•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ با صدای بریده ای گفتم - خا.ـ...نم....ج....ـون بی توجه به تیکه های شکسته ی لیوان به سرعت به سمت خانم جون رفتم، در اتاق باز شد و بابا و مامان و حمید هم باعجله بیرون اومدن، بالاسر خانم جون نشستم و تکونش دادم.. - خانم جون، خانم جون دورت بگردم چی شده مامان یا حسینی گفت و سریع خودش رو رسوند. خانم جون رنگش پریده و لب هاش خشک شده. با گریه صداش کردم. حمید بقیه لامپ هارو روشن کرد و سریع داروهاش رو با یه لیوان آب آورد. خانم جون حتی نمیتونست خوب حرف بزنه، بابا به اورژانس زنگ زد و تودلم امام زمان رو صدا کردم. مامان یه لحظه گفت - زهرا پات چرا خونیه؟ تازه حواسم به سوزش پام رفت، نگاه کردم و با دیدن کف پام که خونی شده، اشکم رو پاک کردم و گفتم - احتمالا یکی از تیکه های لیوان که شکست رفته پام، مهم نیست. نگرانم چرا پس اورژانس نمیاد. پیشونیم رو به پیشونی خانم جون چسبوندم و گفتم - خانم جونم، الهی بمیرم برات. یکم صبر کن الان آمبولانس میرسه. باصدایی که از ته چاه درمیومد گفت - خدا....نکنه....عزیزم، گریه....نکن آمبولانس اومد و سریع خانم جون رو روی برانکارد گذاشتن و بردن. حمید به همراهشون رفت و بابا و مامان هم آماده شدن که برن، بی توجه به سوزش پام گفتم - منم میام مامان با نگرانی گفت - با این وضعیت پات چجوری میخوای بیای؟ با گریه گفتم - مهم نیست، اگه بمونم خونه دیوونه میشم خواهش میکنم بابا سریع جعبه ی کمک های اولیه رو آورد و پام رو بست. به کمک مامان آماده شدم و به سمت بیمارستان نزدیک خونمون حرکت کردیم. صورت رنگ پریده ی خانم جون از جلوی چشم هام کنار نمیره، سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم و امام زمان رو صدا زدم. نگاهم به مامان افتاد، زیر لب ذکر میگفت و دعا می کرد، مامان یکی از اخلاقاشه سعی میکنه حال درونش رو زیاد بروز نده. هرچند خیلی صبورتر از اون چیزیه که نشون میده، حتی وقتی آقاجون فوت شد پیش بقیه آروم بود و همه رو آروم می کرد اما وقتی تنها میشد صدای گریه هاش رو میشنیدم. بالاخره بیمارستان رسیدیم و به سختی سعی کردم راه برم. به کمک مامان از پله های بیمارستان بالا رفتم، یاد بیمارستانی که تومشهد رفتم افتادم‌، برام دیگه مهم نیست فقط میخوام خانم جون حالش خوب شه! زهرایی که الان هست با زهرای دیشب فرق کرده، بالاخره حمید رو پیدا کردیم، با عجله به سمتش رفتیم بابا پرسید - خانم جون کو؟ حمید اشاره به اتاقی کرد و گفت - دکتر گفت اوضاع قلبش خیلی بده، بهش اکسیژن وصل کردن و بردنش ای سی یو! با شنیدن این حرف توان از پاهام رفت، مامان رنگش پرید، زیر لب فقط یا صاحب الزمان میگفت 🔴 اگه میخوای کل رمان رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌