چهارشنبه شب رفته بودم مسجد حضرت زینب در شهرک پردیسان قم، مسجدی که با خونه حسین فاصله چندانی نداره. برای حسین و خانواده مرحومش مراسم بزرگداشتی به عنوان چهلمین روز درگذشتش گرفته بودند. پدر حسین هم بود. جلوی درب مسجد کتاب خاطرات حسین را گذاشته بودم برای فروش و چند تا از نوجوونهای مسجد مشغول فروش کتاب بودند. هر کس که میخواست بره داخل مسجد، می‌رفتن جلو و می‌گفتن که آقا بیایید کتاب بخرید! وسطهای مجلس بود که پدر حسین چند دقیقه ای را رفت داخل حیاط مسجد و وقتی خواست دوباره برگرده، بچه‌هایی که کتاب را میفروختن پریدن جلو و گفتن: آقا کتاب بخرید، کتاب خاطرات، فقط ۳۰ تومن، بخرید آقا، ارزونه ها... من که از دور داشتم صحنه را می‌دیدم، منتظر بودم ببینم واکنش پدر حسین چیه. علی آقای فرج نژاد، پدر حسین آقا چند دقیقه ای را کنار بچه ها ایستاد، یخورده باهاشون صحبت کرد و دستی به سر بچه‌ها کشید. بعد هم یکی از کتاب ها را گرفت و شروع کرد به ورق زدن... بچه ها که نمی‌دونستن ایشون کیه مدام اصرار می‌کردن که آقا یه کتاب بخر... ایشون هم از یه طرف نمی‌خواست دل بچه ها را بشکنه، از طرف دیگه هم با هر ورقی که میزد، انگار یه عمر توی ذهنش مرور میشد... آخرش هم به بچه ها گفت من باید برم داخل مجلس، ایشالله موقع برگشت میام ازتون کتاب میخرم. فقط خدا می‌دونه توی دلش چی گذشت... https://eitaa.com/eslamesyasi