eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
112 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هرجوان ، دختر یا پسر که نمازش را اول وقت بخواند شفاعتش میکنم.🌷 شهید_حسین_محرابی http://eitaa.com/mashgheshgh313 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : هشتاد و دو✨💥 ◀️در خانوادهٔ ما زیارت قبور متبرک شهدا، به صورت یک قاعدهٔ ناگسستنی ادامه داشت. اگر چه هیچ یک از شهدا🌷 بستگان ما نبودند، ولی به شهادت آن‌ها افتخار می‌کردیم و تمام تلاشمان این بود تا جایی که امکان دارد برای دیدار خانوادهٔ شهدا💐 و زیارت مزارهایشان به شهیدآباد برویم. ◀️البته شور و حالی هم که در آن مکان مقدس 💫به چشم می‌خورد، در هوای آن روزهای آتش‌باران دزفول وصف ناشدنی بود. ◀️قرار بود منصوره و فرخنده با هم به شهیدآباد بیایند من قبل از آن‌ها با یکی از همسایه‌ها به گلزار شهیدآباد رفته بودم. ✅آنجا صدای چند انفجار شنیدم بعد از زیارت قبور شهدا به سمت خانه راه افتادم. وقتی وارد کوچه‌مان شدم، تعدادی از آشنایان✳️ را دیدم که در کنار خانهٔ ما جمع شده‌ا‌ند ته دلم خالی شد. با خودم گفتم: «خدایا چه اتفاقی افتاده؟! چی شده؟!»🤔 وارد خانه شدم باز هم صدای حرف زدنشان را کم و بیش 🍃می‌شنیدم ولی متوجه نمی‌شدم به چه علت با هم حرف می‌زنند. اضطراب تمام وجودم را گرفته بود. ◀️آن‌قدر با خودم فکر کرده بودم که نتوانستم در خانه بمانم.😔 می‌خواستم بیرون بیایم و ببینم چه اتفاقی افتاده که آشنایان در کوچهٔ ما جمع شده‌اند چادرم را سرم کردم🌿 و دستگیرهٔ در را گرفتم که درِ خانه را باز کنم. کسی از بیرون در را می‌کشید. دوباره محکم‌تر دستگیره را کشیدم کمی از در باز شد❗️ و از لای در، منصوره و علیرضا را دیدم. به منصوره گفتم: «چرا در رو محکم گرفتی؟🧐 چرا نمی‌ذاری بیام بیرون؟ بگین ببینم چی شده ؟ ببینم ! برای پدرتون اتفاقی افتاده ؟ خیلی مضطرب 😰شده بودم. منصوره بی‌اختیار دستش از روی دستگیرهٔ در، افتاد. زمانی‌ که در باز شد و فامیل‌ها را در کوچه دیدم که گریه😭 می‌کنند، متوجه شدم اتفاقی افتاده است. از منصوره و علیرضا خواستم که به خانه بیایند هردوشان چشم از من😔 برنمی‌داشتند. ◀️علیرضا مرا در آغوش گرفت و بغض کرده گفت: «مادر! عصمت شهید🌷 شده.» به او گفتم: «علیرضا جان! تو رو هم که در راه خدا بدهم، بازم می تونم تحمل کنم.🍃🌸🍃 ادامه دارد ....... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : هشتاد و سه✨💥 ◀️منصوره بغض کرده گفت: «من و فرخنده بعد از اینکه رفتی، تصمیم گرفتیم✳️ بیایم دنبالت شهیدآباد تقریباً ساعت 3 بود که صدای انفجار شدیدی توی شهر پیچید. رفتیم پشت‌بام تا ببینیم کدام قسمت شهر مورد اصابت قرار گرفته، دود و آتشی🔥 که از نزدیکی‌های پل قدیم به هوا برخاسته بود، محل اصابت راکت‌ها را نشان می‌داد. بعد از دقایقی آمادهٔ رفتن✨ شدیم. وقتی به شهیدآباد رسیدیم؛ من و فرخنده یک به یک مزارها رو زیارت می‌کردیم و من غرق نگاه کردن به تصاویر شهدا🌷 بودم. از کنار مزاری در حال عبور بودیم که متن تابلوی نصب شده بر روی آن، مرا به سوی خودش🌿 جذب کرد. از فرخنده خواستم چند قدم برگردیم وقتی در مقابل آن تابلو ایستادیم، گفتم: «ببین چه آیهٔ زیبایی💐 روی این تابلو نوشته شده. یأَیـتُهَا ٱلنَّفسُ ٱلمُطمَئِنَّةُ، ٱرجِعِیٓ إلیٰ رَبّـِکِ رَاضِیةً مَّرضِیة، فادخُلی فی عِبادی،وَٱدخُلی جَنَّتِی، خوشا به حالشون!🌺 اگه ما هم یه روزی شهید دادیم این آیات رو، روی مزارش می‌نویسیم.» فرخنده به من نگاه می‌کرد و با لبخند☺️ حرف‌هایم را تأیید می‌کرد. من گفتم: «ولی نه، نمی‌شه!» گفت: «چرا نمی‌شه!»🤔 گفتم: «آخه اینا دو شهید هستن و تابلو هم به همین دلیل ❇️بزرگتر طراحی شده.» ◀️آیات را آرام زیر لب زمزمه می‌کردم و همان‌طور که به تابلو خیره شده بودم به فرخنده گفتم: «خیلی قشنگه!✅ ای کاش ما هم جزء خانوادهٔ شهدا می‌شدیم.»🙏 ◀️نزدیکی‌های غروب بود. بعد از زیارت قبور شهدا، رفتیم خانهٔ🏠 پدربزرگ، اقوام همگی جمع شده‌ بودند. علیرضا تا مرا دید، آمد و گفت: «منصوره می‌شه بیای کنار، باهات کار دارم.»😔 گفتم: «چی شده؟» گفت: «یه چیزی بگم ناراحت نمی‌شی؟» گفتم: «نه! بگو.» گفت: «عصمت مجروح شده.»🥀 قلبم به تپش افتاده بود. گفتم: «کی؟ کجا؟ چه اتفاقی😳 براش افتاده؟!» گفت: «می‌دونی... آخه... » علیرضا به من نگاه می‌کرد و من هم مات چهره‌اش، بهت‌زده🍃 به او گفتم:راستش رو بگو چی شده ، مکثی کرد و گفت: «عصمت شهید شده.»😭 گفتم: «چی! شهید شده.» گفت: «آره! توی راهپیمایی با مادرشوهرش و جاریش (مرضیه) روی پل قدیم بودن که حمله هوایی🔸 شده و ... .» صدای گریه‌ام بلند شد و با هق هق گریه به علیرضا گفتم: «نباید مادر چیزی بفهمه.»🍃🌸🍃 ادامه دارد ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : هشتاد و سه✨💥 ◀️منصوره بغض کرده گفت: «من و فرخنده بعد از اینکه رفتی، تصمیم گرفتیم✳️ بیایم دنبالت شهیدآباد تقریباً ساعت 3 بود که صدای انفجار شدیدی توی شهر پیچید. رفتیم پشت‌بام تا ببینیم کدام قسمت شهر مورد اصابت قرار گرفته، دود و آتشی🔥 که از نزدیکی‌های پل قدیم به هوا برخاسته بود، محل اصابت راکت‌ها را نشان می‌داد. بعد از دقایقی آمادهٔ رفتن✨ شدیم. وقتی به شهیدآباد رسیدیم؛ من و فرخنده یک به یک مزارها رو زیارت می‌کردیم و من غرق نگاه کردن به تصاویر شهدا🌷 بودم. از کنار مزاری در حال عبور بودیم که متن تابلوی نصب شده بر روی آن، مرا به سوی خودش🌿 جذب کرد. از فرخنده خواستم چند قدم برگردیم وقتی در مقابل آن تابلو ایستادیم، گفتم: «ببین چه آیهٔ زیبایی💐 روی این تابلو نوشته شده. یأَیـتُهَا ٱلنَّفسُ ٱلمُطمَئِنَّةُ، ٱرجِعِیٓ إلیٰ رَبّـِکِ رَاضِیةً مَّرضِیة، فادخُلی فی عِبادی،وَٱدخُلی جَنَّتِی، خوشا به حالشون!🌺 اگه ما هم یه روزی شهید دادیم این آیات رو، روی مزارش می‌نویسیم.» فرخنده به من نگاه می‌کرد و با لبخند☺️ حرف‌هایم را تأیید می‌کرد. من گفتم: «ولی نه، نمی‌شه!» گفت: «چرا نمی‌شه!»🤔 گفتم: «آخه اینا دو شهید هستن و تابلو هم به همین دلیل ❇️بزرگتر طراحی شده.» ◀️آیات را آرام زیر لب زمزمه می‌کردم و همان‌طور که به تابلو خیره شده بودم به فرخنده گفتم: «خیلی قشنگه!✅ ای کاش ما هم جزء خانوادهٔ شهدا می‌شدیم.»🙏 ◀️نزدیکی‌های غروب بود. بعد از زیارت قبور شهدا، رفتیم خانهٔ🏠 پدربزرگ، اقوام همگی جمع شده‌ بودند. علیرضا تا مرا دید، آمد و گفت: «منصوره می‌شه بیای کنار، باهات کار دارم.»😔 گفتم: «چی شده؟» گفت: «یه چیزی بگم ناراحت نمی‌شی؟» گفتم: «نه! بگو.» گفت: «عصمت مجروح شده.»🥀 قلبم به تپش افتاده بود. گفتم: «کی؟ کجا؟ چه اتفاقی😳 براش افتاده؟!» گفت: «می‌دونی... آخه... » علیرضا به من نگاه می‌کرد و من هم مات چهره‌اش، بهت‌زده🍃 به او گفتم:راستش رو بگو چی شده ، مکثی کرد و گفت: «عصمت شهید شده.»😭 گفتم: «چی! شهید شده.» گفت: «آره! توی راهپیمایی با مادرشوهرش و جاریش (مرضیه) روی پل قدیم بودن که حمله هوایی🔸 شده و ... .» صدای گریه‌ام بلند شد و با هق هق گریه به علیرضا گفتم: «نباید مادر چیزی بفهمه.»🍃🌸🍃 ادامه دارد ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : هشتاد و چهار✨💥 ◀️از خانهٔ پدربزرگ تا اینجا دویدم علیرضا هم دنبالم می‌دوید. به محض اینکه دستم به دستگیرهٔ درِ خانه رسید، آن را محکم گرفتم☑️ که از خانه بیرون نیای و جمعیت رو نبینی.» در همان حالی که اشک 😭می‌ریخت، علیرضا هم با حالتی غمگین، سرش را پایین انداخت ، وضو گرفتم. سجادهٔ نمازم💐 را پهن کردم و شروع کردم به نماز خواندن، دو رکعت نماز شکر به‌ جا آوردم. ◀️بچه‌ها به من نگاه می‌کردند و اشک از چشمانشان سرازیر شده بود. حال عجیبی داشتم از یک طرف به فکر شهادت 🌷عصمت بودم و از طرف دیگر نگران حال بچه‌ها. ◀️نزدیکای اذان مغرب بود که پروین و مادرش به همراه فامیل‌ها آمدند. پروین تا چشمش👁 به من افتاد گفت: «پسرهای فامیل، خبر شهادت عصمت رو به ما دادن.»✅ خیلی شوکه شده بود. بهت زده گفت: «همین چند ساعت پیش بود که عصمت از تلفن عمومی📞 با من حرف زد. اصلاً باور نمی‌کنم که قراره دیگه بهترین دوستم رو نبینم.» دخترها بی‌تاب بودند و من به آن‌ها دلداری می‌دادم. پروین که گریه😭 امانش را بریده بود،گفت: «زن‌دایی! حقیقت داره که عصمت شهید شده؟ آخه دیروز، من و عصمت🌷 قرار گذاشتیم با هم بریم شهیدآباد. امروز در خانه منتظر تماس او بودم که ساعت رفتنمان را با هم هماهنگ کنیم🌿 تقریباً ساعت 2 بعد از ظهر بود که زنگ تلفن به صدا درآمد. گوشی را برداشتم عصمت بود سلام کرد و گفت: «پروین! من از باجهٔ تلفن توی خیابون دارم باهات تماس✨ می‌گیرم با مادرشوهرم و مرضیه، داریم می‌ریم بهشت‌علی 🌷از اونجا هم می‌ریم شهیدآباد، میای با هم بریم؟» چون گلزار شهیدآباد به خانهٔ ما نزدیک‌تر بود، گفتم: «شهیدآباد💐 می‌بینمت.» آخرین جمله‌اش این بود: «این دو ریالی آخرمو خرج تو کردم.» ◀️تلفن قطع شد، رفتم توی اتاق که آماده بشوم درست نمی‌دانم چقدر طول کشید که ناگهان صدای انفجار😱 شدیدی در شهر پیچید با خودم گفتم: «خدا کنه برا عصمت اتفاقی نیفتاده باشه.» از رفتن منصرف شدم و در خانه ماندم «زن‌دایی! یک‌دفعه چی‌ شد؟ عصمت کجاست؟.»🤔 گفتم: «نگران نباش، طوری نشده.» ◀️پروین به دیوار تکیه داده بود و به یاد روزهای با عصمت بودن اشک😭 می‌ریخت غلامعلی که آمد صدای گریهٔ دخترها بلند شد. غلامعلی آرام و کم حرف کنار باغچه🌿 نشست. رفتم کنارش ایستادم و گفتم: «دلم می‌خواد عصمت رو شهیدآباد به خاک بسپاریم.» قبول کرد👌، رفتم به دخترها گفتم: «عصمت رو شهیدآباد طلبیده.» باز هم صدای گریه‌شان 😭بلند شد پروین می‌گفت: «دیگه باید برا همیشه عصمت رو توی شهیدآباد ببینم.» من هم به یاد آخرین عکس یادگاری افتادم و حرف‌های عصمت.🍃🌸🍃 ادامه دارد ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا