✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_55
علی:
آرام آرام یاد چند سال قبل افتادم...
زمانی که جراح گفت ترکش نارنجک در کلیه و مهرههای کمرش مانده.
دست داخل جیبش کرد و ورقهی قرص را درآورد.
سالن خالی شده بود.
بطری آب را باز کردم و به دستش دادم.
_خوبی محمد؟ میخوای بریم بیمارستان؟
آنقدر درد داشت که دندان هایش قفل شده بود.
_ دوباره شک عصبی بهت وارد شده؟
تو چرا مراقبت نمیکنی آخه!
چشمانش را بست و از روی صندلی به زمین افتاد.
کامیار هم نگران بود.
بالاخره با تمام بدخلقیهایش حق برادری به گردن هر دومان داشت.
بالای سرش نشستم و درحالی که به صورتش آب می پاشیدم گفتم
_زنگ بزن آمبولانس کامیار...جدی جدی کار دست خودش داد.
.........
_باید هرچه سریعتر عمل شه وضعش خیلی بدتر از چندسال قبل شده
_زیربار نمیره؛ اگه میخواست عمل کنه همون موقع میکرد.
_از ما گفتن بود. اینطوری پیش بره نخاع آسیب میبینه.
کنار کامیار نشستم.
سرش را از روی تاسف تکان داد.
_این سرگرد یه روز خوشم نداره!
_فک کنم ما تند رفتیم؛ این یه ماه بهش فشارای بدی وارد شده
_با اینکه حقش بوده ولی بی معرفتیه؛
باید مراعات میکردم... خیال میکردم حداقل ترکش پهلوشو عمل کرده.
با تماس سرهنگ از جایم بلند شدم
_الو سلام جناب سرهنگ
_سلام حال محمد حیدر چطوره؟
_بهتره!
_به کامیار بگو بیاد ستاد کارش دارم خودتم اونجا باش تا ترخیصش کنن
_چشم...
نورا:
جلسه که تمام شد با یکی از بچهها رفتیم اداره.
شروع کردم به بررسی راه های ورود.
شماره طرف مقابل را پیدا کردم.
رقیه یکی از بچههای سایبری که در اطلاعات سپاه بود هم کنارم نشسته بود.
_نورا...وبکم لپ تاپشو هک کن.
چینی به ابرویم دادم و گفتم
_باشه مجوز چی میشه؟
_حله نگران نباش...
با زنگ گوشی دستم را از روی کیبورد برداشتم.
تماس را وصل کردم.
_سلام داداش حسین.
_سلام عزیزم. خوبی؟
_ممنون
_نورا اگه فرصت داری ده دقیقه وقتتو بده بهم؛ کارت دارم
_جانم میشنوم
سرحال بود...
_اینطوری که نمیشه؛ بیا پایین
_عه اینجایی؟ باشه...
گوشی را داخل جیبم گذاشتم و رو به رقیه گفتم
_اگه اشکال نداره اندازه یه ربع میرم پایین میام
_نه اشکال نداره، راحت باش
.......
_به مامان گفتی داری میری منطقه؟
_اره بابا مگه بدون اجازه میشه!
لب پایینم را گاز کوچکی زدم و با نگرانی گفتم
_رفتی اونجا مراقب باشیا...به وسایلی که شیمیاییان دست نزن؛ کار تخریب نکن؛ مین دستت نگیر؛ با ماشین هی تو منطقه نگرد؛ زود بخواب؛ گرسنه نمون...
_اوی اوی اوی آروم تر نورا...نفس بگیر
بعدم؛ مگه دارم میرم پیک نیک؟
خندید و ادامه داد
_یه دفعه دیدی سوغات پای قطع شده آوردم.
با مشت به شانهاش زدم.
_بیجنبه نباش حسین
لبخندی آرام تحویلم داد.
_مراقب خودت باش، منم میرم تا چند هفته دیگه میام...ماشین منتظره
برم؟!
خجالت کشیدم بین آن هیاهو در آغوشش بگیرم برای همین دست را فشردم و قبل از اینکه عقب بکشد بوسیدمش
اوهم از پیشانیام بوسهای گرفت و به نشانه خداحافظی دست تکان داد بی خبر از اینکه...
به قلــــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/866618
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨