ازدحام عشق
🌱 🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱🌱 #ازدحام_عشق❣🖇 به قلم مهدی پورمحمدی👨‍🎓 #پارت_صد‌و_سی‌و_چهار4⃣3⃣1⃣ به این
❣🖇 به قلم مهدی پورمحمدی👨‍🎓 ⃣3⃣1⃣ انگشتم روی گزینه تلفن سبزرنگ کشیده می‌شود. - «الو سلام، خوبی دلی جون؟! خونه هستید که...» - «سلام عزیزم، بله هستیم. امین بهم گفت برنامه امروز چیه...» - «خب؟!» - «امین یه چند دیقه پیش با بابا رفت بیرون‌‌‌... فکر کنم تا نیم ساعت... چهل و پنج دیقه دیگه برسن.» باشه‌ای می‌گوید و بعد از خداحافظی کردن تماس را قطع می‌کند. در حالی که بی‌کار نشسته‌ام، به آرمیا فکر می‌کنم. خیلی هم بی‌کار نیستم... کار مهمی را انجام می‌دهم! اما... اگر به هوش نیاید... نه ماه زیاد نیست؟! نه ماه چشم‌هایش را بسته و بین دوراهی مرگ و زندگی گیر کرده. نه ماه زندگی نمی‌کند؛ من هم نمی‌کنم. آن روزها، روزهای آخر... برخورد درستی با ارمیا نداشتم. شاید از حسادت بود. شاید هم می‌خواستم جلب توجه کنم که کار اشتباهی بود... هر چه بود، حالا عذاب وجدان رهایم نمی‌کند. فکر می‌کنم من بودم که باعث شدم آرمیا تصادف کند... مثل هربار که به آن‌روز و گستاخی‌هایم فکر می‌کنم، بدنم عرق می‌کند. انگشتم را می‌گزم و بلند می‌شوم‌. نیم ساعت دیگر جلسه شروع می‌شود. از کلمه جلسه خنده‌ام می‌گیرد؛ از اتاقم بیرون می‌روم و وارد آشپزخانه می‌شوم. میوه‌های شسته شده را از سبد برمی‌دارم و بعد خشک کردن داخل ظرف می‌گذارم. کتری را روشن می‌کنم و چند گل بهار نارنج را درون قوری چای‌ساز می‌اندازم. از آشپزخانه خارج می‌شوم که مامان از اتاق بابا بیرون می‌زند. پیشانی‌اش حرف می‌زند و می‌گوید حرص حرص حرص! - «صدبار بهش گفتم این پرونده‌هاتو جا به جا نذار!» خنده‌ام ختم می‌شود به چشم‌غره‌ی مامان. - «مامان رسما اگه شما نباشی این کارخونه ورشکسته می‌شه...» - «والا! بابات همش سرش با دمش بازی می‌کنه.» پذیرایی را مرتب می‌کنم که زنگ به صدا در می‌آید. تا از پذیرایی خارج شوم مامان در را باز می‌کند. بعد از چند ثانیه عطر همیشگی بابا خانه را پر می‌کند. چند ثانیه‌ای نمی‌گذرد که باز زنگ خانه به صدا در می‌آید و بعد تق تق در! نیهان است دیگر؛ عادت دارد همانطور که دوست دارد به در بکوبد و اعلام حضور کند. @ezdehameeshgh🎊 لطفا لینک ما را نشر دهید❣🖇 🌱 🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱🌱