#کلام_شهید
هرجوان ، دختر یا پسر که نمازش را اول وقت بخواند
شفاعتش میکنم.🌷
شهید_حسین_محرابی
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : هشتاد و دو✨💥
◀️در خانوادهٔ ما زیارت قبور متبرک شهدا، به صورت یک قاعدهٔ ناگسستنی ادامه داشت. اگر چه هیچ یک از شهدا🌷 بستگان ما نبودند، ولی به شهادت آنها افتخار میکردیم و تمام تلاشمان این بود تا جایی که امکان دارد برای دیدار خانوادهٔ شهدا💐 و زیارت مزارهایشان به شهیدآباد برویم.
◀️البته شور و حالی هم که در آن مکان مقدس 💫به چشم میخورد، در هوای آن روزهای آتشباران دزفول وصف ناشدنی بود.
◀️قرار بود منصوره و فرخنده با هم به شهیدآباد بیایند من قبل از آنها با یکی از همسایهها به گلزار شهیدآباد رفته بودم. ✅آنجا صدای چند انفجار شنیدم بعد از زیارت قبور شهدا به سمت خانه راه افتادم. وقتی وارد کوچهمان شدم، تعدادی از آشنایان✳️ را دیدم که در کنار خانهٔ ما جمع شدهاند ته دلم خالی شد.
با خودم گفتم: «خدایا چه اتفاقی افتاده؟! چی شده؟!»🤔
وارد خانه شدم باز هم صدای حرف زدنشان را کم و بیش 🍃میشنیدم ولی متوجه نمیشدم به چه علت با هم حرف میزنند. اضطراب تمام وجودم را گرفته بود.
◀️آنقدر با خودم فکر کرده بودم که نتوانستم در خانه بمانم.😔 میخواستم بیرون بیایم و ببینم چه اتفاقی افتاده که آشنایان در کوچهٔ ما جمع شدهاند چادرم را سرم کردم🌿 و دستگیرهٔ در را گرفتم که درِ خانه را باز کنم. کسی از بیرون در را میکشید. دوباره محکمتر دستگیره را کشیدم کمی از در باز شد❗️ و از لای در، منصوره و علیرضا را دیدم. به
منصوره گفتم: «چرا در رو محکم گرفتی؟🧐
چرا نمیذاری بیام بیرون؟
بگین ببینم چی شده ؟
ببینم ! برای پدرتون اتفاقی افتاده ؟
خیلی مضطرب 😰شده بودم. منصوره بیاختیار دستش از روی دستگیرهٔ در، افتاد. زمانی که در باز شد و فامیلها را در کوچه دیدم که گریه😭 میکنند، متوجه شدم اتفاقی افتاده است. از منصوره و علیرضا خواستم که به خانه بیایند هردوشان چشم از من😔 برنمیداشتند.
◀️علیرضا مرا در آغوش گرفت و بغض کرده گفت: «مادر! عصمت شهید🌷 شده.»
به او گفتم: «علیرضا جان! تو رو هم که در راه خدا بدهم، بازم می تونم تحمل کنم.🍃🌸🍃
ادامه دارد .......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : هشتاد و سه✨💥
◀️منصوره بغض کرده گفت: «من و فرخنده بعد از اینکه رفتی، تصمیم گرفتیم✳️ بیایم دنبالت شهیدآباد تقریباً ساعت 3 بود که صدای انفجار شدیدی توی شهر پیچید. رفتیم پشتبام تا ببینیم کدام قسمت شهر مورد اصابت قرار گرفته، دود و آتشی🔥 که از نزدیکیهای پل قدیم به هوا برخاسته بود، محل اصابت راکتها را نشان میداد. بعد از دقایقی آمادهٔ رفتن✨ شدیم. وقتی به شهیدآباد رسیدیم؛ من و فرخنده یک به یک مزارها رو زیارت میکردیم و من غرق نگاه کردن به تصاویر شهدا🌷 بودم. از کنار مزاری در حال عبور بودیم که متن تابلوی نصب شده بر روی آن، مرا به سوی خودش🌿 جذب کرد. از فرخنده خواستم چند قدم برگردیم وقتی در مقابل آن تابلو ایستادیم، گفتم: «ببین چه آیهٔ زیبایی💐 روی این تابلو نوشته شده. یأَیـتُهَا ٱلنَّفسُ ٱلمُطمَئِنَّةُ، ٱرجِعِیٓ إلیٰ رَبّـِکِ رَاضِیةً مَّرضِیة، فادخُلی فی عِبادی،وَٱدخُلی جَنَّتِی، خوشا به حالشون!🌺 اگه ما هم یه روزی شهید دادیم این آیات رو، روی مزارش مینویسیم.»
فرخنده به من نگاه میکرد و با لبخند☺️ حرفهایم را تأیید میکرد.
من گفتم: «ولی نه، نمیشه!»
گفت: «چرا نمیشه!»🤔
گفتم: «آخه اینا دو شهید هستن و تابلو هم به همین دلیل ❇️بزرگتر طراحی شده.»
◀️آیات را آرام زیر لب زمزمه میکردم و همانطور که به تابلو خیره شده بودم به
فرخنده گفتم: «خیلی قشنگه!✅ ای کاش ما هم جزء خانوادهٔ شهدا میشدیم.»🙏
◀️نزدیکیهای غروب بود. بعد از زیارت قبور شهدا، رفتیم خانهٔ🏠 پدربزرگ، اقوام همگی جمع شده بودند. علیرضا تا مرا دید، آمد و گفت: «منصوره میشه بیای کنار، باهات کار دارم.»😔
گفتم: «چی شده؟»
گفت: «یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟»
گفتم: «نه! بگو.»
گفت: «عصمت مجروح شده.»🥀
قلبم به تپش افتاده بود. گفتم: «کی؟ کجا؟ چه اتفاقی😳 براش افتاده؟!»
گفت: «میدونی... آخه... »
علیرضا به من نگاه میکرد و من هم مات چهرهاش، بهتزده🍃 به او گفتم:راستش رو بگو چی شده ، مکثی کرد و گفت: «عصمت شهید شده.»😭
گفتم: «چی! شهید شده.»
گفت: «آره! توی راهپیمایی با مادرشوهرش و جاریش (مرضیه) روی پل قدیم بودن که حمله هوایی🔸 شده و ... .»
صدای گریهام بلند شد و با هق هق گریه به علیرضا گفتم: «نباید مادر چیزی بفهمه.»🍃🌸🍃
ادامه دارد ........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : هشتاد و سه✨💥
◀️منصوره بغض کرده گفت: «من و فرخنده بعد از اینکه رفتی، تصمیم گرفتیم✳️ بیایم دنبالت شهیدآباد تقریباً ساعت 3 بود که صدای انفجار شدیدی توی شهر پیچید. رفتیم پشتبام تا ببینیم کدام قسمت شهر مورد اصابت قرار گرفته، دود و آتشی🔥 که از نزدیکیهای پل قدیم به هوا برخاسته بود، محل اصابت راکتها را نشان میداد. بعد از دقایقی آمادهٔ رفتن✨ شدیم. وقتی به شهیدآباد رسیدیم؛ من و فرخنده یک به یک مزارها رو زیارت میکردیم و من غرق نگاه کردن به تصاویر شهدا🌷 بودم. از کنار مزاری در حال عبور بودیم که متن تابلوی نصب شده بر روی آن، مرا به سوی خودش🌿 جذب کرد. از فرخنده خواستم چند قدم برگردیم وقتی در مقابل آن تابلو ایستادیم، گفتم: «ببین چه آیهٔ زیبایی💐 روی این تابلو نوشته شده. یأَیـتُهَا ٱلنَّفسُ ٱلمُطمَئِنَّةُ، ٱرجِعِیٓ إلیٰ رَبّـِکِ رَاضِیةً مَّرضِیة، فادخُلی فی عِبادی،وَٱدخُلی جَنَّتِی، خوشا به حالشون!🌺 اگه ما هم یه روزی شهید دادیم این آیات رو، روی مزارش مینویسیم.»
فرخنده به من نگاه میکرد و با لبخند☺️ حرفهایم را تأیید میکرد.
من گفتم: «ولی نه، نمیشه!»
گفت: «چرا نمیشه!»🤔
گفتم: «آخه اینا دو شهید هستن و تابلو هم به همین دلیل ❇️بزرگتر طراحی شده.»
◀️آیات را آرام زیر لب زمزمه میکردم و همانطور که به تابلو خیره شده بودم به
فرخنده گفتم: «خیلی قشنگه!✅ ای کاش ما هم جزء خانوادهٔ شهدا میشدیم.»🙏
◀️نزدیکیهای غروب بود. بعد از زیارت قبور شهدا، رفتیم خانهٔ🏠 پدربزرگ، اقوام همگی جمع شده بودند. علیرضا تا مرا دید، آمد و گفت: «منصوره میشه بیای کنار، باهات کار دارم.»😔
گفتم: «چی شده؟»
گفت: «یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟»
گفتم: «نه! بگو.»
گفت: «عصمت مجروح شده.»🥀
قلبم به تپش افتاده بود. گفتم: «کی؟ کجا؟ چه اتفاقی😳 براش افتاده؟!»
گفت: «میدونی... آخه... »
علیرضا به من نگاه میکرد و من هم مات چهرهاش، بهتزده🍃 به او گفتم:راستش رو بگو چی شده ، مکثی کرد و گفت: «عصمت شهید شده.»😭
گفتم: «چی! شهید شده.»
گفت: «آره! توی راهپیمایی با مادرشوهرش و جاریش (مرضیه) روی پل قدیم بودن که حمله هوایی🔸 شده و ... .»
صدای گریهام بلند شد و با هق هق گریه به علیرضا گفتم: «نباید مادر چیزی بفهمه.»🍃🌸🍃
ادامه دارد ........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : هشتاد و چهار✨💥
◀️از خانهٔ پدربزرگ تا اینجا دویدم علیرضا هم دنبالم میدوید. به محض اینکه دستم به دستگیرهٔ درِ خانه رسید، آن را محکم گرفتم☑️ که از خانه بیرون نیای و جمعیت رو نبینی.»
در همان حالی که اشک 😭میریخت، علیرضا هم با حالتی غمگین، سرش را پایین انداخت ، وضو گرفتم. سجادهٔ نمازم💐 را پهن کردم و شروع کردم به نماز خواندن، دو رکعت نماز شکر به جا آوردم.
◀️بچهها به من نگاه میکردند و اشک از چشمانشان سرازیر شده بود. حال عجیبی داشتم از یک طرف به فکر شهادت 🌷عصمت بودم و از طرف دیگر نگران حال بچهها.
◀️نزدیکای اذان مغرب بود که پروین و مادرش به همراه فامیلها آمدند. پروین تا چشمش👁 به من افتاد گفت: «پسرهای فامیل، خبر شهادت عصمت رو به ما دادن.»✅
خیلی شوکه شده بود. بهت زده گفت: «همین چند ساعت پیش بود که عصمت از تلفن عمومی📞 با من حرف زد. اصلاً باور نمیکنم که قراره دیگه بهترین دوستم رو نبینم.»
دخترها بیتاب بودند و من به آنها دلداری میدادم. پروین که گریه😭 امانش را بریده بود،گفت: «زندایی! حقیقت داره که عصمت شهید شده؟ آخه دیروز، من و عصمت🌷 قرار گذاشتیم با هم بریم شهیدآباد. امروز در خانه منتظر تماس او بودم که ساعت رفتنمان را با هم هماهنگ کنیم🌿 تقریباً ساعت 2 بعد از ظهر بود که زنگ تلفن به صدا درآمد. گوشی را برداشتم عصمت بود سلام کرد و گفت: «پروین! من از باجهٔ تلفن توی خیابون دارم باهات تماس✨ میگیرم با مادرشوهرم و مرضیه، داریم میریم بهشتعلی 🌷از اونجا هم میریم شهیدآباد، میای با هم بریم؟»
چون گلزار شهیدآباد به خانهٔ ما نزدیکتر بود، گفتم: «شهیدآباد💐 میبینمت.»
آخرین جملهاش این بود: «این دو ریالی آخرمو خرج تو کردم.»
◀️تلفن قطع شد، رفتم توی اتاق که آماده بشوم درست نمیدانم چقدر طول کشید که ناگهان صدای انفجار😱 شدیدی در شهر پیچید با خودم گفتم: «خدا کنه برا عصمت اتفاقی نیفتاده باشه.»
از رفتن منصرف شدم و در خانه ماندم
«زندایی! یکدفعه چی شد؟ عصمت کجاست؟.»🤔
گفتم: «نگران نباش، طوری نشده.»
◀️پروین به دیوار تکیه داده بود و به یاد روزهای با عصمت بودن اشک😭 میریخت غلامعلی که آمد صدای گریهٔ دخترها بلند شد. غلامعلی آرام و کم حرف کنار باغچه🌿 نشست. رفتم کنارش ایستادم و گفتم: «دلم میخواد عصمت رو شهیدآباد به خاک بسپاریم.»
قبول کرد👌، رفتم به دخترها گفتم: «عصمت رو شهیدآباد طلبیده.»
باز هم صدای گریهشان 😭بلند شد پروین میگفت: «دیگه باید برا همیشه عصمت رو توی شهیدآباد ببینم.»
من هم به یاد آخرین عکس یادگاری افتادم و حرفهای عصمت.🍃🌸🍃
ادامه دارد ........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️