✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : هشتاد و یک✨💥
◀️نزدیکای ظهر بود، صدای اذان مسجد را که شنید از جایش بلند شد و وضو گرفت. نمازش💐 را که خواند دوباره آمد کنارم نشست. دستش را انداخت روی شانهام، صورتم را بوسید 😘و گفت: «خداحافظ.»
◀️چند لحظهای نگاهمان درهم گره خورده بود. عصمت🌸 با لبخند از کنارم بلند شد و از خواهرهایش خداحافظی کرد بعد از چند ثانیه در فکر فرو رفتم. زیر لب گفتم: «پس چرا امروز، عصمت اینطوری خداحافظی میکنه؟!»🤔
بلند شدم و رفتم توی حیاط، صدایش زدم. «عصمت! عصمت! مادر وایسا، کجا داری میری؟»
گفت: «دارم 💓میرم یه سری به عمه بزنم، با پروین کار دارم، شاید هم رفتم پیش پدربزرگ، از سر راه اگه وقت شد میرم مغازه، بابا رو هم ببینم بعد میرم خانه.»☺️
◀️چون اخلاقش را میدانستم که هر وقت میآید به همهٔ فامیل که سر راهش باشند سر میزند، برایم عجیب نبود. از خانهٔ ما تا خانهٔ خودشان فاصله زیاد بود. آنها محلهٔ صحرابِدَر مینشستند و ما محله سیاهپوشان.
این مسیر را که میآمد و میرفت به همهٔ فامیل سر میزد✅. احوالشان را میپرسید
همیشه میگفت: «باید صله ارحام را به جا آورد.» طبق سفارش ائمه تا و خداوند متعال از دید و بازدید خوشش 🔆میآمد. مخصوصاً اگر کسی کاری برایش پیش میآمد یا مریض 😷میشد، سعی میکرد تا آنجا که در توانش باشد به او کمک کند. آن روز به همهٔ فامیل سر زده بود.✳️ در آخر هم به مغازهٔ پدرش رفته بود. وقتی غلامعلی از مغازه برگشت گفت: «عصمت 🌸امروز اومد مغازه کلی با هم حرف زدیم.»
احوال محمد رو ازش گرفتم، گفتم: «خبر داری؟»
گفت: «آره، دوستانش که میآیند شهر برای مرخصی 🌸به ما خبر میدهند بیخبر هم نیستم.»
◀️همینطور که داشتم لباس میدوختم، نشست کنارم نگاهم میکرد و با هم حرف میزدیم بعد خداحافظی👋 کرد و رفت. گفتم: «بذار باهات بیام تا دم در خانه برسونمت.»
گفت: «ممنون میخوام برم بسیج پیش بچهها. یه سری هم به اونا بزنم.»🍃🌸🍃
ادامه دارد .......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
#کلام_شهید
هرجوان ، دختر یا پسر که نمازش را اول وقت بخواند
شفاعتش میکنم.🌷
شهید_حسین_محرابی
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : هشتاد و دو✨💥
◀️در خانوادهٔ ما زیارت قبور متبرک شهدا، به صورت یک قاعدهٔ ناگسستنی ادامه داشت. اگر چه هیچ یک از شهدا🌷 بستگان ما نبودند، ولی به شهادت آنها افتخار میکردیم و تمام تلاشمان این بود تا جایی که امکان دارد برای دیدار خانوادهٔ شهدا💐 و زیارت مزارهایشان به شهیدآباد برویم.
◀️البته شور و حالی هم که در آن مکان مقدس 💫به چشم میخورد، در هوای آن روزهای آتشباران دزفول وصف ناشدنی بود.
◀️قرار بود منصوره و فرخنده با هم به شهیدآباد بیایند من قبل از آنها با یکی از همسایهها به گلزار شهیدآباد رفته بودم. ✅آنجا صدای چند انفجار شنیدم بعد از زیارت قبور شهدا به سمت خانه راه افتادم. وقتی وارد کوچهمان شدم، تعدادی از آشنایان✳️ را دیدم که در کنار خانهٔ ما جمع شدهاند ته دلم خالی شد.
با خودم گفتم: «خدایا چه اتفاقی افتاده؟! چی شده؟!»🤔
وارد خانه شدم باز هم صدای حرف زدنشان را کم و بیش 🍃میشنیدم ولی متوجه نمیشدم به چه علت با هم حرف میزنند. اضطراب تمام وجودم را گرفته بود.
◀️آنقدر با خودم فکر کرده بودم که نتوانستم در خانه بمانم.😔 میخواستم بیرون بیایم و ببینم چه اتفاقی افتاده که آشنایان در کوچهٔ ما جمع شدهاند چادرم را سرم کردم🌿 و دستگیرهٔ در را گرفتم که درِ خانه را باز کنم. کسی از بیرون در را میکشید. دوباره محکمتر دستگیره را کشیدم کمی از در باز شد❗️ و از لای در، منصوره و علیرضا را دیدم. به
منصوره گفتم: «چرا در رو محکم گرفتی؟🧐
چرا نمیذاری بیام بیرون؟
بگین ببینم چی شده ؟
ببینم ! برای پدرتون اتفاقی افتاده ؟
خیلی مضطرب 😰شده بودم. منصوره بیاختیار دستش از روی دستگیرهٔ در، افتاد. زمانی که در باز شد و فامیلها را در کوچه دیدم که گریه😭 میکنند، متوجه شدم اتفاقی افتاده است. از منصوره و علیرضا خواستم که به خانه بیایند هردوشان چشم از من😔 برنمیداشتند.
◀️علیرضا مرا در آغوش گرفت و بغض کرده گفت: «مادر! عصمت شهید🌷 شده.»
به او گفتم: «علیرضا جان! تو رو هم که در راه خدا بدهم، بازم می تونم تحمل کنم.🍃🌸🍃
ادامه دارد .......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : هشتاد و سه✨💥
◀️منصوره بغض کرده گفت: «من و فرخنده بعد از اینکه رفتی، تصمیم گرفتیم✳️ بیایم دنبالت شهیدآباد تقریباً ساعت 3 بود که صدای انفجار شدیدی توی شهر پیچید. رفتیم پشتبام تا ببینیم کدام قسمت شهر مورد اصابت قرار گرفته، دود و آتشی🔥 که از نزدیکیهای پل قدیم به هوا برخاسته بود، محل اصابت راکتها را نشان میداد. بعد از دقایقی آمادهٔ رفتن✨ شدیم. وقتی به شهیدآباد رسیدیم؛ من و فرخنده یک به یک مزارها رو زیارت میکردیم و من غرق نگاه کردن به تصاویر شهدا🌷 بودم. از کنار مزاری در حال عبور بودیم که متن تابلوی نصب شده بر روی آن، مرا به سوی خودش🌿 جذب کرد. از فرخنده خواستم چند قدم برگردیم وقتی در مقابل آن تابلو ایستادیم، گفتم: «ببین چه آیهٔ زیبایی💐 روی این تابلو نوشته شده. یأَیـتُهَا ٱلنَّفسُ ٱلمُطمَئِنَّةُ، ٱرجِعِیٓ إلیٰ رَبّـِکِ رَاضِیةً مَّرضِیة، فادخُلی فی عِبادی،وَٱدخُلی جَنَّتِی، خوشا به حالشون!🌺 اگه ما هم یه روزی شهید دادیم این آیات رو، روی مزارش مینویسیم.»
فرخنده به من نگاه میکرد و با لبخند☺️ حرفهایم را تأیید میکرد.
من گفتم: «ولی نه، نمیشه!»
گفت: «چرا نمیشه!»🤔
گفتم: «آخه اینا دو شهید هستن و تابلو هم به همین دلیل ❇️بزرگتر طراحی شده.»
◀️آیات را آرام زیر لب زمزمه میکردم و همانطور که به تابلو خیره شده بودم به
فرخنده گفتم: «خیلی قشنگه!✅ ای کاش ما هم جزء خانوادهٔ شهدا میشدیم.»🙏
◀️نزدیکیهای غروب بود. بعد از زیارت قبور شهدا، رفتیم خانهٔ🏠 پدربزرگ، اقوام همگی جمع شده بودند. علیرضا تا مرا دید، آمد و گفت: «منصوره میشه بیای کنار، باهات کار دارم.»😔
گفتم: «چی شده؟»
گفت: «یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟»
گفتم: «نه! بگو.»
گفت: «عصمت مجروح شده.»🥀
قلبم به تپش افتاده بود. گفتم: «کی؟ کجا؟ چه اتفاقی😳 براش افتاده؟!»
گفت: «میدونی... آخه... »
علیرضا به من نگاه میکرد و من هم مات چهرهاش، بهتزده🍃 به او گفتم:راستش رو بگو چی شده ، مکثی کرد و گفت: «عصمت شهید شده.»😭
گفتم: «چی! شهید شده.»
گفت: «آره! توی راهپیمایی با مادرشوهرش و جاریش (مرضیه) روی پل قدیم بودن که حمله هوایی🔸 شده و ... .»
صدای گریهام بلند شد و با هق هق گریه به علیرضا گفتم: «نباید مادر چیزی بفهمه.»🍃🌸🍃
ادامه دارد ........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : هشتاد و سه✨💥
◀️منصوره بغض کرده گفت: «من و فرخنده بعد از اینکه رفتی، تصمیم گرفتیم✳️ بیایم دنبالت شهیدآباد تقریباً ساعت 3 بود که صدای انفجار شدیدی توی شهر پیچید. رفتیم پشتبام تا ببینیم کدام قسمت شهر مورد اصابت قرار گرفته، دود و آتشی🔥 که از نزدیکیهای پل قدیم به هوا برخاسته بود، محل اصابت راکتها را نشان میداد. بعد از دقایقی آمادهٔ رفتن✨ شدیم. وقتی به شهیدآباد رسیدیم؛ من و فرخنده یک به یک مزارها رو زیارت میکردیم و من غرق نگاه کردن به تصاویر شهدا🌷 بودم. از کنار مزاری در حال عبور بودیم که متن تابلوی نصب شده بر روی آن، مرا به سوی خودش🌿 جذب کرد. از فرخنده خواستم چند قدم برگردیم وقتی در مقابل آن تابلو ایستادیم، گفتم: «ببین چه آیهٔ زیبایی💐 روی این تابلو نوشته شده. یأَیـتُهَا ٱلنَّفسُ ٱلمُطمَئِنَّةُ، ٱرجِعِیٓ إلیٰ رَبّـِکِ رَاضِیةً مَّرضِیة، فادخُلی فی عِبادی،وَٱدخُلی جَنَّتِی، خوشا به حالشون!🌺 اگه ما هم یه روزی شهید دادیم این آیات رو، روی مزارش مینویسیم.»
فرخنده به من نگاه میکرد و با لبخند☺️ حرفهایم را تأیید میکرد.
من گفتم: «ولی نه، نمیشه!»
گفت: «چرا نمیشه!»🤔
گفتم: «آخه اینا دو شهید هستن و تابلو هم به همین دلیل ❇️بزرگتر طراحی شده.»
◀️آیات را آرام زیر لب زمزمه میکردم و همانطور که به تابلو خیره شده بودم به
فرخنده گفتم: «خیلی قشنگه!✅ ای کاش ما هم جزء خانوادهٔ شهدا میشدیم.»🙏
◀️نزدیکیهای غروب بود. بعد از زیارت قبور شهدا، رفتیم خانهٔ🏠 پدربزرگ، اقوام همگی جمع شده بودند. علیرضا تا مرا دید، آمد و گفت: «منصوره میشه بیای کنار، باهات کار دارم.»😔
گفتم: «چی شده؟»
گفت: «یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟»
گفتم: «نه! بگو.»
گفت: «عصمت مجروح شده.»🥀
قلبم به تپش افتاده بود. گفتم: «کی؟ کجا؟ چه اتفاقی😳 براش افتاده؟!»
گفت: «میدونی... آخه... »
علیرضا به من نگاه میکرد و من هم مات چهرهاش، بهتزده🍃 به او گفتم:راستش رو بگو چی شده ، مکثی کرد و گفت: «عصمت شهید شده.»😭
گفتم: «چی! شهید شده.»
گفت: «آره! توی راهپیمایی با مادرشوهرش و جاریش (مرضیه) روی پل قدیم بودن که حمله هوایی🔸 شده و ... .»
صدای گریهام بلند شد و با هق هق گریه به علیرضا گفتم: «نباید مادر چیزی بفهمه.»🍃🌸🍃
ادامه دارد ........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️