نگاهم افتاد به آیینه سفره عقد و خودم و نیما رو که داخلش دیدم لبخند عمیقی روی لبم نشست ، تا چند دقیقه دیگه من و نیما برای همیشه مال هم دیگه میشدیم ، باورم نمیشد بعد از این همه سختی بالاخره به هم رسیدیم … با صدای عاقد به خودم اومدم -عروس خانم برای بار سوم میپرسم آیا بنده وکیلم ؟ به محض اینکه خواستم دهنم رو باز کنم و جواب بله رو بدم در اتاق باز شد و مادر نیما با خشم وارد شد و گفت : -تمومش کنید ، من دختری رو برای پسرم نمیگیرم که گذشته ای مثل این خانم داشته باشه نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده نگاهم به دختر خاله نیما افتاد که داشت با پوزخند عجیبی نگاهم میکرد … فهمیدم همه چی زیر سر خودشه و بالاخره کارش رو کرد و بعد … 😱😱👇👇❤️‍🔥🔥 https://eitaa.com/joinchat/499975030Cb5116ff2e8باورم نیست سرگذشت زندگیم آنقدر تلخ باشه☝️😢