•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دستم رو بالا بردم و حمید بادیدنم به سمتم اومد. نزدیکم که رسید‌ بلند شدم و آروم سلام دادم. جوابم رو داد، جرئت نگاه کردن به چشم هاش رو ندارم، حالا دیگه روبروم وایستاده، سرم رو بالا آوردم و بادیدن قیافه ی دلخورش ته دلم خالی شد - بریم بیرون باهم حرف بزنیم سریع وسایلم رو برداشتم و دنبالش رفتم. حتی یک کلمه هام باهام حرف نمیزنه، این باعث میشه بیشتر نگران شم. از حرم بیرون رفت و به دنبالش رفتم. روی یکی از نیمکت ها نشست و ازم خواست بشینم، کاری رو که میخواست انجام دادم نگاهی به قیافه ی ناراحتش کردم که سکوت رو شکست و عصبی گفت - چرا ازم پنهون کردی؟ - چیو؟ کلافه و دلخور گفت - یعنی نمیدونی؟ بدون اینکه نگاهش کنم گفتم - حالم دست خودم نبود،متوجه نشدم. یعنی این قدر ناراحت بودم که نفهمیدم چی به چی شد از روی نیمکت بلند شد و پشت گردنش رو مالش داد و دوباره سمتم برگشت و با حرص گفت - یعنی من این قدر غریبه م که آخر از همه بفهمم؟ اصلا بگو ببینم تو چرا گوشیت رو جواب نمیدادی؟ لب هام رو تر کردم و گفتم - خب بهت که گفتم شاید بی صدا بذارم، نگران نشو کمی تُن صداش رو بالا برد - اون برا زمانی بود که فکر می کردم حالت خوبه، نه وقتی که برم پایین و ببینم همه ناراحتن!!! حرف های حدیث هر لحظه تو سرم اکو میشه، قطره ی اشکی روی گونه م ریخت. حمید متوجه شد و گفت - زهرا... شرمنده نگاهش کردم، انگشتش رو برای آخرین بار تهدید وار مقابل صورتم تکون داد و گفت -بار آخره یه همچین رفتار بچگونه ای از خودت نشون میدی سرم پایین انداختم و سکوت کردم، سنگینی نگاهش رو حس میکنم، ساکت بود. سرم رو‌ بالا اوردم، قطره ی اشکی از روی گونه م سُر خورد، نگاهش به چشمای خیسم افتاد ، رنگ نگاهش عوض شد، با دستش اشکم رو پاک کرد و گفت - دیگه نبینم این چشم ها بارونی بشه، میدونی چقدر نگرانت شدم. وقتی سحر قضیه رو گفت، بدون این که افطار کنم سریع اومدم حرم، کلی زنگ زدم وقتی جواب ندادی دلم هزار راه رفت. فکر اینکه نکنه دوباره حالت بدبشه و تنها باشی! همه جای حرم رو گشتم. به هرخانمی که خوابیده بود میرسیدم، از فکر اینکه نکنه تو باشی و حالت بد شده داشتم دیوونه می شدم. زهرا... دیگه از این کارا نکن، تو تنها نیستی ماهمه باهم زندگی می کنیم، اگه یکیمون حالش بد شه روی بقیه هم تأثیر داره. حق با حمیده من اشتباه کردم، نفسم رو با آه بیرون دادم که گوشیش زنگ خورد تماس رو وصل کرد و از کنارم بلند شد - الو سلام، خوبی...نگران نباش پیش منه همونطور که با تلفن حرف میزد کمی ازم فاصله گرفت، صحبتهاش که تموم شد. برگشت و دوباره کنارم نشست - میدونی کی بود؟ - سحر؟ - لبخندی از سر محبت زد و جواب داد - علی بود، خیلی نگران حالت شده. میخواست بیاد به خاطر استاد نتونست، زهرا هر موقع ناراحتی داشتی به خودم بگو، قول میدم کمکت کنم بغض تو گلوم مونده رو به سختی قورت دادم. - ممنون که هوامو داری، اما داداش واقعا از این وضعیت خسته شدم... دلم یه آرامش میخواد... - نگران نباش همه چی درست میشه، حالا پاشو بریم یه چیزی بخوریم منم گشنمه، هوم؟ لبخندی زدم و باشه ای گفتم. هر دو به طرف یه رستورانی که نزدیکمون بود رفتیم و حمید دوپرس چلو گوشت سفارش داد، با بی میلی فقط چند لقمه به خاطر حمید خوردم. وقتی دید غذام رو تموم نکردم، مجبورم کرد تا بخورم اما مقاومتم رو که دید، یه ظرف یکبار گرفت و بقیه ی غذام رو داخلش ریخت و بعداز حساب کردن صورتحساب از رستوران بیرون اومدیم. دستم رو گرفت و به سمت سوئیت حرکت کردیم. - داداش - جانم؟ - اگه میشه رسیدیم من برم اتاق، دوست ندارم بیام پایین. - نمیشه زهراجان، همه نگرانتن بریم بعداز سخنرانی برمی گردی! - خواهش میکنم، اینجوری راحتترم به ناچار قبول کرد و گفت - باشه پس من میرم پایین، بعداز سخنرانی میام که همه باهم بریم زیارت خوبه؟ با لبخند قبول کردم و از اینکه درکم میکنه تشکر کردم. از در ورودی که وارد شدیم، صدای استاد میومد. از حمید جدا شدم و به سمت اتاقمون پا کج کردم ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞