•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍
#ناهیدمهاجری
#قسمت323
❌
دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- با اون حال خرابش کجا رفته آخه... رنگش پریده بود، اگه اتفاقی براش بیفته چیکار کنم. زود شماره ش رو بگیر...
زینب شروع به شماره گرفتن کرد و گوشی رو نزدیک گوشش برد.
کلافه و عصبی کنارش وایستادم،
- الو زهراجان، کجایی؟
- زهرا جان علی نگرانته. گفت رنگت پریده بود میترسه...
زینب سکوت کرد، میدونم الان خیلی زهرا ناراحته. بهش حق میدم اما حق نداره فقط به فکر خودش باشه. حواسن به زینب بود، نمیدونم چی گفت که نگران نگاهم کردو رنگش پرید
- زهرا جان، بگو کدوم طرفی بذار بیام
کلافه گفتم
- گوشی رو بده من
زینب از ترس سریع گوشی رو سمتم گرفت. گوشی رو کنار گوشم گذاشتم
- الو...
- الو.... زهراخانم
صدای بوق ممتد نشون میده تماس رو قطع کرده، زینب نگران گفت
- پس چی شد، چرا حرف نزدی؟
دلم میخواد داد بزنم و خودم رو آروم کنم. دوباره شروع به گرفتن شماره ش کردم، جواب نمیده. با حرص گوشی رو محکم تو دستم فشار دادم و همونجا روی زمین نشستم, اگه گوشی خودم بود مطمئنا الان کوبیده بودم دیوار و چتد تیکه شده بود.
زینب که دید حالم خرابه گوشی رو از دستم گرفت و شروع به گرفتن شماره کرد.
دست هام رو لای موهام بردم و چنگ زدم. کجا رفتی با این حالت، زهرا تو تا منو دق ندی آروم نمیگیری؟ چرا بامن اینکارو میکنی؟
نگاهم به زینب که طول و عرض حیاط رو طی می کرد افتاد. معلومه که جواب نمیده، نمیتونم اینجا دست روی دست بذارم و بیخیال بشینم، فقط موندم حمید چرا اجازه داد بره.
بلند شدم که زینب گفت
- دادش، ده بار زنگ زدم، جواب نمیده!
- چی بهت گفت که رنگت پرید؟
- ها! هیچی
کلافه و عصبی گفتم
- زینب الان وقت پنهون کردن نیست چی گفت؟
کمی این پا و اون پا کرد وگفت
- گفت بهتر بذار این قلب از تپش وایسته تا خیال اطرافیانم راحت شه...
خدا نکنه، چطور میتونه این حرف رو بزنه. دلخور از حرفش به دیوار تکیه دادم و چشم هام رو بستم، یهو مثل برق گرفته ها از جا پریدم وگفتم
- میرم دنبالش
زینب دستپاچه گفت
- بذار به سحر بگم زنگ بزنه شاید جواب اونو داد
- اون حالش بد بود، میترسم بلایی سرش،بیاد. من میرم تو هرکاری فکر میکنی درسته بکن.
منتظر جواب زینب نشدم و با عجله کفش هام رو پوشیدم و زدم بیرون.
گرمای هوا تو صورتم میزنه، به خاطر روزه بودن لب هام خشک شده، اما بیخیال از همه این ها فقط چشمم دنبال زهراست.
به همون کوچه ای که زهرا بیشتر از اونجا میره، وارد شدم و با دیدن یه خانم چادری که تقریبا هم قد زهراست و با متانت قدم برمیداشت، خوشحال به سمتش دویدم. بلند گفتم
- زهرا خانم...زهرا خانم... یه لحظه وایستین. خواهش میکنم
اما اون بی توجه به صدا کردنم به مسیرش ادامه داد. قدم هام رو تند کردم تا بهش برسم. دوباره گفتم
- زهرا خانم با شمام!
وقتی متوجه صدام شد برگشت و با دیدن خانمی تقریبا سی و پنج ساله تمام محاسباتم بهم ریخت.
- بفرمایید
شرمنده سرم رو پایین انداختم و گفتم
- ببخشید، اشتباه گرفتم. فکر کردم....
🔴
رمان تو وی ای پی کامله با1566 پارت #هیجانی و #عاشقانه💞
اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری
@Ad_nazreshg
✅ بعد از خرید:
🔸
این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید.
❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌
♥️پارتاولرمان
#نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥
@eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞