تقدیم به حضرت زهرا ( سلام الله عليها ) حقْ مِلاكِ عشق را با عشق تو سنجيده است شاهكار دست خود در خلقت تو ديده است ذكر " لا اُحصي ثنائُك " لحظه اي از وصف توست پايِ مدحت دست هر صاحب قلم لرزيده است روي دامان خديجه گشته تنزيل بهشت بوي سيب از فرشْ تا عرشِ خدا پيچيده است جاي لبهاي پيمبر مانده روي صورتت سرخْ گشته گونه ات بسكه تو را بوسيده است محور هفت آسمان با گردش چشمان تو فاش گويم مرتضي هم دُوْرِ تو گرديده است هاتفي از خلقت جنّات پرسيد و شنيد فاطمه يك گوشه لب وا كرده و خنديده است خم به ابرويت مياور ، چون قيامت مي كند حق اگر آگاه گردد فاطمه رنجيده است در بلور سينة ما ردِّ پاي ساغر است اين همه اُوْصافْ يك نقطه ز ثاي كوثر است قبضة خلقت ميان دستهايت فاطمه هر چه بود و هست خاكِ زير پايت فاطمه همسران و مادران ما كنيزان تواند بچه هاي ما فداي بچه هايت فاطمه رويِ بامِ خانة تو اعتكافِ جِبْرئيل بسكه مشتاق است بر صوت دعايت فاطمه مثل پيغمبر نواي ( بِعَليٍ بِعَلي ) بوده هر شب زينت يا ربَّنايت فاطمه مريم و حوا و هاجر خاكْ بوسِ خانه ات شاه راهِ جنتُ الاعلي ، سرايت فاطمه دِرهمي بر ما عطا كن آبرو پيدا كنيم مي كند سلطاني عالم گدايت فاطمه كنج اين خانه نشستي ذكر مي گويي ولي ذكر تسبيح ملائك با صدايت فاطمه كيستي تو مظهر مشكات نور كبريا در تَحَيُّر مانده ام وقت ثنايت فاطمه لال مي گردد زبانم تا كه مي گويد خدا عالمي را خلق كردم من برايت فاطمه سورة توحيد بسته دستِ شاعرهايتان ور نه مي گفتم تو را دختِ خدايت فاطمه خلقت پاكِ تو با نور خدا آميخته حق هر آنچه داشته پايِ تو زهرا ريخته در تمام عرصه هاي زندگي نام آوري شاه بيت شعر پاكي هاي حَيِّ داوري سورة تو بين قرآن از همه كوتاه تر در حقيقت از تمام سوره ها بالاتري در قداست در نجابت در حيا و در عفاف در ميان پردة عصمت هميشه گوهري گشته الگوي قناعت رسمِ همسر داري ات اسوة ايثار و صبري ، خانه دارِ حيدري بارها و بارها در وصف تو گفتا علي در مسير بندگي تو بهترين همسنگري تحفة فردوس ، اي از برگ گل حساس تر با نگاه مهربانت از همه دل مي بري هر يكي از پنج تن خود يك ستونِ خلقتند كيستي بانو كه بر اهل كسا هم محوري بسكه توحيد از كنار دامن تو ريخته با نگاهت مثل زينب دختري مي پروري حضرت صادق چه زيبا عشق را تفسير كرد گفت : بر سادات نه بر شيعيان هم مادري حيف ْ مردم قدرِ والايِ تو را نشناختند اي كسي كه راحت جان و دلِ پيغمبري بانوي انسيه الحورا ، نيايد لحظه اي كه ببيند چشم حيدر بين ديوار و دري تا قيامت مهر تو باب نجات عالم است روي دست و بازويت جاي لبانِ خاتم است هر كه دنبال مزار توست مي آيد نجف هر دلي كه بي قرار توست مي آيد نجف صحن ايْوانِ نجف بوي مدينه مي دهد هر كه دل تنگِ ديار توست مي آيد نجف ريشة آب و گِلِ ما با تولاي عليست عاشقي كه از تبار توست مي آيد نجف هر كسي يك بار نان سفره ات را خورده و مثل سلمان مستِ يار توست مي آيد نجف هر كه مي خواهد دلش محكم شود بي واهمه روز محشر در كنار توست مي آيد نجف ( لستُ ادري ) هاي كُمپاني شهادت مي دهد عاشقي كه داغدار توست مي آيد نجف قبر محسن هم گمانم بين آغوشِ عليست سينه اي كه خون ز بارِ توست مي آيد نجف کربلا هم عشق بازیها عجب بالا گرفت بین آغوش پدر شش ماهة او جا گرفت