🟢 🔸همه در پوسـتیـم ▪️نقل میکنند روزی ناصرالدین شاه قاجار به مسئول باغ وحش تهـران گفت : وصـف بـاغ وحش را زیاد شنیده ام ، مایلم روزی به تماشـا بیایم . روزی که بنا بود فردایش شاه برای تماشا و بازدید بیاید . از قضـا شیر مرد . و البـته بـاغ وحش هم بدون شیر هیچ شوری ندارد . از اینرو مسئول باغ وحش کسی را پیدا کرد و گفت :به تو صد تومان می دهم به شرط آنکه فردا برای چند دقیقه ای پوست شیر را به تن کرده و در قفس شیر باشی ، و همینکه ناصرالدین شاه آمـد ، تـو هـم غرش کنان از این سو و آن سوی قفس جولانی بدهی ، و آن شخص هم پذیرفت . همان روز پوست شیر را به تن کرد و به درون قفس آمد و در برابـر نـاصـرالدین شـاه غـرش کـنـان ایـن سـو و آن سو رفت . ناصرالدین شـاه خیلی خوشش آمد . سپس به قفس کناری رفت ، . قفـس پلنگ بود . پلنگ نیز چابک و چالاک قدم میزد و به کار خود مشغول بود . ناصرالدین شاه از پلنگ هم خوشش آمد . به مسئول باغ وحش روکرد و گفت : مـن از کوچکی مایل بودم ببینم وقتی پلنگی کنار شیری قرار می گیرد چه اتفاقی می افتد . . مسـئول بـاغ وحـش گفت : من همین الان آنها را کنار هم قرار می دهم تا شما تماشا کنید . مردی که در پوست شیر رفته بود این سخنان را شنید ، اما هیچ فکر نمی کرد که این اتفاق بیافتد و پیش خود گمان میکرد که این یک تعارف ساده است و تمام می شود . اما مسئول باغ وحش در قفس پلنگ را باز کرد و پلنگ هم غرش کنان به داخل قفس شیر پرید . شیر ترسید و عقـب عقـب رفت ، پلنگ آرام و اهسته به او گفت : نترس من هم یکی هستم مثل تو ، به تو صد تومان داده اند رفته ای در پوست شیر ، به من هم صد تومان داده اند رفته ام در پوست پلنگ .پس نه من پلنگم نه تو شیر ، بلکه هر دو در پوستیم . 🔹 حـال داستان ما در دنیا نیز دقیقاً همینگونه است . یعنی همه در پوسـتیـم ، خیلـی ها شیر می نمایند اما نیستند و خیلی ها هم پلنگ به چشم می آیند اما پلنگ واقعی نیستند . و مرگ روزی است که آدمها از پوست بیرون آمده و حقیقت خود را نشان می دهند . 💐بقول سعدی: 🔹بسا سـوار که آنـجـا پیاده خـواهـد شد 🔹بسا پیاده که آنـجـا سـوار خـواهـد بـود 🔸بسا امیر کـه آنجا اسيـر خـواهـد شد 🔸بسا اسیر که فـرمانگـذار خـواهـد بـود 🔹