✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : هفتاد و نه✨💥
◀️ ایستگاه قم که رسیدیم، ساک را گرفتم دستم و راه افتادیم سمت ماشینهای سواری که تاکسی🚖 بگیریم. وضعیت شهر قم هم شلوغ بود اکثر مردم جنگ زده اونجا پناه ☑️آورده بودند. بعد از نیم ساعتی معطلی بالأخره تاکسی گیرمان آمد و سوار شدیم. به راننده گفتم: «برو سمت حرم.»🕌
عصمت ادامه داد و گفت: «وقتی چشممون به گنبد حضرت معصومه(س) افتاد کنار هم ایستادیم🧕🧔 روبهروی گنبد و سلام دادیم. چون محمد سه روز مرخصی گرفته بود، تنها یک روز اونجا اقامت داشتیم 🔆و دو روز هم صرف رفت و آمدمان میشد. رفتیم مهمانسرا نزدیک به حرم، وسایلمان را گذاشتیم توی اتاق✅ بعد از اینکه صبحانه خوردیم آماده شدیم و رفتیم سمت حرم
محمد جایی را گوشهٔ حیاط مشخص🔆 کرد و بهم گفت: «بعد از نماز ظهر اینجا همدیگر را میبینیم.
◀️قبل از اذان رفتیم زیارت حرم، نماز جماعت ظهر را که خواندیم من توی صحن اصلی منتظر🍃 محمد بودم. بعد از کمی آمد. گفتم: «زیارت قبول.»
خندید😊 و گفت: «از شما هم قبول باشه.»
در راه برگشت به مهمانسرا، مغازههای دور حرم🕌 را نگاه میکردیم، محمد تا اولین مغازه نقره فروشی را دید. به من گفت: «بیا بریم داخل این مغازه انگشترها 💍رو ببینیم.»
◀️وقتی وارد مغازه شدیم آهسته به من گفت: «ما که رنگ حلقه 💍رو ندیدیم. این حلقهٔ ازدواج چه شکلیه؟! حداقل یه انگشتر به اسم حلقه که دیگه اَزمون برمیاد برای شما هدیه 🌷بگیریم.»
◀️مغازهدار انگشترها را به من و محمد نشان میداد. یک انگشتر عقیق🦋 انتخاب کردم.
انگشترش را نشانم داد و گفت: «ببین مادر، قشنگه!»
گفتم: «هر چی که تو انتخاب کنی، خوبه. هم ظریفه، هم سادهاس. مبارکت باشه.🍃🌸🍃
ادامه دارد ..........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️