•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍
#ناهیدمهاجری
#قسمت643
❌
دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
به سمتش چرخیدم و مشتاقانه منتظر بودم ببینم چی میخواد بگه
- چی؟
- دیروز با آقا سید حرف زدم و گفتم که همه چی درست شده، خیلی خوشحال شد و دعوتمون کرد بریم مشهد.
کف دو دستم رو محکم بهم زدم و با خوشحالی گفتم
- جدی میگی؟ ولی اخه تو که سرکاری دوباره نمیتونی چند روزی مرخصی بگیری!
با شیطنت نگاهم کرد
- نگران اونش نباش، کارم رو جور میکنم. راستی یه خبر خوب دیگه ، تو تقویم که نگاه میکردم تولد امام رضا نزدیکه میخوام اگه توهم راضی باشی با خانواده ها حرف بزنیم عقدمون رو آقا سید تو حرم امام رضا بخونه
حلقه ی اشک تو چشم هام جمع شد، باورم نمیشد به این زودی حضرت دوباره دعوتم کنه.
- اگه جور بشه که عالیه!
همونطور که حواسش به رانندگی بود گفت
- اون روز که عید عقد بچه ها تو حرم خونده شد، از امام رضا خواستم که خودش جور کنه و عقد ماهم تو حرمش خونده بشه.درضمن من برای مهریه ی محرمیتمون یه مشهد بهت بدهکارم با این کار یه تیر و سه نشون میزنم، هم عقدمون اونجا خونده میشه، هم آقا سید و خانمش رو می بینی، هم مهریه ت رو بهت میدم.
جاده خلوته، نگاهی بهش کردم.
هر لحظه که می گذره بیشتر عاشق علی و اخلاقش میشم، قطره ی اشکی روی صورتم ریخت که متوجهش شد و با دست راستش پاک کرد و با خنده گفت
- حالا چرا گریه میکنی؟
- اشک شوقه!
سرش رو تکون داد و گفت
- همیشه یه سؤال تو ذهنمه
- چی؟
- حال شما خانما رو اصلا نمیشه درک کرد، هم وقتی خوشحالین گریه میکنین هم وقتی ناراحتین
خنده م بیشتر شد..
- حالا مونده تا خانما رو بشناسی آقا، ما اعجوبه ایم
خنده ی صداداری کرد، تقریبا به ورودی روستا رسیدیم، با اینکه خوابم میاد ولی دوست ندارم این لحظه ها رو از دست بدم.
علی هر از گاهی نگاهم میکرد و دوباره حواسش رو به رانندگی میداد. بالاخره رسیدیم علی در حیاط رو باز کرد و بعداز آوردن ماشین داخل حیاط در رو قفل کرد، لیوان معجون رو برداشتم و از پله ها بالا رفتیم.
از سکوت خونه و چراغ های خاموشش میشه فهمید هر دوشون خوابیدن، فقط لامپ ایوان رو روشن گذاشتن که اطرافمون کمی روشن باشه.
با قدم های آروم به سمت اتاق مهمان رفتیم.
علی لامپ اتاق رو روشن کرد، سکینه خانم رختخوابهارو پهن کرده بود و کمی میوه و شیرینی آماده گذاشته بود.
علی به سرویس رفت تا وضوی قبل از خواب بگیره، چادرم رو از سرم باز کردم و آویزون کردم.
لباس های بیرونم رو با یه تونیک سفید رنگی که از روی زانو بود و شلوار یاسی رنگ عوض کردم.
🔴
برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری
@Ad_nazreshg
❌❌
مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه
#نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥
@eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞