ازدحام عشق
پرواز در قفس📔 انگشتم را از روی زنگ برداشتم و همان‌طور که نفس‌‌نفس می‌زدم زیر لب گفتم: مگه یه در باز
پرواز در قفس📔 چشمانم را باز کردم. تنها چیزی که می‌توانستم ببینم، نور ماه بود که به قفسه کتابخانه می‌خورد. در اتاقم، فقط صدای تیک‌تاک ساعت میامد و البته صدای گوینده اخبار که کاملا گنگ بود. چشمم را ماساژ دادم و سر جایم نشستم. گوشی موبایلم را از کشوی پاتختی آوردم بیرون و به ساعتش نگاهی انداختم. با صدایی که گرفته بود، آرام زمزمه کردم: نه و نیم شب... چرا انقدر زیاد خوابیدم؟! پا شدم و از اتاق بیرون رفتم. چند قدم که برداشتم، خم شدم و به هال نگاهی انداختم. مامان و بابا روی مبل نشسته بودند و اخبار می‌دیدند. از پله‌ها پایین رفتم و به بابا سلام کردم و خسته‌ نباشید گفتم. خونه رو بوی آبگوشت برداشته بود و از آشپزخانه صدای سوت دیگ میامد. به توالت رفتم و آبی به دست و صورتم زدم و بعد، رو به روی بابا نشستم. همانطور که به تلوزیون خیره بود گفت: مدرسه چطور بود زهرا؟! - مثل همیشه... بهم نگاه کرد و گفت: یعنی چطور؟! چشمامو توی حدقه چرخوندم و لب زدم: عالی... مثل همیشه!! نگاهش را ازم برگردوند و باز شش دانگ حواسش را به گوینده اخبار داد. موضوع اخبار گستاخی دونالد ترامپ بود!! به چهره‌ی کریحش نگاهی انداختم و با حضرت آقا مقایسه‌اش کردم. از همه لحاظ، آیت‌الله خامنه‌ای از این قلدر زورگو سره!! به گل‌های فیروزه‌ای رنگ قالی چشم دوختم که مامان گفت: زهرا، برو سه تا چای بریز و بیار. تازه دمه... "چشم" گفتم و از جایم بلند شدم. وارد آشپزخانه شدم که گفت: زیر آبگوشت رو هم خاموش کن. زیر دیگ را خاموش کردم و بعد، سه تا استکان برداشتم و توی سینی گذاشتم. با احتیاط، چای ریختم و داخل سینی قند و بيسکوئيت گذاشتم. سینی را برداشتم و از آشپزخونه اومدم بیرون و سر جام نشستم. - دستت دردنکنه بابا... برای صحبت کردن با بابا لحظه‌شماری می‌کردم؛ از طرفی مطمئن بودم این دفعه هم جواب دلخواهم را نخواهم شنید. بابا با لبخند بهم زل زده بود و این من را نگران می‌کرد... ربع ساعت بعد اخبار تموم شد و صفحه تلوزیون، چیزی جز انعکاس تصویر من و مامان و بابا نداشت. مامان پا شد و سمت آشپزخونه رفت. با صدایی که می‌لرزید گفتم: بابا، شما به آقای طیبی گفتید منو جز مدرسه جای دیگه‌ای نبره؟! چرا آخه؟! امروز جلوی دوستام خیلی ضایع شدم!! - آره. چطور؟! چهرمو دلخور نشون دادن و گفتم: چرا اینجوری گفتی بهش؟! من این حق رو ندارم که با دوستام برم کتابخونه؟! بابا دقیقا همون جوابی رو بهم داد که مامان، ظهر داده بود. - خب بیا با هم بریم فروشگاه کتاب سرو و کتابایی که می‌خوای رو اونجا بخر. خب؟! نفسم رو با ناراحتی دادم بیرون و گفتم: مگه من از بی‌کتابی هلاک شدم آخه؟! تو قفسه‌ی کتاب اتاقم کلی کتاب جدید دارم که هنوز فرصت نکردم بخونم!! مشکل من اینه که شونزده سالمه و یادم نمیاد کی تنها از خونه بیرون رفتم. چرا واقعا؟! من هنوز هیچ کدوم از خیابونای کرمانو نمی‌شناسم. - چون تو دختری زهرا. این جامعه پر از گرگهاییه که لباس بره پوشیدن... - نکنه سارا و آیدا پسرن و من خبر ندارم. هوم؟! اخم کرد و کمی بلند گفت: تو با بقیه فرق داری. دلت می‌خواد عین دخترهایی باشی که... وسط حرفش پریدم و گفتم: چه فرقی دارم آخه؟! فرق من با سارا چیه؟! - ببین زهرا. این جامعه خیلی خطرناک‌تر از اون چیزیه که فکرش رو بکنی. به خودت میای و می‌بینی یه نامرد اومده و بهت... لا اله الا الله!! دستی به پیشونیم کشوندم و با عجز عجز گفتم: به خدا خودم همه‌ی اینا رو می‌دونم!! پس وظیفه حجاب چیه این وسط؟! هیچ می‌دونی امنیت یه دختر محجبه چقدر بیشتر از یه دختر بدحجابه؟! اصلا یه سوال ازت می‌پرسم!! - خب، بپرس!! - مرواریدی که توی صدف باشه گیر صیاد میفته یا مرواریدی که... - مرواریدی که توی صدف باشه. با لبخندی مصنوعی که بیشتر معنی تعنه می‌داد گفتم: پس قرار نیست اتفاقی برای من بیفته!! این همه جاهای تاریخی و دیدنی و فرهنگی و غیره و غیره توی کرمان هست که من هیچ‌ کدومو نمی‌شناسم. سرش زا روی دست‌هایش انداخت و پوفی کشید و رگ‌های پیشانی‌اش بزرگ و بزرگ تر شد. حالا دیگر پوست صورتش قرمز شده بود و این یعنی جوابی برای گفتن نداشت. این دفعه من برنده شده بودم!! با ذوق گفتم: پس فردا تنها برم بیرون؟! همون حالتی که بود گفت: نخیر!! لبخندی که روی لبم بود جایش را به بغض داد. اما وقت جا زدن نبود. خودم را لوس کردم و گفتم: پس شما می‌خواید منو حبس کنید!! شونزده سال تحمل کردم، دو سال دیگه هم روش. دستامو بلند کردم و گفتم: خدایا، کاش زود تر هیجده سالم بشه و از این جهنم بر... اینبار بابا وسط حرفم پریده بود. منتها روشش با همیشه فرق می‌کرد. روشش درد داشت. حتی از صدتا زخم زبون دردناک‌تر بود. سیلی دردناکی خورده بودم... - مهدینار🖋♣️ 🕊 ⃣ ╭┈┄ │❀MAHDINAR•••🖋♣️ ╰───────