✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : هفتاد و هشت✨💥
◀️من و عصمت مشغول حساب و کتاب کردن خمس او شدیم✅مبلغ تعیین شده را به من تحویل داد که به پدرم بدهم تا با خودش به قم ببرد و بپردازد. چون پدرم از دیرباز به شهر مقدس قم🕌 رفت و آمد داشت، توانست از دفتر امام خمینی(ره) برایم یک برگ مجوز پرداخت خمس بگیرد، که من هر جور صلاح بدانم
خمس مالم را بین نیازمندان ✨تقسیم کنم و خدا را شکر میکنم که من هم در جوانی این امر مهم را در زندگی خود قرار دادم و به توفیق آن، خداوند🌟 برکت و رزق حلال را به خانهٔ من بخشید.
من و پدرش به این امورات اهمیت میدادیم، بنابراین درخواست عصمت🌸 برایم دور از تصور نبود. پدرم که آنها را پرداخت کرد، برگهٔ رسیدش را به عصمت دادم.
◀️چند روزی که از زندگی مشترکشان گذشت، عصمت گفت: «با دیدن رفتارای💫 محمد، به آرزوهایی که داشتم رسیدم.»
گفتم: «چطور مگه!»🤔
گفت: «شوهر من هم پاسداره، هم رزمندهاس خیلی خوشحالم و خدا رو شکر 🙏میکنم. آنقدر از این زندگی لذت میبرم و احساس رضایت دارم که انگار نه انگار زیر بمب و موشک هستم.»
گفتم: «انشاءالله 🤲به پای هم پیر شین.»
عصمت گفت: «چون محمد همیشه جبههاس، خیلی کم به خانه سر میزنه تصمیم گرفته من رو ببره ماه عسل🌟، یه مرخصی سه روزه گرفته فردا قراره بیاد که بریم قم.»
گفتم: «خدا به همراهتون سلام من رو هم به حضرت معصومه(س) 💥برسونید.»
بعد از کمی که با هم صحبت کردیم خداحافظی کرد و رفت.💐
سه روز بعد که از مسافرت برگشتند. با محمد آمدند خانهٔ ما.
محمد با ساکی که دستش 🍃بود نشست توی حیاط، میخواستم بروم برایشان میوه و چای بیاورم.🌺
◀️عصمت گفت: «مادر زحمت نکش تازه از راه رسیدیم محمد خستهاس باید بریم خانه✅ به محمد گفتم: دوست دارم مادرم رو ببینم. اولین جایی که اومدیم اینجاست.»
◀️محمد نگاهی به عصمت انداخت و با شوخی به من گفت: «فکر نمیکردم انتخابم اینقدر خوب باشه👌
لبخندی زدم و گفتم: «چرا؟»
گفت: «برای رفتن به قم خیلی عجله داشتم🌻 چون بلیط قطار گرفته بودم و ایستگاه راه آهن هم اندیمشک بود. من دم در اتاق، چمدان به دست منتظر عصمت 🌸بودم. گفتم: «دیر شد دنبال چی میگردی؟»
گفت: «مسواک و خمیردندونم نیست، نمیدونم کجا گذاشتمشون؛ باید حتماً پیداشون کنم.»
خندیدم😊 و گفتم: «ای بابا! مگه سه روز بیشتر اونجاییم. بیا الان از قطار جا میمونیم؛ ماشین🚎 گیرمون نمیاد که بریم راه آهن 🚖 عصمت نگاهی به من انداخت و گفت: «وقتی پیامبر(ص) به نظافت و پاکیزگی سفارش کرده،✅ میخوای سه روز سفارش ایشون رو عمل نکنم؟ نه فقط به خاطر بهداشت، من باید به سفارش پیامبر(ص) مسواک بزنم.»
من هم که دلیلی به این محکمی شنیدم، سکوت کردم‼️ مسواک و خمیردندان را پیدا کرد و با هم راه افتادیم و رفتیم اندیمشک، سوار قطار شدیم.🍃🌸🍃
ادامه دارد .........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
از علامه پرسیدم: شهید 🌷را چرا «شهید» می گویند؟ آیا برای این است که در میدان نبرد و جهاد است؟🌺
فرمودند: نه، بالاتر. برای اینکه حاضر در مقام است و مقام، صعود اعمال است.
آشنای آسمان، ص110
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : هفتاد و نه✨💥
◀️ ایستگاه قم که رسیدیم، ساک را گرفتم دستم و راه افتادیم سمت ماشینهای سواری که تاکسی🚖 بگیریم. وضعیت شهر قم هم شلوغ بود اکثر مردم جنگ زده اونجا پناه ☑️آورده بودند. بعد از نیم ساعتی معطلی بالأخره تاکسی گیرمان آمد و سوار شدیم. به راننده گفتم: «برو سمت حرم.»🕌
عصمت ادامه داد و گفت: «وقتی چشممون به گنبد حضرت معصومه(س) افتاد کنار هم ایستادیم🧕🧔 روبهروی گنبد و سلام دادیم. چون محمد سه روز مرخصی گرفته بود، تنها یک روز اونجا اقامت داشتیم 🔆و دو روز هم صرف رفت و آمدمان میشد. رفتیم مهمانسرا نزدیک به حرم، وسایلمان را گذاشتیم توی اتاق✅ بعد از اینکه صبحانه خوردیم آماده شدیم و رفتیم سمت حرم
محمد جایی را گوشهٔ حیاط مشخص🔆 کرد و بهم گفت: «بعد از نماز ظهر اینجا همدیگر را میبینیم.
◀️قبل از اذان رفتیم زیارت حرم، نماز جماعت ظهر را که خواندیم من توی صحن اصلی منتظر🍃 محمد بودم. بعد از کمی آمد. گفتم: «زیارت قبول.»
خندید😊 و گفت: «از شما هم قبول باشه.»
در راه برگشت به مهمانسرا، مغازههای دور حرم🕌 را نگاه میکردیم، محمد تا اولین مغازه نقره فروشی را دید. به من گفت: «بیا بریم داخل این مغازه انگشترها 💍رو ببینیم.»
◀️وقتی وارد مغازه شدیم آهسته به من گفت: «ما که رنگ حلقه 💍رو ندیدیم. این حلقهٔ ازدواج چه شکلیه؟! حداقل یه انگشتر به اسم حلقه که دیگه اَزمون برمیاد برای شما هدیه 🌷بگیریم.»
◀️مغازهدار انگشترها را به من و محمد نشان میداد. یک انگشتر عقیق🦋 انتخاب کردم.
انگشترش را نشانم داد و گفت: «ببین مادر، قشنگه!»
گفتم: «هر چی که تو انتخاب کنی، خوبه. هم ظریفه، هم سادهاس. مبارکت باشه.🍃🌸🍃
ادامه دارد ..........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
✍🏻 "من غسل شهادت هم کردم"
این یکی از آخرین پیامهای اسماعیل پورخسرو، از شهدای ناو کنارک بوده 💔
ارتش فدای ملت یعنی همین جوانان که میدانند جانشان در خطر است ولی همیشه میایستند تا امنیت ما را به خطر نیفتد.
کنارک ،ناوچه_کنارک
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : هشتاد ✨💥
◀️کشاکش جنگ بود و کمبود انواع ابزار و وسایل، آن روزها به ندرت میشد دوربین عکاسی📸 پیدا کرد. یک روز همه اعضای خانواده دور هم جمع شده بودیم که علیرضا، دوربین به دست وارد خانه شد و گفت: «میخوام ازتون عکس یادگاری بگیرم.»🎞
◀️عصمت هم که در جمع خواهرانش نشسته بود، اول از همه بلند شد و کنار تک تک آنها ایستاد✳️ و با هم عکس گرفتند. آمدن ناگهانی دوربین، مثل یک معجزه بود، چون تا آن روز عکسهایی به این زیبایی🌟 و دور هم بودن نداشتیم علیرضا عکاس شده بود.
◀️وقتی عصمت در کنار همهٔ خواهرانش عکس گرفت، متوجه من شد🔶 که در هال خانه مشغول پاک کردن برنج بودم علیرضا و عصمت به طرف من آمدند عصمت 🌸در کنارم نشست و علیرضا دوربین را بلند کرد تا عکس بگیرد به او گفتم: «علی! مادر جون! اجازه بده حجابم رو درست کنم.»👌
خندهٔ علیرضا از دیدن دستپاچه شدن من، باعث شد که ما هم شروع کنیم به خندیدن.😂
علیرضا مرتباً میگفت:
آمادهاید؟ یه کم زودتر! میخوام دوربین📷 رو به صاحبش برگردونم.»
ما نگاهی به همدیگر انداختیم و سعی کردیم جلوی خندیدنمان☺️ را بگیریم که علیرضا آخرین عکس را از ما گرفت.
عصمت گفت: «مادر! این عکس رو یادگاری پیش خودت نگهدار و بعد شهادتم🌷 وقتی دلت برام تنگ شد، بهش نگاه کن و همیشه منو به خاطر داشته باش.»😔
من خندهکنان جواب دادم: «دخترم! اگه قرار به شهادت باشه، همهٔ ما با هم شهید🌷 میشیم و لطف خدا شامل حالمون میشه. اگه هم تقدیرمون به زنده موندن باشه، همگی زنده✅ میمونیم.»
بعد از اینکه عکس انداختیم، از خواستگار🔅 فرخنده خواهرش که چند روز پیش برایش آمده بود سؤال کرد و گفت: «نظرتون چیه؟»
گفتم: «هنوز فرخنده سن و سالش✳️ کمه!»
گفت: «شنیدم خانوادهٔ مذهبی داره و پسر خوبیه، من راضیاش میکنم باهاش حرف میزنم.»✅
رفت کنار فرخنده نشست و باهاش حرف میزد حواسم به عصمت 🌸بود. صدایش را میشنیدم که به فرخنده میگفت: «خانوادهٔ چرمبریان جزو خانوادهٔ شهدا 💐هستند، چه چیزی از این بهتر که عروس فرزند شهیدی بشوی که تمام خانوادهاش را از دست داده. از یک خانواده ۱۶ نفر شهید🌷 شده فقط
و فقط همین پسر که به خواستگاری تو آمده و دو خواهرش تنها بازماندگان این خانواده هستن😔 شنیدهام رزمنده است
کلی با فرخنده حرف زد تا راضی شد.
ادامه دارد ........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۹
۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۹
۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۹
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : هشتاد و یک✨💥
◀️نزدیکای ظهر بود، صدای اذان مسجد را که شنید از جایش بلند شد و وضو گرفت. نمازش💐 را که خواند دوباره آمد کنارم نشست. دستش را انداخت روی شانهام، صورتم را بوسید 😘و گفت: «خداحافظ.»
◀️چند لحظهای نگاهمان درهم گره خورده بود. عصمت🌸 با لبخند از کنارم بلند شد و از خواهرهایش خداحافظی کرد بعد از چند ثانیه در فکر فرو رفتم. زیر لب گفتم: «پس چرا امروز، عصمت اینطوری خداحافظی میکنه؟!»🤔
بلند شدم و رفتم توی حیاط، صدایش زدم. «عصمت! عصمت! مادر وایسا، کجا داری میری؟»
گفت: «دارم 💓میرم یه سری به عمه بزنم، با پروین کار دارم، شاید هم رفتم پیش پدربزرگ، از سر راه اگه وقت شد میرم مغازه، بابا رو هم ببینم بعد میرم خانه.»☺️
◀️چون اخلاقش را میدانستم که هر وقت میآید به همهٔ فامیل که سر راهش باشند سر میزند، برایم عجیب نبود. از خانهٔ ما تا خانهٔ خودشان فاصله زیاد بود. آنها محلهٔ صحرابِدَر مینشستند و ما محله سیاهپوشان.
این مسیر را که میآمد و میرفت به همهٔ فامیل سر میزد✅. احوالشان را میپرسید
همیشه میگفت: «باید صله ارحام را به جا آورد.» طبق سفارش ائمه تا و خداوند متعال از دید و بازدید خوشش 🔆میآمد. مخصوصاً اگر کسی کاری برایش پیش میآمد یا مریض 😷میشد، سعی میکرد تا آنجا که در توانش باشد به او کمک کند. آن روز به همهٔ فامیل سر زده بود.✳️ در آخر هم به مغازهٔ پدرش رفته بود. وقتی غلامعلی از مغازه برگشت گفت: «عصمت 🌸امروز اومد مغازه کلی با هم حرف زدیم.»
احوال محمد رو ازش گرفتم، گفتم: «خبر داری؟»
گفت: «آره، دوستانش که میآیند شهر برای مرخصی 🌸به ما خبر میدهند بیخبر هم نیستم.»
◀️همینطور که داشتم لباس میدوختم، نشست کنارم نگاهم میکرد و با هم حرف میزدیم بعد خداحافظی👋 کرد و رفت. گفتم: «بذار باهات بیام تا دم در خانه برسونمت.»
گفت: «ممنون میخوام برم بسیج پیش بچهها. یه سری هم به اونا بزنم.»🍃🌸🍃
ادامه دارد .......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۹