نداشت اما گاهی که دعوایشان می‌شد و شروع به بزن بزن می‌کردند، با خودم می‌گفتم کاش یک کدام‌شان بزرگتر بود! مدتی از تولد فاطمه می‌گذشت. اواخر سال بود که سید به فکر ساختن باغ🌳🌲🌴 افتاد. دلیل اصلی‌اش هم این بود که این باغ، سرگرمی و کاری باشد برای روح‌الله. من اصلاً موافق ساخت باغ نبودم، چون سید که خودش نمی‌توانست کاری انجام دهد، روح‌الله هم که سرگرم زندگی خودش بود و دوباره بارِ مسئولیت🤔 باغ می‌افتاد بر دوش من؛ اما هر چه می‌گفتم به خرجش نمی‌رفت که نمی‌رفت و اوایل سال جدید 150 متر زمین در روستا خرید. تا جایی که می‌توانستیم خودمان کارهایش را انجام می‌دادیم. گاهی نیز مجبور می‌شدیم برای برخی کارها کارگر👨‍🌾 بگیریم. انجام دادن کارهای باغ در توانم نبود. از صبح تا شب گرفتار کارهای خانه بودم. درد زانو هم به درد دستم اضافه شده بود. هر وقت می‌خواستم سید را از روی تخت بلند کنم، هر دو زانویم را به لبۀ بیرونی تخت فشار می‌دادم و وقتی دستم را دور گردن سید می‌انداختم، فشار بیشتر😲 می‌شد. این کار هر روزم بود. تا به آن روز خیلی درد را احساس نکرده بودم، اما گویی دیگر صبرشان تمام شده بود و کم‌کم داشت صدایشان درمی‌آمد. مجبور شدم پیش پزشک👩‍⚕ بروم. دکتر گفت کمی بین استخوان زانوهایم فاصله افتاده ، اما وضعیت بدی نیست و با کمی مراعات و ورزش🤾‍♀ و دارو برطرف خواهد شد. ورزش و دارو را می‌شد انجام دهم، اما مراعات‌ کردن را نمی‌دانستم چه باید بکنم. حداقل روزی سه چهار بار باید محمد را از روی تخت بلند می‌کردم و روی ویلچر می‌نشاندم. هفته‌ای یکی دو بار به حمام 🛁می‌بردمش، گاهی هم که مدفوع می‌کرد باید بلافاصله او را به حمام می‌بردم تا شست‌وشویش دهم که هم برای نمازش پاک باشد و هم اذیت نشود. نمی‌شد همیشه مزاحم روح‌الله شوم. سید هم دوست نداشت که بار زندگی ما روی دوش روح‌الله بیفتد.😐 ترجیح می‌دادم همۀ این کارها را خودم انجام دهم. هر وقت روح‌الله می‌آمد، دیگر به من اجازه نمی‌داد کاری بکنم، اما خودم همیشه انجام کارهای محمد را بر درد اعضا و جوارحم ترجیح می‌دادم.🌷🌷 ادامه دارد ....... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•