🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت652
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
سریع بلند شدم و دنبال یکی از کادرهای درمانی رفتم، اونا هم به دکتر اطلاع دادن و دکتر بالای سرش اومد و وقتی تمام دستگاها و حالشو چک کرد گفت
- فعلا که هیچ تغییری تو دستگاه یا علایمش نمیبینم.حالا توکل به خدا شما باهاش حرف بزنین و به همین کارتون ادامه بدین ان شاءالله که حالشون زود خوب میشه.
دلم گرفت، اشک تو چشمام حلقه زد مطمئنم صدامو میشنوی علی...مطمئنم به این حرفم هنوزم حساسی و واکنش نشون میدی.
من دلم روشنه تو حالت خوب میشه و دوباره مثل قبل جانِ دلم صدام میکنی!
یهو دلم شور فاطمه رو زد صبح یکم تب داشت بهتره برم یه زنگی به مامان بزنم و بیام.
بیرون رفتم و گوشیمو از داخل کیف برداشتم، یه تماس بی پاسخ هم از طرف استاد فاضل داشتم، شماره ی مامان رو گرفتم، طولی نکشید جواب داد
-الو سلام زهرا جان خوبی؟
- سلاممامان خداروشکر، حال فاطمه چطوره تب که نداره؟
- نگران نباش حالش خوبه، فقط زهرا استاد بهت زنگ زده؟
- الان دیدم شماره ش افتاده بود، چطور؟ به شما زنگ زده؟
- اره مادر تو جواب ندادی، به حمید زنگ زده، مثل اینکه بعداز ظهر میاد اینجا باهات کار داره
- باشه مامان یکم بمونم میام
خداحافظی کردم و تماس قطع شد، یعنی استاد چیکارم داره...
نفسم رو با آه بیرون دادم، خواستم گوشی رو تو کیف بذارم که دوباره زنگ خورد و این بار شماره مادر روی صفحه ظاهر شد. تماس رو وصل کردم
- الو سلام زهرا جان خوبی؟
- سلام مادرجان، خداروشکر حال شما چطوره؟
از پشت گوشی صدای گریه ش رو شنیدم
- میخوای چطور باشه، دل تو دلم نیست.. فکر علی ام
بغض به گلوم چنگ زد
- من امیدم به خداست مادرجان، دلمارومه. شمارو به خدا مراقب قلبتون باشین
- بیمارستانی؟ علی حالش چطوره
اشکم روی صورتم ریخت، چی بهش بگم دلش اروم بگیره. یاد اشکی که روی صورتش ریخت افتادم به هر حال اینم نشونه ی خوبیه، لب هام رو تر کردم و همه چی رو براش تعریف کردم. صدای گریه ش قلبمو اتیش میزد، کمی که اروم شد گفت
- برای شام کوفته گذاشتم، تنهایی از گلومون پایین نمیره. علی که نمیتونه بیاد حداقل تو با فاطمه بیا اینجا، دلم براتون یه ذره شده
خدا منو ببخشه، این مدت اینقدر حالم خراب بود که از حال اینا غافل شدم.
-باشه مادر میایم ان شاءالله!
از حرفم خوشحال شد. تماس رو قطع کردم و کیفم رو برداشتم و به سمت خونه رفتم. چشمم به انگشتر علی که تو انگشتم بود افتاد، بی معرفت چقدر دلم برات تنگ شده!
کی میشه دوباره مثل قبل باهم بریم خونه ی پدرت....کی میشه دوباره با فاطمه سر به سرم بذاری!
ماشین رو کنار جدول نگه داشتم و سرم رو به فرمون گذاشتم و گریه کردم. سر راه کمی میوه و شیرینی خریدم با اینکه بابا دوست نداره برای خونه خرید بکنم ولی دوست ندارم بیشتر از این تو خرج بندازمشون.
خداروشکر از پولی که هربار علی بهم میداد پس اندازی دارم و الان به دردم میخوره.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت653
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
ماشین رو پارک کردم و به خونه رفتم. مامان با دیدن وسایلی که خریده بودم ناراحت شد و گفت
- اصلا کار خوبی نکردی وسایل خریدی! میدونی بابات بفهمه ناراحت میشه
- مامان جان چرا ناراحت بشه، بالاخره منم دو هفته ست اینجام فاطمه هم هربار بهونه ی یه چیزی رو میگیره، دیگه رومنمیشه هی بگم اینو بخرین اونو بخرین، در ضمن من خودم دوست دارم خرید کنم. شمام به بابا نگین باشه
با محبت نگاهم کرد، یه غمی تو چشماشه، پرسیدم
- چی شده مامان؟ از نگاهتون میفهمم که یه چیزی ته دلتون هست و نمیتونین بگین
دستم رو گرفت
- بیا بشین کارت دارم
باشه ای گفتم و کنارش نشستم.
- ببین زهرا جان بابت این اتفاق هممون ناراحتیم، ولی یه نگاهی به خودت توآینه کردی؟ شب و روز نداری، یه پات بیمارستانه یه پات خونه!
یکم به خودت برس، موقع افطار فقط چند لقمه میخوری و میکشی کنار، سحری هم که زیاد نمیخوری! به فاطمه هم که شیر میدی دیگه جونی برات نمونده
اشک تو چشمام حلقه زد
- مامان دست خودم نیست، دلم برا علی تنگ شده همون دو سه لقمه ای هم که میخورم فقط به خاطر شماست و الا هر لقمه ش مثل یه سنگ تو گلوم گیر میکنه
سرم رو به شونه ش تکیه داد، اشک جمع شده زیر چشماشو پاک کرد
- میدونم قربونت بشم، برا منم سخته. علی اقا مثل پسر خودمه، اما وقتی حال و روز تو رو میبینم دلم آتیش میگیره،باور کن علی اقا هم راضی نیست که اینهمه خودتو عذاب بدی
گریه م شدت گرفت
- دلم براش تنگ شده مامان، تو خونه که میمونم از فکر و خیال میترسم دیوونه شم. هر لحظه که گوشیم زنگ میخوره تمام تنم میلرزه
موهامو نوازش کرد و بوسید
- صبر کن مادر، ان شاءالله همه چی درست میشه. شب و روز دارم دعا میکنم که علی اقا حالش خوب شه !
- حال مادرش اصلا خوب نیست، تو بیمارستان که بودم زنگ زد و برا شام دعوتمون کرد. دیدم اگه نرم دلش میشکنه گفتم میایم، اما اونجا هم بدون علی دلم نمیخواد برم
- خدا کریمه، کارخوبی کردی گفتی میری! هر از گاهی بهشون سر بزن حالشونو بپرس.
صدای باز شدن در که اومد، سرم رو از شونه ی مامان برداشتم. صدای فاطمه میومد، سریع اشکامو پاک کردم و با دیدن فاطمه و محمد که باهم میومدن و سحر و حلما هم پشت سرشون بود به زور لبخندی زدم.
فاطمه دستاشو باز کرد و به سمتم اومد. محکم بغلش کردم و مامان از پیشم بلند شد و به اشپزخونه رفت. کمی استراحت کردم و منتظر اومدن استاد شدیم، بابا هم به خاطر اومدن استاد مغازه نرفت و خونه موند.
نگاهی به عقربه های ساعت کردم، الانه که دیگه بیان. وارد اتاق شدم و روسریمو بستم و چادرم رو اماده گذاشتم. بالاخره صدای زنگ بلند شد، چادر رو سر کردم و به هال رفتم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت654
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
بالاخره استاد به همراه خانم رثایی داخل اومدن سلام و احوالپرسی کردیم و مقابل استاد نشستم. خانم رثایی گفت
- پس فاطمه جان کو؟
-فرستادم با سحر بره بالا، اینجا شلوغ میکرد
- خداحفظش کنه
تشکری کردم و استاد فاضل کمی جابجا شد تا صحبتش رو شروع کنه. رو بهم گفت
- راستش دخترم علت این که امروز مزاحم شدیم اینه که یه کار مهمی باهات داشتم.
سرم پایین بود و به صحبتاش گوش میدادم ادامه داد
- امروز صبح که تو خیریه بودم، زنگ زدن و گفتن وامی که برای تولیدی دنبالش بودین به حساب ریخته شده، البته قرار بود به حساب علی اقا بریزن که نمیدونم چطور شده به حساب من ریختن.
با گفتن این حرف چشمام پر شد، چقدر علی منتظر این وام بود.
- ببین دخترم میدونم الان شرایط روحی مناسبی نداری، اما این پولی که ریخته شده دستمون امانته و با برنامه هایی که قبلا با علی اقا صحبت کردیم باید زودتر دنبال کاراش بیفتیم، من میخوام که تو این کارو بکنی
نگاهی به استاد کردم و گفتم
- اخه استاد خودتون میدونین من واقعا حال روحی خوبی ندارم. نمیتونم به عهده بگیرم
- منم میدونم حال روحیت مناسب نیست، ولی خودتم میدونی علی اقا خیلی وقت بودمنتظر این لحظه بود، نه فقط علی اقا بلکه خیلی از خانواده ها هر روز سراغ این تولیدی رو میگیرن.
چون برای تأمین مخارج زندگیشون به این کار نیاز دارن. همه ی ما به خاطر اتفاقی که افتاده ناراحتیم حتی هر روز چندین تماس دارم که حال علی اقا رو میپرسن، این اتفاق واقعا زندگی همه رو تحت تأثیر قرار داده چون علی اقا خیرش به همه میرسید و هوای همه رو داشت.
اما نباید کار خیر رو عقب انداخت مطمئنم علی اقا هم راضی نیست. از طرفی هیچ کس نمیتونه این کار رو به عهده بگیره الا خودت!
چون شما دوتا پیشنهاد این تولیدی رو دادین و برنامه هاش رو ریختین. ان شاءالله با توکل به خدا و توسل به اهل بیت علی اقا هم شفاش رو میگیره و حالش خوب میشه.
نگاهی به بابا کرد و ادامه داد
- دخترم یه یاعلی بگو و این تولیدی رو تو همین ماه عزیز راه بنداز، من خودم کنارتون هستم خانم خودمم ان شاءالله کمکت میکنن! درضمن چند نفری هم سراغ دارم که میتونیم ازشون چرخ خیاطی و وسایل دیگه ای که برای تولیدی نیازه بخریم.
ان شاءالله به نیت سلامتی حضرت قدمی بردار و این تولیدی رو شروع کن تا دل خیلیا شاد بشه، خدا هم دل تو رو شاد میکنه و ان شاءالله علی اقا خوب میشه.
- میدونم چی میگین استاد ولی...
- دیگه تو کار خیر ولی و اما و اگر نیار...دورادور خبر دارم که این دو هفته چه حالی داشتی و چجوری روزاتو میگذرونی. از حالت غافل نیستم اما با نشستن و گریه و زاری کردن کاری پیش نمیره، این کار خیر که رو زمین مونده رو میخوام به عهده بگیری و خودت راش بندازی!
مامان گفت
- والا استاد به نظر منم این کار به نفع خودشم هست. حداقل یکم مشغول میشه و این همه فکر و خیال نمیکنه
استاد حرف مامان رو تأیید کرد و گفت
- ان شاءالله تصمیم گرفتیم برای شفای علی اقا تو شبهای قدر یه ختمی رو دسته جمعی بگیریم. چرا که خیلی به گردنمون حق داره، تو این کار خیر رو به عهده بگیر بقیه ش رو هم بسپر به خدا. هر کاری و هر چیزی که نیاز داشتی به خودم بگو تا در اولین فرصت به بچه ها بگم اماده کنن. امشبم بشین خوب فکراتو بکن، تا فردا خبرش رو بهم بده ببینم چیکار میتونم بکنم
انگار استاد میخواد با این کارش منو تو عمل انجام شده قرار بده. چشمی گفتم و نیم ساعتی نشستن و با بابا و مامان حرف زدن ونزدیک ساعت پنج رفتن.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت655
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
استاد رفت و منو با کلی فکر و خیال تنها گذاشت. قبول کردن مسئولیت به این بزرگی بدون علی برام سخته.
چادر رو از سرم باز کردم و وارد اتاق شدم.
زانوهام رو بغل کردم و سرم رو روش گذاشتم.
- علی! تنهایی چیکار کنم کلی باهم برا این تولیدی برنامه ریختیم من چجوری میتونم بدون تو تولیدی رو راه بندازم. چقدر برای افتتاحش برنامه ریخته بودیم، بدون تو نمیتونم علی نمیتونم.
از اینکه تنها موندم، احساس خستگی میکنم. حس میکنم یه تیکه از قلبم رو کندن و جای خالیش داره عذابم میده. سرم رو به دبوار تکیه دادم و از پنجره به آسمون خیره شدم.
خدایا خودت کمک کن خودت شفاش بده...دستم از همه جا کوتاهه خودت به فریادم برس...الهی و ربی من لی غیرک ببین چقدر تنهام!
خدایا خودت گفتی ادعونی استجب لکم مگه نگفتی دعا کنیدتا مستجاب کنم؟ دو هفته ست شبانه روز دارم التماست میکنم میدونم که صدامو میشنوی تو رو به عظمتت علی رو بهم برگردون. من بدون اون می میرم!
این قدر تو اتاق موندم و با خدا حرف زدم تا افتاب غروب کرد و فضای اتاق تاریک شد. مامان در رو باز کرد و داخل امد
- عه تو بیداری؟ گفتم شاید خوابیدی که نمیای بیرون
- جانم کاری داشتین؟
- مگه نمیخوای بری خونه ی پدر شوهرت! اذان کم مونده ها
- واااای اینقدر فکرم درگیره که یادم رفت. بی زحمت فاطمه رو اماده کنین من لباسامو بپوشم.
باشه ای گفت و لباسای بیرون فاطمه رو برداشت از اتاق رفت. بلند شدم و به هال رفتم احساس سرگیجه و سر درد دارم. با دیدن خانم جون که با بابا حرف میزد سلام دادم، اینقدر تو خودم هستم که نمیدونم کی میاد کی میره!
خواستم وارد اشپزخونه بشم و وضو بگیرم که چشام سیاهی رفت و روی زمین آشپزخونه افتادم.
به سختی چشمامو باز کردم مامان بالا سرم نشست و با نگرانی پرسید
- چت شد تو؟ نگران همین بودم دیگه دو هفته س نه چیزی میخوری صبح تا شبم که روزه ای !
بابا وارد اشپزخونه شد و گفت
- بلندش کن احتمالا قندش افتاده من اب قند براش درست کنم
با اشاره دست فهموندم که نمیخورم چون تا اذان فقط نیم ساعت مونده.
خانم جون فاطمه رو مشغول کرد تا نیاد اشپزخونه، چون اگه تو این حال منو ببینه ممکنه بترسه. مامان کمکم کرد بشینم، هر چی اصرار کردم اب قند نخورم مامان گوش نکرد و به زور چند قاشق بهم داد.
از اینکه روزه م باطل شد عذاب وجدان گرفتم. با این حال همون چند قاشق کمی حالم رو بهتر کرد.
به کمک مامان اماده شدم و چون حالم بده نذاشتن خودم برم و قرار شد حمید ببره برسونه.
زود اماده شدم و به همراه حمید به خونه ی پدر شوهرم رفتم.
اینقدر از دیدنمون خوشحال شدن که تا ما رو دیدن هر دو بغلم کردن. مادر دستمو گرفت و گفت
- خوش اومدی عروسم،
نگران نگاهش تو صورتم چرخید
- چرا رنگت پریده مادر، چیزی شده؟
- چیزی نیست از بیخوابیه، نگران نباشین
فاطمه رو بغلش گرفت و گریه کرد
- قربونت بشم، تو بوی علی منو میدی! فدات بشم عزیزم
فاطمه با شنیدن اسم علی گریه کرد و دوباره بهونه ش رو گرفت. نرگس کلی اسباب بازی ریخت و مشغولش کرد تا یادش بره، چادرم رو باز کردم وبه کمک مادر رفتم تا سفره رو باز کنیم. همه دور سفره نشستیم چقدر جاش خالیه!
هر جا میرم یاد خاطراتمون میفتم. کی میشه دوباره دور هم جمع بشیم. قاشق رو تو دهنم میذاشتم که چشمم به حاج اقا افتاد چقدر شکسته شده، بغض کردم و به سختی غذا روقورت دادم.
خدایا به دل شکسته ی حضرت زینب دوباره خوشی رو به زندگیمون برگردون.
شام رو خوردیم و تا نزدیک ساعت دوازده دور هم نشستیم و حرف زدیم. انگار حضور علی رو اینجا حس میکنم هر حرفی میزنیم اخرش به اون ختم میشه. اهی کشیدم و با پیامی که به گوشیم اومد اماده شدم تا با حمید به خونه برگردم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت656
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
با صدای زنگ هشدار گوشی از خواب بیدار شدم چقدر بدنم وسرم درد میکنه، دیشب از دلتنگی نتونستم درست بخوابم، بهتره امروز زودتر برم. فاطمه رو بوسیدم و بعداز خداحافظی از مامان سوار ماشین شدم و به سمت بیمارستان راه افتادم.
جلوی در بیمارستان یه خانمی با صدای بلند گریه میکرد، تمام تنم مور مور شد، ماشین رو پارک کردم و وارد بیمارستان شدم و به سمت اتاق ای سی یو رفتم. همین که وارد شدم بغضم ترکید، نزدیکش رفتم
- سلام بی معرفت خوبی؟ دلم برات یه ذره شده بود گفتم زود بیام پیشت تا یکم باهات حرف بزنم و اروم شم
کنارش نشستم، موهاش نوازش کردم، چون کسی نبود صورتش رو بوسیدم. دستش رو تو دستم گرفتم
- دیشب مامانت کوفته پخته بود خیلی جات خالی بود. اینقدر خوشحال شد ما رفتیم!
اومدم یه خبر خوبم بدم بهت، بالاخره انتطارمون به سر رسید.
استاد دیروز اومده بود میگفت وام تولیدی رو ریختن و ازم خواست من به عهده بگیرم. اما بدون تو نمیتونم علی! اصلا حوصله ی هیچ کاری رو ندارم انگار تو قفسم.
ریشش رو که بلند شده بود نوازش کردم و اشکم روی صورتم ریخت.
شبای احیا نزدیکه نمیخوای امسال نوحه خون مراسممون بشی؟ بدون تو نمیچسبه ها!!
همه دارن سراغتو میگیرن پاشو علی...چشماتو باز کن. اصلا من به کنار، دلت برا فاطمه تنگ نشده؟
علی به جون خودم دیگه از پس بهونه های فاطمه نمیتونم بربیام... همش تو رو میخواد! صبح تا شب تو گوشی فیلم و عکسای تو رو نشونش میدم جون من بلند شو دیگه...دلت نمیخواد دوباره منو ببینی؟ پاشو تنهایی دارم از پا میفتم!
اینقدر گریه کردم تا اروم شدم. سرم رو روی دستش گذاشتم و چشمام رو بستم. وقتی پیششم دلم آرومه!
با صدای گریه ای که از بیرون میومد چشم باز کردم و بلند شدم و سالن رو نگاه کردم. یکی از بیماران فوت شده بود، قلبم به تپش افتاد، استرسم چند برابر شد.دوباره به علی چشم دوختم و فقط بی صدا گریه کردم، علی منو تنها نذاریا!
با گفتن این حرف، احساس کردم یکی قلبم رو تو مشتش گرفته فشار میده، اشکامو پاک کردم نگاهی به ساعت روی مچم کردم، صورتش رو بوسیدم و به سختی ازش دل کندم و با یه خداحافظی از اتاق بیرون اومدم.
از بیمارستان بیرون اومدم و با دیدن دختر بچه ای که کنار خیابون نشسته بود و از سر و وضعش مشخص بود فقیره، دست تو کیفم بردم و هر چی پول داشتم بهش دادم.با خوشحالی تشکری کرد با بغض نگاش کردم و گفتم
- برا شوهرم دعا کن، تو دلت پاکه دعا کن حالش خوب شه.
باشه ای گفت و بلند شد رفت. سوار ماشین شدم و به سمت خونه راه افتادم. دلم برا خونمون تنگ شده، خیابون رو دور زدم و وارد خیابونی که به سمت خونه مون میرفت شدم.
وارد کوچه شدمو ماشین رو پارک کردم. همین که داخل شدم تمام خاطراتی که باعلی داشتیم جلوی چشمم مثل فیلم گذشت.
لباسام رو دراوردم و بی حوصله کنارپشتی انداختم و نشستم. نگاه کلی به خونه انداختم هیچ جا مثل خونه ی ادم نمیشه، سرم رو به پشتی تکیه دادم و فقط خیره به اسم امام زمان که به دیوار زده بودیم نگاه کردم
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت657
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
بابای مهربونم، حال و روزمو میبینی؟ میدونم که از همه چی خبر داری! خودتون میدونین علی تمام زندگیشو وقف شما و خدمت به شما میکرد.
خودت می بینی بهم طعنه میزنن و میگن شما که این همه دم از امام زمان میزدید الانم برین در خونش دیگه!! اقا جان مارو با شما میشناسن، غیر از شما کی رو داریم مگه!
خواهش میکنم نذار بهمون بخندن و طعنه بزنن، شفای علی رو بده التماستون میکنم. غیر از شما کسی رو ندارم، تموم عمرمو نوکریتونو میکنم اقا!
به حق این شبهای عزیز شفای علی رو بدین، اقاجان...مولا جان اومدم در خونه ت، میدونم که ناامیدم نمیکنی!
کلی حرف زدم و درد و دل کردم. چشمام از گریه ی زیاد می سوخت. پاشدم و وارد اتاقمون شدم، جلوی اینه نگاهی به خودم کردم حق با مامانه دیگه اون زهرای قبلی نیستم. نگاهم به موهای سفید جلوی سرم افتاد، کمی خم شدم و با دیدن بیست، سی تا تار موی سفید به حال و روز خودم گریه م گرفت. خدایا حاضرم تموم موهای سرم سفید بشه ولی یه خار تو پای علیم نره!
صدای زنگ خونه به صدا در اومد و پشت سرش چند باری محکم به در کوبیدن، سریع چادر و روسریم رو سر کردم و رفتم ببینم کیه!
تا خواستمدر رو باز کنم صدای بگومگو رو شنیدم
- چی میگی پدر من تو رو ساده گیر اوردن، این زنه شوهرش تو کماست معلوم نیست زنده بمونه یانه! اگه بخواد بمیره غیر ممکنه بتونی از این خونه بیرونش کنی!
تپش قلبم بالا رفت، دست روی قلبم گذاشتم از حرفاش عصبانی شدم به چه حقی داره درباره علی اینجوری حرف میزنه.
- یه ذره حیا کن پسر، اینا خانواده ی محترمی هستن، از وقتی اومدن یه بارم اذیتمون نکردن
- بیخیال شو پدرمن، اینارو من میشناسم، ببین...من این چیزا حالیم نمیشه وقتشون تا اخر خرداده، من میخوامخودم بیام اینجا بشینم.
- خدارو خوش نمیاد اینارو تو این شرایط تو فشار بذاری، طبقه ی بالا که هست بیا اونجا بمون
دوباره چنان محکم به در کوبید که از ترس کمی عقب رفتم
- زبون اینارو من بلدم تو رو ساده گیر اوردنت ، پس چرا در رو باز نمیکنه ماشینش که اینجاست
چادرم رو مرتب کردم و در رو باز کردم. سرم پایین بودو بدون اینکه با پسره حرف بزنم رو به صابخونه کردم و سلام دادم
- سلام دخترم ببخش مزاحمت شدیم! علی اقا حالش چطوره؟ بهتر شده؟
- فعلا حالشون مثل قبله، امری داشتید
احساس سنگینی نگاه پسرش رو روم داشتم، دلم نمیخواد اصلا نگاهش کنم یهو تو یه حرکت نزدیکتر اومد و فقط یه قدم فاصله داشتیم. سریع عقب رفتم و اخم ریزی کردم، برخلاف چند لحظه پیش که با داد و بیداد با پدرش حرف میزد گفت
- کار خاصی که نداشیم، فقط اومدیم حالتونو بپرسیم و اینکه اگه چیزی نیاز داشتین به خودم بگین میگیرم میارم براتون.
همون طور که اخم کرده بودم جواب دادم
- نیازی نیست.
صابخونه گفت
- دخترم اصلا فکر کرایه و اینجور چیزا نباش، ان شاءالله که حال علی اقا هم خوب میشه و زود برمیگرده خونه
ان شاءاللهی گفتم و با یه خداحافظی در رو بستم و همونجا به در تکیه دادم. بهتره برم خونه و اینجا نمونم.
سریع اماده شدم و بیرون رفتم. پسر صابخونه جلوی درشون ایستاده بود و زنجیری رو دور دستش میچرخوند. نمیدونم چرا حس خوبی به نگاهاش ندارم، بهتره بعداین تنها نیام.
سریع ماشین رو روشن کردم و از کوچه که میپیچیدم ازاینه نگاه کردم و دیدم وسط کوچه ایستاده و زل زده به ماشین.
به سمت خونه رفتم و از شدت سر درد به زور کمی با فاطمه بازی کردم و دراز کشیدم.
فکرم درگیر شد چرا قبل از اینکه منو ببینه دعوا و داد و بیداد میکرد که باید از اونجا در بیام و بعد از دیدنم رفتارش عوض شد.
اعصابم بهم ریخت و اینقدر از این پهلو به اون پهلو چرخیدم که کلافه شدم و نشستم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت658
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
نگاهم به فاطمه افتاد که با محمد بازی میکرد، این چند روز اینقدر فکرم خرابه که نتونستم درست و حسابی باهاش بازی کنم.
به صورتش نگاه کردم چقدر لاغر شده، از بس شبها بهوونه ی علی رو میگیره که به سختی میخوابونمش. دلم میخواد یکم باهاش بازی کنم فکری به سرم زد رو به سحر که قران میخوند گفتم
- سحر عصری میای بچه ها رو ببریم پارک یکم بازی کنن؟
قرانش رو بست
- اره خیلی هم خوبه، بیچاره ها صبح تا شب فقط خونه میمونن. بعد ساعت شش میبریم پارک محلمون یکم بازی و شلوغ کاری کنن
باشه ای گفتم و گوشی علی رو برداشتم و تمام فیلم ها و عکساشو نگاه کردم. خیره به عکسش که میخندید نگاه کردم، ماه پیش اینموقع حالش خوب بود اما الان چی!
افتاده رو تخت بیمارستان، گوشی رو خاموش کردم و از شدت سر درد روسری فاطمه رو محکم دور پیشونیم بستمتا یکم اروم باشه. امروز باید به استاد جواب بدم، روی تمام حرفاش فکر کردم، میدونم که علی هم دوست داره این کار هر چه سریعتر انجام بشه، چون خانم های سر پرست زیادی به پول این کار احتیاج دارن و من نمیتونم فقط به خاطر حال روحی خودم عقب بندازم. من باید قوی باشم، نباید خودمو ببازم. کسی که میخواد سرباز امام زمان باشه باید قویتر از اینا باشه. دلم روشنه مطمئنم علی حالش خوب میشه.
بیخیال خواب شدم و گوشی رو برداشتم، شماره ی استاد رو گرفتم و وارد اتاق شدم تا باهاش حرف بزنم. بوق دوم که خورد صداش تو گوشم پیچید
- سلام علیکم، خوبی دخترم
- سلام استاد، خداروشکر. عذر میخوام که مزاحمتون شدم
- خواهش میکنم مراحمید، خیر باشه ان شاءالله، روی حرفام فکر کردی؟
- بله ان شاءالله فردا باهاتون هماهنگ میشم تا پیگیر کارای تولیدی بشیم
- خداروشکر، بهترین کار رو کردی. ان شاءالله خود صاحب الزمان دستت رو بگیره و حال همسرتم خیلی زود خوب شه
تشکری کردم و تماس رو قطع کردم.
از اینکه این تصمیم رو گرفتم احساس رضایت میکنم. خدایا من به خاطر تو تموم تلاشمو میکنم تا این تولیدی راه بیفته و مشکل این خانواده ها حل بشه، تو هم حال علی من رو خوب کن.
از اتاق بیرون اومدم و کمی با فاطمه بازی کردم. یاد بازیهایی که با علی میکرد افتادم، نفسم رو با اه بیرون دادم و به آشپزخونه رفتم و دوتا نیمرو برا بچه ها پختم تا گشنه نمونن.
این مدت که همش بیمارستان میرم و میام تموم زحمتام گردن مامان افتاده خصوصا نگه داشتن فاطمه!
باید بعد این طوری برنامه بریزم که خیلی بهش فشار نیاد. تا جایی که میتونم فاطمه رو با خودم میبرم تا مامانم کمی استراحت کنه.
نزدیک ساعت شش فاطمه رو آماده کردم و به پارک رفتیم اینقدر با بچه ها بازی کرد و بهش خوش گذشت که از دست خودم ناراحت شدم چرا حواسم به فاطمه نبوده.
یک ساعتی بازی کرد و پیشم اومد و بغلم نشست، موهاشو نوازش کردم و براش شعر خوندم. کم کم چشماشو بست و تو بغلم خوابش برد.
به ساعت روی مچم نگاه کردم، نزدیک افطاره، مامانم تنهاست بهتره زود برگردیم.
سحر محمد و حلما رو صدا زد و به خونه برگشتیم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت659
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
شام روخوردم و نشستم برای فاطمه نقاشی بکشم.
چندبار اشتباه کشیدم و نقاشی خراب شد، از بس فکرم پیش علیه نمیتونم تمرکز کنم.
زجه ها و گریه های اون خانم تو بیمارستان یه لحظه هم یادم نمیره.
سحر کنارم نشسته بود، مدادرنگی رو روی دفتر گذاشتم و سرم رو مابین دستام گرفتم.
- زهرا بده من براش نقاشی میکشم
قلبم فشرده میشد، با سرتأیید کردم و سحر به فاطمه گفت
- فاطمه جونم بیا اینجا من برات یه نقاشی خوشگل بکشم.
فاطمه دفترشو برداشت و پیش سحر رفت، اشک تو چشمهام حلقه زد دلم برای فاطمه هم میسوزه، خدایا چیکار کنم. کلافه پفی کردم و به پشتی تکیه دادم. سحر برای بچه ها شعر میخوند و نقاشی میکشید. خانم جون و بابا تلویزیون تماشا میکردن و مامانم برای سحری غذا می پخت. چشم از مامان برداشتم و نگاهم به حمید افتاد که خیره بهم نگاه میکرد، بلند شد و اومد پیشم نشست
- زهرا میگم وقت کرایه خونه تون کیه؟
اصلا یادم نبود، اخر ماه نزدیکه باید کرایه رو بدم. اما دلم نمیخواد از بابا یا حمید بگیرم
- هنوز وقت هست، نگران نباش داداش خودم دارم
اخمی کرد و گفت
- مگه من مُردم که تو بخوای خودت بدی؟ درسته الان علی حالش خوب نیس ولی ما نمیذاریم اب تو دلت تکون بخوره، نگران کرایه هم نباش خودم میدم.
- دستت درد نکنه داداش، ولی من تعارف نکردم. به قدر کافی به شما زحمت میدم، خصوصا که سحر با نگه داشتن فاطمه لطف بزرگی میکنه و میدونم خودش به سختی دو تا بچه رو نگه میداره فاطمه هم اضافه شده بهشون
سحر حرفمو شنید با ناراحتی گفت
- چی میگی زهرا؟ من فاطمه رو مثل محمد و حلما دوستش دارم. دیگه از این حرفا نزنیا و الا ناراحت میشم
لبخند کمرنگی زدم
- خدا شماهارو برام حفظ کنه.
حمید گفت
- سوییچت کجاس؟
- چطور؟
- میخوام برم جایی کار دارم با ماشین شما میخوام برم.
سوییچ رو از داخل کیفم برداشتم و بهش دادم. بلند شد و بیرون رفت. فردا باید برم دفتری رو که برای تولیدی برنامه ریزی کرده بودیم رو بردارم و ببینم چیا برای تولیدی نیازه. قبل از اونم باید با مهناز خانم و یه خیاط دیگه حرف بزنم حداقل اموزشهای مقدماتی رو به خانما بدن، خودم که حوصله م نمیکشه و وقتشم ندارم.
رفت و برگشت حمید نیم ساعتی طول کشید، وارد که شد سوییچ رو بهم داد و گفت
- هم باک بنزینشو پر کردم، هم گاز زدم
از کاری که کرده بود شرمنده شدم. تشکری کردم و سوییچ رو گرفتم. احساس خستگی میکنم بعد از رفتن حمید و سحر شب بخیر گفتم و فاطمه رو به اتاق بردم تا بخوابیم.
تو این مدت که پیش مامان مونده بهش یاد داده تا دستشوییش رو بگه، بدون اینکه پوشک بپوشونم بهش شیر دادم و رو تشکش گذاشتم تا بخوابه. لالایی رو روشن کردم و دستم رو دور فاطمه حلقه کردم تا هر دومون با صدای لالایی علی بخوابیم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت660
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
بعد از خوردن سحری، ظرفارو شستم تا مامان بیشتر از این خسته نشه.
چند صفحه ای قران خوندم و نزدیک ساعت هشت اماده شدم تا به خونه برم و دفتر و وسایل دیگه رو بردارم.
شیشه شیر رو به مامان دادم و ازش خداحافظی کردم. به سمت خونه رفتم، ماشین رو کنار در پارک کردم و سوییچ رو برداشتم. ماشین رو قفل کردم و خواستم کلید رو از کیفم بردارم که صدایی از پشت سرم شنیدن برگشتم و با دیدم پسر صابخونه، از حرص دستامو مشت کردم
- سلام صبح بخیر، خوبین
- سلام امرتون؟
- امری که نداشتم حال شوهرتون خوبه!
- خداروشکر ببخشید من کلی کار دارم
به سمت خونه رفتم و کلید رو داخل قفل چرخوندم و در رو باز کردم. خواستم داخل شم که گفت
- شما چقدر بداخلاقین، خانمی به این باحیایی و محجبه خوب نیست اینجوری تلخ حرف بزنه
اخمی کردم و بدون اینکه جوابشو بدم وارد شدم.
حس میکنم تمام بدنم داره میلرزه، بغض به گلوم چنگ زد، اصلا حس خوبی به این پسره ندارم. نگاهاش و رفتارش خیلی تو این چند روز ازار دهنده ست و حالموخراب میکنه. خصوصا که هر بار که میام زیر نظرم داره و از این بابت امنیت ندارم!
سریع وارد خونه شدم و دفتر و وسایلی که نیاز بود برداشتم. وارد اتاقمون شدم و به عکس علی که میخندید خیره شدم. نزدیکش شدم و دستی به عکسش کشیدم. علی زود خوب شو... تو تنها تکیه گاه منی، دیگه دارم کم میارم.
اشک جمع شده زیر چشمم رو پاک کردم و سریع بیرون رفتم و در روبستم. دزدگیر ماشین رو زدم و سوار که شدم دوباره پسر صابحونه رو دیدم که کنار درشون ایستاده و زل زده به ماشین.
سریع ماشینو روشن کردم و از کوچه بیرون امدم. دلم اینقدر پره که دنبال یه جاییم برم و یه دل سیر گریه کنم. با دیدن گنبد طلایی حرم، دلم پر کشید به سمتش، خیابونو دور زدم و به سمت حرم رفتم.
تو حیاط حرم با دیدن گنبد، اشکهام بی اختیار روی صورتم ریخت.
به نیابت از علی زیارت کردم و یه گوشه ی خلوت پیدا کردم تا بشینم.
سرم رو به دیوار تکیه دادم و خیره به ضریح نگاه کردم....یعنی میشه دوباره با علی بیام زیارت؟ خانم جان دستم به دامانتون شما دعا کنید تا خدا شفای علی رو بده.
نیم ساعتی نشستم و دعا و زیارت خوندم. ساعت رو نگاه کردم بهتره برم تا به کارام برسم.
اول پیش استاد تو خیریه رفتم و برنامه هایی رو که باهم ریخته بودیم رو گفتم.
از خیریه در اومدم و همین که سوار ماشین شدم صدای زنگ گوشیم بلند شد.
دست تو کیفم بردم تا گوشی رو پیدا کنم اینقدر از صدای زنگ گوشی استرس میگیرم که حد نداره!
پس کجاست این گوشی، قسمت جلوی کیف رو نگاه کردم و سریع گوشی رو برداشتم و نگاهی به شماره کردم.
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
سخته زن باشی و کوه حیا و همسرت به اجبار روزگار روی تخت بیمارستان
و چشمان هرزه ی مردمانی که از مردانگی بویی نبرده اند دنباله راهت باشد
زن بودن سخت ترین کار دنیاست اگر اویی که باید باشد،همراهت نباشد
جواب دلتنگی کودکت،توان خودت که هر روز کم و کمتر میشود نمیدانی چه بدهی
و منتظر میمانی
و این انتظار چقدر سخت و جانکاه هست وقتی عزیزت کسی که نفست به نفسش بنده را در آستانه رفتن ببینی
آنجاست که چشمه اشکت تا پای جان همراهی ات خواهد کرد و کسی چه میداند اگر این اشک نبود عمر صبوریت کوتاه و کوتاه تر میشد
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت661
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
با دیدن شماره ی مادر تماس رو وصل کردم
- سلام مادر جان خوبین؟
صدای گریه ش نگرانم کرد
- سلام زهرا جان کجایی؟
با نگرانی گفتم
- بیرونم میخوام برم پیش علی ...چی شده؟ چرا گریه میکنین؟
- میشه بیای منم ببری؟
- باشه اماده شین الان میام
تماس رو قطع کردم و به سمت خونشون حرکت کردم. چرا ناراحت بود و گریه میکرد، نکنه چیزی شده؟
گوشی رو برداشتم و شماره اقا محسن رو گرفتم و گوشی رو روی بلندگو گذاشتم تا موقع رانندگی بتونم حرف بزنم. هر چی بوق زد جواب نداد. گوشی رو با حرص روی صندلی انداختم. وارد مجتمع که شدم مادر و حاج اقا رو دیدم که جلوی در ورودی بلوک منتظرم بودن.
ماشین رو جلوشون نگه داشتم و سوار شدن، سلام دادم و جوابم رو که دادن پرسیدم:
- چی شده مادر؟ چرا گریه میکنین
زد زیر گریه و گفت
- دیشب خواب علی رو دیدم
تا اینو شنیدم دست و پام شل شد، کاش من خوابشو میدیدم . قبل از اینکه حرکت کنم منتظر موندم تا بقیه ی حرفش رو بگه
- خب چی شد، چی دیدین؟
- حالش خوب نبود زهرا! حرفاش یادم نمونده اما نگرانت بود.
چشامو بستم و گریه کردم. نکنه چیزی شده؟ ماشین رو روشن کردم و با سرعت به سمت بیمارستان رفتم.
وارد بیمارستان که شدیم اقا محسن باهامون روبرو شد. سلام دادیم و حال علی رو پرسیدم گفت
- دکتر دیشب بالاسرش بود، فعلا مثل همون حالت قبله...اتفاق خاصی نیفتاده، فقط براش دعا کنین
نفس راحتی کشیدم و ازاینکه اتفاق بدی نیفتاده خداروشکر کردم. اول مادر پیش علی رفت و بعداز اینکه برگشت حاج اقا رفت. دل تو دلم نیست فقط دوست دارم زودتر برم پیشش. بالاخره انتظارم به سر رسید و نوبت خودم شد. سریع لباس مخصوص رو پوشیدم و وارد اتاق شدم.
با دیدنش دلم کمی اروم شد، دستشو گرفتم و بوسیدم، خیره به چشماش که بسته بود نگاه کردم. کاش به خواب منم میومدی علی! کاش دوباره باهام حرف میزدی...پسر صابخونه اومده علی...از نگاهاش بدم میاد، تو رو به خدا زود خوب شد. تو بیاتا بدونه که من صاحب دارم، دوست ندارم مرد نامحرمی بهم خیره بشه، جون من چشاتو باز کن
اینقدر دلم پره که دوست دارم کاری باهام نداشته باشن و تا شب پیشش بمونم و حرف بزنم.
علی جان...از امروز دارم میفتم دنبال کارای تولیدی، ان شاءالله که برا افتتاحیه ش خودت بیای و باهم افتتاحش کنیم. اگه این روزا نتونستم زیاد بیام پیشت فکر نکن بی معرفتما نه! به خاطر کارای تولیدی مجبورم کمتر بیام. و الا تنها جایی که دلم اروم پیش توعه!
لبخند غمگینی زدم....بابا و مامانت منتظرن، برم اونارو برسونم اگه تونستم باز میام بهت سر میزنم باشه عزیزم؟
پیشونیش رو بوسیدم وخداحافظی کردم.
پدر و مادر علی رو به خونشون رسوندم و به خونه برگشتم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت662
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
با دیدن کفشایی که جلوی در بود، حدس زدم که دایی مرتضی و زندایی اینجان!
وارد خونه شدم و با شنیدن صداشون حدسم به یقین تبدیل شد.
سلام دادم و دایی با دیدنم به سمتم اومد، خودمو تو بغلش انداختم و گریه کردم، زندایی هم نزدیکم شد و پیش دایی ایستاد
- میبینی دایی به چه روزی افتادم؟
اشک جمع شده زیر چشمش رو پاک کرد
- خدا کریمه دایی جان، ان شاءالله همه چی زود درست میشه.
با زندایی هم دست دادم و صدای حلما و علی رو شنیدم که سر اسباب بازی با هم دعوا میکردن. سراغ فاطمه رو گرفتم که مامان گفت سحر همین الان برد بالا.
لباسامو عوض کردم و رفتم بالا تا فاطمه رو بیارم پایین.
همه دور هم نشسته بودیم ، فکرم به خاطر خوابی که مادر دیده بودو اتفاقایی که این چند روز با پسر صابخونه افتاده درگیره،.
ما که وقتمون تموم شده، علی هم که شرایطش اینجوریه، شاید صلاح باشه دیگه اونجا نمونم. میترسم این پسره برام دردسر درست کنه.
حمید با دایی مشغول صحبت بود، بابا هم که سرش درد میکرد رفت یکم دراز بکشه، بهتره به حمید بگم و ازش بخوام با بابا هم حرف بزنه. پیشش رفتم و کنارش نشستم
- داداش میخواستم باهات حرف بزنم
- جانم زهرا چی شده؟
کمی من و من کردم و گفتم
- میگم...میگم میتونی برامون دنبال خونه باشی؟
دایی و حمید سؤالی نگاهم کردن، حمید گفت
- برا چی؟ مگه صابخونه جوابت کرده؟
اگه رفتارای پسرش رو بگم ممکنه حمید بره و دعواشون شه. سریع گفتم
- نه وقتمون داره تموم میشه، احتمالا پسرش بخواد بیاد اونجا هر چند که صابخونه خودش چیزی نگفته ولی نمیخوام دیگه اونجا بمونم
خانم جون حرفمون رو شنید و گفت
- برا چی دنبال خونه برین؟ طبقه ی بالای خونه من خالیه، دو خوابم که هست بیا همونجا بمون، تا ان شاءالله علی اقا حالش خوب بشه و وقتی اومد تصمیم میگیرین بمونین یا برین جای دیگه
یعنی اون روزو میتونم ببینم که علی خوب شده؟با بغض گفتم
- ممنون خانم جون، کاش زود خوب بشه و همه دور هم باشیم
همه الهی امین گفتن و بابا که بیدار شد قضیه رو مطرح کردیم و بابا هم موافقت کرد. زنگی به پدر علی زدم و کل قضیه رو مطرح کردم تا با اجازه شون خونه رو عوض کنم و به خونه ی خانم جون اثاث کشی کنیم، خداروشکر اونا هم گفتن هر طور خودم صلاح میدونم همون کارو بکنم.
قرار شد اخر این هفته اثاث رو به خونه ی خانم جون منتقل کنیم.
صبح زود بیدار شدیم و همراه مامان و زینب و خانم جون به سمت خونه راه افتادیم. سحر و زندایی هم بچه هارو نگه داشتن. تا عصر بیشتر وسایل رو جمع کردیم و نزدیک غروب بابا اومد و با صابخونه حرف زد.
با اینکه مخالف بود، بالاخره کوتاه اومد و قبول کردو قرار شد تا اخر هفته پول پیش رو به حسابمون بریزه!
نمیدونم چرا از اینکه از اینجا میرم دلم ارومه، درسته روزهای خوبی اینجا داشتیم، اما همین که خودم ارامش داشته باشم به همه چی میارزه.
مطمئنم اگه علی هم حالش خوب بود و با رفتارهای این پسره خونمون رو عوض میکرد، کاش یه سری مردا غیرت داشتن و میفهمیدن که نباید چشمشون دنبال ناموس دیگران باشه.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت663
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
صبح سری به علی زدم و سریع به خونه برگشتم تا بریم و وسایل رو اماده کنیم تا به خونه ی خانم جون ببرن.
وسایل رو بار ماشین اثاث کشی کردن و قبل از اینکه کلید رو تحویل بدم همه جا رو جارو کردم. قبل از اینکه بریم یه نگاه کلی به خونه کردم، یاد اون روزی که عروسی کردیم و اولین روز زندگیمون تو اینجا شروع شد. دلم گرفت، مامان متوجه حالم بود با مهربونی گفت
- بیا دخترم بیا بریم.
کلید خودم و علی رو برداشتم و خونه رو مثل روز اول تمیز تحویلش دادم
خانم صابخونه هم بیرون اومد و کلی ابراز ناراحتی کرد که از اینجا میریم. ازشون تشکر کردم و با یه خداحافظی سوار ماشین شدیم و پشت سر ماشینی که وسایل داخلش بود حرکت کردیم.
تا وسایل رو پایین بیارن ، ماشین رو پارک کردم و وارد خونه شدم. سحر بچه ها رو به خونه ی خانم جون آورده بود و تو حیاط بازی میکردن. نگاهم به فاطمه بود که حلما رو دنبال میکرد و میخندید امیدوارم خدا به خاطر فاطمه هم که شده علی رو بهم برگردونه.
از پله ها بالا رفتم، زندایی با دستمالی که جلوی بینیش بسته بود بیرون اومد.سلام دادم و گفت
- خونه رو تمیز کردم فقط میخوایم وسایل رو بچینیم
ازش تشکر کردم و صورتش رو بوسیدم. قرانکوچکم رو برداشتم و سوره ی واقعه رو برای خیر و خوشی وبرکت خونه خوندم.
تا شب وسایل رو چیدیم و چون جا برای چرخها نبود قرار شد وسایل کارگاه رو تو زیر زمین جا بدیم تا بعدا یه فکری براشون بکنیم.
نگاه کلی به خونه کردم، دیگه کارمون تموم شد
به طبقه ی پایین رفتیم و از ابگوشت خوشمزه ای که زندایی برای افطار بار گذاشته بود، چند لقمه ای خوردم. بعداز شام سحر ظرفارو شست و نزدیک ساعت ده بابا خواست که اماده شیم و بریم خونشون.
دلم میخواد حالا که خونه رو عوض کردیم دیگه تو خونه ی خودم باشم. حداقل با دیدن وسایل علی دلم اروم میگیره.
لب هامو تر کردم و رو به مامان گفتم
- مامان اگه اشکال نداره من دیگه اینجا بمونم.
تنها که نیستم اگه کاری هم داشتم خانم جون هست دایی مرتضی و زندایی هم که فعلا اینجان
مامان خواست مخالفت کنه که گفتم
- اینجوری ارومترم مامان، خواهش میکنم.
بابا با چشم اشاره ای به مامان کرد، به ناچار مامان قبول کرد و زندایی گفت
- ابجی نگران نباش، منم فعلا تا چند روز بعد شبای احیا اینجام، حواسم بهش هست.
مامان تشکری کرد و بعد از رفتنشون فاطمه رو برداشتم و بالا رفتم.
فاطمه با دیدن وسایل اتاقش ذوق کرد، عکس علی رو از روی دراور برداشتم تا یه موقع دوباره بهونه نگیره. فاطمه رو خوابوندم و نشستم به این مدت که تنها موندم فکر کردم.
از یه طرف دلتنگی علی رو دارم و از طرفی هم خونه مون عوض شده و دیگه از اون خونه قبلی فقط خاطراتمون باعلی برام مونده.
نفسم رو با اه بیرون دادم چند تقه به در خورد.
پاشدم و در رو باز کردم، زندایی با ظرف میوه داخل اومد.
- مهمون نمیخوای؟
از جلوی در کنار رفتم
- شما صابخونه ای عزیزم بیا تو!
-اگه اشکال نداره شب اینجا بخوابم
- زندایی جان من حالم خوبه، نگران نباشین شما برین راحت بخوابین
-چیه میخوای از خونه ت بیرونم کنی؟
-من غلط بکنم، من نمیخوام مزاحم کسی بشم
به شوخی اخمی کرد و گفت
- این چه حرفیه، ابجی نگرانت بود، در ضمن مرتضی هم فکرش پیش تو بود. گفت من پیش علی هستم تو برو بالا زهرا تنها نمونه
از این همه محبتی که بهم دارن خوشحال شدم، برای زندایی هم لحاف و تشک اوردم و خوابیدیم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞