ازدحام عشق
🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #ازدحام_عشق 🤙💋 به قلم مهدی پورمحمدی 👨‍🎓 #پارت_سی‌و_هفت 7⃣3⃣ با حرفی که
🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🤙💋 به قلم مهدی پورمحمدی 👨‍🎓 8⃣3⃣ حالا دیگه سِرُم آرمیا تموم شده بود. بیرون رفتم و پرستار رو صدا کردم. وقتی اومد سرم و اینا رو از دست آرمیا جدا کرد. یه تیکه پنبه برداشت و بعد یکم الکل ریخت روش. جای سوزن آرمیا رو ضد عفونی کرد و گفت: حتما کارایی که دکتر گفت انجام بده. شیر زیاد بخور و سعی کن دستت اصلا تحرک نداشته باشه.. توی تا تقویتی برات نوشتم که هردوروز درمیون باید مامانت بهت تزریق کنه. حالا هم مرخصی.. سمت ترخیص رفتیم و... *** از در بیمارستان که اومدیم بیرون آرمیا گفت: مگه اینکه دستم بهشون نرسه.. صدامو آروم تر کردم و ادامه دادم: بابا و مامانت تا الان انداختنشون زندان.. مطمئن باش. با این حرفم چشماش گرد شد که امین انگار تازه چیزی یادش افتاده باشه گفت: راستی دلارام.. تو و افسانه که رفتین هوا بخورین، مامان زنگ زد. گفت امشب با بابا خونه عمو علی می‌مونه.. با این حرفش لبخندی روی لبم نشست که آرمیا کنجکاوانه لب باز کرد و گفت: ببینم.. آرررمان ساعت چند می‌رسه ایران؟؟ از این حرفش یکم چندشم شد. چرا آرمان رو اونجوری کشیده بود؟!‌ می‌خواست به رخ من بکشه؟؟ _ساعت نه آرمیا.. من و دلارام و آیه و افسانه می‌ریم دنبالش. شما هم برو خونه دلارام تا شب استراحت کن. امین هم میره برای هماهنگی پیش بابای ماها.. آرمیا ”اهان“ی زیر لب گفت با هم به سمت ماشین ها رفتیم. رو به دخترا گفتم: بچه ها ما همین الان سوار ماشین آیه می‌شیم.. پسرا هم می‌رن خونه. این حرف رو که زدم همه موافقت کردن و از اونجا بود که پسرا ازمون جدا شدن و سمت ماشین امین رفتن.. به این فکر کردم چطور به همین راحتی با هم اخت شدن؟؟ فکر حسادت آرمیا به آرمان باعث شد بخندم که نیهان گفت: دلارام الان ساعت هفته هنوز.. دو ساعت دیگه می‌رسه. چیکار کنیم؟؟ لبخند خبیثانه ای زدم و به آیه و افسانه نگاه کردم. آیه سرش رو به نشونه”چی؟“ تکون داد و من گفتم: بریم تا اون موقع دور دور و بستنی!! افسانه عاقل اندر سفیهانه نگاهم کرد و متعجب گفت: این موقع سال و بستنی؟؟ تازه فهمیدم چه سوتی‌ای دادم. جواب دادم و گفتم: خب پس بریم کافه قهوه بخوریم!! _دلارام مثل اینکه حالت خوب نیست هاا. بریم کافه میون یه عالمه پسر بشینیم عروسک بازی کنیم و قهوه واسه خودمون بریزیم؟؟ با این حرف آیه لبخند روی لبم محو شد و گفتم: خب پس بیاید بریم فست فود!! نیهان کف دستش رو زد توی پیشونیش که افسانه گفت: اخه این موقع روز بریم فست فود چیکار!! دیگه از دستشون کلافه شده بودم. هر چی می‌گفتم مخالف بودن. عاجزانه گفتم: خیله خب.. لااقل بریم توی پارک بشینیم تا شب بشه!! خوشبختانه این دفعه موافقت کردن!! سوار ماشین شدیم و یکم دور زدیم که‌به یه پارک رسیدیم. رفتیم توی پارک و یک ساعت و نیم مشغول تعریف قصه و خاطره و اینا بودیم... @ezdehameeshgh🎊 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁