و من‌ سه روز دیگر متولد می‌شوم. تا الان، چهارده پله از موفقیت را کریده‌ام. و کریده‌ام حاصل ازداج کرده‌ام و کشیده‌ام است. خدا گفته است از پانزده سالگی که می‌نشینی پای تکلیف نوشتن، حق نداری با حوری‌ها بروی دَدَر دودور. البته این کمترینش است.. و بدتر آنکه نمی‌توانم لبه‌ی طبقه‌ی هفتم بهشت بنشینم و اژدهایی کرایه کنم و بگویم به طبقه‌ی منفی یک برو و روی ماشین آن که به دختر مردم چشم دوخته، کارخرابی کن. با شما. دخترها هم هستم. خجالت بکشید. در خانه‌ی کیانا می‌نشینید و پیام‌هایش با کیان را می‌خوانید و ایح ایح و نخودی می‌خندید. و به آن پسری که لیاقتتان را دارد محا سگ هم نمی‌گذارید. قرار است از پانزده سالگی به بعد، خدا برایم در بهشت پنت‌هاوسی بنا کند و برایم قاتق بنه درست کند و آغلی پر از بز و بَبَنو را به نامم بزند و آیدی بنیامین، برادر یوزارسیف را بدهد تا مخش را بزنم و‌ با هم برویم دور دور در دور دنیا و دودورودودوم ترانه بخواند. شاید هم به دنبال آرایشگر مخصوص آمن هوتپ... ببخشید، آخناتون برویم و ‌ببریمش جهنم و محض رضای خدا ریش کاهنان معبد را کوتاه کنیم. طفلکی‌ها بار آخری که تلویزان نشانشان داد، ریششان بلند شده بود. اما نه... به نظرم برایشان یک مجسمه‌ی کوچک آمون ببریم و ببینیم چه کار می‌کنند. راستی از زلیخا چه خبر؟! شنیدم وقتی چهره‌ی دلربای مهدی را دید... بی‌خیال‌. بر دلبر عالم صلوات. آبروی یک مومن است. حالا راستش را می‌گویم... وقتی چهره‌ی دلربای مهدی را دید به یوسف گفت موهایت رو مدل او درست کن. و آسنات گفت نه همینجوری خوب است. زَنهَمشو هستند دیگر. نمی‌شود‌ کاریش کرد. راستی، قرار است ساعتی از روز تولدم را در قصر پوتیقار باشم. و ایندفعه کاریماما که دختر خوبی شده بود، ایمیل زد که لباس‌های خوشگلت را نپوش چون ممکن است زنان اشراف مصر، اینبار به عمل پیوند دست در بیمارستان شفای کرمان نیازمند شوند. و یک ایموجی هم زده بود تنگش که انگار به زنان اشراف حسادت می‌کند. بس است دیگر... زن شصت و‌ خورده‌ای سال از خودش خجالت هم نمی‌کشد... بی‌خیال... شاید کسی جز هیچ کس تولد پانزده سالگی‌ام را نبیند. 🖋♣️ 🌱