••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : نود و یک🕊
فصل دوم : زمستان
دوباره زندگی به روال همیشگی برگشته بود و کمی از هیاهوی شیرین دیدار با رهبر و سفر یکماهۀ محمد و روحالله😇 فاصله گرفته بودیم. این گذر زمان بود که گاه به نفع ما میگذشت و گاه نگذشتنش آرزو بود؛ اما چارهای نبود جز اینکه نظارهگر گذشتن سریعش باشیم. چقدر زود روزها و ماهها و سالها میآمد. انگار همین دیروز بود که مادرم فوت کرد،🏴 من ازدواج کردم و بچهدار شدم. هم زود گذشت و هم دیر. شاید برخی روزها برایمان اندازۀ ی سال میگذشت، گذر برخی روزها هم به چشم نمیآمد، اما الان اصلاً باورم نمیشود که چند روز از 54 سالگیام گذشته باشد و هفت فرورین هم محمد 54 ساله شود. وقتی کودک 👧بودم، خانمهای سی چهل ساله را که میدیدم، میگفتم چقدر عمرشان زیاد است! تصورش را نمیکردم که خودم روزی از این سن و سال بگذرم.🌻
همچنان دو روز در هفته برای دیالیز میرفتم و روزبهروز بر وخامت پاهایم افزوده میشد. اسم عمل را که میشنیدم، ترس تمام وجودم را میگرفت و دچار استرس میشدم. از بیمارستان🏨 متنفر بودم. دعا میکردم کارم به عمل نکشد. دستگاهی که در دست چپم برای دیالیز قرار داده بودند، دیگر جواب نمیداد و مجبور شدم دوباره به اتاق عمل بروم تا دستگاه دیگری در دست راستم قرار دهند.😔 راست دست بودم و همۀ کارها را با همین دستم انجام میدادم. بالاخص اینکه همین دست راست را دور گردن سید حلقه میکردم تا بلندش کنم و با کار گذاشتن دستگاه در دست راستم تا حدودی جلو خیلی از فعالیتهای من گرفته میشد.
دوباره به اتاق عمل رفتم و دست راستم مهیای ادامۀ دیالیز شد. به گفتۀ پزشک👨⚕ باید فعلاً دو روز در هفته دیالیز میشدم و معلوم نبود در آینده چه تجویزی میکرد. اگر یک کلیۀ پیوندی پیدا میشد که شرایطش به من میخورد، شاید از شر دستگاههای دیالیز خلاص میشدم.
چند روزی بود که روحالله از همسایگیمان نقل مکان و خانهای🏠 نزدیک به ما اجاره کرده بود. سمیه همچنان در نیشابور بود و علیرغم دلتنگیهایی که برایم به جا میگذاشت اینکه لااقل به بهانۀ او هر چند وقت یکبار دو سه روزی را از خانه میزدیم بیرون و هم به نیشابور میرفتیم و هم برای زیارت امام رضا(ع) به مشهد،🕌 توفیقی اجباری بود که نصیبمان شده بود.
سید تمایل داشت ماشین 🚗را عوض کنیم و ماشینی بگیریم که بشود ویلچر برقیاش را هم حمل کرد. وابستگی عجیبی به ویلچرش داشت. شاید هر کس دیگری هم که بود، اینگونه وابسته میشد. چرخهای ویلچر حکم پاهایی را داشتند که قریب به سی سال تحرکی از خود نشان نداده بودند و گویی برای یک عمر به خواب رفته بودند یک خواب عمیق !🤔🤔🤔
باید هم به فکر این پاها بود .....
ادامه دارد .......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•